eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨زندگی مثل یه کتابه و 💞💞هر روزش مثل یه صفحه جدید ✨✨چه بهتر که اولین سطر هر صفحه اون رو با “صبح بخیر” پر کنی! 💞💞صبحتون بخیر دوستان گلم😊 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 🔆🔆جوان خداترس 🍂منصور عمّار گوید: سالی به حج می‌رفتم، در کوفه فرود آمدم؛ شبی در کوچه‌های کوفه می‌گذشتم، از خانه آوازی شنیدم که یکی می‌گفت: 🍂«خداوندا مرا از عذاب تو چه کسی می‌تواند رها کند؟ اگر دستم از ریسمان رحمت تو بگسلد، به کی پناه ببرد؟» 🍂منصور گوید: من خواستم امتحان کنم، دهان در شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! خود و خانواده‌ی خویش را از آتشی که هیزم آن انسان‌ها و سنگ‌هاست نگه‌دارید.» (آیه‌ی 6 سوره‌ی تحریم) 🍂ناله‌ای زد و ساعتی ساکت شد. من خانه‌ی او را نشان کردم و روز دیگر به آنجا آمدم، جنازه‌ای دیدم که بر در خانه هست و پیر زنی در آن رفت‌وآمد می‌کرد. گفتم: ای پیرزن این مرد کیست؟ 🍂 گفت: «جوانی خداترس از فرزندان رسول خداست. دیشب با خدا در مناجات بود که مردی از کوچه گذشت و آیه‌ای از قرآن خواند و این جوان بیفتاد و ساعتی دگرگون بود تا به رحمت ایزدی پیوست.» من گفتم اولیاء خدا چنین می‌باشند. 📚(خزینه الجواهر، ص 509) 🌱🌱پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند جوانی را که عمر خود را در عبادت خدا به سر می‌برد، دوست دارد.» 📚(نهج الفصاحه، ص 162) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆ریش‌بلند 🌱«حاحظ بصری» (م 249) که در هر رشته از علوم کتابی نوشته است، گفت: روزی مأمون عباسی با عده‌ای بر جایگاهی نشسته بودند و از هر بابی صحبت می‌کردند. یکی گفت: «هر کس که ریش او دراز بود احمق است» عده‌ای گفتند: «ما به خلاف، عده‌ای ریش‌بلند دیده‌ایم که مردمانی زیرک بودند.» 🌱مأمون گفت: امکان ندارد. در این هنگام مردی ریش‌دراز، آستین گشاد و نشسته بر شتر وارد شد. مأمون برای تفهیم مطلب، او را احضار کرد و گفت: نامت چیست؟ 🌱عرض کرد: ابوحمدویه، گفت: کُنیه‌ات چیست؟ عرض کرد: علویه، مأمون به حاضران گفت: مردی را که نام و کنیه را نداند، باقی افعال او نظیر این جهالت است. پس از او سؤال کرد: چه کار می‌کنی؟ عرض کرد: مردی فقیهم و در علوم تبحر دارم اگر امیر خواهد از من مسئله‌ای بپرسد. 🌱مأمون گفت: «مردی گوسفندی به یکی فروخت و مشتری گوسفند را تحویل گرفت. هنوز پول آن را نداده ناگاه گوسفند پشکلی (سرگین) انداخت و بر چشم یک نفر افتاد و چشم آن شخص کور شد، دیه چشم بر چه کسی واجب است؟» مرد ریش‌بلند کمی فکر کرد و گفت: «دیه چشم بر فروشنده است نه مشتری.» حاضرین گفتند: چرا؟ 🌱گفت: «چون فروشنده، مشتری را خبر نداد که در محل دفع مدفوع گوسفند منجنیق نهاده‌اند و سنگ می‌اندازد تا خود را نگاه بدارد.» مأمون و حاضران خندیدند و او را چیزی داد و برفت و بعد مأمون گفت: صدق سخن من شما را معلوم شد که بزرگان گفته‌اند دراز ریش احمق بود. (جوامع الحکایات، ص 300) 💥روایاتی وارد شده است که بلندی ریش را مذمّت می‌کند چنانکه علی علیه‌السلام در مذمت اهل بصره یکی را بلند بودن ریش آن‌ها می‌شمرد و پیامبر صلی‌الله علیه و آله از سعادت شخص یکی بلند نبودن ریش را شمردند. 📚(سفینه البحار، ج 2، ص 509) ✾📚 @Dastan 📚✾
🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴🍃🌴 🔆جنگ بهتر از عبادت 💥ابوهریره گفت: ما در زمان پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله در رکاب آن حضرت به جنگ می‌رفتیم. در بین راه از دره‌ای که چشمه‌ی آب گوارایی در آن جریان داشت، عبور کردیم، یکی از اصحاب گفت: «اگر از جامعه و مردم کناره‌گیری می‌کردم و در این مکان (باصفا) به عبادت می‌پرداختیم (بسیار خوب بود)؛ اما هرگز چنین کاری را تا از رسول خدا اجازه نگیرم، انجام نمی‌دهم.» 🍁او نزد پیامبر رفت و تصمیم خود را بیان داشت. پیامبر فرمود: چنین کاری را انجام نده، زیرا بودن شما و جهاد در راه خدا بهتر از شصت سال نمازخواندن در بین خانواده می‌باشد! 🍁آیا دوست ندارید خدا شما را بیامرزد و وارد بهشت کند؟ در راه خدا جنگ کنید و اگر در میدان جنگ کشته شدید، به بهشت داخل شوید. 📚(شنیدنی‌های تاریخ، ص 102 -محجه البیضاء، ج 4، ص 8) ✾📚 @Dastan 📚✾
▓ 🌹شهـید حمــید رضا مدنی: شـــیمیایی بود برای درمـــــان به انگلیس اعــزام شد خـــــون لازم داشت گفت خون نزنید تـــوجه نکردند!! هرچه زدند بدنش نپذیرفت خون یک جواب داد پزشکش مسلمان شد گفت: ست! 💌 ✾📚 @Dastan 📚✾
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند، انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند. انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند. انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند. انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند، انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند. انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن ✾📚 @Dastan 📚✾
🟢 تو دعا کن از راهی نهان به تو مدد می‌رسد 🔹 در دعای کمیل این‏طور می‌خوانیم: «یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ، قَوِّ عَلی‏ خِدْمَتِک جَوارِحی وَ اشْدُدْ عَلَی الْعَزیمَةِ جَوانِحی وَ هَبْ لِی الْجِدَّ فی خَشْیتِک وَ الدَّوامَ فِی الْاتِّصالِ بِخِدْمَتِک» پروردگارا! پروردگارا! پروردگارا! به اعضا و جوارح من نیرو بده ولی در راه خدمت خودت. (خودتان را بنده آماده به خدمت نشان می‌دهید. از خدا استمداد می‌کنید و نیرو می‌خواهید). نه تنها برای اعضا و جوارح خودم نیرو می‌خواهم، برای دل خودم و برای عزم و تصمیم خودم هم از تو نیرو می‌خواهم. خدایا! به دل من عزم و تصمیم بده، اراده مرا محکم کن. 🔸 اصلًا دعا یعنی چه؟ بسیار خوب، ایمان دارم به غیب برای خودش، من برای خودم؟ نه، نکته‌ای می‌گویند که حرف خوبی است. می‌گویند یکی از تفاوتهایی که میان فلسفه الهی و دین و مذهب هست این است که فلسفه الهی (البته فلسفه‌های الهی‌ای که از مذهب مثل اسلام استمداد نکرده‌اند) حداکثر به خدایی جدای از عالم، به غیبی جدای از شهادت اعتقاد دارد. مثل یک آدم ستاره‌شناس که مثلًا می‌گوید در منظومه شمسی ستاره‌‏ای کشف شد به نام نپتون، در کهکشان چنین چیزی کشف شد. 🔹 خوب، هست که هست، به من چه مربوط؟ ولی در دین، عمده آن رابطه‌ای است که میان بنده و خدا، میان ما و جهان غیب برقرار می‌شود. دین از یک طرف ما را وادار می‌کند به عمل و کوشش و - به تعبیر امیرالمؤمنین(ع) - به خدمت، و از طرف دیگر می‌گوید پیوندها و رابطه‌هایی معنوی میان غیب و اینجا هست. 🔸 تو دعا کن، تو بخواه، تو استمداد کن، از یک راه نهانی که خودت نمی‏دانی، به هدف و نتیجه می‌رسی. می‌گوید صدقه بده، از یک راه نهانی که تو نمی‏‌دانی رفع بلا می‌کند. دعا کن (که البته شرایطی دارد؛ اگر دعا با آن شرایط صورت بگیرد) شما از یک راه نهانی استجابتش را خواهید گرفت. تصمیم بگیر، از خداوند در کارها الهام بخواه، بعد می‌بینی در موقع معین، سر بزنگاه، خدا به قلب تو الهامی کرد، از غیب به تو مدد می‌رسد. 📗 استاد مطهری، آزادی معنوی، ص۲۲۰-۲۱۹ ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨🍃✨✨🍃✨✨ 🔆خدعه‌ی جنگی 🍃یکی از پادشاهان، شهری را محاصره کرد و مدت محاصره طول کشید. امیر آن شهر وزیران را جمع کرد و گفت: چه کنیم، آیا تسلیم شویم یا آن‌که شبانگاه از شهر فرار کنیم؟ 🍃یکی از آن‌ها گفت: من نظرم این است که آنچه در خزانه‌ی دولت از طلا هست، تیر درست کنند و بر آن این دو بیت را بنویسید: 🍃«از جود و کرم، تیر طلای ناب به‌سوی دشمن می‌افکنند، پس مجروحین طلا را صرف می‌کنند و بهبود می‌یابند و آنان که به تیر بمیرند، طلای را صرف در کفن و دفن او می‌کنند.» 🍃پس رأی او را پسندیدند و تیرها از طلا ساختند و به روی دشمن ریختند. پادشاهی که آن شهر را محاصره کرده بود؛ چون آن تیرهای طلا و نوشته را دید، دستور داد لشکر از محاصره دست بردارند و آن شهر را رها کنند و گفت: «مثل این شهر را نمی‌شود فتح کرد، زیرا آن‌قدر ثروت دارند که تیرهای آن‌ها طلاست که برای مجروحین دوا و برای کشته‌شدگان کفن می‌شود.» 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 80 -ثمرات الاوراق، ج 2، ص 223) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔆فرمانده نادان 🍂«یعقوب لیث صفار» (م 265) فرماندهی به نام ابراهیم داشت که باآنکه مردی دلاور و شجاع بود اما سخت نادان بود و جان خود را بر سر نادانی گذارد. 🍂روزی در فصل زمستان به نزد یعقوب لیث آمد، یعقوب دستور داد از لباس‌های زمستانی خودش به ابراهیم بپوشانند. 🍂ابراهیم خدمتکاری داشت به نام «احمد بن عبدالله» که با ابراهیم دشمن بود. ابراهیم چون به خانه آمد، احمد گفت: «هیچ می‌دانی که یعقوب لیث هر که را لباس خودش دهد در آن هفته او را می‌کشد؟!» 🍂ابراهیم گفت: «نمی‌دانستم علاج آن چیست؟» گفت: باید فرار کنیم. ابراهیم بدون تحقیق به حرف خدمتکار تصمیم به فرار گرفت. احمد گفت: «ابراهیم قصد دارد به سیستان برود و طغیان و شورش کند.» 🍂یعقوب لیث فکر کرد و خواست فرمان فراهم کردن لشگری بدهد که احمد گفت: مرا مأمور سازید که خود تنها سر ابراهیم را بیاورم؛ یعقوب لیث هم اجازه داد. 🍂چون ابراهیم با سپاه خود قصد بیرون رفتن از شهر را کرد، احمد از قفا شمشیر بر ابراهیم زد و سر او را برای یعقوب آورد. 🍂یعقوب مقام ابراهیم، فرمانده نادان خود را به احمد داد و نزد یعقوب بزرگ و محترم گشت. 📚(نمونه معارف، ج 4، ص 93) 🍃امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «جهل و نادانی ریشه‌ی همه‌ی شرهاست.» 📚(غررالحکم، ح 819) ✾📚 @Dastan 📚✾
