📚حکایت مشهدی غفار
پیرمردی به نام مشهدی غفار ،حدود صد و بیست سال پیش ، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان شهر خوی،سالها بود ڪه اذان می گفت. پسر جوانے داشت ڪه به پدرش می گفت: ای پدر صدای من از تو سوزناڪ تر و دلنشین تر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره رفته و اذان بگویم.
پدر پیر مےگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست . من مےترسم از آن بالا سقوط ڪنے ،مےخواهم همیشه زنده بمانے و اذان بگویے. بگذار تو جوان هستے عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انڪار. روزی نزدیڪ ظهر پدر پسر خود بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را ڪنترل مےڪرد. دید پسرش هنگام اذان گاهے چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر مےڪند.
وقتی پایین آمد مشهدی غفار به پسر جوانش گفت: فرزندم من می دانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست، می دانم دلنشین تر از صدای من است. و هیچ پدری نیست بر ڪمالات و هنر فرزندش فخر نڪند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانے چون تو نیست و برای تو خیلے زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمی دهد، نفسے ڪشته و پیر مے خواهد ڪه رام موذن باشد . تو جوانے و نفست هنوز سرکش است و طغیان گر، برای تو زود است این بالا رفتن. به پایین مناره ڪفایت ڪن، و بدان همیشه همه بالا رفتن ها به سوی خدا نیست. چه بسا شیطان در بالاها ڪمین تو ڪرده است ڪه در پایین اگر باشے ڪاری با تو ندارد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌به اهل زمین رحم کن تا اهل آسمان بر تو رحم کنند
🎥این کلیپ تاثیر گذار را حتما ببینید و به دیگران نیکی کنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
*حکایتی زیبا*
📌 *روزي زني بچه ي شيرخوارش را در بغل گرفته بود و از روي پلي كه روي شط آب بود مي گذاشت .*
💥 *ناگاه بر اثر ازدحام جمعيت به زمين خورد و بچه اش در آب افتاد ، فرياد زد:*
💎 *«مسلمانان ! به فرياد برسيد.»*
🌊 *قنداقه ي بچه روي آب حركت كرده و مادر در حالي كه از مردم استغاثه مي كرد به دنبال او مي رفت ، تا به جايي رسيد كه مقداري از آب رودخانه وارد قسمتي مي شد كه براي گردش سنگ آسياب تهيه ديده بودند .*
📌 *از قضا كودك هم وارد اين قسمت شد .*
😱 *مادر ديد الان فرزندش همراه آب در زير سنگ آسياب له خواهد شد و يقين كرد كه ديگر كسي نمي تواند او را نجات دهد .*
♨ *️آن لحظه كه نزديك فرو رفتن كودك بود ، سر به آسمان بلند كرد و فقط يك كلمه گفت :*
❤ *️«خدا» ،*❤
🛁 *️فورا آب متوقف شد و روي هم متراكم گرديد !*
*مادر با دست خود كودكش را برداشت و شكر الهي را به جاي آورد .*
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
📖قرآن در چند جا می فرماید :
کُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده کلوا
به دنبالش یک مسئو لیتی به عهده ما گذاشته :
جایی میفرماید : کلوا...در ادامه میفرماید : واشکروا
خوردی شکر کن
جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : اطعموا
خودت خوردی به دیگران هم ببخش
جایی میفرماید : کلوا...در ادامه میفرماید : انفقوا
بخور و انفاق کن
جایی میفرماید : کلوا... درادامه میفرماید : واعملوا صالحا
خوردی نیرو گرفتی، کار نیکی انجام بده
جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : ولا تسرفوا
خوردی اسراف نکن
جایی میفرماید : کلوا... در ادامه میفرماید : لاتطغوا
خوردی بد مستی نکن
پس شمایی که به این چیزا اعتقاد داری!توجه کنید فقط بخور بخور نیست بلکه با هر خوردنی مسئولیتی هست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#برگی_از_شهدا
🌹#با_شهدا|شهید امیر لطفی
✍️ پابوس مادر
▫️خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذرهای از او دلخور و ناراحت میشدم به هر طریقی دلم رو به دست میآورد، حتی پشت پاهامو میبوسید، هر روز صبح وقتی میخواست بره اداره میومد و پای منو میبوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟
گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب میزنم یک وقت خجالت نکشه.
