💫راه های #انگیزه دادن به خود
👌👌" فقط مشغول انجام دادن نباشید .
👈بنشینید . "
✨✨در سکوت بنشینید ، در تنهایی کامل ، یک مدت طولانی ، تنهای تنها .
🌟به خودتان کاملا آرامش بدهید . نگذارید تلویزیون یا موسیقی حواستان را پرت کند .
👌با خودتان باشید .
🌱ببینید که الهام ها شروع به آشکار شدن می کنند .
🔆ببینید که رابطه تان با خودتان شروع به بهبود پیدا می کند . نشستن در سکوت این امکان را می دهد که رویاهای حقیقی تان در زندگی شکل بگیرند و وضوح پیدا کنند .
👈» در زندگی مدرن و پرتعامل تمدن امروز ، یا دارید مطابق رویای خودتان زندگی می کنید یا رویای کس دیگر . »
✨✨👈اگر زمان و فضایی که رویایتان برای بروز دادن خودش لازم دارد را در اختیارش قرار ندهید بیشترین بخش زندگیتان را به زیستن برای رویای دیگران خواهید گذراند !
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌺🌺مسلمان شدن عبدالله ديصان
ىبِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
🍂هشام بن حكم از شاگردان زبردست و هوشمند امام صادق (ع ) بود، روزى يكى از منكران خدا به نام عبدالله ديصانى با هشام ملاقات كرد و پرسيد:
🤔آيا تو خدا دارى ؟
هشام : آرى .
🧐عبدالله : آيا خداوند تو قادر است ؟
هشام : آرى ، هم توانا است و هم بر همه چيز مسلط است .
🤔عبدالله : آيا خداى تو مى تواند همه دنيا را در ميان تخم مرغ بگنجاند، بى آنكه دنيا كوچك شود، و درون تخم مرغ ، وسيع گردد؟
هشام : براى پاسخ به اين سؤ ال به من مهلت بده .
✨عبدالله : يك سال به تو مهلت مى دهم .
هشام ، سوار شد و به حضور امام صادق (ع ) رسيد، و عرض كرد:
🌱اى فرزند رسول خدا، عبدالله ديصانى نزد من آمده و سؤالى از من كرد كه براى پاسخ به آن ، تكيه گاهى جز خدا و شما كسى نيست .
🤔امام : او چه سؤ الى كرد؟
هشام : او گفت : آيا خدا قدرت دارد كه دنيا با آن وسعت را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه دنيا را كوچك كند و تخم مرغ را بزرگ نمايد؟⁉️
🔆امام : اى هشام ! تو داراى چند حس هستى ؟
هشام : داراى پنج حس هستم (بينائى ، چشائى ، شنوائى ، بويائى و بساوائى (لامسه ) .
🔹امام : كداميك از اين پنج حس كوچكتر است ؟
🔸هشام : حس بينائى .
امام : اندازه وسيله بينائى (عدسى چشم ) چقدر است ؟
هشام : به اندازه يك عدس ، يا كوچكتر از آن است .
🍃امام : اى هشام ! جلو و بالاى سرت را نگاه كن ، و به من بگو چه مى بينى ؟
هشام نگاه كرد و گفت :
✨آسمان ، زمين ، خانه ها، كاخها، بيابانها، كوهها و نهرها را مى نگرم .
🌱امام : خدائى كه قادر است آنچه را با آنهمه وسعت كه مى بينى ، در ميان عدسى چشم تو قرار دهد، مى تواند همه جهان را در درون تخم مرغ قرار دهد، بى آنكه جهان كوچك گردد و تخم مرغ بزرگ شود.
👈در اين هنگام ، هشام خم شد و دست پاى امام صادق (ع ) را بوسيد، و گفت :
😊اى پسر رسول خدا! همين پاسخ براى من بس است .
🍂هشام به خانه خود بازگشت ، فرداى آن روز عبدالله نزد هشام آمد و گفت : براى عرض سلام آمده ام نه براى گرفتن جواب آن سؤ ال .
هشام گفت :
اگر جواب آن سؤال را مى خواهى ، اين است جواب آن (سپس جواب امام را براى او بيان كرد).
عبدالله ديصانى (تصميم گرفت شخصا به حضور امام صادق (ع ) برسد و سؤالاتى را مطرح كند) به خانه امام صادق (ع ) رهسپار شد و اجازه ورود طلبيد، و به او اجازه داده شد، او به محضر آن حضرت رسيد و نشست و گفت : اى جعفر بن محمد! مرا به معبودم راهنمائى كن .
