#داستان_آموزنده
💫به خدا بايد سپرد
🦋يك روز، مردى نزد عمر، خليفه دوم، آمد، در حالى كه كودكى در بغل داشت .
🦋عمر گفت: سبحان الله!هرگز كس نديدم كه به كسى ماند، چنين كه اين كودك به تو ماند .
🦋مرد گفت:اى خليفه!اين كودك را عجايب بسيار است . روزى به سفر مىرفتم و مادر اين كودك آبستن بود .
🦋گفت: مرا با چنين حالى، تنها مىگذارى و مىروى؟!گفتم: به خداى سپردم آنچه در شكم دارى . چون از سفر باز آمدم، مادر وى مرده بود.
🦋يك شب با دوستان خود سخن مىگفتيم كه آتشى از دور ديدم؛
🦋گفتم: اين چيست؟ گفتند: اين آتش از گور زن تو است . چندين شب، همين واقعه شگفت را مىديدم .
🦋گفتم: آن زن، نماز مىخواند و روز مىگرفت؛ اين چه حال است؟ بر سر گور رفتم و باز كردم تا ببينم كه حال چيست .
🦋چراغى ديدم نهاده و اين كودك بازى مىكرد. آوازى شنيدم كه مرا مىگفت:
🦋 اين را به ما سپردى و اكنون بگير؛ اگر مادرش را نيز مىسپردى، اينك باز مىگرفتى .
✾📚 @Dastan 📚✾
شهید مهدی منتظر قائم
نویدشاهد: نیمه شعبان سال 1369 بود. گفتیم امروز به یاد امام (عجل الله تعالی فرجه) می گردیم. اما فایده نداشت. خیلی جستجو کردیم. پیش خودم گفتم: «یا امام زمان! یعنی می شود بی نتیجه برگردیم.» در همین حین، 5-4 شقایق را دیدم که برخلاف شقایق ها که تک تک می رویند، آنها دسته ای روییده بودند. گفتم حالا که دست مان خالی است، شقایق ها را می چینم و برای بچه های می برم. شقایق ها را که کندم، دیدم روی پیشانی یک شهید روییده اند. او نخستین شهیدی بود که در تفحص پیدا کردیم، شهید «مهدی منتظر قائم».
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حرمت نان
✨🍃مسعده از امام صادق (عليه السلام ) نقل كرده كه روزى حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
👈نان را گرامى داريد كه كار كردند در آن آنچه در ميان عرش تا زمين است و آنچه در زمين از مخلوقات خدا است تا نان به عمل آمده است .
🌱سپس به گروهى كه دور آن حضرت بودند فرمود: مى خواهيد حديثى براى شما نقل كنم ؟
🌱گفتند: بلى ، يا رسول الله ! پدران و مادران فداى تو باد.
🌱آنگاه حضرت فرمود: پيش از روزگار شما پيامبرى بود كه او را دانيال مى گفتند. او يك گرده نان به كشتيبانى داد تا او را از رودخانه اى بگذراند. آن صاحب كشتى نان را انداخت و گفت :
🌱من نان تو را مى خواهم چه كار، نان فراوان در زير و دست و پاى ها ريخته است و پامال مى شود (و هيچ ارزشى نزد ما ندارد).
🌱چون دانيال اين برخورد او را ديد دست به سوى آسمان برداشت
🌱و گفت : بارالها! نان را گرامى دار، پروردگار ديدى كه اين مرد با نان چه كرد و در حق نان چه بر زبان جارى ساخت !
🌱پس حق تعالى به آسمان وحى نمود كه : باران را از آنان بازدار و به زمين وحى كرد به : مانند آجر سخت باش تا گياه از تو نرويد. پس باران از ايشان قطع و طورى قحطى در ميان آنان به اوج رسيد كه يكديگر را مى خوردند و هر روز اين وضع اسفناك شدت مى يافت و خدا مى خواست از اين طريق آنان را ادب نمايد.
🌱 روزى زنى به يك زن ديگر گفت : من امروز فرزندم را بكشتم و تو بيا با هم آن را بخوريم و فردا تو فرزندت را بكش و از آن سهمى به من بده تا بخورم ؟!
