🌸رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند :
🌸 🍃در معراج ، ملکی را دیدم که هزار هزار دست دارد و هر دستی هزار هزار انگشت دارد و هر انگشتی هزار هزار بند دارد. آن ملک گفت : من حساب دانه های قطرات باران را می دانم که چند تا در صحرا و چند دانه در دریا می بارد. تعداد قطرات باران را از ابتدای خلقت تا حال را می دانم ، ولی حسابی است که من از محاسبه آن عاجزم . رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
چیست؟ عرض کرد: هرگاه جماعتی از امت تو با هم باشند و با هم بر تو صلوات بفرستند ، من از محاسبه ثواب صلوات عاجزم.
📚 (آثار و برکات صلوات )
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دلاكى پسر فضل برمكى در حمام
🍂✨به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى مى گويد:
🍂من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت :
🍂چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى .
🍂گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است .
🍂گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم :
و يفرح بالمولود من آل برمك * ولا سيما ان كان من ولد الفضل
و يعرف فيه الخير عند ولادة * ببذل الندى والمجد والجود والفضل
🍂تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان فضل باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است .
🍂فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم .
🍂سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم .
🍂ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم .
🍂كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است .
🍂وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت :
✨✨آن پسر من هستم !
👈👌اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم .
گرت اى دوست بود ديده روشن بين * بجهان گذران تكيه مكن چندين
نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن * نه بقائيست به شهريور و فروردين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن * كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين
به ربوده است زدارا و زاسكندر * مهر سينه ، كله و مه كمر زرين
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆راستگویی
🌟خونخوارى و جنايتكارى هاى حجاج بن يوسف بر كسى پوشيده نيست . روزى جمعى از طرفداران عبدالرحمان را به اسيرى به مجلس حجاج آورند. حجاج به قتل همه آنها مصمم بود. مردى از اسرا به پا خاست و گفت : امير! من بر تو حقى دارم ، مرا به پاس آن حق آزاد كن !
🌱حجاج پرسيد: چه حقى دارى ؟
🌱جواب داد: روزى عبدالرحمان در مجلس خويش تو را دشنام داد و من از تو دفاع كردم .
🌱حجاج گفت : آيا بر اين كار گواهى دارى ؟
يكى از اسرا از جاى برخاست و به صحت گفتار او شهادت داد.
🌱حجاج آزادش كرد. سپس به شاهد متوجه شد و گفت : تو چرا در آن مجلس از من دفاع نكردى ؟
🌱گواه در كمال صراحت و بدون ضعف و زبونى جواب داد: از آن جهت كه با تو دشمن بودم .
🌱حجاج گفت : او را نيز به علت راستگويى آزاد نماييد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#شهیدانه
💠خاطرهای از شهید حسن باقری
🦋ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه مینوشت. اتاقش که میرفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم میزدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق میشد و نیروها با هم دست میدادند.
🦋 حسن آمد و از روی نقشه نشان داد. خرمشهر داشت سقوط میکرد. جلسهی فرماندهها با بنی صدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. دلم هرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلندتر از دستش بود کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.
🦋 یکی از فرماندهای ارتش میگفت «هرکی ندونه، فکر میکنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم. دیدم از بچههای گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک میکشد و از وضع خط و بچهها سراغ میگیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم «اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم میکنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌼هیچ عملی را کوچک نشماریم
✍️یکی از علمای اهل بصره میگوید: روزگاری به فقر و تنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانهام را بفروشم و به جای دیگری بروم. در راه یکی از دوستانم به اسم ابانصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. پس دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت:
🌼 برو و به خانوادهات بده. به طرف خانه به راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت: این پسر یتیم و گرسنه است و نمیتواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند. آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمیکنم. گفتم: این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد. به خدا قسم چیز دیگری ندارم و در خانهام کسانی هستند که به این غذا محتاجترند. اشک از چشمانم جاری شد و در حالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمیگشتم. روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر میکردم.
