فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیه الله مرحوم ناصری:
موضوع: خاطره ای جالب از عارف بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد کوفی
در جهت دیدن امام زمان علیه السلام
مدت : کمتر از یک دقیقه
✾📚 @Dastan 📚✾
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🔆از بنده به مولای
🍂بنده از مولای امید دارد که به موافقت باشد تا خاک پای او شود. بنده میگوید: جسم و جان من، هرچه دارم متعلّق به تو است و تسلیم حکم تو میباشم.
🍂جسم و جان و هر چه هستم آنِ توست **** حکم و فرمان، جملگی فرمان توست
بنده اگر دلش بگیرد و برای مولایش بیتاب شود، دردهای بنده موقع بلا و محنت، مداوایش به احسان مولاست. بنده، ناله و شیون و زاری هم برای او کند؛ برای مولای خوب، رواست که بنده جان را فدا کند.
🍂عمل بنده گاهی سبب ناراحتی مولا میگردد.
پس بنده باید آنچه در توان دارد، فدا کند تا وصل، تبدیل به هجران نگردد. چراکه هرگاه مولا آهنگ جدایی میکند، نالهی بنده شروع میشود و به تقصیر، اعتراف میکند و دست نیاز برمیدارد. چون مولا، مطلوب و بنده، طالب است، پس بنده در شیفتگی و شوق به او گام میدارد. بنده در دوستی باید افروخته شود. اگر مولا بگوید: این پخته است، بنده هم میگوید پخته است. بنده در دست مولا همانند سفانج (اسفناج) در دست آشپز باشد، اگر خواهد شوربای ترش یا شوربای شیرین بپزد؛ مطیع محض باشد. بنده به مولا گوید: اختیار با توست، شمشیر و کفن پیش تو میگذارم، میخواهی گردن بزنی یا ببخشایی و لطف کنی که من مقصّرم.
مینهم پیش تو شمشیر و کفن **** میکشم پیش تو گردن را، بزن(4)
📚مثنوی، ج 1، ابیات 2413 - 2395
✾📚 @Dastan 📚✾
🔸طاقتش طاق شده بود.
حرف مردم آزارش میداد.
با گلایه رفت خانه امام.
سفره دلش را باز کرد.
گفت:
مردم حرفهایی پشت سرم میزنند که مرا به هم میریزد!
امام صادق علیهالسلام دلداریش داد.
فرمود:
مگر میشود همه مردم را راضی نگه داشت؟
مگر میشود جلوی زبانشان را گرفت؟!
هرگز!
حتی انبیا و امامان هم از شر زبان مردم در امان نبودند!
آیا مردم به یوسف علیهالسلام نسبت زنا ندادند؟
نگفتند بلاهایی که سر ایوب علیهالسلام آمده به خاطر گناهانش است؟
نگفتند رسول خدا شاعر و مجنون است؟
نگفتند امیرالمومنین علیهالسلام دنبال دنیا و حکومت است؟
نگفتند خون مسلمانان را به ناحق میریزد؟
مردم حتی در مورد خدا هم چیزهایی میگویند که لایق او نیست.
آن وقت تو توقع داری این زبانها در مورد تو حرفهای ناخوشایند نگویند؟!
📚برگرفته از امالی صدوق، ص۱۰۳
👈توی این دوره و زمونه،
اگر بخوای زیادی به حرف مردم بها بدی،
نمیتونی یار خوبی برای امام زمانت باشی.
قبول کنیم که نمیشه همه رو راضی نگه داشت
فقط باید دنبال رضایت یه نفر باشیم
اونم امام زمانه.
#سبک_زندگی_مهدوی
#امام_صادق_علیه_السلام
✾📚 @Dastan 📚✾
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
#داستان_آموزنده
🔆حماد بن حبیب
🌾«حماد بن حبیب کوفی» گفت: سالی برای انجام حج با عدهای بیرون شدیم همینکه از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آنقدر شدید بود که قافله را زا هم متفرق ساخت.
🌾من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود رساندم.