🌱 آن زن اين پيشنهاد را قبول كرد و آن زن فرزندش را كشت و با هم خوردند.
🌱فردا كه نوبت آن زنى بود كه پيشنهاد را پذيرفته بود از كشتن فرزندش خوددارى كرد. لذا با آن زن درگير شد و كارشان به نزاع كشيد
🌱جهت قضاوت به خدمت حضرت دانيال (عليه السلام ) رفتند.
🌱دانيال (عليه السلام ) فرمود: كار به اينجا رسيده است كه فرزند خود را مى خوريد؟!
🌱گفتند: بلى ، اى پيامبر خدا، وضع از اين بدتر هم شده است !
🌱دانيال (عليه السلام ) دست به سوى آسمان برداشت و عرض كرد: بار خدايا! فضل و رحمت خود را دوباره بر ما برگردان و كودكان و بيچارگان را به خاطر گناه آن كشتيبان و امثال او كه كفران نعمت تو كردند، مورد عقاب و تنبيه قرار مده .
🌱 پس خداوند به آسمان امر كرد كه باران بر زمين فرود آورد و زمين را امر نمود كه براى آفريدگان من آنچه را كه در اين مدت از خير و بركت خود نرويانده بودى برويان ؛ زيرا كه من به خاطر آن طفل خردسال به آنها رحم كردم
📚گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد اول)آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسایه رو اکرام کن...
ماجرای همسایه یهودی امام حسن مجتبی علیه السلام و مسلمان شدن آن
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حكايت اصحاب رقيم
✨🍃در «منهج الصادقين » آمده است . نعمان بشير در حديث مرفوع به حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه : اصحاب رقيم سه تن بودند كه از شهر بيرون رفتند به جهت رفع بعضى از حوائج خود، باران ايشان را گرفت . پناهنده به غارى شدند. چون در درون غار رفتند، سنگى عظيم بر در غار افتاد و راه بيرون آمدن را مسدود ساخت .
🍄 ايشان مضطرب و ملجاء شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند: هيچ كس بر حال ما مطلع نيست و بر فرض اطلاع ، كسى قادر بر رفع اين سنگ نيست .
🍄 با يكديگر گفتند: طريقى كه موجب فتح باب و گشايش اين عقده شود جز اخلاص و تضرع و زارى به درگاه حضرت بارى نيست ، كه هر يك عمل صالحى كرده باشيم شفيع خود سازيم ؛ شايد كه حقتعالى ما را از اين مكان خلاصى بخشد. پس يكى از ايشان گفت : خداوندا! تو عالمى كه من روزى مزدوران داشتم و از براى من كار مى كردند، يكى از آنها وقت ظهر آمد.
🍄گفتم : تو نيز مشغول كار شو و مزد بگير. هنگام شام همه را مزد بدادم . يكى از آنها گفت : فلان از نيمه روز آمده ، مزد او را برابر من مى دهى ؟! گفتم : تو را با مال من چه كار است ؟ تو مزد خويش بستان و برو. در خشم شد و مزد نگرفته ، برفت .
🍄 من آنچه مزد او بود، گاوى خريدم و در ميان رمه گاو خود رها كردم و از او بچه ها متولد شد. پس از مدتى طويل ، آنمرد باز آمدم ضعيف و نحيف و بى برگ و نوا شده ، و
🍄گفت : مرا بر تو حقى است . گفتم : چيست ؟ گفت : من همان مزدورم كه مزد خود را پيش تو بگذاشتم . چون در او نگريستم ؛ او را شناختم . دست وى را گرفته ، به صحرا بردم و گفتم : اين رمه گاو از تست و كسى را در آن حقى نيست . گفت : اى مرد! بر من استهزا مى كنى ؟
🍄 گفتم : سبحان الله ! اين حق تست و قصه با وى باز گفتم و همه را تسليم وى كردم . بار خدايا! اگر مى دانى كه اين كار را براى رضاى تو كردم بدون غرض ديگرى ، ما را از اين ورطه خلاصى بخش . در حال ثلثى از سنگ عقب رفت .