🌼که ناگهان ابو نصر را دیدم که از خوشحالی پرواز میکرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشستهای؟! در خانهات خیر و ثروت است! گفتم: سبحان الله! از کجا ای ابانصر؟ گفت: مردی از خراسان از تو و پدرت میپرسد و همراهش ثروت فراوانی است. گفتم: او کیست؟ گفت: تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد.
🌼سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که به دست آورده. خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان را بینیاز ساختم. در ثروتم سرمایهگذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم میکردم.
🌼 ثروتم کم که نمیشد زیاد هم میشد. کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائکه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم. شبی از شبها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شدهاند. و مردم را دیدم که گناهانشان را بر پشتشان حمل میکنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را بر پشتش حمل میکند.
🌼به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفهای و حسناتم را در کفه دیگر قرار دادند، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر حسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت. از شهوتهای نفس مثل: ریا، غرور، دوست داشتن تعریف و تمجید مردم. چیزی برایم باقی نماند و در آستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم. آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
🌼گفتند: این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه حسناتم گذاشتند و گریههای آن زن را به خاطر کمکی که به او کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند، کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت: نجات یافت.
🌼 بله دوستان من، خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کار خیری را خالصانه برای خدای تعالی انجام دهیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
💫خدا خودش درست می کند...
ا🍃گر در همان الله اکبر شخص متوجه باشد که دارد چه کار می کند
دی🍃گر لازم نیست که تا آخر نماز خیلی زحمت بکشد
🍃 به آن مقدار از نماز که دست خودتان است توجه کنید
👈بقیه نماز را خدا خودش درست می کند
✾📚 @Dastan 📚✾
حكايت: زنى كه مخالف مهمان بود
آوردهاند كه در زمان رسولخداصلى الله عليه وآله شخصى بسيار مهماندوستبود، ولىزنى بسيار خسيس داشت.
آن مرد از ترس اعتراض و فرياد برآوردن زن، از پذيرش مهمان بسياركراهت داشت. از اين رو براى حل اين مشكل روزى خدمتحضرترسول اكرمصلى الله عليه وآله رفت و كيفيت احوال و ماجرا را تعريف كرد واز ايشان راهچاره خواست.
حضرت فرمود: به خانه برو و به آن زن بگو: وقتى مهمان مىآيد،از لاى در مهمانها را مشاهده كن و هنگام بيرون رفتن مهمان به پشتسرايشان خيره شو و نگاه كن تا ببينى خداوند تبارك و تعالى چه خير و بركتىدر حق مهماندار عنايت كرده است.
آن مرد به خانه رفت و به زن خود گفت: امروز رسولخداصلى الله عليه وآله را بادو سه نفر به مهمانى طلبيدهام. بنابراين توقع دارم كجخلقى نكنى و بخل رافرو گذارى. حضرت فرمودهاند: در حال داخل شدن و بيرون رفتن مهمان، آنهارا نگاه كن تا آنچه را خداى تعالى به بركت مهمانى ارزانى داشته است، ببينى.
مرد همسر خود را با هزار عجز و التماس راضى كرد و اسباب ضيافت راتهيه نمود.
چون وقت داخل شدن مهمانان شد، زن از لاى در نگاه كرد و با تعجبديد در دامن مهمانان گوشت و ميوههاى بسيار است و آنان با اين وضعداخل منزل شدند.
زن از ديدن اين منظره بسيار خوشحال شد و چون وقتبيرون رفتنمهمانان شد، باز از همانجا نگاه كرد. ديد گزندهها و مار و كژدمهاى بسيار،در دامن ايشان آويخته، از خانه بيرون مىروند.
زن تعجبكنان نزد شوهر آمد و گفت: هنگام ورود و خروج مهمانهاچنين چيزى ديدم. تعبير آن چيست؟
مرد گفت: من دليل آن را از رسولخداصلى الله عليه وآله خواهم پرسيد.
🍃پس از اين گفتوگو، روز بعد مرد به خدمت رسولخداصلى الله عليه وآله شرفياب شد وعرض كرد: يارسول الله! عيال من چنين نعمتهايى در هنگام داخل شدنمهمانان ديده و در وقتبيرون رفتن هم مشاهده نموده است كه گزندههابه دامن آنها آويزانند و بيرون مىروند!