‍ 🔆 💢 یک اصل در روانِ بشر وجود دارد بنام ، که انسانها ذاتا علاقه به فخر فروشی دارند. اینکه انسان به چه چیزی فخر بفروشد خیلی تفاوتی ندارد. مثلا در دوران عرب جاهلیت در ادبیات قرآنی، سران کفار به تعداد زیاد فرزندان پسر خود می بالیدند(مال و البنون). 🔻پیش از انقلاب، دیپلم داشتن یک هنر و امتیاز برای و در عین حال پُز دادن بشمار می رفت. حتی تا همین بیست سال پیش خانواده های ایرانی از اینکه فرزندشان در موفق شده، سر خود را بالا میگرفت و میتوانست افتخار کند. 🔻الغرض، نمونه ها مهم نیست؛ اصل خاص بودن و فخر فروختن با آن اهمیت دارد. حالا به کف خیابانهای شهر برویم، خانمهای متاهلی که شدت آرایش و تنگی و کوتاهی لباسشان، گوی سبقت از کشورهای غیرمسلمان ربوده است! 🔻حالا باز این یک طرف قضیه را به خود اختصاص داده، طرف دیگر ماجرا مدنظر ماست. برخی از آقایان، از اینکه (بخوانید ناموس) در ملاعام جذاب تر و خاص تر باشند بیشتر خوششان می آید!!! و همان مقدار که در مثالها مطرح شد میفروشند. هر چه تعداد کیف کننده گان از تنگی لباس و آرایش و اندام خانم در بین اهالی شهر بیشتر باشد، او بیشتر افتخار میکند. ‍روایتی دراین مورد👇👇 📌‌ مردان و زنان آخرالزّمانی، دچار نوعی « » می‌شوند تا جایی که در دفاع از کیان عفّت و نجابت خانواده‌های خود دچار نوعی بی‌حسّی و بی‌میلی می‌گردند و گاه به عمد، ناموس خویش را در معرض دید نامحرمان قرار می‌دهند و حتّی به بی‌عفّتی‌ها و خودفروشی ایشان رضایت می‌دهند. 📚إلزام الناصب، ص 195 ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃✨🍃🍃✨🍃 🔆عاشق کنیز 🌱در مدینه مردی بود که کنیزی بسیار زیبا داشت، همسایه‌ی جوان او که فقیر بود، فریفته‌ی این کنیز شد. راهی برای دسترسی به او نداشت؛ تا آن‌که ناچار شد سرنوشت خود را به امام صادق علیه‌السلام عرض نماید. 🌱امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هر وقت او را دیدی، بگو: خدایا! از فضل تو او را می‌خواهم.» جوان به فرمایش امام عمل کرد. 🌱طولی نکشید که برای صاحب کنیز، مسافرتی پیش آمد که ناچار شد، نزد همسایه آمده و بگوید: تو همسایه‌ی منی و از هر کسی بیشتر مورداطمینان من می‌باشی، برایم مسافرتی پیش آمده و می‌خواهم کنیز را نزد تو به امانت بسپارم تا برگردم. 🌱جوان گفت: «من همسری ندارم، صحیح نیست تنها با یک کنیز در خانه باشم.» مرد گفت: «آن را قیمت بکن و آن را تصاحب کن؛ و چون از مسافرت برگشتم، دوباره آن را به من بفروش تا بر تو حلال باشد.» جوان پذیرفت، صاحب کنیز قیمت زیادی برای خرید کنیز گذاشت. 🌱با آن قیمت، جوان کنیز را خریداری کرد و مدت‌ها با کنیز زندگی کرد و از آن بهره برد. تا آن‌که فرستاده‌ی خلیفه به مدینه آمد تا برای او کنیزان زیبارویی را خریداری کند که ازجمله همین کنیز را نام بردند. حاکم مدینه به سراغش فرستاد و پیشنهاد خرید داد. جوان گفت: مالک آن غایب است، اما حاکم گوش نکرد و گفت باید بفروشی. 🌱پول زیادی به او دادند و کنیز را تحویل گرفتند. همین‌که خریداران خلیفه از مدینه خارج شدند، صاحب کنیز آمد و از کنیز خود جویا شد. 