🍄دومى گفت : سال قحطى بود. زنى صاحب جمال به نزد من آمد تا گندم بخرد. گفتم : مرادم را حاصل كن تا ترا گندم دهم . زن ابا كردم و رفت . از شدت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم خواست و گفت : اى مرد! بر من و عيالات من رحم كن كه همه از گرسنگى تلف مى شويم .
🍄 من همان سخن را باز گفتم : اين نوبت نيز امتناع كرد. بار سوم چون عنان اختيار از دستش برفت و طاقتش از گرسنگى رفته بود، راضى شد. او را به خانه بردم و خواستم با او در آويزم ، لرزه بر اندامش افتاد. گفتم : اين چه حالت است كه ترا عارض شده ؟ گفت : از خدا مى ترسم .
🍄من با خود خطاب كردم كه : اى نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسد و تو با وجود چندين نعمت انديشه از عذاب او نمى كنى ؟ پس از نزد او برخاستم و زياده از آنچه مى خواست به او دادم و او را رها كردم . بار خدايا! اگر اين كار را براى خشنودى تو كردم ، ما را از اين تنگنا گشادگى بخش . فى الحال ثلث ديگر از سنگ جدا شده و غار روشن گشت .
🍄سومى گفت : مرا پدر و مادر پيرى بود. و من صاحب گوسفندان بودم . هنگام نماز شام قدرى شير نزد آنها آوردم . خفته بودند. مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم .
🍄بر بالين آنها نشستم و گوسفندان را بى سرپرست گذاشتم و دل بر پدر و مادر مشغول داشتم ؛ با اينكه بسيار خائف بودم از تلف گوسفندان ، از بالين آنها بر نخاستم و ظرف شير از دست ننهادم تا صبح طلوع كرد و آنها از خواب بيدار شدند و من شير را به آنها خورانيدم .
🍄بار خدايا! اگر اين كار را براى رضاى تو كردم و از اين عمل خشنودى تو مى جستم ، ما را از اين گرفتارى نجات بخش . سنگ به تمامى به يك طرف افتاد و ايشان از غار بيرون آمدند.
📚گنجينه اخلاق «جامع الدرر» (جلد دوم)، عارف سالك آيت الله حاج سيد حسين فاطمى (ره )
✾📚 @Dastan 📚✾
📜🔰 پدربزرگِ کفر !
🍂آدمى كه به ماهى چند هزار تومان حقوق و يك زن و بچه و برو بيايى و احياناً يك عنوان روشنفكرى و چند جلسه سخنرانى قانع است، ديگر چه مى خواهد؟!
🍂 اگر به اين حد قانع باشد، طبيعى است كه حركتى نكند، طبيعى است كه در ركودش بگندد.
🍂اگر به طهارت آب پاك چشمه ها و اشك پاك ابرها هم كه باشد، مى گندد؛ كه گنديدن ضرورت است.
🍂كفر متحرك به اسلام مى رسد، ولى اسلام راكد، پدر بزرگِ كفر است.
🍂سلمان ها در حالى كه كافر بودند، حركتشان آنها را به رسول منتهى كرد و زبيرها در حالى كه با رسول بودند، ركودِشان آنها را به كفر پيوند زد.
🍂كفرى كه با حركت ما همراه باشد، وحشتى ندارد. وحشت آنجايى است كه با ركودها پيوند خورده باشيم.
🍂آدمى تا زمانى كه مسائل را در همين حد، احساس نكرده باشد، منشاء عمل و حركتى در او نخواهد شد.
🍂اين نكته كه چرا از جايى كه هستيم حركت كنيم؟ بايد خود، جواب آن را بدهيم.
🍂بايد خود احساس كنيم در جايى كه ايستاده ايم، نمى توانيم كارى انجام دهيم و بين آنچه هستيم و آنچه مى توانيم باشيم، فاصله است.
🍂ما كه براى رسيدن به يك شغل، يك منصب و يا حتى يك ليوان آب، اين قدر فعّال و كوشا هستيم و اين قدر زد و بند مى كنيم، آيا ضرورى تر از اينها برايمان وجود ندارد؟! آيا در همين سطح و اندازه هستيم؟!