🍃رسولخداصلى الله عليه وآله فرمود: آن نعمتها بركتهايى است كه خداوند عالمبه سبب مهمانى و ميزبانى ارزانى فرموده و آن گزندهها، گناهان صاحبخانهاست كه بيرون مىرود.
🍃پس از آن، زن چنان راغب مهمان شد كه تمام عمر در مهمانى دادن،به شوهر خود سفارش مىكرد. .
رسول گرامى اسلامصلى الله عليه وآله مىفرمايد: وقتى مهمان بر قومى وارد مىشود،روزى او از آسمان نازل مىگردد و وقتى از غذاى صاحبخانه مىخورد،خداوند گناهان اهل خانه را به سبب نزول مهمان مىبخشايد. .
🍃رزق ما با پاى مهمان مىرسد از خوان غيب ميزبان ما است هر كس مىشود مهمان ما
«صائب تبريزى».
مراد از گناهانى كه در اين روايت و روايات ديگر آمده كه آمرزيدهمىشوند، گناهانى است كه حقالناس نباشند، چون حقالناس به هيچ عنوانآمرزيده نمىشود، مگر اينكه انسان آنها را جبران كند و يا صاحب آن از حقخود بگذرد و انسان را حلال كند.
با تمام اين احوال كه ميزبان بايد از مهمان پذيرايى كند، غذا وامكاناتخود را در اختيار او قرار دهد، او را اكرام كند و موجب رنجش خاطر اونشود، باز هم برترى مهمان بر ميزبان بيشتر است! زيرا مهمان با ورودش براىاهل خانواده دعا مىكند و فراوانى روزى آنها را از خداوند منان مىخواهد،در حالى كه ميزبان علاوه بر اينكه اين ثمرات را براى مهمان ندارد، مرتبغر مىزند و آه و ناله او بلند است و با خود فكر مىكند مهمان روزى او رامىخورد.
🍃حسين بن نعيم صحاف مىگويد: امام جعفر صادقعليه السلام از من پرسيد:اى حسين! آيا برادران دينىات را دوست دارى؟
عرض كردم: آرى.
فرمود: آيا به مستمندان آنان سود مىرسانى؟
🍃گفتم: آرى، قربانت گردم.
🍃فرمود: همانا بر تو لازم است كه دوست داشته باشى كسى را كه خدا او رادوست دارد. به خدا قسم! به هيچيك از آنها سود نرسانى جز آنكه دوستشداشته باشى. آيا آنهارا به منزلت دعوت مىكنى؟
🍃عرض كردم: آرى، غذا نمىخورم مگر آنكه دو يا سه تن يا كمتر يا بيشتراز آنها همراهم باشند.
🍃حضرت فرمود: بااين حال، فضيلت آنها بر تو بيش از فضيلت تو بر آنهااست!
🍃با تعجب پرسيدم: قربانت گردم! غذاى خود رابه آنها مىخورانم وآنها راروى فرشم مىنشانم و خدمت آنها را مىكنم، باز فضيلت آنها بر من بيشتراست؟!
🍃فرمود: آرى، چون هرگاه آنها به منزلت آيند، همراه آمرزش تو و عيالتمىآيند و چون از منزلتبيرون روند، با گناه تو و عيالتبيرون مىروند. (6) .
👈اسلام شخصيت تازه وارد و مهمان را حفظ كرده و صريحا مىگويد: وىسربار خانواده نيست، بلكه وى با روزى خود آمده ورحمتى است كه فرستادهشده است. همه مؤمنان بايد خود را در معرض اين رحمت الهى قرار دهند، تا موجب خشنودى خداوند عزيز گردند.
هركه را بينى به گيتى، روزى خود مىخورد * گر زخوان تو است نانش يازخوان خويشتن.
پس تورا منت زمهمان داشتبايد * بهر آنك مىخورد بر خوان احسان تو نان خويشتن
«ابن يمین»
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🦋واقعا زیباست حتما بخونید
✨✨ادب مدرک نیست!
