🔆 امام صادق علیه السلام فرمودند:
رسول خدا صلی الله علیه و آله همراه یاران (در سفری) در سرزمین بیآب و علف فرود آمد، به یارانش فرمود: "ائتوابحطب"، "هیزم بیاورید" که از آن آتش روشن کنیم تا غذا بپزیم.
یاران عرض کردند: اینجا سرزمین خشکی است و هیچگونه هیزم در آن نیست!.
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: "بروید هر کدام هر مقدار میتوانید جمع کنید." آنها رفتند و هر یک مختصری هیزم یا چوب خشکیدهای با خود آورد و همه را در پیش روی پیامبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند، پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
"هکذا تجتمع الذنوب"
"اینگونه گناهان، روی هم انباشته میشوند."
سپس فرمود:
"ایّاکم و المحقّرات من الذّنوب..."
"از گناهان کوچک بپرهیزید که همه آنها جمع و ثبت میگردد."
📚 [کافی، ج 2، ص 228]
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
💫عمر طولانی و سحر خیزی
🌱گویند وزیر دانشمند انوشیروان به نام بزرگمهر، سحرخیز بود و به دیگران نظیر انوشیروان، پند سحرخیزی میداد و دائما به انوشیروان می گفت:« سحرخیز باش تا كامروا باشی!»
🌱بزرگمهر به حدی این جمله را تكرار كرد که انوشیروان را عصبانی کرد. انوشیروان تصمیم گرفت که او را گوشمالی دهد و به سربازانش گفت كه در سحرگاهی به صورت هیئت دزدان در مقابل بزرگمهر درآیند و تمام اموال و لباسش را به جز لباس زیرش بدزدند. سربازان، نیز همین دستور را اجرا کردند و بزرگمهر به دربار با همان حالت رفت و مورد تمسخر انوشیروان قرار گرفت.
🌱انوشیروان به او گفت:« شما كه پند سحرخیزی به من می دهید، این ثمره و نتیجه سحرخیزی شما شده است؟! باشد كه دیگر نه خودت سحرخیز باشی و نه مرا به آن سفارش كنی!»
🌱بزرگمهر در جواب به انوشیروان سریعا گفت:« قربان، سحرخیزی همیشه سودمند است. ولی دزدان، امروز سحرخیزتر از من بودند و همین امر باعث موفقیت در كارشان شد و كامیاب شدند!»
🌱انوشیروان وقتی که چنین پاسخی را شنید، از غفلت و بی خبری بیرون آمد و پند گرفت و از وزیرش عذرخواهی کرد و به سربازانش دستور داد که لباس و وسایل و خلعت فاخر بزرگمهر را به او برگردانند».
✾📚 @Dastan 📚✾
💫یک قدم است...
✨✨عارفی را پرسیدند از اینجا تا به نزد خدای منان چه مقدار راه است؟
🍃فرمود: یک قدم
گفتند: این یک قدم کدام است؟
فرمود: پا بگذار روی خودت
😔دریغا
✨✨👌که میان ما و رسیدن به " یک قدم" هزار فرسنگ است
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#رزمنده_و_فرمانده
🌷سفرهی بزرگی پهن میکنند، از این سر حسینیه تا آن سر. نیروهای افغانستانی، ایرانی و پاکستانی نشستهاند کنار هم، جمعشان وقتی جمع میشود که فرمانده هم میآید و با آنها همغذا میشود. دست همه توی یک سفره میرود، از فرمانده گرفته تا نیروهای بسیجی. فرمانده سلیمانی ترجیح میدهد غذایش را کنار نیروهایش نوش جان کند تا اينکه سر سفرهی رنگین و خلوتی بنشیند.
🌷یک سینی گذاشته بودیم وسط، حلقه زده بودیم دورش. داشتیم جمعیتی غذا میخوردیم که حاجی سلیمانی هم آمد. جا باز کردیم نشست. لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد، کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود. تا نیمه آب داشت. بطری را برداشت. درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد. انگار نه انگار که یکی قبلاً از آن خورده.
🌷ما رزمنده عراقی بودیم حاجی هم فرمانده ایرانیمان، همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم؛ عرب و عجم، رزمنده و فرمانده.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
📚 کتاب "سلیمانی عزیز" صفحه ۷۰
✾📚 @Dastan 📚✾
.