❛❛ عینصاد
📚 #حرکت | ص ۱۱
#️⃣ #بریده_کتاب #تربیت
✾📚 @Dastan 📚✾
#تلنگرانه
🔴نگو
✍ چون زنگ نزد بهش زنگ نزدم
چون سلام نکرد سلامش نکردم
چون دعوتم نکرد دعوتش نکردم
چون محل نذاشت محلش نذاشتم
چون عذرخواهینکردعذرخواهینکردم
بجاش بگو: بـاران به همه جا میبارد
چه زمین حاصلخیز چه شوره زار
🌧 تو بـــاران باش 🌧😍
✨️خدا میگه :
بدی دیگران را با نیکی دفع کن، ناگهان خواهی دید همان کس که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی تو شده است.
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی میدانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد.
وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشکریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد.
حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که بهخاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست.
جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آنها چنین خشمگین نشدی؟»
حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.»
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆قضاوت از روی ظاهر
✨در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود اما حداقل این حُسن را داشت که مسیر خلوت بود.
🧐اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط میتوانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه میکرد.
😦به پسر خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع کرد: چه پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون موهای مرتب شونه شده و اون فک استخونی. سه تیغه هم که کرده حتما ادوکلن خوشبویی هم زده… چقدر عینک آفتابی بهش میاد… یعنی داره به چی فکر میکنه؟
🤨آدم که اینقدر سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به نامزدش فکر میکنه… آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش جذابه. باید به هم بیان (کمی احساس حسادت)… میدونم پسر یه پولداره… با دوستهاش قرار میذاره که با هم برن شام بیرون. کلی با هم میخندند و از زندگی و جوونیشون لذت میبرن؛ میرن پارتی، کافی شاپ، اسکی… چقدر خوشبخته!
🤔یعنی خودش میدونه؟ میدونه که باید قدر زندگیشو بدونه؟
😔دلش برای خودش سوخت. احساس کرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او بدهکار است. احساس بدبختی کرد. کاش پسر زودتر پیاده میشد…
😃ایستگاه بعد که اتوبوس نگه داشت، پسر از جایش بلند شد. مشتاقانه نگاهش کرد، قد بلند و خوش تیپ بود.
😎پسر با گامهای نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مکثی کرد و چیزی را که در دست داشت باز کرد… یک، دو، سه و چهار… لولههای استوانه ای باریک به هم پیوستند و یک عصای سفید رنگ را تشکیل دادند…
👌از آن به بعد دیگر هرگز عینک آفتابی را با عینک سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی که داشت خدا را شکر کرد…
✾📚 @Dastan 📚✾
✅ نیکی به والدین بهترین راه توبه
✍امام زين العابدين عليه السلام : مردى خدمت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمد و به ايشان عرض كرد: هيچ كار زشتى نيست كه نكرده باشم. آيا راه توبه و بازگشت برايم وجود دارد؟ حضرت فرمود : آيا از پدر و مادرت كسى زنده هست؟ عرض كردم: پدرم. فرمود: برو و به او نيكى كن. وقتى آن مرد رفت، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: كاش مادرش زنده بود.
📚بحار الأنوار : 74/82/88
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆مهمانى با مغز استخوان
🍃على بن هشام مردى با مروت و مهماندوستبود، روزى معتصم - به قصدمزاح -
🍃گفت: امروز بعد از آنكه على بن هشام ناهار خورد، به مهمانى اوبرويم و وى را امتحان كنيم تا حد او در مروت پديد آيد. آنها اين كار راكردند.
🍃 مامون و عبدالوهاب نيز با ايشان بودند. چاشتگاهى نزد او آمدند.على بن هشام پيش دويد و خدمت كرد. ايشان گفتند: امروز چاشتبه اميد توخواهيم بود.
🍃على گفت: ياامير المؤمنين! من ناهار خوردهام و چيزى نمانده كه لايقشما باشد.
🍃مامون گفت: تكلف شرط نيست. هر چه حاضر است، بگو بياورند.