🤔امام : نامت چيست ؟
🙁عبدالله ، بيرون رفت ، نامش را نگفت ، دوستانش به او گفتند: چرا نامت را نگفتى .
او جواب داد: اگر نامم را كه عبدالله (بنده خدا) است مى گفتم ، از من مى پرسيد: آنكه تو بنده او هستى كيست ؟
🌱دوستان عبدالله گفتند: نزد امام برگرد و بگو: مرا به معبودم راهنمايى كن و از نامم مپرس .
🌷عبدالله بازگشت و به امام صادق (ع ) عرض كرد: مرا به معبودم راهنمائى كن و از نامم مپرس
امام اشاره به جايى كرد و فرمود: در آنجا بنشين .
🍃عبدالله نشست ، در همين هنگام ، يكى از كودكان امام كه تخم مرغى در دست داشت و با آن بازى مى كرد، به آنجا آمد، امام به كودك فرمود:
✨آن تخم مرغ را به من بده .
كودك ، تخم مرغ را به امام داد.
امام آن را بدست گرفت و به عبدالله رو كرد و فرمود:
🍂اى ديصانى ! اين تخم مرغ را نگاه كن كه سنگرى پوشيده است ، داراى :
🍃1- پوست كلفتى است .
🍃2- زير پوست كلفت ، پوست نازكى قرار دارد.
🍃3- زير آن پوست نازك ، (مانند) نقره اى است روان (سفيده ).
🍃4- سپس طلائى است آب شده (زرده ) كه نه طلاى آب شده با آن نقره روان با آن طلاى روان مخلوط گردد، و به همين وضع باقى است ، نه سامان دهنده اى از ميان آن بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را آن گونه ساخته ام ، و نه تباه كننده اى از بيرون به درونش رفته ، كه بگويد من آن را تباه ساختم ، و روشن نيست كه براى توليد فرزند نر، درست شده يا براى توليد فرزند ماده ، ناگاه ، پس از مدتى شكافته مى شود و پرنده اى مانند طاووس رنگارنگ ، از آن بيرون مى آيد، آيا به نظر تو چنين تشكيلات (ظريفى ) داراى تدبير كننده اى نيست ؟⁉️
👈عبدالله ديصانى در برابر اين سؤال ، مدتى سر به زير افكنده ، سپس در حالى كه نور ايمان بر قلبش تابيده بود، سربلند كرد و
👌گفت : گواهى مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا نيست و او يكتا و بى همتا است ، و گواهى مى دهم كه محمد(ص )، بنده و رسول خدا است ، و تو امام و حجت از طرف خدا بر مردم هستى ، و من از عقيده باطل و كرده خود توبه كردم و پشيمان هستم
📚داستانهاى اصول كافى داستانهاى اصول كافى جلدهای ۲ و ۱، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
📋 #حکمت_پروردگار
امام باقر علیه السلام فرمود:
یکی از پیامبران بنی اسرائیل عبور می کرد، دید مرد مؤمنی در حال جان دادن است، ولی نصف بدنش در زیر دیواری قرار گرفته، و نیمی در بیرون دیوار است، و پرندگان و سگها بدن او را متلاشی کرده اند و می درند
از آنجا گذشت، در مسیر راه خود دید یکی از امیران ستمکار آن شهر مرده است، جنازه او را بر روی تخت نهاده اند و با پارچه ابریشم کفن نموده اند، و در اطراف تخت، منقل هائی نهاده اند که بوی خوش عودهای خوشبو از آنها برخاسته است.
📌 آن پیامبر به خدا متوجه شد و عرض کرد: خدایا من گواهی می دهم که تو حاکم و عادل هستی و به کسی ظلم نمی کنی، این مرد 'مرد اولی' بنده تو است و به اندازه یک چشم به هم زدن، برای تو شریک نگرفته، مرگ او را آن گونه 'با آن وضع رقبت بار' قرار دادی و این 'امیر' نیز یکی از بنده های تو است که به اندازه یک چشم به هم زدن به تو ایمان نیاورده است؟
'آن چیست و این چیست؟' خداوند به او وحی کرد:
ای بنده من! همان گونه که گفتی حاکم و عادل هستم و به کسی ظلم نمی کنم. آن 'مرد اولی' بنده من، نزد من گناهی داشت، مرگ او را با آن موضوع قرار دادم تا مجازات گناه او این گونه انجام گیرد، و وقتی که مرد، هیچ گونه گناهی در او بجای نماند
ولی این بنده من 'امیر' که کار نیکی در نزد من داشت، مرگ او را با چنین وضعی قرار دارم، تا پاداش کار نیک او را داده باشم و هنگام مرگ نزد من هیچگونه نیکی و طلب نداشته باشد.