#يك_داستان_آموزنده
🌟از شخصيت بزرگى شنيدم كه روزى آيةاللّه شيخ جعفر شوشترى رحمهالله با جمعى از تجار و مؤمنين، در كاروان سرايى نشسته بودند. مردم مسائل مذهبى را از ايشان مىپرسيدند و شيخ پاسخ مىداد. ناگاه ديدند به يك باره حال شيخ دگرگون شده، شروع به گريست كرد.
🌟 همه حاضران تعجب كردند كه گريه ايشان براى چيست. سرانجام يك نفر پرسيد: آقا گريه شما براى چيست؟ ايشان با دست به گوشهاى اشاره كرد كه در آنجا الاغى بود و تازه بار آن را به زمين گذاشته بود.
🌟سپس گفت: اين الاغ را ببينيد! من او را نگاه مىكردم؛ ديدم پس از بارگيرى به من نگاه مىكند و با نگاه خود به مىگويد: اى شيخ! اى عالم و اى انسان! ديدى من چگونه بارم را به سلامت به منزل رساندم، آيا تو هم بار خويش را، يعنى بار امانت را سالم به منزل رسانيدى؟
🌟گريهام براى اين است كه يك حيوان چگونه مىتواند با سربلندى بارش را به منزل برساند؛ امّا من كه انسان هستم، نتوانم و در نتيجه، پيش مولايم سرشكسته باشم.
👈اين حكايت گوياى آن است كه شيخ بزرگوار مسؤوليت بزرگ خويش را درك كرد، يعنى مسؤوليت مذهبى و دينى پيش ديدگانش مجسّم گشته و از اين درك و احساس مضطرب شده و گريسته است.
📚مبانى اخلاق اسلام، مختار امينيان
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شکر گذاری از خداوند
🤲خداوندا شکر به خاطر اینکه امروز اجازه زندگی کردن دوباره به من دادی چرا که خیلی از انسانها را امروز نمیبیننده عمرشان تمام شده است
🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه در شب چراغ آسمان را که خورشید هست خاموش میکنی تا من در تاریکی بخواب روم
🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه چشمهایم که میتوانم ببینم چرا که خیلی از افراد قادر به دیدن نیستند
🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه میتوانم راه بروم و کارهای خودم را انجام دهم و به دیگران احتیاج نداشته باشم
🤲خدایا شکرت به خاطر اینکه میتوانم بخورم و عمل بلع در معده من انجام میشود و من میتوانم از خوردنی ها انرژی بگیرم برای انجام کارهایم
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_آموزنده
🔆 مهمانى دادن دو دوست
🌺گويند در زمانهاى قديم دو نفر بودند كه رفاقت و صميميت آنها زبانزدخاص و عام بود و خيلى باصداقت رفتار مىكردند.
🌺روزى يكى از آن دو دوستبه مهمانى دوستخود رفت. ميزبان درضيافت او تكلف كرد و انواع غذاها را آماده كرد واگر پول نداشت، ازمغازهها نسيه گرفت، تا به مهمان خوش بگذرد.
🌺بعد از سه روز مهمان عزم رفتن كرد، و وقتخداحافظى گفت: واقعا كهرسم مهماندارى را بلد نبودى! اگر زمانى به مهمانى من بيايى، به تو آيينمهماندارى را ياد مىدهم.
🌺ميزبان خجل شد و انديشيد در ضيافت او چه كوتاهى كرده و كدام نكته رافرو گذاشته و انجام ندادهام.
🌺مدتى در اين انديشه بود تا اينكه روزى او را بدان شهر دوستسفرىاتفاق افتاد و به خانه دوستش رفت.
🌺آن دوست مقدم او را عزيز داشت و فورا نان و سركه پيش آورد. آنگاهسفره، كاسهاى چوبى و سه نوع خوردنى پيش او نهاد.
🌺مهمان با خود فكر كرد شايد فردا تكلف مىكند و پذيرايى اصلى را انجاممىدهد، اما روز ديگر نيز غذاى سرد پيش او نهاد!
🌺مرد متحير شد و با خود گفت: چندان كه تكلف كردم، در مهماندارى مرامقصر خواند، پس چرا خود تكلف نمىكند؟
🌺روزى پرده حشمت از ميان برداشت و شرم و خجالت را به كنارى نهاد واز او پرسيد: دوستان اينطور مهماندارى مىكنند؟!