🍃رسم على بن هشام اينطور بود كه هميشه چند نوع حلوا درآشپزخانهآماده داشت و آشپزهاى او هميشه غذاى آماده و داغ در ديگ داشتند. وقتىمهمان مىرسيد، فورى غذا مىآوردند و هيچوقت مطبخ او خالى از غذا نبود.
🍃على بن هشام دستور داد هر چه آماده بود، آوردند. عبدالوهاب براىامتحان، از آشپزى مغز خواست. اوهم فورى مغز آورد. بار ديگر درخواستمغز كرد. باز هم آورد وتا چندين مرتبه اين درخواست تكرار شد و آنهامىآوردند. چون عادت على بن هشام را مىدانستند كه اگر بگويند نيست،ناراحت مىشود و آنها را تاديب خواهد كرد.
🍃آشپز هر چه شتر و گوسفند در آغل بود، سر مىبريد و مغز آنها را براىمهمان مىآورد. تا اينكه فقط يك شتر ماند كه على بن هشام آن را به ده هزاردينار خريده بود. آشپز چارهاى نديد جز اينكه آن را بكشد. از اين رو آن راذبح كرد و مغز آن را براى مهمان آورد.
🍃على بن هشام به آشپز آفرين گفت و پرسيد: اين همه مغز را از كجاآوردى؟
🍃گفت: هر چه گاو، گوسفند و شتر بود، كشتم و مغز فرستادم و در پايان همآن شتر گرانقيمت را كشتم.
🍃على بن هشام گفت: بسيار كار خوبى كردى و اگر جز اين مىكردى، تو راادب مىكردم.
🍃مهمانان متعجب شدند و پس از آن اسم او جزو سخاوتمندان در جهانثبتشد و به يادگار ماند.
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
🌟ابوالفضل ابوالفضلی
💫روز ولادت آقا امام رضا (صلوات الله علیه) بود و رمز ما یا ابوالفضل (علیه السلام). محل کارمان هم طلائیه بود. اولین شهید کشف شد. شهید «ابوالفضل خدایار»، گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب و از بچه های کاشان. گفتیم اگر شهید بعدی هم اسمش ابوالفضل بود، این جا گوشه ای از حرم آقا ابوالفضل (علیه السلام) است. رفتم پشت بیل و زمین را کندم که بچه ها پریدند داخل چاله. خیلی عجیب بود. یک دست شهید از مچ قطع شده که داخلی مشتش، جیره های شب عملیات (پسته و ...) مانده بود. آب زلالی هم از حفره خاکریز بیرون می ریخت. گفتیم آب از قمقمه ای است که کنار پیکر شهید است؛ اما قمقمه خشک خشک بود.
🌟 با پیدا شدن پیکر، آب قطع شد. وقتی پلاک شهید را استعلام کردیم، دیگر دنبال آب نبودیم، جواب را گرفتیم. شهید «ابوالفضل ابوالفضلی» گردان امام محمدباقر (صلوات الله علیه)، گروهان حبیب که او هم بچه کاشان بود.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ثبت نام در مدرسه
🍂مدیر: خانم اگه میخوای اسم دخترت رو بنویسی باید صدوپنجاه هزار تومن بریزی به حساب همیاری.
🍂زن: مگه اینجا مدرسه دولتی نیست؟
🍂مدیر: اگه دولتی نبود که میگفتم یک میلیون تومن بریز!
🍂زن: آقا آخه مدارس دولتی نباید شهریه بگیرن؟!
🍂مدیر: این که شهریه نیست اسمش همیاریه!
🍂زن: اسمش هر چی هست. تلویزیون گفته به همه مدارس بخشنامه شده که مدارس دولتی هیچگونه وجهی نمیتونن دریافت کنن.
🍂مدیر: خب برو اسم بچت را تو تلویزیون بنویس! اینقدر هم وقت منو نگیر…
🍂زن: آقای مدیر من دو تا بچه یتیم دارم! آخه از کجا بیارم؟
🍂مدیر: خانم محترم! وقتی وارد اینجا شدی رو تابلوش نوشته بود یتیمخونه یا مدرسه؟! آقای مستخدم، این خانم رو به بیرون راهنمایی کن.