📙 اصول کافی، جلد ۲ ، ص۴۴۶ ، باب عقوبه الذنب ، حدیث ۱۱
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده :
🔆معجون آرامش
🌸🍃روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک , به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند. چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.
✨ بدو گفتند: در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
💫گفت:معجونی ساخته ام از شش جزء و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
✨گفتند:...
🌟آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
🌷گفت:آری جزء
🌱نخست، اعتماد بر خدای است ،عزوجل،
🌱 دوم آنچه مقدر است بودنی است،
🌱سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.
🌱چهارم اگر صبر نکنم چه کنم، پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
🌱 پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
🌱ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد .
👈چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 چاره فراق!
🔹مردی از انصار خدمت پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
یا رسول الله! من طاقت فراق شما را ندارم. هنگامی که به خانه میروم به یاد شما میافتم، از روی محبت و علاقه ای که به شما دارم، دست از کار و زندگی برداشته، به دیدارتان میآیم، تا شما را از نزدیک ببینم، آن گاه به یاد روز قیامت میافتم که شما وارد بهشت میشوید در والاترین جایگاه آن قرار میگیرید و من آن روز از جدایی شما ای رسول خدا چه کنم؟
🔹بعد از صحبتهای مرد انصاری، این آیه شریفه نازل شد:
"آنان که از خدا و رسولش اطاعت کنند، در زمره کسانی هستند که خدا برایشان نعمتها عنایت کرده: از پیغمبران، راستگویان، صادقان، شهیدان و صالحان و اینان خوب رفیقانی هستند." [۱]
🔹رسول خدا صلی الله علیه و آله آن مرد را خواست و این آیه را برایش خواند و این مژده را به او داد که پیروان راستین پیامبر صلی الله علیه و آله در بهشت، کنار آن حضرت خواهند بود.
📚 ۱.سوره نسأ: آیه ۶۹.
📚 بحار: ج ۱۷، ص ۱۴
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
✾📚 @Dastan 📚✾
✅تلنگر
✍️کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: "موجودى كافى نميباشد! " امكان نداشت، خودم میدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: "رمز نامعتبر است".
اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت: آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟ فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته.. در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛ "پول نقد همراهتون هست"؟
😔خدايا...
ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادت هايى كه كرديم ، دستگيرى ها و انفاق هايى كه انجام داديم و ... نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم: مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر میكرديم نيك هستند و انجام داديم چه شد؟! و جواب بدهند: اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت... !
⭕️كنار «بخل» كنار «#حسد» كنار « ريا» كنار «بى اعتمادى به خدا»، كنار «#دنيا_دوستى» ، كنار #خودبيني ها خودپسنديها، غيبت ، دروغ، افترا و.....نكند از ما بپرسند: نقد با خودت چه آوردهاى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى ...
💥خدايا!
از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان مي شود به تو #پناه میبریم.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از موسسه فرهنگی هنری تسبیح
#هدایای_ویژه
به مناسبت سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی
#دفتر_با_طرح_اسلامی
#خط_کش_با_طرح_اسلامی
#دفترچه_با_طرح_اسلامی
#بازی_منچ_حاج_قاسم
#پیکسل_جاسوئیچی_اختصاصی
#پازل_طرح_حاج_قاسم
✔️ایدی جهت سفارش 👇👇👇👇
🆔 @director_118
🔹شماره تلفن سفارش:09192269809
کانال ما در ایتا👇👇👇👇👇
┏💎━━━━━━━🌹🌹
@tasbih_shoop
┗━━━━━━━💌┛
🔵صدای کوبه ی درب بهشت چیست؟
🌺رسول خدا (صلی الله عليه و آله و سلم) فرمودند:
✨«وقتی بهشتيان وارد بهشت می شوند، كوبه در را می كوبند و دقّ الباب می كنند، از آن صدای یا علی شنیده می شود»
♦️مرحوم علاّمه طباطبایی (رضوان الله عليه) در شرح اين حديث و اين كه چرا صدای كوبه در بهشت يا علی است، می فرمایند:
💥«مهمان وقتی به خانه ای می رود، صاحب خانه را صدا می زند.