🌱جوان داستان را بازگو کرد و همه‌ی پولی را که در قبال کنیز گرفته بود تحویل داد. مرد گفت: «بیش از قیمتی که فروختم قبول نمی‌کنم؛ بقیه‌ی مال برای تو باشد و بر تو گوارا باد.» 📚(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 202-بحارالانوار، ج 47، ص 359) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸️ اگر بخواهد می شود و اگر نخواهد ... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺🍃دل را به صفای صبح پیوند بزن 💐🍃بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن 🌺🍃هرچند که دلسوخته‌ای، 💐🍃چون خورشید بر شوخی روزگار 😊😊لبخند بزن ✨✨سلااااام صبح بخیر ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨ 🔆سخن راست از دیوانه 🌾چون سلطان محمود غزنوی دارالشفاء غزنین را ساخت، دکّان و آسیاب و مزارع را وقف آن کرد. روزی برای تفرّج آنجا رفت و در جای بسیار خوبی که شامل درختان و آب‌ها بود، دو رکعت نماز خواند. 🌾دیوانه‌ای به زنجیر در گوشه‌ای حبس بود، صدا بلند کرد: «ای سلطان! این چه نماز بود که خواندی؟» 🌾گفت به جهت شُکر بود که این عمارت (دیوانه‌خانه) را ساختم. دیوانه گفت: «عجب کاری است، طلا از عاقلان می‌گیری و صرف دیوانگان می‌کنی! دیوانه توئی و ما را در زنجیر می‌کنند! 🌾تو را به این فضولی چه کار؟» سلطان گفت: «آرزویی داری؟» گفت: «آری قدری دنبه‌ی خام می‌خواهم که بخورم!» سلطان گفت تا مقداری تُرب آوردند و به او دادند. 🌾دیوانه می‌خورد و سرش را تکان می‌داد. سلطان گفت: «برای چه سرت را می‌جنبانی؟» گفت: از وقتی‌که تو پادشاه شده‌ای، از دنبه‌ها چربی هم رفته است. سلطان گفت: «سخن راست از دیوانه باید شنید.» 📚(لطائف الطوائف، ص 418) 💥💥پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به دیوانه‌ای که افتاده بود برخورد کردند؛ فرمودند: «گفته شده او مجنون است، باز پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: بلکه او مریض و دردمند است.» 📚(بحارالانوار، ج 1، ص 131) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سه وصیت 💥شیخ نجیب الدین گفت: شبی در گورستان بصره بودم، نیمه‌شب که همه‌ی مردم در خواب بودند، دیدم چهار نفر جنازه بر دوش وارد گورستان شدند. اندیشیدم که گویا اینان او را کشته و مخفیانه دارند دفن می‌کنند. به نزدیک آنان رفتم و گفتم: راست بگویید چه کسی این شخص را کشته است؟ آن چهار نفر گفتند: «ما مسلمان هستیم، در حق مسلمان گمان بد مبر، ما مزدور هستیم و آن زن مادر این جوان است.» نزد آن زن رفتم و علت دفن در نیمه‌شب را از او پرسیدم. 💥زن گفت: این جنازه‌ی جوانم می‌باشد، چون شراب می‌خورد و گاهی کارهای خلاف می‌کرد، مردم در بدی او را مثال می‌زدند. چون به حال احتضار افتاد، به من وصیت کرد که‌ ای مادر! چون وفات کردم: ✨1. طنابی به گردن من کن و به دور خانه بکش و بگو خدایا این شخصی است که بدعمل بود و به دست مرگ گرفتار شد، الهی من او را طناب بسته به نزدت آوردم! ✨2. جنازه را شب بردار و دفن نما که مردم نفهمند و مرا دشنام ندهند و لعن نکنند. ✨3. خودت ای مادر! جنازه‌ام را درون قبر بگذار تا شاید خداوند رحیم به‌واسطه‌ی گیسوی سفید تو بر من رحم کند. 