📘#داستانهایبحارالانوار
💠شرایط دوستی...
🔹امام صادق (علیه السلام) میفرمایند:
دوستی شرط هایی دارد و هر کس یکی از این شرطها را نداشت او را دوست واقعی ندان و کسی که هیچ یک از آنها را نداشت اساسأ نام دوست نمیتوان بر وی گذاشت.
✔️شرط اول: آنکه درون و برونش نسبت به تو یکسان باشد (چند چهره نباشد).
✔️شرط دوم: آنکه خوبی تو را خوبی خود و بدی تو را بدی خود بداند آبروی تو را آبروی خویش و رسوایی تو را رسوایی خود بداند.
✔️شرط سوم: آنکه اگر وضع مالیش بهتر شد و به ثروتی دست یافت یا به مقامی رسید، با تو تغییر روش ندهد.
✔️شرط چهارم: آنکه به اندازه ی توانایی و قدرتش از یاری و همراهی با تو مضایقه نکند.
✔️و شرط پنجم: آنکه تو را در پیش آمدهای ناگوار و گرفتاریهای روزگار فراموش نکند و تنهایت نگذارد.
📚 بحار، ج ۷۴،
✾📚 @Dastan 📚✾
💠 مرحوم آیت الله بهجت :
🔺 برای بی سر و سامانی خود برنامه و وقتی مشخص کرده ایم؟
📌آیا تصمیم گرفتیم که روزی دیگر گناه نکنیم یا اینکه همه همین وضع را می خواهیم ادامه دهیم؟
💥اگر نمی خواهید این وضع ادامه داشته باشد، برای آن وقت تعیین کنیم، یک ماه، شش ماه، یک یا چند سال؛ خلاصه اگر بخواهیم تا زندهایم گناه کردن را ادامه دهیم، خطرناک است، حداقل حدی برای گناهانمان تعیین کنیم .
📚 کتاب جناب عشق ، صفحه ۱۸ .
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#احمد_ها
🌷در عمليات بیت المقدس، دو «احمد» داشتیم که فرمانده بودند و صدای آنها از شبکههای بیسیم مرتب شنیده میشد. «احمد متوسلیان» فرمانده لشکر محمد رسول الله (ص) و «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف. در تماسهای بسیار مهم، مخصوصاً در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندهان و رزمندگان از لهجه های آنها متوجه میشدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند!!
🌷در مرحلهی دوم عملیات که بچه های لشکر محمد رسول الله (ص) در دژ شمالی خرمشهر با لشکر ۱۰ زرهی عراق درگیری سختی داشتند و کارشان به اسیر دادن و اسیر گرفتن هم کشیده شده بود و احمد متوسلیان با بدنی مجروح عملیات را هدایت میکرد، احمد کاظمی با احمد متوسلیان اینگونه تماس میگرفت: احمَد احمَد احمَد؛ احمِد. او سه احمدِ اول را که یعنی متوسلیان، با لهجه تهرانی میگفت اما اسم خودش را با لهجه نجف آبادی، مخصوصاً مقداری هم غلیظتر بیان میکرد، به این ترتیب فرماندهان که صدای او را از بیسیم میشنیدند، میزدند زیر خنده....
🌹خاطره ای به یاد فرماندهان، سردار #شهید احمد کاظمی و سردار جاویدالاثر احمد متوسلیان
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مهربانی
🦋خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
🦋با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم . از او داراى سه فرزند شدم. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
🦋روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد. همه اندوهگين بودند،
🦋روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .
🦋از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تااز آنها مواظبت كنيم مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت
🦋احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد
🦋از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
🦋خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
🦋هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم
🦋يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
🦋اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
🦋اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
🦋چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
🦋ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
🦋بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
🦋بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مىبيند و مىشنود
🌳على بن الحسين (ع) چون طهارت مىكرد و وضو مىساخت، روى وى زرد مىشد .
🌳 مىگفتند: اى پسر رسول خدا!اين زردى از چيست؟
🌳مىگفت: آيا نمىدانيد كه پيش كه خواهم ايستاد .
