#داستان_آموزنده
🔆حكايت: كريمتر از حاتم طايى
🔅از حاتم طايى پرسيدند: آيا از خود كريمتر ديدهاى؟
🔅گفت: آرى، روزى در باديه مىرفتم، به خيمهاى رسيدم. پيرزنى در آن بودو بزى در پس خيمه بسته بودند. وقتى به آنجا رسيدم، زال پيش من دويد ومرا خدمت كرد و عنان شتر مرا گرفت تا فرود آمدم.
🔅بعد از چند لحظهاى پسر او هم آمد و با بشاشتى هر چه تمامتر از حالمن سؤال كرد.
🔅زن به پسرش گفت: برخيز و به مصالح مهمان قيام نماى و وسايل پذيرايىرا آماده كن و آن بز را ذبح و طعام درست كن. پسر گفت: اول بروم از صحراهيزم بياورم؟
🔅زن گفت: تا تو به صحرا بروى و هيزم آورى، دير مىشود. مهمان راگرسنه داشتن از مروت دور بود!
🔅پس دو نيزه داشت. هر دو را شكست و آن بز راكباب كرد و نزد من آورد.
چون تفحص از حال آنان كردم، جز آن بز چيز ديگرى نداشتند و آن راايثار من كردند.
🔅از زن پرسيدم: مىدانى من كيستم؟
زن گفت: نه، نمىدانم شما چه كسى هستيد.
🔅گفتم: من حاتمم. بايد به قبيله ما بيايى. در حق شما تكليفى واجب دارم وبايد حق اين ضيافت را بگزارم.
🔅زن گفت: ما جزا بر مهمانى نستانيم و نان به بها نفروشيم. و از من هيچقبول نكردند و من دانستم كه ايشان از من كريمترند.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
#گستاخ بودن آسان است.
به تلاش نیازی ندارد و نشانه #ضعف و #ناامنی است.
#مهربانی بیانگر تأدیب نفس و
#عزت_نفسی عظیم است.
مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.
#مهربانی خصیصه کسی است که کارهای #فکری_مثبت زیادی انجام داده و به بینش عمیقی از خود فهمی و #عقل دست یافته است.
💐مهربانی نشانه #قدرت است نه ضعف.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كيد_منافقين....!!
🌷ساعت دو بعداز ظهر در آن گرما و تشنگی و حاد شدن نبرد در تعقیب و گریز، عده ما حدوداً به هفتاد نفر رسید که در محاصره گازانبری گرفتار شدیم. به زمین صاف نگاه کردیم جایی که میبایست برویم، تانک های عراقی را میدیدیم. چند نفری از جمله غلامحسین برومند به آن سو گریختند ولی در زیر آتش خصم زمینگیر شدند.
🌷....در همین بین چند تن از منافقین بچه ها را با خنده به طرفشان میخواندند و اینگونه وانمود میکردند که بچه های خودیاند ولی کیدشان برملا شد و نصیبشان آخرین گلوله آر.پی.چی یکی از رزمندگان بود.
🌷دیگر مهمات به انتها رسید و در تحیر چه کنم؟! چه کنم؟! بودیم که یکی از بچه ها به طرف من آمد و گفت: یک نارنجک دارم، میخواهم خودم را بکشم چون تحمل اسارت را ندارم. نارنجک را از دستش گرفتم و بلند فریاد زدم: اگر شهادت مقدرمان نشد، اسارت هم یکی از عوارض جنگ است که مفری از آن نیست رضاییم به رضای خدا.
🌷....هنوز سخنم تمام نشده بود از روی خاکریزها، عراقی ها سلاحهایشان را به سوی مان نشانه گرفتند. بدین سان فصل نوینی در زندگیمان گشوده شد که اسارت نام داشت.
#راوی: آزاده سرافراز علی نائیجی
✾📚 @Dastan 📚✾
لطاف خفیه اهل بیت علیهم السلام
✍عبداللّه بن ابراهیم غفاری:تنگ دست بودم و روزگارم به سختی میگذشت. یکی از #طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا #امام_رضا_علیه_السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که #وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت.
یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول #قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم #خرجی خانوادهات است».
📚 المناقب، ج4، ص337
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ روزگار چه خوب چه بد میگذره
🔹به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
🔸نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو.
🔹هر دو میگذرن.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ملاقات با امام زمان (عج )
✨علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
🌕در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس از احوالپرسى از وى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
🌕در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
🌕ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
🌕- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
🌕- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
🌕چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
🌕وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.
🌕افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه
🌕پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
🌟اهل آرامش که شدی،
💖شاد کردن دیگران بیشتر از
شاد بودن خودت به دلت می چسبد،
🌺و از این کار حال خوشی پیدا می کنی!
از درون به خود می بالی!
✨ارزشمندتر از همیشه ات می شوی!
🌟به این نقطه که برسی آرامش وجودت را فرا می گیرد،
❤️آرامشگر می شوی!❤️
👌نه به راحتی می رنجی
💕و نه به آسانی می رنجانی!
💚آرامش سهم دل هایی ست که نگاه شان سمت خداست ...
💞💞💞شبتون خدایییی💞💞💞
✾📚 @Dastan 📚✾
؛
امام صادق عليه السلام فرمود:
((وقتي يكي از شما اراده كند كه هر چه از خداوند متعال خواست به وي عطا كند، بايد از تمام مردم ماءيوس شود و جز به خداوند اميدي نداشته باشد. وقتي خدا بداند كه ضمير او اين چنين است و از غير خدا منقطع است ، هر چه خواست به او عطا مي كند.))
بين افراد با ايمان ، عده قليلي هستند كه از اين مزيت ايماني و معرفت سعادت آفرين برخوردارند.
بيشتر مردم مومن به خداوند از اين كمال معنوي بي نصيبند و در مواقع عادي كه علل و اسباب طبيعي ، مسير خود را مي پيمايد و امور بر وفق مرادشان جريان دارد، از خداوند غافلند و توجهشان به وسايل عادي معطوف است .
در موقعي كه اسباب معمولي كم اثر مي شود، مثلا طبيب و دوا نمي توانند به مريض بهبودي ببخشند، وضع روحي بيمار و اطرافيانش منقلب مي گردد، از مجاري اسباب ، حالت انقطاع پديد مي آيد، متوجه معنويات مي گردند، نور توحيد در ضميرشان شكوفا مي شود، صميمانه دعا مي كنند، خداوند تفضل مي فرمايد، وضع مريض ناگهان عوض مي شود و آثار بهبودي مشهود مي گردد.
در يكي از جنگ هاي مسلمين با كفار، دشمنان در قلعه محكمي استقرار يافته بودند. مسلمانان قلعه را در محاصره داشتند و هر روز براي فتح قلعه تلاش مي نمودند و نتيجه اي به دست نمي آمد.
مدت محاصره و تلاش براي فتح قلعه به درازا كشيد. روحيه سربازان مسلمين تدريجا ضعيف گرديد. آثار ياءس در چهره آنان خوانده مي شد.
فرمانده لشكر كه اين وضع را مشاهده كرد، سخت ناراحت گرديد، تصميم گرفت متوجه خدا شود، دعا كند و براي پيروزي مسلمين از ذات اقدس الهي استمداد نمايد. شبي در حالي كه از همه وسايل و اسباب عادي منقطع شده بود، دست دعا به پيشگاه باريتعالي برداشت و از خداوند فتح قلعه و پيروزي مسلمين را درخواست نمود.
فرداي آن روز در نقطه اي نشسته بود، ناگاه سگ سياهي را ديد كه در عسكرگاه مي دود و چون به نقطه انباشتن زباله رسيد، براي يافتن طعمه به داخل آن رفت .