🍃🍃ادب لباس گران پوشیدن نیست،
✨✨ادب بالای شهر زندگی کردن نیست!
🍃🍃ادب ماشین خوب داشتن نیست،
✨✨ثروت و مدرک ادب نمی آورد،
👈ادب در ذات آدمهاست که با
👌تربیت و آموزش صحیح به بار می نشیند،
✨✨ادب یعنی به همسرت امنیت،
🍃🍃به فرزندت محبت به پدر و مادرت خدمت
✨✨و به دوستانت شادی را هدیه کنی،
👈👈👌ادب یعنی با هر مدرک و مقامی که باشی
معنای انسانیت را درک کرده
و نام نیک از خود به جا گذاشتن است...!
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 آیه الله مجتهدی تهرانی
تاثیر آخرین عمل انسان در لحظه مرگ
✍بدبختی این است که آخرین عمل انسان گناه باشد و در این حال بمیرد وسعادت این است که انسان در حال عبادت بمیرد. مثلا در حال خواندن نماز شب سکته کند ، در راه مشهد و کربلا بمیرد.
🌟"حاج جواد اطمینان " به در خانه کسی رفت تا قباله بگیرد تا برای جهاز دختر آن خانواده قالی و یخچال تهیه کند، در همانجا سکته کرد ومرد. عمل آخری او کمک به بندگان خدا بود . این را در نامه عمل اومی نویسند.
🌟 پس همیشه بعد از نمازهایتان از خدا بخواهید که :خدایا، عمل آخری ما را عمل خیر قرار بده بعضی ها هستند که وقتی به آنها نامه ای میدهید فقط اول وآخر نامه را می خوانند،
🌟لذا می گویند : این دعا را زیاد بخوانید :" اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا " اگر عربیِ این دعا را بلد نیستید ، بعد از هر نماز بگویید : " خدایا عاقبت ما را ختم به خیر کن ." یعنی آخرین عمل مرا عبادت قرار بده...
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠توشه بر دوش به سوی آخرت!
🔹زهری میگوید:
در شبی تاریک و سرد، علی بن حسین علیه السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، میرود. عرض کردم:
یابن رسول الله! این چیست، به کجا میبرید؟
🔹حضرت فرمودند:
زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. میبرم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم! )
گفتم:
یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هرجا میخواهی ببرد.
فرمودند:
تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
🔹زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
یا بن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن میگفتید، اثری ندیدم!
حضرت فرمودند:
سفر آخرت را میگفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده میشدم!
🔹سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانههای نیازمندان توضیح دادند و فرمودند:
« آمادگی برای مرگ با #دوری_جستن_از_حرام و #خیرات_دادن به دست میآید.»
📚بحار، ج ۴۶، ص ۶۵
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🌸
🍂الهی با یاد تـو
🍃🌸به کوچه صبح قدم میگذارم
🍂و به امید لطف و عنایت تو
🍃🌸روزم را آغاز میکنم
🌸 صبحتون بخیر🌸
✾📚 @Dastan 📚✾
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄
🔴ارزش آبرو
🌹حضرت اميرالمؤمنين امام علی علیه السلام مقدار "پنج بار شتر" خرما براى شخصى آبرومند که از كسى تقاضاى كمك نمى كرد فرستادند . یک نفر که در آن جا حضور داشت به امیرالمؤمنین گفت : "آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد ، چرا براى او خرما فرستادید ؟ يك بار شتر هم براى او كافى بود!"
🌹امام علی (ع) به او فرمودند:
"خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند ! من می بخشم و تو بخل مى ورزى !؟ اگر من آن چه را كه مورد حاجت او است ، پس از درخواست کردن بدهم ، چيزى به او نداده ام ؛ بلكه قيمت آبرویش را به او داده ام ؛ زيرا اگر صبر كنم تا از من درخواست كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آبرويش را به من بدهد."
📚 وسائل الشيعة ، ج۲ ، ص۱۱۸
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
✨میگویند در ۱۰۰ سال پیش در بازار تهران واقعه عجیبی اتفاق افتاد و آن این بود که یکی از دکانداران به نام حاج شعبانعلی عزم سفر کربلا نموده و دکان را به دو پسرش سپرده و روانه میشود.