💥اما چون طناب بر گردنش انداختم و خواستم دور خانه جنازه را بکشم هاتفی ندا داد. دوستان خدا رستگارند، این کار را نکن؛ کمی قلبم خوشحال شد. 💥به وصیت دوم او عمل کردم که شبانه به قبرستان آوردم. الآن می‌خواهم به وصیت سوم او عمل کنم و به دست خودم او را درون قبر بگذارم. 💥من (نجیب الدین) گفتم: او را به من واگذار که مادر نمی‌تواند فرزند خود را درون قبر بگذارد که خداوند او را عفو کرده است. 💥مادر قبول کرد و من جوان را درون قبر گذاشتم، دیدم لبش متبسم شد و به زبان حال گفت: خداوند به بنده‌ی خود مهربان است. تعجبم زیاد شد؛ در درونم صدایی شنیدم که: دوست ما را زود دفن کن و معطل نگذار؛ پس روی قبر را پوشاندم. 📚(عنوان الکلام، ص 169-مصابیح القلوب) ✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🌱🍃🌱🍃🍃🌱 🔆حجاج و چوپان جوان 🌴روزی حجاج بن یوسف ثقفی خون‌خوار در صحرایی با عده‌ای از خواص، سیر و سیاحت می‌کرد. از دور گوسفندانی را دید که می‌چرند و جوانی، چوپانی گوسفندان می‌کند. به ملازمان گفت: «اینجا بنشینید تا من به‌تنهایی با او صحبتی کنم.» 🌴پس اسب خود را سوار شد و نزد او رفت و سلام کرد. جوان جواب سلام داد. 🌴حجاج پرسید: «حجاج ثقفی که امیر و حاکم شماست، چگونه آدمی است؟» جوان گفت: «لعنت خدای بر او باد که هرگز از او ظالم‌تر بر مسند حکومت ننشسته و بی‌رحمی او زیاد است. امید دارم به‌زودی شرش از زمین پاک شود.» 🌴حجاج گفت: مرا می‌شناسی؟ گفت: نه گفت: من حجاج هستم. جوان بترسید و رنگش دگرگون شد. حجاج گفت: «تو چه نام داری و فرزند چه کسی هستی؟» 🌴گفت: نامم «وردان» از غلامان آل ابی ثورم، در هر ماهی، سه بار مرا مرض صرع می‌گیرد و دیوانه می‌شوم؛ امروز روز صرع و جنون من است! حجاج بخندید و به او هدیه‌ای داد و عفوش کرد. 📚(لطائف الطوائف، ص 394) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔸اندک‌های بسیار ✍ علی‌رضا مکتب‌دار 📌در نگاه عموم مردم، برخی امور و یا چیزها به‌جهت نقش مهمی که در زندگی و سرنوشت آنان ایفا می‌کنند، از اهمیت ویژه‌ای برخوردارند؛ از‌این‌رو حتی حضور کم‌رنگ و اندک آنها در زندگی، تأثیرات بزرگی از خود برجای می‌گذارد. 📌مثلا وجود اندکی سمّ در ظرف بزرگی از آب کافی است که آن را مسموم و اسباب هلاک نوشندگان را فراهم سازد. 📌یا در نگاه متشرّعان، وجود اندکی پلیدی، دیگی پر از برنج را که برای مهمانی‌ای باشکوه تدارک دیده شده، راهی زباله‌دان کند و... . 📌همچنین است وجود جرقه‌ای آتش که می‌تواند سبزی و خرمی جنگلی را به سیاهی خاکستر بدل کند و یا اخگر گناهی خُرد، دشتی ستُرگ و آکنده از گل‌های شاداب برآمده از کارهای نیک را به برهوتی بی‌انتها بدل کند. 📌یا تلخی اندکی دشمنی که دشمنی‌های بسیار را سبب شود و روح و جسم آدمی را در معرض تهدید قرار دهد. 📌و یا سایه بی‌رمق تنگدستی که فضای زندگی را تیره و تار سازد. 📌و نیز تشویش دردی خفیف که ذهن و جان انسان را به‌خود مشغول دارد. 📌این چیزها، کمشان نیز بسیار است! امام صادق علیه السلام فرمود: «اَرْبَعَةُ اَشْيـاءٍ اَلْقَليـلُ مِنْها كَثيرٌ: الَنّارُ وَالْعَداوَةُ وَالْفَقْرُ وَالْمَرَضُ.»؛ چهار چيز است كه اندك آن هم بسيار است: آتـش، دشـمنى، فـقر و بيـمارى. ✾📚 @Dastan 📚✾