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
امام باقر (ع) فرمودند:
الصَّبرُ صَبرانِ: صَبرٌ عَلی البَلاءِ حَسَنٌ جَمیلٌ وَ أفضَلُ الصَّبرَین الوَرَعُ عَن المَحارم.
صبر بر دو گونه است: صبر بر بلا که نیکو و زیباست و برترین این دو قسم پرهیز نمودن از حرامهای الهی است.
(جهاد با نفس ،ح ۱۶۳)
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
⚡️حلم امام باقر علیه السلام⚡️
✍امام باقر علیه السلام ، لقبش " باقر " است .باقر يعنی شكافنده . به آن حضرت " باقر العلوم " میگفتند ، يعنی شكافنده دانشها .مردی مسيحی ، به صورت سخريه و استهزاء ، كلمه " باقر " را تصحيف كرد به كلمه " بقر " يعنی گاو - به آن حضرت گفت : "انت بقر " يعنی تو گاوی امام بدون آنكه از خود ناراحتی نشان بدهد و اظهار عصبانيت كند ، با كمال سادگی گفت : نه ، من بقر نيستم من باقرم
مسيحی گفت : تو پسر زنی هستی كه آشپز بود.حضرت پاسخ داد: شغلش اين بود ، عار و ننگی محسوب نمیشود. او گفت : مادرت سياه و بیشرم و بد زبان بود. حضرت فرمود: اگر اين نسبتها كه به مادرم میدهی راست است ، خداوند او را بيامرزد و از گناهش بگذرد . و اگر دروغ است ، از گناه تو بگذرد كه دروغ و افترا بستی "
مشاهده اين همه حلم ، از مردی كه قادر بود همه گونه موجبات آزار يك مرد خارج از دين اسلام را فراهم آورد ، كافی بود كه انقلابی در روحيه مرد مسيحی ايجاد نمايد ، و او را به سوی اسلام بكشاند. مرد مسيحی بعدا مسلمان شد.
📚بحار الانوار ،ج11 ،حالات امام باقر ،ص83
🏴شهادت امام باقر (ع) تسلیت باد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ملامهرعلی خویی، عالم و سخنور و خطیب توانایی بود. روزی به مغازهی بقالی در بازار رفت و خواست مقداری گردو بخرد. قیمت گردو را پرسید.بقال پیمانه را داد و به ملا گفت: گردوها را دستت بگیر و سبک سنگین کن و هر کدام وزنی نداشت (پوچ بود) جدا کن.
ملا سوال کرد: چرا چنین لطفی در حق من میکنید؟ (گردوی سالم را به من و خراب را به دیگران میفروشی!!!) بقال گفت: شما عالم باسوادی هستید. من مطالب زیادی از شما یاد گرفتهام و به وجود شما افتخار میکنم و میخواهم جبران علم کنم.
ملا آه سردی کشید و سری به تأسف تکان داد و پیمانه را به بقال داد و گفت: این همه من در منبر، از انصاف سخن گفتم؛ بهای علم من آن بود که مانند دیگران، گردو به پیمانه برای من میکشیدی نه این که اختیار انتخاب دهی و چنین پیشنهادی به من بدهی!!! احترام من را زمانی نگه داشته بودی که آنچه را در پای منبرم شنیده بودی استفاده و عمل میکردی؛ و مرا نیازی به جبران حقالزحمه علمم با مقداری گردوی پُرمغز نبود. وای بر حال من که بر پای منبر من چنین کسانی مینشینند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍️#داستان
🔵توصیه امام زمان عجل الله تعالی فرجه جهت حاجت روایی با خاصیتی از سوره یس
◽️شخصی از بندگان خدا در شهر یزد گرفتاری سختی داشت خدمت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه مشرف می شود ولی آن بزرگوار را نمی شناسد.