فرمانده در فعاليت آن سگ دقت نمود و به ذهن سپرد. شب فرا رسيد. هوا مهتاب بود، فرمانده ديد كه همان سگ بالاي حصار قلعه ظاهر شد، يقين كرد كه اين قلعه راه پنهاني دارد كه سگ از آن راه ، قلعه را ترك مي گويد و از همان راه به قلعه برمي گردد.
مطلب را با بعضي از محارم خود به ميان گذارد، آنان هر قدر تفحص نمودند، راه را نيافتند. فرمانده دستور داد انباني را چرب كنند و در جدار آن ، سوراخ هاي كوچكي باز نمايند و در انبان ارزن بريزند و در انبان را محكم ببندند و آن را در محل زباله بيفكنند. فردا سگ آمد و به محل زباله رفت ، انبان چرب را به گمان آن كه طعمه اي است به دندان گرفت تا آن را از راه نقب به داخل قلعه ببرد. حركات بدن سگ موجب شد كه دانه هاي ارزن در مسيرش بر زمين بريزد.
ماءمورين خط سير و حركت سگ را از دنبال نمودن دانه هاي ارزن يافتند، از آن راه به داخل قلعه رفتند و دژ محكم دشمن را فتح نمودند.(2)
بنابر آنچه مذكور افتاد، معلوم شد كه اگر كسي براي خداوند مخالف و ضدي قرار ندهد و همچنين از غير خدا منقطع شود و با او مثل و مانندي را نخواند، دعايش شايسته استجابت است و خداوند تمنياتش را برآورده مي سازد.(3)
1- الكافي ، ج 2، ص 148.
2- جوامع الحكايات ، ص 157.
3- شرح و تفسير دعاي مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 250.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆فيلسوف و ناسازه هاى قرآنى !
🍁اسحاق كندى - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فيلسوف برجسته مى شناختند. وى اسلام را قبول نداشت و كافر بود. مى پنداشت بعضى از آيات قرآن با بعضى ديگر سازگار نيست تصميم گرفت پيرامون به ظاهر ناسازه ها و ضد و نقيض هاى موجود در آيات قرآنى كتابى بنويسد! براى نگارش چنين كتابى در خانه نشست و مشغول نوشتن گرديد. روزى يكى از شاگردان وى محضر امام عسگرى (ع ) رسيد و جريان را اطلاع داد. حضرت به او فرمود:
🍁- آيا بين شما مرد هوشمند و رشيدى نيست كه استادتان را از نوشتن كتابى كه درباره قرآن شروع كرده بازدارد و پشيمان سازد؟
🍁عرض كرد:
- ما همگى از شاگردان او هستيم . چگونه ممكن است او را از عقيده اش منصرف كنيم ؟
🍁امام فرمود:
- آيا حاضرى آنچه را كه به تو مى آموزم در محضر استادت انجام دهى ؟ عرض كرد:
- بلى !
فرمود:
🍁- پيش او برو! و مدتى او را در اين كار كه شروع كرده كمك كن به طورى كه انس بگيرى و دوست و همدم كه شدى به او بگو سؤ الى برايم پيش آمده اجازه مى خواهم از تو بپرسم و غير از شما كسى شايستگى پاسخ آن را ندارد.
🍁او خواهد گفت بپرس ! به او بگو:
آيا ممكن است فرستنده قرآن (خدا) معانى را اراده كرده كه غير از آنست كه شما فهميده ايد؟ او در جواب خواهد گفت :
آرى ؟ ممكن است .
در اين هنگام به او بگو:
🍁تو چه مى دانى شايد منظور خدا از آيات غير از آن معانى است كه شما حدس مى زنيد. استادت به خوبى مى فهمد منظور شما چيست .
🍁شاگرد نزد استاد اسحاق رفت ، مطابق دستور امام رفتار كرد و با او همدم شد تا اينكه زمينه براى طرح سؤ ال آماده گرديد. آنگاه از استاد پرسيد آيا ممكن است كه خداوند غير از معانى كه تو از آيات فهميده اى اراده كرده باشد؟
استاد با كمال دقت به پرسش شاگرد گوش داد و گفت : دوباره سؤ ال خود را تكرار كن ! شاگرد سؤ الش را تكرار كرد.