.... 🌷درسال ١٣٦٠ در بیمارستان ولی عصر (عج) پادگان اباذر در غرب کشور، مسئولیت پرستاری را داشتم. در نیمه شب یکی از شب های جمعه آن روزهای سراسر افتخار، هنگامی که همه ی کادر بیمارستان در حال استراحت بودند، ساعت ٢٤ طبق برنامه می بایست داروی برخی از مجروحین را می دادم. 🌷 براى چند لحظه به بالکن بیمارستان رفتم، ناگهان شدید بوی عطر گلاب مشامم را معطر کرد که سریع یکی دیگر از پرستاران به نام خانم ثقفی را بیدار کرده، به آن مکان بردم. 🌷 فردا صبح ماجرای بوی عطر گلاب همه جا دهان به دهان روایت می شد. بالاخره مشخص شد بوی عطر مربوط به پیکر پاک ٢ شهید درون کانتینر بود که عصر روز قبل از خط مقدم به بیمارستان آورده شده بودند. 🌷جالب این که در آن پادگان نزدیک خط مقدم به دلیل وضعیت خاص در تخلیه ی مجروحین، هیچ کس فرصت انجام امور شخصی را پیدا نمی کرد چه رسد به گلاب زدن! : خاﻧﻢ مینا ناصری امدادگر زمان جنگ سلام صبحتون شهدایی ✾📚 @Dastan 📚✾
خطرناکتر از عقرب، عقربه های ساعتی ست که بدون یاد خدا، طـــی شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
✨🍃🍃✨🍃✨🍃✨🍃 🔆فرزند جاهل خلیفه 🌱«مهدی عباسی» سومین خلیفه‌ی عباسی پسری داشت به نام «ابراهیم» که شخصی منحرف بود و به‌خصوص نسبت به امیرالمؤمنین علیه‌السلام کینه و عداوت داشت. 🌱روزی نزد مأمون، هفتمین خلیفه‌ی عباسی آمد و گفت: در خواب علی علیه‌السلام را دیدم که باهم راه می‌رفتیم تا به پلی رسیدیم، او مرا در عبور از آن پل مقدم می‌داشت. 🌱من به او گفتم: تو ادعا می‌کنی که امیر بر مردم هستی، ولی ما از تو به مقام امارت سزاوارتر می‌باشیم، او به من پاسخ رسا و کاملی نداد. مأمون گفت: «آن حضرت به تو چه پاسخی داد؟» گفت: «چند بار به من این نوع «سلاماً سلاماً» سلام کرد.» 🌱مأمون گفت: «سوگند به خدا حضرت رساترین پاسخ را به تو داده است.» ابراهیم گفت: چطور؟ مأمون گفت: تو را جاهل و نادان که قابل پاسخ نیستی معرّفی کرد، چراکه قرآن در وصف بندگان خاص خود می‌فرماید: 🌱«بندگان خاص خداوند رحمان آن‌ها هستند که با آرامش و بی تکبّر بر روی زمین راه می‌روند، هنگامی‌که جاهلان آن‌ها را مخاطب می‌سازند، در پاسخ آن‌ها سلام گویند.» (سوره‌ی فرقان، آیه‌ی 63) که نشانه‌ی بی‌اعتنایی توأم با بزرگواری است؛ بنابراین علی علیه‌السلام تو را آدم جاهل معرفی کرده، از این رو که به پیروی از قرآن با جاهل سبک‌مغز این‌گونه باید برخورد کرد. 📚(حکایت‌های شنیدنی، ج 2، ص 20 -سفینه البحار، ج 1، ص 79) ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت یک تجربه‌گر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان... باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف بشه ✾📚 @Dastan 📚✾