🍂زن با چشمهای پر اشک منتظر اتوبوس واحد بود، اتومبیل مدل بالائی ترمز کرد و زن سوار شد.
🍂روزنامهای که روی صندلی جا مانده بود را برداشت و به آن خیره شد:
✨✨کمیته مبارز با فقر در جلسه امروز
✨✨ستاد مبارزه با بیسوادی
🍂تیتر درشت بالای صفحه نوشته بود: با ۲۰۰۰۰۰ زن خیابانی چه میکنید؟
🍂زن با خودکاری که از کیفش بیرون آورده بود عدد را تصحیح کرد: با ۲۰۰۰۰۱ زن خیابانی چه میکنید؟
✾📚 @Dastan 📚✾
#ارتباط_با_خدا
🦋چه بگی، چه نگی
خدا از ته دلت خبر داره
تمام سختی هایی که تحمل میکنی رو میدونه و میفهمه
🦋و یک روز خیلی بیشتر از چیزی که تصور کنی دونه دونه زخم ها و رنج ها حرفهای تلخی که شنیدی و مشکلاتی که تنهایی به دوش کشیدی و بغض هایی که کردی و آهسته خوردی رو برات جبران میکنه... 💛
خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که تصور کنی...
👌بهش اعتماد کن...
👈این بهترین و پرسودترین معامله دنیاست
غم هاتو بده خدا، بهش بگو خدای عزیزم ❤️ ببین من حالم خرابه، دردها و غم ها مو میخری؟ به جاش آغوش خودتو بهم بدی؟؟
بعد حالت و با قبل مقایسه کن
عجب معامله شیرینی
آغوش سرشار از آرامش خداوند، مبارکت باشه.🌹
🦋فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا
🌺🌿ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ ﺻﺒﺮﻱ ﻧﻴﻜﻮ [ ﺻﺒﺮﻱ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭﺵ ﺟﺰﻉ ﻭ ﻧﺎﺧﺸﻨﻮﺩﻱ ﻧﺒﺎﺷﺪ . ](٥)
سوره معارج 🌟
✾📚 @Dastan 📚✾
💫حكايت ملكشاه و روستايى
🍂آوردهاند: روزى ملكشاه آلب ارسلان به شكار رفته بود. به دهى از نواحىنيشابور رسيد و گرسنگى بر وى غالب شد، مردى را ديد كه كشتخود را آبمىداد. نزديك رفت و پرسيد: اى روستايى! آيا آب ونان همراه دارى؟
🌱كشاورز گفت: دارم، ولى نه براى تو!
🌱سلطان گفت: ياوه مگوى! اگر دارى دو سه تا به من بده.
🌱روستايى جواب داد: ياوه تو مىگويى كه به من مىگويى نان بده!
🌱سلطان دانستسختى و درشتى در وى تاثير ندارد. از اين رو كارد خود رااز ميان باز كرد و گفت: اين را بگير و چند عدد نان بده.
🌱روستايى گفت: به دكان طباخ ببر كه اگر من از سر كشتبروم و فرار كنم،از كجا مرا مىيابى؟!
سلطان گفت: اين كارد را به تو مىبخشم.
🌱روستايى جواب داد: بهتر از اين چيزى ندارى كه به من ببخشى؟ يادست ازسر من بردارى؟!
🌱سلطان ناراحتشد و خواستبرود. روستايى عنان اسب او را گرفتو بوسه داد و گفت: مرا ببخش، چون با تو شوخى مىكردم! او را فرود آوردو دويد جامى آب حاضر كرد و بره شير مستى را ذبح كرد. آتش افروختو كباب كرد و براى او حكايتهاى مضحك مىگفت وسلطان مىخنديد.
🌱چون لشكر از دنبال او برسيد، روستايى دانست او سلطان است.سر در پيش افكند و به كار خود مشغول شد.
🌱وقتى سلطان غذا خورد، به او گفت: بايد به درگاه ما بيايى تا حق تو رابه جاى آورم!
🌱روستايى گفت: ما در عهد سلطان جهان آسودهايم و اينقدر خدمت،ارزش ندارد كسى مكافات آن كند و ما عادت نكردهايم از مهمان مزد بستانيم.
