eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
71 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆غذا خوردن حضرت على‏عليه السلام با مهمانانش 💫روزى عده‏اى دزد را نزد حضرت على‏عليه السلام آوردند تا حكم شرعى را درباره‏آنها به اجرا در آورد. 💫حضرت بعد از اجراى حكم شرعى و قطع كردن انگشتان آنها فرمود: حال‏داخل مهمانسرا شويد، و به يكى از اصحاب دستور داد كه دست آنها رامعالجه كند و به آنها روغن و عسل و گوشت‏خورانيد تا اين‏كه بعد از چندروزى خوب شدند. 💫روزى حضرت آنها را به خانه خود دعوت كرد و فرمود: دست‏هاى شمازودتر از خودتان به آتش جهنم سبقت گرفتند. حال اگر خودتان مى‏خواهيدنجات پيدا كنيد، توبه كرده و از اين غذا بخوريد. 💫بعد از حاضر شدن غذا، حضرت دستش را به بهانه درست كردن چراغ‏دراز كرد و آن را خاموش نمود و بعد آن را به حضرت زهراعليها السلام داد و فرمود:روشن كردن آن رابه تاخير بينداز تا مهمان‏ها خوب غذا بخورند، بعد كه تو راصدا زدم، آن را بياور! 💫حضرت كنار مهمان‏ها در تاريكى نشست و بدون اين‏كه غذا ميل كند،دهان مباركش را مى‏جنباند. مهمان‏ها فكر مى‏كردند در حال خوردن است.و آنها هم تا آخر غذا را خوردند و سير شدند و دست از غذا خوردن كشيدند. 💫حضرت على‏عليه السلام وقتى فهميد مهمان‏ها دست از غذا خوردن كشيده‏اند،حضرت زهراعليها السلام را صدا زد و فرمود: زهرا جان! پس اين چراغ چه شد، چراآن را نمى‏آورى؟ 💫حضرت زهراعليها السلام چراغ را روشن كرد و آن را آورد. وقتى در روشنايى به‏سفره نگاه كردند، ديدند تمام غذا باقى است و چيزى از آن كم نشده است! 💫اميرالمؤمنين على‏عليه السلام به مهمان‏ها گفت: چرا غذا ميل نكرديد؟! 💫عرض كردند: ما غذا خورديم و سير شديم، ولى خداى عزيز به غذاى شمابركت داده است. 💫بعد حضرت على‏عليه السلام از آن غذا ميل كرد و سير شد. حضرت زهرا وحسنين‏عليهما السلام نيز غذا خورده و سير شدند. از آن غذا به همسايه‏ها هم دادند،در حالى كه غذا همچنان باقى بود و از آن كم نمى‏شد. 💫صبح كه شد حضرت على‏عليه السلام خدمت رسول‏خداصلى الله عليه وآله شرفياب شد. 💫رسول‏خداصلى الله عليه وآله وقتى چشمش به على‏عليه السلام افتاد، در حالى كه لبخند شادى‏بر لب داشت، فرمود: خداوند تبارك و تعالى از كارى كه ديشب كردى،خشنود شد و به خاطر اين‏كه چراغ را خاموش كردى و غذا نخوردى تامهمان‏ها سير شوند، به غذاى تو بركت داد، به‏طورى‏كه هر چه از آن مصرف‏مى‏كرديد، چيزى كم نمى‏شد. على‏عليه السلام عرض كرد: يارسول الله! كى تو را خبر داد؟! 💫حضرت فرمود: جبرئيل‏عليه السلام اين آيه را در شان تو از طرف خدا بر من‏خواند: «ويؤثرون على انفسهم ...». ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨شرمنده ایم از این بندگی... ✨موقع نماز که می شود 😔فرشته چپ و راست عزا می گیرند که چه کنند 🍃ایاک نعبد 😔را جزء حرف های خوبمان بنویسند یا دروغ هایمان ✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 ماجرای آن ماهی‌ که از اعماق زمین به دست یار امام حسن عسکری(ع) رسید ابوجعفر طبری نقل کرد: روزی در محضر پر فیض امام حسن عسکری(ع) نشسته بودم، از حضرت تقاضا کردم و عرضه داشتم : یا بن رسول‌اللّه! چنانچه ممکن باشد یک معجزه خصوصی برای من ظاهر سازید؟ تا آن را برای دیگر برادران و دوستان هم مطرح کنم، امام(ع) فرمود: ممکن است طاقت نداشته باشی و از عقیده خود دست برداری، به همین جهت سه بار سوگند یاد کردم بر اینکه من ثابت و استوار خواهم ماند. پس از آن ناگهان متوجّه شدم که حضرت زیر سجّاده خود پنهان شد و دیگر او را ندیدم، چون لحظه‌ای از این حادثه گذشت، حضرت ظاهر شد و یک ماهی بزرگی را که در دست خود گرفته بود به من فرمود: این ماهی را از عمق دریا آورده‌ام و من آن ماهی را از حضرت گرفتم و رفتم با عده‌ای از دوستان طبخ کرده و همگی از آن ماهی خوردیم که بسیار لذیذ بود 📚چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی ✾📚 @Dastan 📚✾
