#داغي_صحراي_محشر
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
📚پندتاريخ_ج١ص١٩٠
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پيغمبر صلى الله عليه و آله و شبان
🌸رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند. حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
🌸شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
🌸با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !
سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد. چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
🌸- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!
🌸يكى از اصحاب عرض كرد:
- يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !
🌸رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
🌸سپس اين دعا را نيز كردند:
- خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما!
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷🌷
#زیر_باران_حسرت....
🌷در عملیات «کربلای ۵» از ناحیه دست و چند جای دیگر بدن مجروح شدم. اما از آنکه بادگیر در تنم بود و مچ آستینم گشاد، مانع نفوذ خون به بیرون میشد. دستم برای دومین بار بود که آسیب میدید. یک بار برحسب تصادف در یک مأموریت نظامی و اینبار در عملیات «کربلای ۵». همین طور میجنگیدم و پیش میرفتم. تا آنکه....
🌷....تا آنکه شدت درد و سنگینی لختههای خون، توان لازم را از من گرفت و من به زمین افتادم از رد خونی که از من بر جا مانده بود، دوستم متوجه زخمم شد و خودش را به من رساند و گفت: «خودت را میخواهی به کشتن بدهی؟» اما من دلم پیش بچههای رزمنده بود و نمیتوانستم دست از مبارزه بکشم، تا این که نمیدانم چه وقت زانوهایم سست شد و به زمین افتادم.
🌷وقتی چشم باز کردم، خود را در بیمارستان اهواز دیدم. چند روز بود که از عملیات فخر آفرین «کربلای ۵» گذشته بود، با خودم گفتم: «ای کاش من هم میتوانستم یکی از آن شهدای گلگون کفن باشم.»
#راوی: شهید معزز علیاصغر شعبانی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✾📚 @Dastan 📚✾
#تلنگر
🔔
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺁﺭﺍﻡ میگیری ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ
که نمیدانی #ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺁﻥ ڪﯿﺴﺖ!
چگونه ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ #ﺁﺭﺍﻡ نمیگــیری
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ڪه میدانی ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ
ﺁﻥ خـــدا ﺍﺳﺖ به ⇩⇩⇩
#خـدوانداعتـــماد داشــته باشید.
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
📘داستانهایبحارالانوار
هفتصد درودِ خداوند...
🔹روزی پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند:
«یا علی! میخواهی تو را به چیزی مژده بدهم؟»
حضرت علی علیه السلام عرضه داشتند:
بله، پدر و مادرم به قربانت! شما همیشه مژده دهنده هر چیزی بودید.
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل، نزد من آمد و از امر عجیبی مرا خبر داد. »
امیرالمومنین علیه السلام پرسیدند: امر عجیب چه بود یا رسول الله؟
🔹پیامبر فرمودند: «جبرئیل خبر داد که هر کس از دوستان من، بر من توأم با خاندانم صلوات بفرستد، درهای آسمان به روی وی گشوده میشود و فرشتگان هفتاد صلوات به او میفرستند و اگر گناهکار است گناهانش میریزد همچنان که برگ درختان میریزد و خداوند متعال به او خطاب میکند: (لبیک یا عبدی و سعدیک).
سپس به فرشتگان میفرماید:
ملائکان من! شما به او هفتاد صلوات فرستادید، اما من بر او هفتصد صلوات میفرستم.»
📚 بحارالانوار، ج ۹۴، ص ۵۶.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نجواى شبانه
✨ابودرداء نقل مى كند:
در يكى از شبهاى ظلمانى از لابلاى نخلستان بنى نجار در مدينه مى گذشتم . ناگهان نواى غم انگيز و آهنگ تاءثرآورى به گوشم رسيد و ديدم انسانى است كه در دل شب با خداى خود چنين سخن مى گويد:
💐- پروردگارا! چه بسيار از گناهان مهلكم به حلم خود درگذشتى و عقوبت نكردى و چه بسيار از گناهانم را به لطف و كرمت پرده روى آنها كشيده و آشكار نكردى . خدايا! اگر چه عمرم در نافرمانى و معصيت تو گذشته و گناهانم نامه اعمالم را پر كرده است . اما من به جز آمرزش تو اميدوار نيستم و به غير از معرفت و خوشنودى تو به چيز ديگرى اميد ندارم .
اين صداى دلنواز چنان مشغولم كرد كه بى اختيار به سمت آن حركت كرده ، تا به صاحب صدا رسيدم . ناگهان چشمم به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد. خود را در ميان درختان مخفى كردم تا از شنيدن راز و نياز محروم نمانده و مانع دعا و مناجات آن حضرت نشوم .
💐على بن ابى طالب عليه السلام در آن خلوت شب دو ركعت نماز خواند و آنگاه به دعا و گريه و زارى و ناله پرداخت .
باز از جمله مناجاتهاى على عليه السلام اين بود:
💐- پروردگارا! چون در عفو و گذشت تو مى انديشم ، گناهانم در نظرم كوچك مى شود و هرگاه در شدت عذاب تو فكر مى كنم ، گرفتارى و مصيبت من بزرگ مى شود. آنگاه چنين نجوا نمود:
💐- آه ! اگر در نامه اعمالم گناهانى را ببينم كه خود آن را فراموش كرده ام ولى تو آن را ثبت كرده باشى ، پس فرمان دهى او را بگيريد. واى به حال آن گرفتارى كه خانواده اش نتوانند او را نجات بدهند و قبيله و طايفه او را سودى ندهند و فرشتگان به حال وى ترحم نكنند.