حضرت به او فرموده بودند :سوره یس را بخوان
چون به کلمه مبین که در شش مورد آمده رسیدی حاجت خود را نیت کن
و پس از قرائت سوره نیز حاجت خود را درخواست کن تا خداوند دعای تو را مستجاب نماید.
◽️او گفت : چون در سوره یس نگاه کردم دیدم کلمه مبین در هفت مورد ذکر شده تعجب کردم.
اما با تامل دقت کردم فهمیدم در شش مورد بدون الف و لام است ( مبین ) و در یک مورد همراه با آن می باشد ( المبین )
سپس گفت سوره را همان طوری که حضرت فرموده بود خواندم و خداوند نیز دعایم را مستجاب کرد.
📔صحیفه مهدیه بخش ششم صفحه ۵۸۷
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در سال 1362 در شهر تبریز پسر مرد ثروتمندی ، شاگرد مغازه خود را که پسر بچه ای بود کشت. دادگاه به قتل عمد حکم و متهم را به اعدام محکوم کرد
پدر متهم 50 میلیون تومان حاضر شد پرداخت کند تا پدر مقتول رضایت دهد. با این مبلغ می شد 10 مغازه در بازار تبریز خرید.سرانجام صحنه اعدام حاضر شد و پدر مقتول با پای خود بر صندلی زیرپای قاتل زد. ناگهان بعد از 5 ثانیه، جلو رفته و پاهای قاتل را در هوا گرفت و پدر قاتل از خوشحالی از هوش رفت.
بعد از برگشتن قاتل به آغوش خانواده، پدر قاتل 50 میلیون تومان را با یک وانت سایپا پول نقد به دم در خانه او می آورد.پدر مقتول که بسیار مومن بود می خندد و با این که خانه اش اجاره ای بود ولی از پذیرش آن مبلغ سرباز می زند.
پدر قاتل می پرسد دلیل این کارت چیست؟ پدر مقتول می گوید: اگر انسان ثروتمندی نبودید می خواستم همان اول کار رضایت دهم. ولی چون مبلغ سنگینی پیشنهاد دادید نمی خواستم به خاطر پول رضایت دهم . چون ارزش این بخشش من بالاتر از پول است. پس منتظر شدم که قاتل جان دهد تا در آن لحظه بتوانم به خاطر خدا و رها کردن قاتل از رنج جان دادن و جوانمرگی نجات اش دهم. و اکنون که نیت مرا دانستید، پس دیگر پیشنهاد پول ندهید. دوم بدانید که همه جا پول کارساز نیست و به پول خود تکیه نکنید.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
وقتى كه نمرود حضرت ابراهيم (ع) را در آتش انداخت، ملائكه آسمان ها به گريه در آمدند، جبرئيل عرض كرد خدايا! در روى زمين يك نفر تو را پرستش مى كرد و حالا دشمن بر او مسلط شده.
خطاب شد من هر وقت بخواهم او را اعانت و يارى مى كنم.
ملائكه عرض كردند، پروردگارا پس اذن بده ما به يارى او بشتابيم...
از طرف حضرت حق خطاب شد برويد، اگر اذن داد او را يارى كنيد.
ملكى كه موكل آب بود آمد، ملائكه اى كه موكل باد و خاك و آتش بودند آمدند عرض كردند:
اى ابراهيم اجازه بده تو را نجات دهيم و دشمنان تو را هلاك كنيم، حضرت ابراهيم اجازه نداد.
جبرئيل آمد عرض كرد: اى ابراهيم آيا حاجتى دارى.
حضرت ابراهيم فرمود: حاجتى دارم ولى به تو ندارم.
جبرئيل گفت: به آن كس كه دارى بگو.
حضرت ابراهيم فرمود: حسبى من سؤالى علمه بحالى.