🌱سلطان از آن سخن بسيار خوشش آمد و انتظار كشيد تا شايد روستايىبه خدمت او بيايد، اما خبرى نشد، روستايى بعدا هم به هيچ كس نگفتسلطان مهمان او بوده است
📚جوامع الحكايات ، ص 211 ، با اندكى تصرف
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆چوپان
🌷ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
🌷ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.
✾📚 @Dastan 📚✾
✳️اگر مرا يافتيد ...
🌼بالاخره، سقراط به مرگ، محكوم شد . اكنون او بايد خود را براى مرگ آماده كند. كسانى گرد او جمع شدند و از او خواستند كه از عقايد خود دست بردارد تا حكم دادگاه درباره او اجرا نشود.
🌼سقراط، گفت: هرگز به حقيقت، پشت نمىكنم . من آنچه را كه فهميدهام، گفتهام و از آن، دست بر نخواهم داشت .
🌼گفتند: فقط براى نجات خود، سخنى باب ميل آنان بگو . پس از آن كه آزاد شدى، باز به عقايد و باورهاى خود بازگرد . سقراط گفت: هرگز چنين نخواهم كرد . من مرگ را پذيرايم، ولى دروغ را تن نمىدهم.
🌼شاگردانش، گريه مىكردند و ضجه مىزدند . يكى از آن ميان گفت:اى استاد!اكنون كه دل به مرگ دادهاى و خود را براى سفر آخرت آماده مىكنى، ما را بگوى كه پس از مرگت، تو را در كجا و چگونه، به خاك بسپاريم .
🌼سقراط تبسم كرد و گفت: پس از مرگ، اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد.
🌼شاگردان دانستند كه استاد، در آخرين لحظات عمر خويش نيز، به آنان درس معرفت مىدهد و دريافتند كه پس از مرگ انسان، آنچه باقى مىماند، خود او نيست؛ بلكه مقدارى گوشت و استخوان است كه اگر به سرعت، آن را در جايى دفن نكنند، فاسد خواهد شد.
🌼سقراط به آنان آموخت كه آدمى، پس از مرگ، به جايى مىرود كه زندگان، او را نمىيابند و آنچه از او ميان مردم، باقى مىماند، جسمى است كه ديگر، ارتباطى و نسبتى با انسان ندارد. از اين رو به شاگردانش گفت: اگر مرا يافتيد، هر كار كه خواستيد، بكنيد . يعنى شما مرا نخواهيد يافت تا در اين انديشه باشيد كه كجا و چگونه دفن كنيد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
در محضر آیت الله العظمی بهجت (ره) :
🦋ﻗﺮﺁﻥ ، ﺁﻳینه ﻯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ
✨ﺍﮔﺮ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﻜﺲ ﺍﺷﻴﺎ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﺍﺩ، ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺏ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ، ﺑﺎ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﻰ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺴﺘﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻳﻢ. ﺍﻯ ﻛﺎﺵ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻟﺘﻔﺎﻭﺕ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻭ ﭘﻴﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﺭﺍ داشت .
🤔دنیا و مقاماتش چه ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ؟
👌ﺧﺪﺍ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺒﺎﻥ ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﻣﻌﻨﻮﻯ ﺩﺭ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺧﻠﻮﺕ ﻭ ﻣﻨﺎﺟﺎﺕ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻭ ﺧﺎﻣﻮﺷﻰ ﻓﻜﺮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻯ ﺍﻧﻮﺍﺭ ﺍﻟﻬﻰ ﻣﻰ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪ ﻭﻟﻮ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ کوتاه!
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گفتگوی جالب حضرت علی(علیه السلام ) با "مرد برزخی"
🎙استاد عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌻 فرصتی برای بخشش گناهان 🌻
روزی جبرئیل در خدمت پیامبر(ص) مشغول صحبت بود که حضرت علی(ع)
وارد شد .جبرئیل چون آن حضرت را دید برخاست و شرائط تعظیم بجای آورد...