آيا زمستان سختی در پيش است؟! سرخ پوستان از رييس جديد پرسیدند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی دانست چه جوابی بدهد گفت: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می آید. پس رييس دستور داد که بيشتر هيزم جمع کنند، و بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ زد: شما نظر قبلی تان را تأييد می کنيد؟ و پاسخ شنید: صد در صد. رييس دستور داد که همه سرخپوستان، تمام توانشان را برای جمع آوری هيزم بيشتر بکار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر. رييس پرسید: از کجا می دانيد؟ و پاسخ شنید: چون سرخ پوست‌ها دارند دیوانه وار هيزم جمع می‌کنند! برخی وقت ها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم حالا بنظر شما خودرو، دلار، گوشت، مرغ و ... باز هم گران می شود!؟ کمتر هیزم جمع کنیم! ✾📚 @Dastan 📚✾
💥💥💥💥💥💥💥 🔆ابن صرح 🌼روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم برای اصحاب به جهت ترغیب ایشان به جهاد فرمود: در زمان سابق مرد صالحی بود که ابن صرح نام داشت و بسیار شجاع بود. در زمان او پادشاه ظالمی بود که از خدا بی‌خبر بود و مردم هم از او متابعت می‌کردند. 🌼هر چه او آن‌ها را امربه‌معروف و نصیحت می‌نمود، تأثیری نداشت. تا آن‌که با اسلحه و لباس جنگی بیرون شهر آمد؛ پس نمی‌گذاشت قافله برای خریدن متاع به شهر وارد یا خارج شوند. 🌼تا آنکه پادشاه لشکری به جنگ او فرستاد و مدتی با او جنگیدند؛ اما او مغلوب نمی‌شد و ماه‌های طولانی این درگیری به طول کشید. عاقبت مخفیانه، زوجه‌ی او را گول زدند تا دست و پای او را در خواب با طناب ببندد و بعد آن‌ها را صدا بزند، بیایند و او را دستگیر کنند. 🌼شب اول با طناب دست و پای او را بست؛ اما او بیدار شد و طناب را ارّه کرد و علّت را از زنش جویا شد. گفت: می‌خواستم ببینم شجاعت تو چقدر است؟ 🌼شب دوم در خواب با زنجیر این عمل را تکرار نمود. باز او زنجیر را پاره کرد؛ اما شب سوم با مو (ی گیسوی ابن صرح که بلند بود یا موی بعضی حیوانات) او را در خواب بست و سپاهیان پادشاه را صدا زد، آمدند او را دستگیر نمودند. 🌼نزد پادشاه آوردند و لب و گوش و بینی و انگشتان او را بریدند و به ستونی در قصر پادشاه بستند و خوشحالی و لهو و لعب می‌کردند و شراب می‌خوردند و گاهی به روی او می‌ریختند. ابن صرح به خدا عرض کرد: «اگر اعضای مرا قطعه‌قطعه کنند، چون در راه توست، برایم سهل است، ولی می‌خواهم قدرت خود را بر این‌ها ظاهرنمایی.» 🌼خداوند دعای او را مستجاب فرمود و مَلَکی نزد ابن صرح فرستاد، مژده‌ی سلامتی کامل به او داد و به او گفت: «خودت را حرکت ده تا این قصر به لرزه در آید و خراب شود و همه هلاک شوند.» به قدرت خداوندی قصر خراب شد و همه در زیر قصر هلاک شدند. 🌼وقتی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم این فرمایش را برای اصحاب نقل کردند، اصحاب گفتند: «کدام‌یک از ما طاقت هزار ماه جهاد را که ابن صرح نمود، دارا می‌باشیم؟» 🌼جبرئیل نازل شد و سوره‌ی قدر (انّا انزلناهُ فی لیله القدر…) را آورد که در آن خداوند به بندگانش مژده داد که احیا و فضیلت شب قدر، بهتر از هزار ماه جهادی است که ابن صرح نموده است. پس اصحاب با شنیدن این خبر خوشحال شدند. 📚(عنوان الکلام، ص 105) ✾📚 @Dastan 📚✾
باید فقط به پیله کرد زیرا فقط با او می توان پـــروانه شد!!! خــــــدا بدون من هم خداست اما من بدون او هیچ نیستم ✾📚 @Dastan 📚✾