🌳و چون زليخا، يوسف (ع) را به خويشتن دعوت كرد، پيشتر برخاست و آن بت كه وى را مىپرستيد، روى پوشانيد. يوسف گفت:
🌳 تو از سنگى شرم مىدارى، من از آفريدگار هفت آسمان و زمين شرم ندارم كه مىبيند و مىشنود؟
🌳و رسول (ص) گفت: خداى را چنان پرست كه گويى تو وى را پيش رو مىبينى، و اگر اين نتوانى، بارى به حقيقت بدان كه وى تو را مىبيند؛ چنان كه خود فرموده است: ان الله كان عليكم رقيبا؛ همانا خدا شما را مراقب است و مىنگرد.
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
✾📚 @Dastan 📚✾
📚دعایی که هدر رفت !
خداوند به يكى از پيامبرانش وحى فرمود كه در ميان قومت سه دعای فلان شخص مستجاب است.
پیامبر آن شخص را مطلع کرد و آن مرد نیز این قضیه را به همسرش اطلاع داد ، همسر مرد از وی درخواست کرد که یکی از دعاها را مختص او قرار دهد و مرد نیز پذیرفت.
همسر آن مرد از وى خواست تا دعا كند كه او زيباترين زن روزگار گردد ، مرد نیز دعا کرد و دعایش مستجاب شد ، ولى زيبايى زن چنان كرد كه پادشاه و درباريان و جوانان بسيارى به او دل بستند.
كار به جايى رسيد كه آن زن ديگر به شوهر پيرش علاقهاى نداشت و خشمگينانه با او رفتار مىكرد ولى آن مرد پيوسته با زنش مدارا مىكرد. اما بلاخره طاقتش به سر رسید و مرد از خدا خواست كه زنش را به شكل سگى درآورد.
فرزندان آن مرد به نزد وی آمدن و گفتند مردم مارا سرزنش می کنند که مادر شما سگ است و ... زارىكنان به پدر التماس کردند تا برای حفظ آبروى خانواده، مادرشان را به چهرۀ نخست درآورد؛ پدر نيز قبول كرد و دعا کرد؛ همسرش به چهرۀ پيشين بازگشت و اينگونه دعا های این مرد ضایع شد.
📚منبع :بحار الأنوار, ج 14 , ص 485
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا
🌱پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
🌱سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
🌱چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
✾📚 @Dastan 📚✾
▪️▪️▪️▪️▪️حدیث 1214
فرزندان در برابر پدران چه کنند
3125 - وَ قَالَ موسی بن جعفر عليه السلام: سَأَلَ رَجُلٌ رَسُولَ اللَّهِ صلى الله عليه وآله وسلم ما حَقُّ الْوالِدِ عَلى وَلَدِهِ؟ قالَ لا يُسَمّيهِ بِاسْمِهِ، وَ لا يَمْشى بَيْنَ يَدَيْهِ، وَ لا يَجْلِسُ قَبْلَهُ وَ لا يَسْتَسِبُّ لَهُ
مردى از رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پرسيد حق پدر بر فرزندش چيست؟
فرمودند: او را به نامش نخواند و جلوتر از او راه نرود، و قبل از او ننشيند، و باعث دشنام و فحش او نشود، (يعنى كارى نكند كه مردم پدرش را دشنام دهند)
کتاب احادیث الطلاب ص 905
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ارزیابی خود
🌱پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
🌱پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
🌱زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
🌱پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
🌱پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
🌱پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
🌱پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
✾📚 @Dastan 📚✾
شهادت امام موسى كاظم عليه السلام
احمد بن عبدالله قَرَوى از پدرش نقل كرده كه گفت: بر فَضْل بن رَبِيع وارد شدم در حالى كه بر بام خانهاش نشسته بود، به من گفت نزديك بيا، چون نزديك او رفتم گفت: از اين بالا ميان آن اتاق را نگاه كن، وقتى كه نگاه كردم سؤال كرد چه مى بينى؟ گفتم: ثَوْباً مَطْروحاً (لباسى را كه بر روى زمين انداخته شده است) گفت دوباره بهتر نگاه كن، چون با دقت نگاه كردم گفتم: گويامردى در حال سجده است، گفت او را مى شناسى، گفتم نه، گفت او مولاى توست، گفتم مولاى من كيست؟ گفت خودت را به جهالت مى زنى، او موسى بن جعفرعليه السلام است من شب و روز او را مراقبت مى كنم، هيچگاه او را جز در اين حالى كه مى بينى مشاهده نكردهام.