پیامبر(ص) فرمودند:
ای جبرئیل! از چه جهت به این جوان تعظیم میکنی عرض کرد: چگونه تعظیم نکنم که او بر من حق تعلیم است.
پیامبر(ص) فرمودند: چه تعلیمی؟
جبرئیل عرض کرد:
در وقتی که حق تعالی مرا خلق کرد؛
از من پرسید: «تو کیستی و من کیستم؟»
من در جواب متحیر ماندم و مدتی در مقام جواب ساکت بودم، که این جوان در عالم نور به من ظاهر گردید و این طور به من تعلیم داد که بگو: « تو پروردگار جلیل و جمیلی و من بنده ذلیل، جبرئیلم» از این جهت او را که دیدم تعظیمش کردم.
📚 منبع: تحفة المجالس القطره
ثواب نقل فضایل امیرالمومنین:
🔶 پیامبر اکرم فرمودند: امیرالمومنین فضایل فراوانی دارد هر كس يكى از آنها را نقل كند و اقرار هم به آن فضيلت داشته باشد خداوند گناهان گذشته و آينده ى او را بيامرزد و هر كس فضيلتى را از او بنويسد تا آنگاه كه آن نوشته باقى باشد فرشتگان برايش طلب آمرزش كنند و هر كس فضيلتى از آنها را گوش دهد خداوند گناهانى را كه بوسيله گوش انجام داده بيامرزد و هر كس به فضيلتى از فضائل او نگاه كند گناهانى كه بوسيله چشم انجام داده آمرزيده شود.
📚 ارشاد القلوب-ت رضايى، ج2، ص3
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فرمان شگفت
🌺ابو عبدالله محمد بن خفيف شيرازى، معروف به شيخ كبير، از عارفان بزرگ قرن چهارم هجرى است . وى عمرى دراز يافت .سخنان و روايات منسوب به او در آثار صوفيان اهميت بسيار دارد. هميشه در سير و سفر بود و پدرش مدتى بر ((فارس)) حكومت مىكرد . در سال 371 هجرى قمرى درگذشت و اكنون مزار او در يكى از ميدانهاى شيراز است .
🌺او را دو مريد بود كه هر دو ((احمد)) نام داشتند . يكى را احمد بزرگتر مىگفتند و ديگرى را احمد كوچكتر . شيخ به احمد كوچكتر، توجه و عنايت بيشترى داشت . ياران، از اين عنايت خبر داشتند و بر آن رشك مىبردند .نزد شيخ آمده، گفتند: احمد بزرگتر، بسى رياضت كشيده و منازل سلوك را پيموده است، چرا او را دوستتر نمىدارى؟ شيخ گفت: آن دو را بيازمايم كه مقامشان بر همگان آشكار شود.
🌺روزى احمد بزرگتر را گفت: يا احمد!اين شتر را برگير و بر بام خانه ما ببر .
احمد بزرگتر گفت: يا شيخ!شتر بر بام چگونه توان برد؟ شيخ گفت: از آن در گذر، كه راست گفتى .
🌺پس از آن احمد كوچكتر گفت: اين شتر بر بام بر .احمد كوچكتر، در همان دم كمر بست و آستين بالا زد و به زير شتر رفت كه او را بالا برد و به بام آرد. هر چه نيرو به كار گرفت و سعى كرد، نتوانست . شيخ به او فرمان داد كه رها كند، و گفت: آنچه مىخواستم، ظاهر شد . اصحاب گفتند: آنچه بر شيخ آشكار شد، بر ما هنوز پنهان است .
🌺شيخ گفت: از آن دو، يكى به توان خود نگريست نه به فرمان ما . ديگرى به فرمان ما انديشيد، نه به توان خود . بايد كه به وظيفه انديشيد و بر آن قيام كرد، نه به زحمت و رنج آن . خداى نيز از بندگان خواهد كه به تكليف خود قيام كنند و چون به تكليف و احكام، روى آورند و به كار بندند، او را فرمان بردهاند و سزاوار صواباند؛ اگر چه از عهده برنيايند . و البته خداوند به ناممكن فرمان ندهد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
🌟آبی گوارا
🌱در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. درِ دبّه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود.
✾📚 @Dastan 📚✾