✨بعد از چند ماه که مراجعت میکند میبیند که پسرانش دکان را از وسط تیغه کشیده اند و هر نیمی را یکی برداشته و به کسب و کار مشغول است.
✨چون خواست داخل شود راهش ندادند و در سوال و جواب و گفت و گو که این چه کاری است که شما کردید پسرانش میگویند:
حوصله نداشتیم تا مردن تو صبر بکنیم سهممان را جلو جلو برداشتیم.
✨از قضای روزگار به سالی نمیکشد که در بلوای مشروطیت یکی از پسران جلوی میدان بهارستان تیر خورده و دیگری چندی بعد به مرض وبا که آن موقع در تهران مسری شده بود از دنیا رفته و دو مرتبه دکان دست حاجی میافتد و تیغه را از وسط برداشته و کسب خود را از سر میگیرد....
تهران در قرن سیزدهم - جعفر شهری
✨پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
🍃"سه گناه است که کیفرشان در همین دنیا میرسد و به آخرت نمیافتد: آزردن پدر و مادر، زورگویی و ستم به مردم و ناسپاسی نسبت به خوبیهای دیگران".🍃
📚 أمالی المفید: 237 / 1 منتخب میزان الحکمة: 222
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔴کنترل خشم
🌱پدرم بعد از مدتها، مرخصی و تشویقی گرفته بود تا ما را با ماشین خودش به مسافرت ببرد؛ راه پر پیچ و خم و ترافیک بود.
میانه های راه ماشین جوش آورد؛ پدر کنار زد تا ماشین خنک شود و آسیب بیشتری نبیند؛
🌱در این حین تلفنِ همراهش زنگ خورد؛ از صحبتهای پدرم متوجه شدم که یکی از همکارانش است؛
🌱از لحن و صدای پشت خط معلوم بود که آن شخص عصبانی است و یک روند حرفهای زشتی به پدرم ميزد!
🌱از وضع صورت پدرم فهمیدم که او هم عصبانی شده ولی چیزی نمیگفت و سکوت کرده بود؛ البته اگر حرفی هم میزد آن شخص نمیشنید چون به صورت رگباری حرف میزد!
صحبت آن شخص که تمام شد پدرم به او توضيح داد که از زير كار در نرفته است و از يك هفته قبل برای آن چند روز مرخصی گرفته است و همه هم در جریان هستند...
🌱آن شخص خیلی شرمنده شد ، اصلا دیگر روی معذرت خواهی هم نداشت؛ که پدرم این را هم به روی او نیاورد و کمی در مورد موضوعی دیگر با او صحبت کرد تا مثلا نشان دهد به دل نگرفته است و اشکال ندارد.
.
🌱تلفن را که قطع کرد من که هنوز از لحن بیادبانه آن شخص عصبانی بودم به پدرم گفتم چرا شما هم چندتا کلمه قلمبه سلمبه به او نگفتید تا حساب کار دستش بیاید؟!
پدرم جوابی داد که هنوز یادم است! او گفت:
تجربه بارها به من نشان داد که انسانها هم مانند این ماشین وقتی جوش میاورند باید کنار بزنند! چیزی نگویند و حرکتی نکنند؛
چرا که اگر با همان حال عکس العمل نشان دهند به خودشان و دیگران آسیبهای به مراتب جدی تری میزنند...
💫👈خلاصه آنکه:
🌹تو هم وقتی جوش آوردی، بزن کنار!☺️🌹.
.
.
.
1⃣: در روایات آمده خشم از آتش است هر گاه عصبانی شدید وضو بگیرید تا آبی بر روی آتش باشد؛
همچنین آمده که در هنگام خشم تغییر موضع دهید؛ یعنی اگر ایستاده اید بنشینید و بالعکس...
.
2⃣: از آیت الله بهجت برای رفع عصبانیت دستورالعملی خواستند؛ ایشان فرمود به همین منظور صلواتِ با توجه بفرستيد.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از 💛 مهاجر 💛
💫💫خودت را ببخش!!!