او نماز صبح را كه مى خواند تا هنگام طلوع خورشيد به تعقيب نماز مى پردازد، سپس به سجده مى رود و تا اذان ظهر سجدهاش را ادامه مى دهد و كسى را سفارش نموده كه چون از وقت اذان اطلاع حاصل كرد به او خبر دهد، آنگاه بر مىخيزد و بدون اينكه وضوى تازهاى بگيرد نماز مى خواند، و من مى فهمم كه و در سجده طولانى خود بخواب نرفته است و چون از نماز ظهر و عصر و نوافل و تعقيبات آن فارغ مى شود تا غروب در حال سجده است، سپس برمىخيزد و با همان وضوئى كه دارد نماز مغرب را مى خواند و چون نماز مغرب و عشاء و نوافل و تعقيبات آن را به جا آورد با غذاى مختصرى كه براى او مىآورند افطار مى كند، سپس تجديد وضو مى كند و بعد از آن سجدهاى به جا مىآورد و چون سر از سجده بر مى دارد استراحت كوتاه و خواب سبكى مى كند، سپس بر مى خيزد و دوباره وضو مى گيرد و به نماز مىايستد و تا طلوع فجر به نماز مشغول است، و چون غلامش به او وقت طلوع فجر را خبر مى دهد نماز صبح را به جا مىآورد و مدت يكسال است كه اين روش اوست.
روزى هارون الرشيد آمد نزد قبر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و عرض كرد من درباره موسى بن جعفرعليه السلام اراده كردهام او را زندانى كنم و از اين بابت معذرت مى خواهم، اين كار را براى اين است كه مى ترسم فتنه بر پا كند و خونهاى امت تو ريخته شود.
سپس فضل بن ربيع را فرستاد بدنبال امام موسى كاظم عليه السلام و آن حضرت نزد جد بزرگوار خود رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم نماز مى كرد، به امام اجازه ندادند كه نماز را تمام كند، در وسط نماز آن حضرت را گرفتند و كشيدند و از مسجد بيرون بردند، در ضمن بيرون بردن آن حضرت متوجه قبر رسول خداصلى الله عليه وآله وسلم شد و عرض كرد يا رسول اللهصلى الله عليه وآله وسلم به تو شكايت مى كنم از اين امت بد كردار كه به اهل بيت تو چه مى كنند و مردم از هر طرف صدا به گريه و ناله و فغان بلند كردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند، ناسزاى بسيارى به آن جناب گفت و دستور داد دو مَحْمَل ترتيب دادند براى آنكه كسى نداند آن حضرت را به كجا مى برند يكى را به سوى بصره و ديگرى را به بغداد و حضرت در آن محمل بود كه جانب بصره مى بردند و در زندان امير بصره زندانى شد و امير بصره در فرح و شادى به سر مى برد و روزى 2 بار در زندان را باز مى كرد يك نوبت براى وضو و نوبتى ديگر براى غذا
و مدت يكسال در حبس امير بصره بود و در اين مدت مكرّر هارون به او نوشت آن جناب را شهيد كند، ولى دوستانش او را از اين كار منع مى كردند و او جرأت اين كار را نداشت و براى هارون نوشت: من در حال موسى بن جعفرعليه السلام جستجو كردم به غير عبادت و بندگى و ذكر مناجات با خدا چيزى نديدم و نشنيدم و هرگز بر ضرر تو يا من يا شخصى ديگرى نفرين نكرد و پيوسته متوجه كار خود است، كسى را بفرست كه او را تحويل دهم در غير اين صورت او را رها مى كنم، يكى از جاسوسان امير بصره خبر داد كه من در ايامِ زندانى بودنِ امام موسى كاظمعليه السلام بسيار شنيدم آن جناب مى گفت، خدايا من پيوسته درخواست مى كردم كه جاى خلوتى با خيال راحتى به من روزى كنى، اكنون شكر مى كنم كه دعاى مرا مستجاب كردى.
چون نامه امير بصره به دست هارون رسيد امامعليه السلام را به زندان بغداد در نزد فضل بن ربيع منتقل كرد
👇👇👇