اگر صاحبخانه نام معينی داشته باشد، مهمان همان نام معيّن را می برد.
☀️صاحب بهشت و مهماندار بهشت هم علی ابن ابیطالب (سلام الله عليه) است.
🍀از اين رو، صدای كوبه در بهشت هم «ياعلی» است.
🌷چون هر كس به بهشت می رود، در سايه هدايت و رهبری اين خاندان و مهمان اين خاندان است. اگر اين انوار طيّبه نبودند، كسی راه بهشت را طی نمی کرد...
♻️ما به خوبی می توانيم احساس كنيم كه الآن در بهشت هستيم يا نه! درِ بهشت به روی ما باز است يا نه...
📘الأمالي و المجالس صدوق، ص 471.
📙شمیم ولایت،جوادی آملی.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌟🌟نگاه به چهره على (ع )
🌷حضرت سلمان (ع ) فرمود: يك روز خدمت حضرت رسول اللّه (ص ) مشرف شدم ، ديدم حضرت در حال سجده هستند و كلماتى را مى فرمايند. خوب كه گوش دادم شنيدم مى فرمايد: اِلهى بِحَقِّعلىِّ خَفّف عَلىَّ اَوزارى خدايا بحق على (ع ) قسمت مى دهم گناهانى را كه بر دوش من گذاشته اند سبك گردان .
سلمان مى گويد: من تعجب كردم . صبر كردم تا حضرت سر از سجده برداشت بعد عرضكردم يا رسول اللّه شما خدا را بحق على (ع ) قسم مى دهد؟
🌷حضرت فرمود: اى سلمان اگر مى خواهى مقام على (ع ) برايت ظاهر و واضح گردد برو به بقيع و صدا بزن بندار. وقتى او را ديدى مقام على (ع ) را از او بپرس .
🌷سلمان مى گويد: وارد بقيع شدم و صدا زدم بندار، ناگهان شخص عظيم الجثه اى را در كنارم مشاهده كردم از احوالاتش جويا شدم ؟!
🌷گفت : من يكى از يهوديهاى مدينه بودم . لكن در دل محبت على (ع ) را داشتم .
بطوريكه هرروز صبح مى آمدم كنار راه مى ايستادم تا آقاعلى (ع ) از منزل بيرون آيد و جمال نورانى او را زيارت كنم .
🌷يكروز صبح كه از منزل بيرون آمدم و بسر راه حضرتش ايستادم خبرى نشد پرس جوئى كردم گفتند آقا على (ع ) به مسجد تشريف برده اند من از ترس مسلمانها جراءت نمى كردم وارد مسجد شوم . و تا جمال آقا را زيارت نمى كردم ممكن نبود دنبال كار روم .
🌷لذا از آمدم محاذى در مسجد ايستادم باميد آنكه شايد چشمم بجمال نورانيش بيفتد. بمجرد آنكه محاذى در آمدم ديدم آقا على (ع ) در ميان مسجد است از جاى خود حركت كرد و نگاهى بطرف من فرمود مثل اينكه ميدانست من منتظر ديدن اويم .
🌷من هم جمال دل آراى او را زيارت كردم و پى كارم رفتم تا اينكه اجلم رسيد و در حال كفر از دنيا رفتم و مرا به آتش مبتلا نمودند و لكن قريب به يك ميل آتش از من دور است و بمن صدمه اى وارد نمى كند بخاطر اينكه در دلم محبت على (ع ) است .
🌷پيغمبر اكرم (ص ) فرمود: حبّ علىٌ ايمان و بعضه كفرٌ و نفاق محبت على (ع ) ايمان و بغض و دشمنى با او كفر و نفاق است .
و نيز فرمود: لواجتمع الناس على حبه ما خلق اللّه النار اگر همه مردم محبت على (ع ) را داشتند خداوند آتش جهنم را خلق نمى كرد.
📚كرامات العلويه جلد اول
حجة الاسلام والمسلمين شيخ على ميرخلف زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
✨عادت همیشگی ام بود...
🤔از همان کودکی به این سوال فکر می کردم...