فرمود او خودش از حال من مطلع است و غافل نيست
افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد
خطاب شد اى آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شو
📚 قصص اللّٰه (داستان هايى از خدا)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
❤️بوسه پیامبر اکرم(ص)❤️
☘️ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی از علماء مشهد بود ، که در کتاب شریفش فرمود : یکی از زهّاد و پرهیزگاران می فرمود : من با خودم عهد کردم که هر شب قبل از خوابیدن به اندازه ی معینی بر محمد و آل محمد (ص) صلوات بفرستم.
☘️ یک شب یک عده از رفقا و دوستان به اتاق و حجره ام آمدند ، با اینکه حجره ام شلوغ بود و تا دیر وقت طول کشید و خسته بودم ولی مثل هرشب صلوات هایم را فرستادم و بعد خوابیدم.
☘️ خواب دیدم ، آقا رسول الله (ص) وارد حجره شدند و از تشریف فرمائی وجود مقدس حضرت در و دیوار منور شده بود. به سوی من تشریف آورند و فرمودند:
☘️ کجاست آن دهانی که بر من صلوات می فرستاد؟ می خواهم ببوسم . من خجالت کشیدم که بگویم من . چون لیاقتی در خودم نمی دیدم ، ولی آنقدر آقا رسول الله (ص) بزرگوار بودند که صورت مبارک را جلو آوردند و به صورت من بوسه زدند. از شدت خوشحالی از خواب پریدم بطوری که همه ی دوستان و رفقا از خواب بیدار شدند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.
مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.
سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"
سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌷 روزی شخصی خدمت حضرت علی
(عليه السلام) می رود و می گوید:
یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم
همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟
☘ حضرت علی عليه السلام فرمودند:
خلاصه ی تمام ادعیه را به تو میگویم،
هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی...
【 الحمدلله علی کل نعمه】
💐خدا را سپاس و حمد می گویم برای
هر نعمتی که به من داده است
【و اسئل لله من کل خیر】
🌸 و از خداوند درخواست میکنم هر خیر
و خوبی را
【 و استغفر الله من کل ذنب】
🌺 و خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم
【 واعوذ بالله من کل شر】
🍀 و خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها
📗 بحارالانوار، جلد ۹۱، صفحه ۲۴۲
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
دستانی که کمک میکنند بهتر از لبهایی است که دعا میکنند
اندر حکایت اورده اند.........
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا و زهاد به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔥پیراهن ضد آتشِ #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف:
حضرت مهدی عجل الله فرجه، امام قائم به قیام با شمشیر است!
یعنی کسی که قرار است هدف و رسالت تمام فرستادگان خدا که همان برپائی حکومت صالحان است را برقرار نماید؛ خداوند چنان حجتش را به انواع عنایات خاصّ خود مجهز نموده که حتی اگر دشمن بخواهد علیه امام از سلاح آتش زا استفاده کند، لباس ایشان ضد حریق و گرماست!