🌺ميزبان گفت: آرى، تكلف مال بيگانگان است. وقتى من به منزل تو آمدم،خواستم يك ماه تو را ببينم و در خدمت تو باشم. چون طريق تكلف پيشداشتى، دانستم از وجود من به تنگ آمدهاى. پس كفش در پاى كردم و ازخدمت تو دور شدم. و چون تو آمدى، من از معمول خويش زيادت نمىكنم وزيادهروى نمىنمايم، و بر وجود تو منتى نمىنهم، و اگر يك سال هم مهمانمن باشى، مرا هيچ بار گرانى نخواهد بود.
🌺مرد عاقل بود و انصاف بداد و يقين كرد تكلف كردن با مهمان از عادتكرام نيست، و روى ترش كردن با مهمانان جز سيرت لئيمان نباشد. .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱حکایت کوتاه
✨✨شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
✨✨به بهلول گفت: هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
✨✨بهلول گفت: البته که هست!
✨✨مرد ثروتمند گفت: چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟ بگو
✨✨بهلول جواب داد:
👌👌دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆هفت قانون منطقی
♦️1_ با گذشته خود کنار بیائید تا حال شما را خراب نکند.
♦️2_ آنچه دیگران در مورد شما فکر میکنند به شما ارتباطی ندارد.
♦️3_گذشت زمان تقریبا داروی هر دردی است؛ به زمان کمی فرصت دهید.
♦️4_ کسی دلیل و مسئول خوشبختی شما نیست؛ خودتان مسئولید.
♦️5_ زندگی خود را با دیگران مقایسه نکنید؛ ما هیچ خبر نداریم که زندگی آنها برای چه و چگونه است.
♦️6_ زیاد فکر نکنید؛ اشکالی ندارد که جواب بعضی چیزها را ندانیم.
♦️7_ لبخند بزنید؛ شما مسئول حل تمام مشکلات دنیا نیستید.
✾📚 @Dastan 📚✾
امام صادق عليه السلام :
«هر كس خودش را بهتر از ديگران بداند، او از متكبران است.
حفص بن غياث مى گويد: عرض كردم: اگر گنهكارى را ببيند و به سبب بى گناهى و پاكدامنى خود، خويشتن را از او بهتر بداند چه؟
فرمودند: هرگز هرگز! چه بسا كه او آمرزيده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند،
مگر داستان جادوگران و موسى عليه السلام را نخوانده اى؟»
📚الكافى(ط-الاسلامیه)، ج8، ص128
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ لذت استفاده از داشتههایت را با مقایسهکردن آنها خراب نکن
مادربزرگ برایم از سفر هدیه آورده بود. وقتی جعبه کادو را باز کردم، از خوشحالی بالا و پایین میپریدم و فریاد میزدم:
آخ جون... آتاری.
آن روزها هر کسی آتاری نداشت. تحفهای بود برای خودش.
کارم شده بود صبح تا شب در دست گرفتن دسته خلبانی آتاری و هواپیما بازی کردن.
مدتی گذشت و من هر روزم را با آتاری بازی کردن شب کردم و هرچه میگذشت بیشتر از قبل دوستش داشتم.
خوشحالترین کودک دنیا بودم تا اینکه یک روز خانه یکی از اقوام دعوت شدیم.
وارد خانه که شدم چشمم خورد به یک دستگاه جدید که پسر آن خانواده داشت. بهش میگفتند: «میکرو».
آنقدر سرگرم بازی شدیم که زمان فراموش شد. خیلی بهتر از آتاری بود. بازیهای بیشتری داشت، دسته بازی دکمههای بیشتری داشت. بازیهایش برعکس آتاری یکنواخت نبود و داستان داشت.
تا آخر شب قارچخور بازی کردم و هواپیمای آتاری را فراموش کرده بودم.
به خانه که برگشتیم دیگر نمیتوانستم آتاری بازی کنم. دلم را زده بود. دیگر برایم جذاب نبود. مدام آتاری را با میکرو مقایسه میکردم. همهاش به این فکر میکردم که چرا من نباید میکرو داشته باشم. ولی یک بار نشد بگویم چرا من آتاری دارم و دیگران ندارند؟
امروز که در انباری لای تمام خرتوپرتهای قدیمی آتاریام را دیدم، فقط به یک چیز فکر کردم؛ ما قدر داشتههایمان را نمیدانیم. آنقدر درگیر مقایسهکردنشان با دیگران میشویم تا لذتشان از بین برود و دلزدهمان کند.
داشتههای دیگران را چوب میکنیم و میزنیم بر سر خودمان و عزیزانمان، و به این فکر نمیکنیم داشتههای ما شاید رویای خیلیها باشد.