تاریکی شب مرا فراگرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامههای سفید که بوی مُشک از او میوزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص یکی از اولیاء خدا باشد!
🌾ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا مَنْ حاذَ کُلَّ شَی مَلَکُوتا…) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمهی آبی دیدم که از زمین میجوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم.
در نماز چون به آیهای میگذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه، آن آیه را تکرار میکرد.
🌾شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا مَنْ قَصدَهُ الضّالُونَ…)
🌾ترسیدم از نظرم غائب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند میدهم به آن کسی که خستگی را از تو گرفته و لذت این تنهائی را در کامت قرار داده، بر من ترحّم نما که راه گم کردهام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم.
فرمود: «اگر از راستی بر خدا توکل میکردی گم نمیشدی، اینک از دنبالم بیا.» به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طَیِ الْاَرْض) مرا به جائی آورد.
🌾صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است؛ و صدای حاجیان را میشنیدم!
🌾عرض کردم ترا سوگند میدهم به آن کسی که به او در قیامت امیدواری، بگو کیستی؟ فرمود: اکنون که سوگند دادی من علی بن الحسین (زینالعابدین) هستم.
📚(پند تاریخ، ج 5، ص 182 -بحارالانوار، ج 11، ص 24)
✾📚 @Dastan 📚✾
✨
✨✨به ما زندگی خوب یا زندگی بد داده نشده
🌺✨به ما فقط یک زندگی داده شده
✨✨و این به خود ما بستگی دارد که آن را خوب یا بد بسازیم
🌺✨و ساختن یک زندگی خوب
✨✨از همان اول صبحش خواهد بود!
🌺✨صبح بخیر دوست عزیزم!
✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨🍃🍃✨✨
🔆به خاطر زهد اعتنایی نمیکنند
💥از فقرای صابر و از چهار زُهّاد و پرهیزگارانی که از امیرالمؤمنین پیروی نمودند، اویس قرنی بود که پیامبر صلیالله علیه و آله در وصفش فرمود: «چه قدر مشتاق دیدار توأم ای اویس قرنی!» و فرمود: اگر نزد شما باشد، به او (به خاطر زهد و فقر بسیار) اعتنایی نمیکنید.
همچنین رسول خدا صلیالله علیه و آله در مورد او فرمود: در میان امت من کسی یافت میشود که از برهنگی نمیتواند به نماز در مسجد حاضر شود و ایمانش به او اجازه نمیدهد که از مردم تقاضا کند و او اویس قرنی و فرات بن حیان است.
اویس جامههای بدنش را صدقه میداد تا آنکه خود، برهنه در خانه مینشست و نمیتوانست برای نماز جمعه به مسجد برود.
💥اسیر بن جابر گوید: در کوفه محدثی بود که برای ما حدیث میگفت. وقتیکه گفتههایش تمام میشد، همه میرفتند؛ اما چند نفر مینشستند که یک نفر از آنها سخنانی میگفت که به گفتارش علاقهمند شدم.
ولی دیگران او را مسخره میکردند. مدّتی گذشت او را ندیدم؛ از مردی پرسیدم، آن شخص را میشناسی؟ گفت: بله؛ او اویس قرنی است و خانهاش فلان جا است. به خانهاش رفتم و درب را زدم و او بیرون آمد و
💥گفتم: برادر! چرا بیرون نمیآیی؟ گفت: برهنهام؛ گفتم: این برد یمانی را بپوش و به مسجد بیا! فرمود: این کار را نکن، زیرا اگر بعضی این برد یمانی را بر تنم ببینند، اذیتم میکنند (و زخمزبان میزنند).
📚(پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 346 -حلیه الاولیاء، ج 2، ص 79)
✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#داستان_آموزنده
🔆به حمّام راهش ندادند
🌱ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشتهاند:
🌱روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا مینمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایهی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و بهراحتی خوابید.
🌱ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجهای نداشته باشد.
🌱پس بهکلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباسهای کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد.
🌱ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمیدهند، بااینحال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!»