همان لباسی که جبرئیل علیهالسلام آن را از آسمان برای ابراهیم علیهالسلام آورد، تا از آتش نمرود رهایی یابد؛ این لباس هم اکنون در اختیار امام مهدی عجل الله فرجه است؛
و اگر چنین نبود: یعنی اگر قرار نبود دشمن علیه حضرت از اسلحه آتش زا استفاده کند شاید ضرورتی برای پوشیدن آن لباس وجود نمیداشت؛ هر چند نباید دیگر حکمت ها و جنبه اعجاز آن را فراموش کرد
امام سجاد علیهالسلام فرمودند:
وقتیکه ابراهیم(ع) در آتش افکنده شد، جبرئیل(ع) لباسی از جنس نقره برایش آورده و بر او پوشانید که آتش از او دور شد و اطراف ابراهیم گلهای نرگس رویید. و ما اهل بیت آن را به ارث بردهایم؛ همراه قائم ما علیهالسلام است، آنگاه که ظهور کند
📗المحاسن ج۲، ص۳۸۰
📗قصص الأنبياء، ج۱، ص۱۰۶
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#حکایت
ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ
ﺍﺯﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟»
#ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ«ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣــــــــــﺮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭﭼﻨﺪﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ:ﺑﻬﺘﺮﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓــــﻦ ﮐﺮﺩ ﻭﺭﻓﺖ
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ،ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘــــﺪﺭﺵ ﺭﺍﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﭘﺪﺭﭘﺮﺳﯿﺪ«ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ:ﻫﺮﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣــــــــــــﺮﺩ،ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭﮐﻨﺎﺭﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ«ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ
ﺑﺎ ﺧﺪﺍﮔﻔﺘﻢ
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ،ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ،ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ.ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮﺑﺎ ﺍﻭﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ
ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻋﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﻝ ﺻـــــــﺎﻑ،ﺍﺯﺻﺪﻧﻤﺎﺯﯾﮏ ﺩﻝ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ﺑﻬﺘﺮاســــــــــــت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸کرامت و علم اهل بیت(امام حسن (ع) )🌸
💥مردي را در خرابهاي ديدند كه كاردی خون آلود در دست داشت، و در همان نزديكي نيز كشتهاي بود كه در خون خود ميغلتيد، مرد را دستگير كرده و نزد حضرت اميرالمومنین عليهالسلام بردند.
آن حضرت به متهم فرمود: چه ميگويي؟
🔪متهم گفت: من آن مرد را كشتهام، علي عليه السلام طبق اقرارش دستور داد از او قصاص بگيرند.
⚡️ناگهان مردي شتابزده نزد آن حضرت آمده و گفت: من آن شخص را كشتهام.
اميرالمومنين به مرد اول فرمود: چطور شد بر عليه خودت اقرار كردي؟
💥متهم: زيرا توانايي انكار نداشتم، بدان جهت كه افرادي مرا در خرابهاي با كاردي خون آلود بر بالين كشتهاي ديده بودند، و بيم آن داشتم كه اگر اقرار نكنم مرا بزنند.
حقيقت مطلب اين است كه من در نزديكي آن خرابه گوسفندي را ذبح كرده، پس در حالي كه كارد خون آلودي در دست داشتم به منظور قضاي حاجت داخل در خرابه شدم ناگهان كشتهاي را ديدم كه در خون خود ميغلتيد، بالين او رفته حيرت زده به او نگاه ميكردم كه ناگهان اين گروه وارد خرابه شده مرا به آن حال ديده دستگيرم نمودند.
🌹اميرالمومنين عليهالسلام به حاضران فرمود: اينها را به نزد فرزندم حسن ببريد و از او حكم مسأله را بپرسيد.
🌷حضرت امام حسن عليهالسلام در پاسخ آنان فرمود: به اميرالمومنين بگوييد اگر اين مرد مسلماني را كشته، ولي جان ديگري را از مرگ نجات داده است، و خداوند ميفرمايد:
☘و من احياها فكانما احيا الناس جميعا؛☘
🌱هر كس جاني را احيا كند مثل اين است كه همه مردم را احيا كرده است.🌱
پس هر دو آزاد ميشوند. و خونبهاي مقتول از بيت المال پرداخت ميگردد.
📕فروع كافي، ج 7، ص 289. تهذيب، ج 10، ص 173، حديث 19
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔥(غفلت از پروردگار)❣
🌿پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتندخداوندا چرا جواب او را نمی دهی که گردن کلفتی میکندوخداوند فرمودبه او مهلت میدم
✨اما همچنان پادشاه ازشدت غرور وتکبر از این امر دست برنمی داشت
☀️ روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند
❣خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر.
آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قبول کردند پودر را داد ومعده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد وحال دیگر بند نمی امدومدام اسهال میشد.
فرشته گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پادشاه را هم به من بدهید وبا اکراه زیاد قبول کردند.ونصف دیگر دارایی پادشاه نیز از دست او درآمد.تا اونجایی که کم کم حکومت پادشاه ضعیف شد وپادشاه دیگری برتخت نشست.