🤔چه کسی از همه خوشبخت تر است؟!
🌟🌟در کودکی فکر می کردم آن مردی که سر خیابان اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین انسان دنیاست...
🌺🌺اما چند سال بعد که از خواب بیدار شدم بروم به مدرسه نظرم عوض شد و فکر کردم پسر شش ساله ی همسایه مان از همه خوشبخت تر است چون مدرسه نمی رود و می تواند چند ساعت بیشتر بخوابد...
🌼🌼نوجوان که بودم فکر می کردم حتما خوشبخت ترین انسان دنیا یکی از سوپر استارهای سینماست یا یک ورزشکار معروف...
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم...
🌸🌸مدت ها گذشت و معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد...
بستگی به شرایط داشت گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی که بیمار می شدم در سلامتی...
🌟🌟سال ها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی در نگرش و بینش انسان نسبت به زندگی است نه عوامل و اتفاقات آن..
🌺🌺گاهی ما در زندگی به اتفاقی که آن را خوشبختی می دانیم می رسیم ولی باز احساس خوشبختی نمی کنیم...
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما از خوشبختی را عوض کرده...
🌼🌼خوشبختی واقعی، زمانی اتفاق میافتد که میفهمیم همه چیز در درون خود ماست و هر آنچه که برای رسیدن به موفقیت و آرامش نیاز داریم، خداوند در درون ما به ودیعه گذاشته است.
🌸🌸خوشبختی ای که نه گذر زمان و نه تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد.
👈دنیا پر است از انسان های به ظاهر خوشبختی است که همه چیز دارند به جز خوشبختی ...
کسانی که به خاطر افکار منفی و تاریکشان هرگز خوشبخت نمی شوند.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#لنگه_كفش_شهيد...!
🌷یک روز نماز ظهر و عصر را که تمام کردیم خبر آوردند که یکی از بچه ها شهید شده، صبح یک گروه از بچهها رفته بودند برای گشت جادهای که با اشرار درگیر شده بودند و عباس رکنى از بچههای کشکوئیه رفسنجان شهید شده بود. عباس از دوستان من بود و خیلی دلم گرفته بود. [اکبر رکنی برادر شهید عباس رکنی هم در سال ۶۱، حدود سه سال بعد از شهادت برادرش به مقام رفیع شهادت رسید.]
🌷آن روزها خیلی در حال و هوای شهادت بودم، وقتی یکی از دوستانم شهید میشد خیلی به حالش غبطه میخوردم و بیشتر مشتاق شهادت میشدم. یک کفش عباس در منطقه جا مانده بود، وقتی پیکر مطهرش را به پادگان آوردند فقط یک کفش داشت. با اصرار به فرمانده سپاه گفتم: این لنگه کفش مال شهیده و تبرّک است، اگه میشه کفش شهید را به من بدهید برای تبرک.
🌷....اول قبول نمیکرد اما من که علاقه زیادی به شهید و شهادت داشتم اصرار کردم تا سرانجام این لنگ کفش خاکی که ظاهراً قیمتی هم نداشت به ۱۰ تومان خریدم. میگفتند: این کفشها مال بیتالمال است. من هم نمیخواستم مدیون شوم، کفشی که یک جفت کامل و نو اش حدود ۵ تومان بود من یک لنگه کهنهاش را ۱۰ تومان خریدم!
🌹خاطره ای به یاد برادران معزز شهيد عباس و اکبر رکنی
✾📚 @Dastan 📚✾
#یک_دقیقه_مطالعه
🔆از مواد شیمیایی درست استفاده کنید "🔆
🌟البته منظور ، داروهای واقعی نیست . در عوض ، به مواد شیمیایی انرژی بخشی روی بیاورید که همین حالا هم در سیستم بدنتان وجود دارند و موقعی که می خندید یا آواز می خوانید یا می دوید و یا کسی را بغل می کنید ، به کار می افتند . ( منظور هورمونهای شادکننده ی بدن - مثل اندورفین - و هورمونهای دیگر ایجادکننده ی احساسات مثبت است ) .
🌟وقتی به شما خوش می گذرد ، ترکیب شیمیایی بدنتان تغییر می کند و امواج جدید انگیزه و انرژی نصیبتان می شود . سعی نکنید بروید و به دنبال چیزی بگردید که مفرح باشد . چنین چیزی هیچ کجا در بیرون وجود ندارد . در درون خودتان است .