📚(تتمه المنتهی، ص 154)
✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#داستان_آموزنده
🔆حضرت سليمان و گنجشك
❄️حضرت سليمان عليه السلام گنجشكى را ديد كه به ماده خود مى گويد:
❄️- چرا از من اطاعت نمى كنى و خواسته هايم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سليمان را با منقارم به دريا بيندازم توان آن را دارم !
❄️سليمان از گفتار گنجشك خنديد و آنها را به نزد خود خواست و پرسيد:
چگونه مى توانى چنين كارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشك پاسخ داد:
❄️- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خويشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از اين گونه حرفها مى زند. گذشته از اينها عاشق را در گفتار و رفتارش نبايد ملامت كرد.
سليمان از گنجشك ماده پرسيد:
❄️- چرا از همسرت اطاعت نمى كنى در صورتى كه او تو را دوست مى دارد؟
گنجشك ماده پاسخ داد:
❄️- يا رسول الله ! او در محبت من راستگو نيست زيرا كه غير از من به ديگرى نيز مهر و محبت مى ورزد.
❄️سخن گنجشك چنان در سليمان اثر بخشيد كه به گريه افتاد و سخت گريست . آن گاه چهل روز از مردم كناره گيرى نمود و پيوسته از خداوند مى خواست علاقه ديگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
✾📚 @Dastan 📚✾
✅ این مردها لایق احتراماند !!
🔹 مردهایی! که تو جاهای شلوغ دستشون رو به بدنشون میچسبونن تا به خانوما برخورد نکنن!!
🔸 اونایی که تو تاکسی جمعتر میشینن تا خانم کناری معذب نشه!!
🔹 اونایی که به جای زل زدن به اندام خانمها زمین رو نگاه میکنن!!
✅ این مردها "حیا" دارند !!
#عفت_و_غیرت_باهم
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#ابتدای_یتیمی_من....
🌷علت شهادت پدرم اصابت ترکش به شکم و پایش بوده است. البته شهادت وی قطعی نبوده، زیرا کسی پیکرش را پیدا نکرده بود، به طوریکه تا سال ۷۶ یعنی ۱۱ سال بعد از شهادتش از او به عنوان مفقودالاثر یاد میشد. تا اینکه در تیرماه سال ۷۶ جسدش توسط پرسنل تفحص پیدا میشود. خاطرم هست روزی دو نفر از پرسنل بنیاد شهید به منزل ما آمدند. پس از خواندن نماز مغرب و عشاء با ما گفتگو کردند و از دنیا و آخرت، مرگ و زندگی و تقدیر سخن گفتند و با این مقدمه، خبر پیدا شدن پیکر پدرم را به ما دادند....
🌷در زمان شهادت پدرم، من چهار ساله بودم. در آن زمان خبردار میشدیم که فلان شخص قرار است دو یا سه روز دیگه از جبهه برگرده. ما در ذهنمون فضای جبهه رو مانند روستای کوچکی فرض میکردیم که پدر من و پدر دوستانم در آنجا میجنگند و مرتباً با هم در ارتباط هستند و حالا که پدر دوستم میخواهد به جبهه برگردد، حتماً پیش پدرم میرود و از او میخواهد که با هم به خانه بیایند. لذا بر اساس این تصور، منتظر بودم که اگر مثلأ فردا پدر دوستم بیاید، پدرم را هم با خودش بیاورد.
🌷....روز موعود فرا رسید و شخصی که قرار بود از جبهه برگردد، آمد و همه به استقبال او رفتند. او آمد اما پدرم را با خودش نیاورده بود. بغض گلویم را میفشرد. با خود میگفتم پدر دوستم آمد، حتمأ آنجا پدر مرا هم دیده و به او گفته است که بیا تا با هم برگردیم، ولی او نیامده است. من بچه بودم و توان سؤال کردن و پرسیدن علت نیامدن پدرم را نداشتم. این خاطرهای است که از دوران کودکی و ابتدای یتیمی خود به یاد دارم.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اکبر رضانیا
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🌻🌻ماجرای بخشش باغ انگور امام رضا از زبان حجه الاسلام عالی
✾📚 @Dastan 📚✾