🌟پسر عموى حضرت صادق (ع) 🌱يكى از كسانى كه در برانگيختن منصور دوانيقى بر مسموم كردن حضرت صادق (ع) دخالت داشت ، 🌱يكى از عموزادگان آن حضرت بود كه در دربار خلافت راه داشت . با آن كه خود منصور هم از بنى هاشم و از عموزادگان آن حضرت به شمار مى رفت . 🌱اميه همه بزرگان عرب را كنار گذاشت و تنها با حضرت هاشم دشمنى و ستيزه جويى نمود؛ با آنكه اميه ادعا مى كرد كه برادرزاده هاشم مى باشد. 🌱اگر به دقت نگاه كنيم ، اكنون از اين گونه حسد در ميان ما مسلمانان بسيار يافت مى شود. ما آن قدر كه با خودمان حسد مى ورزيم و ستيزه جويى مى كنيم ، با بيگانگان كارى نداريم . اگر آنان هستى ما را به يغما برند - چنان چه بردند - و اگر ناموس ما را بر باد دهند - چنان چه دادند - چيزى نمى شماريم ؛ چنان كه نشمرديم . اگر آنان بر ما حكومت كنند، اهميتى نمى دهيم - چنان كه نداديم - ولى با خودمان هميشه سر دشمنى داريم . شگفتى اين جاست كه براى خدمت به بيگانگان ، به خودمان خيانت مى كنيم و مصالح خودمان را فداى مطامع بيگانگان مى نماييم . 📚حسد، آية الله سيد رضا صدر ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆عرب جوانمرد 🌺✨هنگامى كه عبدالله بن عباس نابينا شد، از مدينه به شام رفت و غلامى‏به نام خشم همراه او بود. 🌺روزى در اثناى راه باران گرفت. عبدالله گفت: اى غلام! ببين در اين‏نزديكى پناهگاهى هست و خيمه‏اى مى‏بينى! 🌺غلام گفت: خيمه‏اى مى‏بينم، و عبدالله را بدان سو برد. پيرزنى از خانه‏بيرون آمد و عبدالله را در گوشه‏اى جاى داد. وى بزكى در خيمه داشت.در اين اثنا شوهرش رسيد و بر عبدالله سلام كرد. 🌺شوهر به زن گفت: زود اين بز را بياور تا براى مهمان ذبح كنيم. 🌺زن گفت: اين بز سبب معاش ما است. اگر براى مهمان بكشيم،خواهيم مرد. 🌺پيرمرد جواب داد: مرگ نزد من از زندگانى ناجوانمردانه بهتر است،كه مهمان گرسنه در خانه من بماند. كارد را از زن گرفت و بز را ذبح كرد وبريان نمود و نزد عبدالله آورد. 🌺بامداد روز ديگر كه ابن عباس اراده رفتن نمود، به غلام گفت: آن زرهاى‏نقد را كه دارى، به اين پيرمرد بده! 🌺غلام گفت: اگر بهاى ده گوسفند به او بدهى، كافى است. 🌺عبدالله جواب داد: زرها را به او بده، كه هنوز از ما سخى‏تر است، زيرا ماغير از اين، اسباب و اموال ديگرى داريم، ولى او به جز آن بز كه براى ما كشت، چيز ديگرى ندارد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆تقوا 🍃🍃بلند بخوان ✨✨درشت بنویس 🍂🍂آویزه ی گوشت کن که : 👌👌«تقوا» آن نیست که با یک «تق»، وا برود…✨✨ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند : 🌸 🍃در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد. آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند: چیست؟ عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم. 📚 (آثار و برکات صلوات ) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دلاكى پسر فضل برمكى در حمام 🍂✨به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند. محمود دمشقى مى گويد: 🍂من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت : 🍂چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى . 🍂گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است . 🍂گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم : و يفرح بالمولود من آل برمك * ولا سيما ان كان من ولد الفضل و يعرف فيه الخير عند ولادة * ببذل الندى والمجد والجود والفضل 🍂تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان فضل باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است . 🍂فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم . 🍂سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم . 🍂ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم . 🍂كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است . 🍂وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت : ✨✨آن پسر من هستم ! 