🌟اگر نمی توانید بلافاصله در چیزی موردی برای تفریح بیابید ، راهی پیدا کنید که آن را بوجود بیاورید . وقتی کاری را مفرح کردید ، مشکل انگیزه دادن به خودتان را حل کرده اید .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔴نقشه شیطانی
✨ ابن بطوطه شرح حال شيخ جمال را كه از زبان مردم شنيده اين چنين نوشته است .
🍄شيخ جمال آخوندي بود جوان ، درس خوانده و با سواد ، هر روز صبح براي درس دادن به طلبه ها ، به طرف محل درس حركت مي كرد ، كاري هم به كار كسي نداشته ، از آن مسيري كه نزديك به مدرسه بوده رد مي شده تا به مدرسه برسد و درس را شروع كند .
🍄خانه اي در مسير راهش بود كه خانه زن جواني بود . زن شوهر داشت ، شوهر زن به سفر رفته بود ، چند ماه مي كشيد تا برگردد . اين زن گاهي كه جلوي در بوده ، يا كنار پنجره نشسته بوده ، اين شيخ جمال را مي ديده و از آنجا كه اين شيخ خوش قيافه بوده ، عاشق او مي شود ؛ ولي هر چه فكر مي كند كه ما اين شيخ را چگونه به دام بيندازيم ، چيزي به نظرش نمي آمد ، فكر هم مي كرد كه اگر يك روز در خانه را باز كند و جلوي شيخ را بگيرد و بگويد بفرماييد داخل ، شيخ با اين تديني كه دارد مي گويد : برو گمشو ! بنابراين بايد نقشه كشيد .
🍄واي به روزي كه مرد و زن فكرشان فكر شيطاني شود ، و بخواهند عليه يك انسان طرح بريزند . آن زن هوسباز يك پيرزني را در محل صدا كرد ، گفت : من يك كاغذ به دستت مي دهم و مثلاً ده تومان به تو مي دهم كه اين كار را بكني ! تو اين كاغذ در دستت باشد ، برو جلوي در بنشين ، شيخ جمال كه رسيد ، با صداي محزون به او بگو : مادر ! جوان من دو سه سال است كه به سفر رفته ، خبر از او نداشته ام ، ديشب نامه اش آمده ، سواد خواندن ندارم ، شما بيا در دالان اين خانه و اين نامه را بخوان تا خواهرش هم بفهمند برادرش چه نوشته است ! . با گردن كج و صداي محزون ، به شيخ گفت : از پسرم نامه آمده ، براي خاطر خدا بيا داخل دالان براي من بخوان تا خواهرش نيز بشنود .
🍄شيخ جمال كه وارد دالان شد ، زن پشت در را قفل زد ، به شيخ جمال گفت : اگر صدايت در بيايد مي روم روي پشت بام و فرياد مي زنم و مردم را جمع مي كنم به آنها مي گويم شيخ جمال آمده با من شوهر دار زناي محصنه كند ! صدايت در نيايد ! گفت : چشم خانم ! بيا برويم داخل اتاق ! بفرماييد ! گفت : من مدتي است كه عاشق تو هستم بايد آنچه كه مي گويم انجام بگيرد .
🍄شيخ گفت : چشم ، من هم شما را بيك نظر ديدم و عاشقت شدم ، من هم هيچ حرفي ندارم ، اما من كه مي روم مدرسه به طلبه ها درس بدهم اول يك دستشويي مي روم و بعد وضو مي گيرم و بعد درس مي دهم ! حالا اينجا فقط يك دستشويي مي خواهم بروم ، وضو كه نمي توانم بگيرم ، براي زنا كه آدم وضو نمي گيرد . گفت : برو دستشويي ، اما دستشويي بالاي پله هاست . گفت عيبي ندارد . رفت توي دستشويي ، گفت : خدايا من كه نيازي به دستشويي نداشتم ، من مي خواهم از دام اين شيطان فرار كنم ، من با اين قيافه خوشگلم ، خودم را زشت مي كنم براي تو ! .
🍄تيغي كه به همراه داشت و براي تراشيدن قلم از آن استفاده مي كرد را در آورد ، اول با آفتابه آب ريخت روي سر خود ، و كل اين موهاي زيبايش را تيغ زد ، ابروهايش را با تيغ زد ، محاسنش را با تيغ زد ، قيافه بسيار زشتي پيدا كرد ، با آن قيافه زشت و بد و سر و صورت خون آلود آمد جلو اتاق و گفت : خانم ما آماده ايم ! .