🍁فيلسوف پس از كمى تاءمل اظهار داشت :
آرى ! ممكن است ، خداوند اراده معانى غير از معانى ظاهر آيات داشته باشد. زيرا واژه ها و لغتها داراى احتمالات است و از لحاظ دقت نظر نيز گفته شما پسنديده مى باشد.
🍁استاد مى دانست شاگرد او توانائى چنين پرسشى را از پيش خود ندارد و از حدود انديشه او بيرون است لذا روى به شاگرد و گفت : تو را سوگند مى دهم كه حقيقت را بگويى اين مطلب را از كجا ياد گرفته اى ؟
شاگرد ابتدا آن را به خود نسبت داد گفت :
به ذهنم آمد كه از تو بپرسم .
استاد جواب او را نپذيرفت و اصرار نمود حقيقت را بگويد
شاگرد:
🍁حقيقت اين است كه امام حسن عسگرى (ع ) يادم داد.
فيلسوف :
🍁اكنون واقعيت را گفتى ، چون چنين پرسشها جز از خاندان رسالت شنيده نمى شود.
آنگاه فيلسوف با توجه به اشتباهات خود دستور داد آتش تهيه كنند و تمام آنچه را درباره تناقض آيات قرآن نوشته بود به آتش كشيد و سوزاند!
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حکایت آموزنده پند دزد
🌾گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت … در راه گرفتار راهزنان شدند.
🌾غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت:اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما.دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند.دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟
🌾چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد!اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت:پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
🔴 شاید این نجاتدهندهات باشد
🔹خسته و کوفته به خانه برگشتهای در حالی که چیزهایی که از تو خواستهشده را با خودت حمل میکنی.
🔸مادرت از تو میپرسد:
شیر هم برایم آوردهای؟
🔹با لبخند به او بگو:
چشم الان میرم میارم.
🔸دعا میکند در حقت.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹مشغول خواندن نماز هستی. کودکت کنارت مشغول بازیکردن است. ناگهان در حال سجده بر پشتت سوار میشود.
🔸عصبانی نشو. او با خودش کودکیاش را حمل میکند.
🔹سجدهات را کمی طولانیتر کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸کارگری در گرمای طاقتفرسای تابستان، زیر تابش نور آفتاب خسته و کوفته مشغول کار است.
🔹آب سردی را به او تعارف کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸برای پرندگان دانههایی از برنج و جو و گندم و ارزن میریزی تا از آن بخورند.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آشغالهای در مسیر راهت را برمیداری یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸یکی تو را دشنام میدهد. میگویی خدا تو را ببخشد.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آیهای از قرآن را با خشوع و تدبر میخوانی و اشک از چشمانت جاری میشود.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸از کنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شدهاند میگذری. با نرمی و محبت و حکمت آنها را پند میدهی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹کسی در حق تو بدی میکند. عصبانی میشوی و میخواهی دشنام بدهی.
🔸بهیاد این فرمایش الله متعال میافتی:
«کسانی که خشم خودشان را فرومیخورند و مردم را معاف میکنند... و خدا نیکوکاران را دوست میدارد.»
🔹خشم خودت را فرومیخوری و او را میبخشی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸خبر رسوایی کسی به تو میرسد. اما پیش خودت نگه میداری و آن را پخش نمیکنی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹چهبسا اعمالی که تو اصلا برایشان ارزشی قائل نمیشوی و آنها را چیزی حساب نمیکنی، باعث نجات تو شوند و میزان اعمالت را سنگین کنند.
هیچ کار نیکی را دستکم نگیر.
🔸همیشه قبل از هر کار به ظاهر کوچک، این را با خودت تکرار کن:
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پیدرپی برای بذل و بخشش تبدیل میشود
و نتیجه آن را در زندگی خودت مشاهده خواهی کرد.
✾📚 @Dastan 📚✾