زندگی به من یاد داد مقایسهکردن همه چیز را خراب میکند.
خداوند در قرآن میفرماید:
اگر شکر کنید نعمتم را بر شما بیشتر میکنم.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستانک 📚
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت.
کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند .
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#اتفاقى_تكان_دهنده_قبل_از_اسارتم....!!
🌷قبل از اسیر شدنم برای عملیات در شوش بودیم، خیلی از نیروهایمان آنجا به دام عراقیها افتادند بهطوری که از ١٢ شب تا ١٢ ظهر ١٣٠٠ نفر شهید شده بودند. خیلیها هم زخمی و تیر خورده در شیارهای اطراف افتاده بودند. من آنجا شاهد اتفاقی بودم که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.... در آن وضعیت یک خانم عربی به دست زخمیها نان تازه میداد، نانهایش که تمام شد به دکتری که در حال امداد بود گفت: «دکتر میتوانم کمکی کنم؟»
🌷....دکتر هم گفت: «بیا کمک کن.» وقتی برای کمک رفت مدام چادرش جلو دست و پایش را میگرفت.... دکتر به او گفت: «چادرت را بگذار کنار پیش وسایلت که راحت بتوانی کمک کنی.» اما به محض اینکه این خانم آمد که چادرش را بردارد یکی از زخمیهایی که آنجا روی زمین افتاده بود گوشه چادر آن خانم را گرفت و گفت: «مادر، من اینطور شدم که چادر تو نیفتد، بگذار من بمیرم اما چادرت را برندار.» آن خانم گریه اش گرفت و چادرش را بست به گردنش و شروع کرد به کمک کردن.
راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
منبع: موزه انقلاب اسلامى و دفاع مقدس
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆غذا خوردن حضرت علىعليه السلام با مهمانانش
💫روزى عدهاى دزد را نزد حضرت علىعليه السلام آوردند تا حكم شرعى را دربارهآنها به اجرا در آورد.
💫حضرت بعد از اجراى حكم شرعى و قطع كردن انگشتان آنها فرمود: حالداخل مهمانسرا شويد، و به يكى از اصحاب دستور داد كه دست آنها رامعالجه كند و به آنها روغن و عسل و گوشتخورانيد تا اينكه بعد از چندروزى خوب شدند.
💫روزى حضرت آنها را به خانه خود دعوت كرد و فرمود: دستهاى شمازودتر از خودتان به آتش جهنم سبقت گرفتند. حال اگر خودتان مىخواهيدنجات پيدا كنيد، توبه كرده و از اين غذا بخوريد.
💫بعد از حاضر شدن غذا، حضرت دستش را به بهانه درست كردن چراغدراز كرد و آن را خاموش نمود و بعد آن را به حضرت زهراعليها السلام داد و فرمود:روشن كردن آن رابه تاخير بينداز تا مهمانها خوب غذا بخورند، بعد كه تو راصدا زدم، آن را بياور!
💫حضرت كنار مهمانها در تاريكى نشست و بدون اينكه غذا ميل كند،دهان مباركش را مىجنباند. مهمانها فكر مىكردند در حال خوردن است.و آنها هم تا آخر غذا را خوردند و سير شدند و دست از غذا خوردن كشيدند.
💫حضرت علىعليه السلام وقتى فهميد مهمانها دست از غذا خوردن كشيدهاند،حضرت زهراعليها السلام را صدا زد و فرمود: زهرا جان! پس اين چراغ چه شد، چراآن را نمىآورى؟
💫حضرت زهراعليها السلام چراغ را روشن كرد و آن را آورد. وقتى در روشنايى بهسفره نگاه كردند، ديدند تمام غذا باقى است و چيزى از آن كم نشده است!
💫اميرالمؤمنين علىعليه السلام به مهمانها گفت: چرا غذا ميل نكرديد؟!
💫عرض كردند: ما غذا خورديم و سير شديم، ولى خداى عزيز به غذاى شمابركت داده است.
💫بعد حضرت علىعليه السلام از آن غذا ميل كرد و سير شد. حضرت زهرا وحسنينعليهما السلام نيز غذا خورده و سير شدند. از آن غذا به همسايهها هم دادند،در حالى كه غذا همچنان باقى بود و از آن كم نمىشد.
💫صبح كه شد حضرت علىعليه السلام خدمت رسولخداصلى الله عليه وآله شرفياب شد.