✨✨تو مدام از کارهایی که در گذشته انجام ندادی
✨✨یا آنها را بد انجام داده ای گلایه می کنی.
🍃🍃طوری که انگار این کار فایده ای
دارد
✨✨چرا خودت را نمی بخشی و به خودت یاد آوری نمی کنی
✨✨که همیشه بیشترین تلاشت را کرده ای؟
🍃🍃انسان ها این حق را دارند
✨✨که به تدریج کامل شوند
✨✨لازم است گذر عمر، چیزی جز موی سفید
✨✨برای ما به ارمغان بیاورد...
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#آنان_كه_خدا_را_ديدند....
🌷در پاسگاه زيد با اينكه از سه طرف توسط تانكهاى مزدوران عراقى محاصره شده بوديم و آتش و دود تمام فضا را پر كرده بود، اما شهيد بزرگوار حميد يوسفى بىهيچگونه توجهى به موقعيت پر آشوب و خطرناك منطقه، با آرامش و دقت مشغول فيلمبردارى و ضبط حماسههاى دليرمردان صفشكن بود كه ناگهان....
🌷كه ناگهان انفجار خمپارهاى از او حماسهاى جاويد بر لوح زيباى عشق حك نمود. وقتى كه پيكر پاره پاره او را داخل پتويى مىپيچيديم، ياد حرفهايش كه ساعتى پيش هنگام آمدن به پاسگاه مىزد، افتادم كه مىگفت: خدا را ببين.... خدا را ببين....
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز حميد يوسفی
راوى: رزمنده دلاور پاسدار حـاج جواد بيات
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حجتالاسلام رفیعی | نذر مادر متوکل به امام هادی علیه السلام برای درمان متوکل
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆برگشت اوضاع برمكيان
🍃در اينكه چرا هارون بر برمكى ها غضب كرد، و تصميم گرفت كه اين خاندان را از ميان بردارد، سخنهاى فراوان گفته اند، ولى از همه قابل قبولتر اين است كه او از قدرت و نفوذ آنها براى حكومت خود، احساس خطر كرد و مقتدرترين و با نفوذترين اين خاندان جعفر فرزند يحيى بن بود، كه مى توان او را نخست وزير هارون ناميد، ولذا در آغاز، تصميم به كشتن جعفر گرفت .
🍃روزى يكى از ماءمورين جلادش بنام مسرور را طلبيد و او را امر كرد كه برو سر جعفر را براى من بياور مسرور نزد جعفر رفت و او را از جريان مطلع كرد.
🍃جعفر گفت :
🍃شايد هارون شوخى كرده است .
مسرور گفت :
🍃نه به خدا سوگند، هارون اين فرمان را از روى جديت گفت .
جعفر گفت :
🍃من بر گردن تو حقوقى دارم ، بخاطر آن حقوق ، امشب را بمن مهلت بده ، نزد هارون برو و بگو من جعفر را كشتم ، اگر صبح شد اظهار پشيمانى كرد كه بجا بوده و مرا نكشته اى و گرنه آنوقت فرمان هارون را انجام بده .مسرور گفت :
🍃نمى توانم مهلت دهم .
جعفر گفت :
🍃پس مرا نزد خيمه هارون ببر، بار ديگر درباره قتل من به هارون مراجعه كن ، اگر باز فرمان قتل مرا صادر كرد، در آنوقت بيا و مرا به قتل رسان .مسرور گفت :
🍃عيبى ندارد.
🍃مسرور و جعفر وارد محوطه كاخ هارون شدند، مسرور، جعفر را در آنجا گذارد و نزد هارون رفت و گفت :
🍃جعفر را آوردم .
🍃هارون گفت :
🍃همين الان سر او را بياور و گرنه ترا مى كشم .
🍃مسرور نزد جعفر رفت و گفت :
🍃شنيدى فرمان قتل را.
🍃جعفر گفت : آرى .
🍃در اين هنگام ، جعفر دستمال كوچكى از جيبش بيرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خود را كشيد، مسرور سر جعفر را از بدن جدا كرد و نزد هارون برد.