سپس گفت : آه ! از آتشى كه دل و جگر آدمى را مى سوزاند و اعضاى بيرونى انسان را از هم جدا مى كند. واى از شدت سوزندگى شراره هاى آتش كه از جهنم بر مى خيزد.
💐ابودرداء مى گويد: باز حضرت به شدت گريست . پس از مدتى ديگر نه صدايى از او به گوش مى رسيد و نه حركت و جنبشى از او ديده مى شد. با خود گفتم : حتما در اثر شب زنده دارى خواب او را فرا گرفته . نزديك طلوع فجر شد و خواستم ايشان را براى نماز صبح بيدار كنم . بر بالين حضرت رفتم . يك وقت ديدم ايشان مانند قطعه چوب خشك بر زمين افتاده است . تكانش دادم ، حركت نكرد. صدايش زدم ، پاسخ نداد. گفتم : - ((انالله و انا اليه راجعون )). به خدا على بن ابى طالب عليه السلام از دنيا رفته است . ابودرداء در ادامه سخنانش اظهار مى كند:
💐- من به سرعت به خانه على عليه السلام روانه شدم و حالت او را به اطلاع آنان رساندم .
فاطمه عليهاالسلام گفت : ابودرداء! داستان چيست ؟
من آنچه را كه از حالات على عليه السلام ديده بودم همه را گفتم . فرمود:
💐ابودرداء! به خدا سوگند اين حالت بيهوشى است كه در اثر ترس از خدا بر او عارض شده .
سپس با ظرف آبى نزد آن حضرت برگشتم و آب به سيمايش پاشيديم . آن بزرگوار به هوش آمد و چشمانش را باز كرد و به من كه به شدت مى گريستم ، نگاهى كرد و گفت :
💐- ابودرداء! چرا گريه مى كنى ؟
گفتم : به خاطر آنچه به خودت روا مى دارى گريه مى كنم .
فرمود:
💐- اى ابودرداء! چگونه مى شود حال تو، آن وقتى كه مرا براى پس دادن حساب فرا خوانند و در حالى كه گناهكاران به كيفر الهى يقين دارند و فرشتگان سخت گير دور و برم را احاطه كرده اند و پاسبانان جهنم منتظر فرمانند و من در پيشگاه خداوند قهار حاضر باشم و دوستان ، مرا تسليم دستور الهى كنند و اهل دنيا به حال من ترحم ننمايند.
البته در آن حال بيشتر به حال من ترحم خواهى كرد، زيرا كه در برابر خدايى قرار مى گيرم كه هيچ چيز از نگاه او پنهان نيست .
✾📚 @Dastan 📚✾
حاج اسماعیل دولابی:
توقع صفت خوبی نیست....
#اسماعیل_دولابی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_اموزنده
🔆حکایت پسر و پدر
🍃میگویند در زمان های دور پسری بود کـه بـه اعتقاد پدرش هرگز نمیتوانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
🍃این پسر هرروز بـه کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود میرفت و ساعتها بـه تکه سنگ مرمر بزرگی کـه در حیاط کلیسا قرار داشت خیره میشد و هیچ نمی گفت.
🍃روزی شاهزادهای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید کـه بـه این تکه سنگ خیره شده اسـت و هیچ نمی گوید.
🍃از اطرافیان در مورد پسر پرسید. بـه او گفتند کـه او چهار ماه اسـت هرروز بـه حیاط کلیسا میآید و بـه این تکه سنگ خیره میشود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک جوخت. کنار او آمد و آهسته بـه او گفت: «جوان، بـه جای بیکار نشسستن و زل زدن بـه این تخته سنگ، بهتر اسـت برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خودرا بسازی»
🍃پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی بـه سوی او برگشت ودر چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین همین حالا در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره بـه تخته سنگ خیره شد.
🍃شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد بـه او خبر دادند کـه ان پسرک از ان تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته اسـت. مجسمه ای کـه هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا بـه شمار میآید. نام ان پسر «میکل آنژ» بود!
🍃رو ذقبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر اسـت کـه بـه اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد …!
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از جارچی 🇮🇷
🔴 اهل کدام استان هستید ❓
✅ استان خودتو انتخاب کن تا ببینی چه خبره👇
◀️ خراسانرضوی ◀️ قم ◀️ فارس
◀️ تهران ◀️ یزد ◀️ اصفهان
◀️ کرمان ◀️ قزوین ◀️ خوزستان
◀️ سمنان ◀️ هرمزگان
◀️ مرکزی ◀️ زنجان ◀️ همدان
◀️ ایلام ◀️ لرستان ◀️ کرمانشاه
◀️ آذربایجان شرقی ◀️ مازندران
◀️ چهارمحالوبختیاری
🔴 مهمترین اخبار و اطلاعیهها در استانها👆
https://eitaa.com/joinchat/820051968C2b85dac984
📣 بزرگترین کانال خبری پیامرسان ایتا👆
#داستان_آموزنده
🔆حکایت پند آموز زیبا و خواندنی امید
♨️ سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند. به هر سه، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد.
♨️در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
♨️نفر اول گفت: من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام. اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم.
♨️می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام. کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام.
♨️نفر دوم می گوید: من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام.
♨️اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم. در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عام المنفعه بکنم و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.
♨️نفر سوم با شنیدن سخنانه دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت: من مثل شما هنوز ناامید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام. من می خواهم سال های سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم این است که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای باتجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
#حکایت
عجیب ولی واقعی
🔻متروی تهران ایستگاهی دارد به نام #جوانمرد_قصاب
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار ؟
می گفت : الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش ، کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
✖️''شهید عبدالحسین کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است !
به این میگن جوانمرد
✾📚 @Dastan 📚✾