💫رسولخداصلى الله عليه وآله وقتى چشمش به علىعليه السلام افتاد، در حالى كه لبخند شادىبر لب داشت، فرمود: خداوند تبارك و تعالى از كارى كه ديشب كردى،خشنود شد و به خاطر اينكه چراغ را خاموش كردى و غذا نخوردى تامهمانها سير شوند، به غذاى تو بركت داد، بهطورىكه هر چه از آن مصرفمىكرديد، چيزى كم نمىشد.
علىعليه السلام عرض كرد: يارسول الله! كى تو را خبر داد؟!
💫حضرت فرمود: جبرئيلعليه السلام اين آيه را در شان تو از طرف خدا بر منخواند: «ويؤثرون على انفسهم ...».
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨شرمنده ایم از این بندگی...
✨موقع نماز که می شود
😔فرشته چپ و راست عزا می گیرند که چه کنند
🍃ایاک نعبد
😔را جزء حرف های خوبمان بنویسند یا دروغ هایمان
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 ماجرای آن ماهی که از اعماق زمین به دست یار امام حسن عسکری(ع) رسید
ابوجعفر طبری نقل کرد: روزی در محضر پر فیض امام حسن عسکری(ع) نشسته بودم، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یا بن رسولاللّه! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم، امام(ع) فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر اینکه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم، چون لحظهای از این حادثه گذشت، حضرت ظاهر شد و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آوردهام و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عدهای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم که بسیار لذیذ بود
📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر پادشاه ساسانی چگونه زن امام حسین شد؟
#تاریخ_اسلام
✾📚 @Dastan 📚✾
🌟پسر عموى حضرت صادق (ع)
🌱يكى از كسانى كه در برانگيختن منصور دوانيقى بر مسموم كردن حضرت صادق (ع) دخالت داشت ،
🌱يكى از عموزادگان آن حضرت بود كه در دربار خلافت راه داشت . با آن كه خود منصور هم از بنى هاشم و از عموزادگان آن حضرت به شمار مى رفت .
🌱اميه همه بزرگان عرب را كنار گذاشت و تنها با حضرت هاشم دشمنى و ستيزه جويى نمود؛ با آنكه اميه ادعا مى كرد كه برادرزاده هاشم مى باشد.
🌱اگر به دقت نگاه كنيم ، اكنون از اين گونه حسد در ميان ما مسلمانان بسيار يافت مى شود. ما آن قدر كه با خودمان حسد مى ورزيم و ستيزه جويى مى كنيم ، با بيگانگان كارى نداريم . اگر آنان هستى ما را به يغما برند - چنان چه بردند - و اگر ناموس ما را بر باد دهند - چنان چه دادند - چيزى نمى شماريم ؛ چنان كه نشمرديم . اگر آنان بر ما حكومت كنند، اهميتى نمى دهيم - چنان كه نداديم - ولى با خودمان هميشه سر دشمنى داريم .
شگفتى اين جاست كه براى خدمت به بيگانگان ، به خودمان خيانت مى كنيم و مصالح خودمان را فداى مطامع بيگانگان مى نماييم .
#حسد
📚حسد، آية الله سيد رضا صدر
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆عرب جوانمرد
🌺✨هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامىبه نام خشم همراه او بود.
🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در ايننزديكى پناهگاهى هست و خيمهاى مىبينى!
🌺غلام گفت: خيمهاى مىبينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانهبيرون آمد و عبدالله را در گوشهاى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد.
🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم.
🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد.
🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد.
🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاىنقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده!
🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است.
🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخىتر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند :
🌸 🍃در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد. آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
چیست؟ عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم.
📚 (آثار و برکات صلوات )
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دلاكى پسر فضل برمكى در حمام
🍂✨به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى مى گويد:
🍂من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت :
🍂چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى .
🍂گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است .
🍂گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم :
و يفرح بالمولود من آل برمك * ولا سيما ان كان من ولد الفضل
و يعرف فيه الخير عند ولادة * ببذل الندى والمجد والجود والفضل
🍂تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان فضل باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است .
🍂فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم .
🍂سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم .
🍂ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم .
🍂كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است .
🍂وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت :
✨✨آن پسر من هستم !
👈👌اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم .
گرت اى دوست بود ديده روشن بين * بجهان گذران تكيه مكن چندين
نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن * نه بقائيست به شهريور و فروردين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن * كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين
به ربوده است زدارا و زاسكندر * مهر سينه ، كله و مه كمر زرين
✾📚 @Dastan 📚✾