🍄زن وقتي در را باز كرد و چشمش به او افتاد ، ديد عجب آدم زشت و بدگلي ! چنان ناراحت شد كه گفت : سريع بيا من در را باز كنم ، برو گورت را گم كن ! در حياط را باز كرد و شيخ آمد بيرون .
🍄از آن روز خدا زبان شيخ ، گلوي شيخ و طنين صداي شيخ را عوض كرد و مردم عاشقش شدند ، جوانها آمدند دست به دامنش شدند . گفت : اين جوانهايي كه مي بيني تربيت شده هاي شيخ جمال هستند ! با «نه» گفتن زمين زندگي پاك مي شود ، از اين زمين پاك زندگي دنيا ، بهشت در مي آيد .
✨✨✨«الدُّنيَا مَزرَعَة الآخِرَة»
📚هزينه پاك بودن/مولف حسين انصاريان.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆لقمان حکیم و مرد مسافر
🌱روزی لقمان در کنار چشمهای نشسته بود. مردی که از آنجا میگذشت از لقمان پرسید: چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
🌱لقمان گفت: راه برو.
🌱آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟
🌱لقمان گفت: راه برو.
🌱آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت: ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.
🤔مرد گفت: چرا اول نگفتی؟
🌱لقمان گفت: چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمیدانستم تند میروی یا کُند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
#پندانه
✍ هرچه پُر تر، سربهزیرتر
🔹ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ:
🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩه بودم.
🔹ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ.
🔸ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ. ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ.
🔹ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽﺍﻧﺪ.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌳🌳مردى که کمک خواست
🦋به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید , به یادش مى افتاد که چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته , روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید . با خود فکر مى کرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت , به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد , و او و خانواده اش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد .
🌼او یکى از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستى براو چیره شده بود . در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده , با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود , و
وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد , و از آن حضرت استمداد مالى کند .
🔆با همین نیت رفت , ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد : هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نکند , خداوند او را بى نیاز مى کند .
🍃آن روز چیزى نگفت , و به خانه خویش برگشت . باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد , ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد , آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید : هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند .
🍂 این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید , به خانه خویش برگشت . و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید , براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت , باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت آمد , و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید - همان جمله را تکرار کرد .
🌟این بار که آن جمله را شنید , اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد . حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتى که خارج شد با قدمهاى مطمئنترى راه مى رفت . با خود فکر مى کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه مى کنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى کنم , واز او مى خواهم که مرا در کارى که پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد .
🤔با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد . رفت و تیشه اى عاریه کرد و به صحرا رفت , هیزمى جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهاى دیگر به اینکار ادامه داد , تا تدریجا توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد . باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد .
😊روزى رسول اکرم به او رسید و تبسم کنان فرمود : (( نگفتم , هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى دهیم , ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند )) ( 1 )
.
1 . اصول کافى , ج 2 , صفحه 139 - (( باب القناعة )) . و سفینة البحار , ماده (( قنع )) .
📚نقل از کتاب " داستان راستان " شهید مطهری (ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
💫همه چیز را فراموش میکنی
✨✨از دنیا نگو
✨✨از خلق نگو
✨✨از خودت نگو
✨✨ از خدا بگو.
👈 چند وقت که تنها از خدا بگویی
💫 اگر غیر از او چیزی هم وجود داشته باشد از یادت میرود و غیر او را فراموش میکنی.
محمداسماعیل دولابی
✾📚 @Dastan 📚✾
💠وصیت یک پدر مهربان
🔹امام باقر (علیه السلام) میفرماید:
پدرم هنگام وفات مرا در آغوش گرفت، آنگاه فرمود:
پسرجان! تو را سفارش میکنم به چیزی که پدرم حسین بن علی (علیه السلام) هنگام وفات خود، مرا به آن وصیت نمود، و نیز فرمود: پدرش علی (علیه السلام) به همان چیز حسینش را سفارش کرده و فرمود:
🔹«یا بنی ایاک و ظلم من لا یجد علیک ناصرا الا الله: پسر جان بترس از ستم به کسی که جز خدا دادخواهی ندارد.»