🍃به اين ترتيب جعفر در حالى كه بيش از 37 سال از عمرش نگذشته بود كشته شد.
🍃سپس هارون دستور داد، كليه اموال برمكى ها ضبط شود، و كاخ هاى آنان خراب گردد، و مردان اين خاندان همه زندانى شوند، جمعى از آنان در زندان درگذشتند، و عده اى از آنها پس از مدتى آزاد شدند.
🍃از جمله كسانى كه در زندان درگذشت ، يحيى بن خالد، پدر جعفر و فضل ، برادر جعفر بود، و آنها كه از زندان آزاد گرديده بودند، با وضع عجيبى زندگى مى كردند.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
✍ خودت را بند عادتها و باورهایت نکن
🔹پادشاهی دو شاهین گرفت و آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند.
🔸اما یکی از آنها از روی شاخهای که نشسته بود، پرواز نمیکرد.
🔹پادشاه اعلام کرد:
هرکس شاهین را درمان کند، پاداش خوبی میگیرد.
🔸کشاورزی موفق شد!
🔹پادشاه از او پرسید:
چگونه درمانش کردی؟
🔸کشاورز گفت:
شاخهای را که به آن وابسته شده بود، بریدم.
🔹گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🔴 سه نصیحت از پرنده!!
🌿مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
📙کیمیای سعادت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋مردی به روانشناسی گفت: من تمام پولم را از دست داده ام، دیگر به آخر خط رسیده ام. دکتر گفت: آیا هنوز میتوانی ببینی، بشنوی و راه بروی؟ مرد گفت: بله. دکتر: تو تقریبا همه چیز داری و تنهای چیزی که از دست داده ای پول است.
🔺ما اغلب مسائل را بیش از حد بزرگ می کنیم. بدترین اتفاقات احتمالا ناراحت کننده اند، اما پایان دنیا نیست.
همیشه شکر گزار خداوند باشیم، زیرا حال کنونی ما، میتواند آرزوی بسیاری از مردم نقاط مختلف کره زمین باشد که در شرایط بسیار سختری قرار دارند.
#معجزه_شکرگزاری
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍وقتی یوسف نبی (ع) را به کاروانی فروختند، یوسف (ع) را سوار مرکبی کردند و غلامی به نام یلقوس را برای مراقبت از او قرار دادند. وقتی مرکب یوسف از کنار قبرستان آل یعقوب (ع) گذشت٬ یوسفِ کودک، مزار مادرش را دید و سراسیمه خود را از مرکب شتر بر روی قبر مادرش انداخت و زار زار گریست؛ گویی میدانست که دیدار مزار مادرش دوباره نصیبش نخواهد شد.
وقتی یلقوس مرکب یوسف (ع) را خالی دید، در شبِ تاریک دنبال او گشت و او را بر سر مزار مادرش، اشکریزان یافت. سیلی محکمی بر گوش یوسف (ع) نواخت و درد یوسف (ع) را زمانِ وداع بر مزار مادرش٬ چندین برابر ساخت. یوسف پیامبر (ع) او را با چشمانی اشکبار نفرین کرد.
حضرت حق٬ جبرئیل را امر کرد که برو و قافله یوسف را نگه دار. باد شدیدی وزیدن گرفت و زمین لرزید؛ همگان فهمیدند که بهخاطر نفرین یوسف (ع) بود و حساب دست قافله آمد که کودکی که همراه آنهاست کودک خاص و محبوب خداست.
جبرئیل سوال کرد: «خدایا! یوسف (ع) را برادرانش کتک زدند و در چاه انداختند چرا بر آنها چنین خشمگین نشدی؟»
حضرت حق فرمود: «یوسف (ع) را برادرانش که پیامبر زادگان بودند در چاه انداختند؛ اما وقتی فردی غریبه٬ بر صورت عزیز من و فرستاده و پیامبر من سیلی زد، مرا غیرتم اجازه تحمل و صبر چنین حقارت و توهینی را نداد.»
🌺🌺🌺🌺🌺
✾📚 @Dastan 📚✾