👈👌اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم . گرت اى دوست بود ديده روشن بين * بجهان گذران تكيه مكن چندين نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن * نه بقائيست به شهريور و فروردين دل به سوگند دروغش نتوان بستن * كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين به ربوده است زدارا و زاسكندر * مهر سينه ، كله و مه كمر زرين ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆راستگویی 🌟خونخوارى و جنايتكارى هاى حجاج بن يوسف بر كسى پوشيده نيست . روزى جمعى از طرفداران عبدالرحمان را به اسيرى به مجلس حجاج آورند. حجاج به قتل همه آنها مصمم بود. مردى از اسرا به پا خاست و گفت : امير! من بر تو حقى دارم ، مرا به پاس آن حق آزاد كن ! 🌱حجاج پرسيد: چه حقى دارى ؟ 🌱جواب داد: روزى عبدالرحمان در مجلس خويش تو را دشنام داد و من از تو دفاع كردم . 🌱حجاج گفت : آيا بر اين كار گواهى دارى ؟ يكى از اسرا از جاى برخاست و به صحت گفتار او شهادت داد. 🌱حجاج آزادش كرد. سپس به شاهد متوجه شد و گفت : تو چرا در آن مجلس از من دفاع نكردى ؟ 🌱گواه در كمال صراحت و بدون ضعف و زبونى جواب داد: از آن جهت كه با تو دشمن بودم . 🌱حجاج گفت : او را نيز به علت راستگويى آزاد نماييد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 💠خاطره‌ای از شهید حسن باقری 🦋ریز به ریز اطلاعات و گزارش‌ها را روی نقشه می‌نوشت. اتاقش که می‌رفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می‌زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می‌شد و نیرو‌ها با هم دست می‌دادند. 🦋 حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط می‌کرد. جلسه‌ی فرمانده‌ها با بنی صدر بود. بچه‌های سپاه باید گزارش می‌دادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با مو‌های تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند‌تر از دستش بود کاغذ‌های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. 🦋 یکی از فرماند‌های ارتش می‌گفت «هرکی ندونه، فکر می‌کنه از نیرو‌های دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچه‌های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می‌کشد و از وضع خط و بچه‌ها سراغ می‌گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می‌کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.» 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ عملی را کوچک نشماریم ✍️یکی از علمای اهل بصره می‌گوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه‌ام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: 🌼 برو و به خانواده‌ات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمی‌تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی‌کنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانه‌ام کسانی هستند که به این غذا محتاج‌ترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی‌گشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می‌کردم. 🌼که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز می‌کرد و به من گفت: ‌ای ابا محمد چرا اینجا نشسته‌ای؟! در خانه‌ات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا‌ ای ابانصر؟ گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت می‌پرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟ گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد. 🌼سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بی‌نیاز ساختم. در ثروتم سرمایه‌گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می‌کردم. 🌼 ثروتم کم که نمی‌شد زیاد هم می‌شد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شب‌ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده‌اند. و مردم را دیدم که گناهان‌شان را بر پشتشان حمل می‌کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل می‌کند. 🌼به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه‌ای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوت‌های نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ 🌼گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریه‌های آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت. 🌼 بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم. ✾📚 @Dastan 📚✾