👌انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟
❣قرآن می فرماید:((انتم الفقراء الی الله))
☘ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی.☘
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ باطنت همیشه جلوی دوربین دیگران است
🔹همه ما وقتی جلوی دوربین میایستیم سعی میکنیم بسیار خوب بایستیم و چهرۀ خود را زیبا کنیم. تبسم کرده و موهایمان را مرتب میکنیم و... می دانید چرا؟
🔸چون زمان عکاسی میدانیم آن عکس را خواهیم دید و دوست نداریم هرگز خود را بد و با عیب و نقص ببینیم.
🔹ای کاش در همۀ لحظههای عمر، رفتار و وجود خود را مرتب میکردیم که گویی همیشه جلوی دوربین عکاسی هستیم، چون همیشه دیگران برعکس خودمان که عاجزیم، از ما عکاسی میکنند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸 داستان پيامبر(ص) و شبان🌸
☘رزق وروزی به اندازه، از عنایات پروردگار ☘
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله با عده اي از بيابان عبور مي كردند. در اثناي راه به شترچراني رسيدند. حضرت كسي را فرستاد تا مقداري شير از او بگيرد.
شترچران گفت: شيري كه در پستان شتران است براي صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براي شام آنهاست.
با اين بهانه به حضرت شير نداد.
💥پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت: خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن!
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چراني رسيدند. پيامبر كسي را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيري كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلي الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براي حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم؟
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده، گفت: خدايا! به اندازه نياز او روزي عنايت فرما!
يكي از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايي نمودي كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسي كه به شما شير داد دعايي فرمودي كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم!
🌹رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مال كمی که نیاز زندگي را برطرف مي سازد، بهتر از ثروت بسياري است كه آدمي را غافل نمايد.
👌سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافي روزي عنایت فرما!
📚بحارالانوار جلد ۲
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔆 #پندانه
✍ زود قضاوت نکنیم
خانم معلمی تعریف میکرد که در مدرسه ابتدایی بودم.
مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم. به نیت اینکه آخر سال مراسمی برایشان گرفته شود.
روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. پدرومادرها هم دعوت بودند.
موقع اجرای سرود ناگهان دختری از جمع جدا شد و بهجای خواندن سرود، شروع کرد به حرکت جلوی جمع. دستوپا تکان میداد و خودش را عقبوجلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندند و ریز میخندیدند، کمی مانده بود بهخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم، پنبه شود.
با خود گفتم:
چرا این بچه این کار را میکند؟ چرا شرم نمیکند از رفتارش؟ اینکه قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!
رفتم روبهرویش و اشاراتی کردم. هیچی نمیفهمید. به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
خونسردی خود را حفظ کردم، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم. خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود. مدیر هم رنگش عوض شده بود، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود.
از صندلیاش بلند شد و آمد کنارم، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود، ببین با این بچه چهکار کنم. اخراجش میکنم.
مادر دختر هم که نزدیک من بود، بسیار پرشور میخندید و کف میزد. دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
همین که سرود تمام شد، پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینطوری کردی؟! چرا با رفقایت، سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست. برای مادرم این کار را میکردم!
گفتم:
آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست. چرا آنها اینچنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
خواستم بکشمش پایین که گفت:
خانم معلّم صبر کنید. بگذارید مادرم متوجه نشود، خودم توضیح میدهم؛ مادر من مثل بقیه مادرها نیست، مادر من ناشنواست. چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند!
این کار من رقص و پایکوبی نبود، این زبان اشاره است، زبان ناشنواهاست.
همین که این حرفها را زد، انگار مرا برق گرفت. دست خودم نبود. با صدای بلند گریستم و دختر را محکم بغل کردم و گفتم:
آفرین دخترم!
فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرفزدن و... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند. نهتنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند.
از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او تقدیم کرد.
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند. گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جستوخیز میکرد تا مادرش را شاد کند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•