📚بحارالانوار، ج ۴۶، ص ۱۵۳ و ج ۷۵، ص ۳۸.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مرد شامی و امام حسین (ع)
✨شخصى از اهل شام , به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد . چشمش افتاد به مردى که در کنارى نشسته بود . توجهش جلب شد . پرسید : این مرد کیست ؟
🌟گفته شد : حسین بن على بن ابیطالب است . سوابق تبلیغاتى عجیبى که در روحش رسوخ کرده بود , موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة الى الله آنچه مى تواند سب و دشنام نثار حسین بن على بنماید . همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود ، امام حسین بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتى کند , نگاهى پر از مهر و عطوفت به او کرد , و پس از آنکه چند آیه از قرآن - مبنى بر حسن خلق و عفو و اغماض - قرائت کرد به او فرمود :
✨ ما براى هر نوع خدمت و کمک به تو آماده ایم .
🌟آنگاه از او پرسید : آیا از اهل شامى ؟
🌟جواب داد : آرى . فرمود : من با این خلق و خوى سابقه دارم و سر چشمه آن را مى دانم ( تبلیغات منفی معاویه علیه اهل بیت )
🌟پس از آن فرمود : تو در شهر ما غریبى , اگه احتیاجى دارى حاضریم به تو کمک دهیم , حاضریم در خانه خود از تو پذیرایى کنیم . حاضریم تو را بپوشانیم , حاضریم به تو پول بدهیم .
🌟مرد شامى که منتظر بود با عکس العمل شدیدى برخورد کند , و هرگز گمان نمى کرد با یک همچو گذشت و اغماضى روبرو شود , چنان منقلب شد که گفت :
🌟 آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته مى شد و من به زمین فرو مىرفتم , و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخى نمى کردم . تا آن ساعت براى من , در همه روى زمین کسى از حسین و پدرش مبغوضتر نبود , و از آن ساعت بر عکس , کسى نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست ( 1 ) .
1 . نفثة المصدور محدث قمى , صفحه 4 .
نقل از کتاب " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌟🌟کودک با شخصیت
🍃عبدالملك مروان بر عباد بن اسلم بكرى خشمگين شد. به حجاج بن يوسف ، والى عراق دستور داد او را به قتل برساند و سر بريده اش را به شام نزد وى بفرستد. حجاج قسى القلب و خونخوار براى اجراى امر عبدالملك ، عباد بن اسلم را احضار كرد و مطلب را به او گفت .
😞 عباد سخت ناراحت شد. حجاج را قسم داد كه از قتل من بگذر، زيرا اداره زندگى بيست و چهار نفر زن و كودك به عهده من است و با قتل من زندگى آنها به كلى متلاشى مى شود.
🌱حجاج بعد از شنيدن اين سخنان ، دستور داد عائله او را به دارالاماره آوردند. موقعى كه بيست و چهار زن و بچه به دارالاماره قدم گذاردند و از تصميم حجاج ، آگاه شدند و وضع رقت بار سرپرست خود را در برابر وى مشاهده كردند، به كلى خود را باختند، ولى برخلاف انتظار، ميان شيون و فرياد آنها دختربچه ماهرويى از جا برخاست تا سخن بگويد.
🤔حجاج پرسيد: تو با عباد بن اسلم چه نسبتى دارى ؟
😔جواب داد: دختر او هستم .
✨و سپس در كمال اطمينان و صراحت گفت : امير! سخنان مرا گوش كن و اين اشعار را خواند:
🍃 يا بر ما منت بگذار و از كشتن او بگذر يا همه ما را با او به قتل برسان !
🍃اى حجاج ! راضى نشو با كشتن او بيست و چهار نفر زن و بچه را به مصيبت طاقت فرسايى دچار كنى .
🍃اى حجاج ! كارى نكن كه عائله اى يك عمر در مصيبت او داغدار و اشكبار باشند.
👈سخنان محكم و نافذ دختربچه ، حجاج سنگدل را به گريه درآورد و از كشتن عباد بن اسلم گذشت و با عبدالملك درباره او مكاتبه كرد و سرانجام عفو خليفه را جلب نمود.
📚كودك از نظر وراثت و تربيت ، ج 2، ص 379.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 معجزه حدیث شریف کساء!!
♨️ روایتی عجیب از بانویی که اعتقادی به اهل بیت نداشت ولی...
✾📚 @Dastan 📚✾