"اجر بوسیدن پدر و مادر"
مردی به حضور پیامبر اکرم (ص)
رسید و پرسید:
«ای رسول خدا! من سوگند خورده ام
که آستانه ی در بهشت را ببوسم، اکنون چه کنم؟»
پیامبر(ص) فرمودند:
پای مادر و پیشانی پدرت را ببوس،
یعنی اگر چنین کنی،
به آرزوی خود در مورد بوسیدن
آستانه ی در بهشت می رسی
او پرسید:
اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه کنم؟
پیامبر(ص) فرمودند:
#قبر آنها را ببوس...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5787479924692485408.mp3
2.74M
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ اهل بیت نیازی به ما ندارند
ما به اهل بیت نیاز داریم
🔹ما نوکر اهل بیتیم
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_مؤمنی
#داستانهای_آموزنده
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨توپخانه✨
آن روزها، یک تهران بود و یک میدان توپخانه که مهم ترین و پر رفت و آمدترین نقطه شهر به حساب می آمد و مردم آن را به نام های میدان ارگ، میدان شاه یا توپخانه می شناختند.
وسط میدان، جایی کنار حوض بزرگ آن توپ مروارید روی سكويي به ارتقاع يك متر قرار داشت ( توپ جنگی با لوله بزرگ ). توپی که برخلاف نامش اصلا از مروارید ساخته نشده بود.
تهرانی های خرافاتی قدیم، توپ مروارید را مقدس می دانستند و در روزهای خاصی مثل «چهارشنبه سوری» و شب 27 ماه رمضان و شب های قدر به آن دخیل می بستند.
خصوصا دختران و زنان بی فرزند از زیر لوله آن دعاکنان با تنی لرزان می گذشتند با این باور که هر چه زود تر دختران بختشان باز و زنان نازا دارای فرزند می شوند و این باور اشتباه تا حدی بود که درشب چهارشنبه سوری زنان و دختران، پول، شیرینی و کله قند به نگهبانان توپ مروارید می دادند تا در اجرای مراسمشان آزاد باشند.
جعفر شهری در کتاب طهران قدیم آورده است:
«...دخترها و بیوه زن ها به طرف توپ مروارید که توپی مفرغی بزرگ بود رو می آوردند و جهت بخت گشایی از زیر آن رد شده، بر لوله سوار می شدند و سُر می خوردند و این کار را مجرب ترین عملی می دانستند که با آن تا سال دیگر به خانه شوهر می روند
و اشعاری از این قبیل داشتند که دو بیتی اول آن را هنگام سوار شدن و سر خوردن و دو بیتی دوم را موقع دخیل بستن می خواندند:
ای توپ تن طلایی، از غم بده رهایی
بختی جوون و نون دار، روزی بکن زجایی
ای توپ چاره ها کن، کارم گره گشا کن
صد تا گره به هر نخ، من می زنم تو واکن.
جالب تر از آن این بود که جدا از این باورهای خرافی، توپ مروارید پناهگاهی بود برای مجرمین و محکومین که در آن بست نشینی می کردند تا از گناهشان درگذرند.
البته این ماجرای بست نشینی بعد از آنکه امیر کبیر در دوره خود بست نشینی را در همه جا از آن جمله در زیر توپ مروارید متوقف کرد مدتی فرصت از مجرمان گرفته شد ولی بعد از او باز هم این رسم برقرار شد و تا زمان رضا شاه که توپ را از میدان ارگ بردند.
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ داستان سیب و یخچال ✨
یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در آن پیدا نکنی!
انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هر روز سیب بخوریم!
هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.
امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود آمد و شکایت کردم: "ای بابا... بازم سیب خریدی که! مامان! این همه میوه ی خوب!"
بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم میآید!
آخر اصلا تقصیر سیبها نبود.
اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!
به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.
همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند.
اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، مثل توت فرنگی!
چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!
حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!
وای که بعضی آدمها ، سیب هستند.
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ شمعدانی تازه✨
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه
می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.
زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است
ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های
خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندامش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،
از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...
زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم
لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.
من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته،
خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند،
اما می دانی تفاوتشان چیست؟ بعد،
بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:
اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.
رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند،
ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند.
سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.
این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.
قدر گل شمعدانی
های خودتون رو بدونید..
🌺🌺🌺
✾📚 @Dastan 📚✾•
از بهترین خوابهای که داشتم اونایی بود که خسته دراز کشیده بودم و مادرم چادرش رو میکشید روم تا بخوابم
مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که تخت دونفره نداشتن
اما شب سرشون رو با شریک زندگیشون ،روی یک متکا میذاشتن
عاشقانه هاشون رو جااااار نمیزدن
مادرهای ما از نسل مادرهایی هستند که به قانع بودن افتخار میکردند
مادرهای ما یک میز پر از عطر ولاک و سرخاب وماتیک نداشتن اما بعد از حمام لپهاشون گل می انداخت و لباسهاشون بوی عطرِحنا و گلاب میداد
مادرهای ما با کم وزیادِ زندگی ساختن و دَم نزدن... صبور بودن
کیک تولدو کادو ولنتاین وسالگرد ازدواج نداشتن اما خنده هاشون عمیق واز ته دل بود
مادرهای ما هود و ماکروفرو ظرفشویی نداشتن اما خونه هاشون همیشه بوی تمیزی میداد... عطر ِغذاشون تا سر کوچه میومد، سبزی و نون تازشون همیشه تو سفره بود، شیشه های ترشیشون روی طاقچه چیده بود ....
نگران مانیکور پدیکور ناخنهاشون نبودند با دستهاشون کتلت درست میکردند اونقدر خوشمزه که انگشتامون رو هم باهاش میخوردیم
مادرهای ما واقعی بودند...
زنده هاشون موندگار و رفته هاشون بهشتی ...❤️
✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5789402317694436823.mp3
4.02M
⏰ 10 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ روحیه عفو وگذشت...
🔹 زیر دوربین امام رضایی، خیلی حواست جمع باشه
🔹 #مسائل_ناموسی خیلی مهم و حساس هست به هیچ وجه به کسی نگین
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_فرحزاد
#داستانهای_آموزنده
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ مرگ و زندگی ✨
کالین ویلسون که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه ی خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود، چنین توصیف می کند:
«وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم، زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم، غرق تماشایش شدم، رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.
سپس آن را به بینی ام نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد، در این لحظه، ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم درخشید و توانستم سوزش آن را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم.
احساس آسیب آن زهر آنچنان حقیقی بود که گویی به راستی آن را نوشیده بودم. سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم، با خودم فکر کردم، اگر شجاعت کشتن خودم را دارم، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم...
و بدین سان کالین ویلسون از خواب غفلت بیدار و تولد دوباره اش آغاز گردید.
✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️روزى پيامبر صلى الله عليه و آله در حال استراحت بود، فرزندشان امام حسن عليه السلام آب خواست، حضرت نيز قدرى شير دوشيد و كاسه شير را به دست وى داد.
💠در اين حال ، حسين عليه السلام از جاى خود بلند شد تا شير را بگيرد، اما رسول خدا صلى الله عليه و آله شير را به حسن عليه السلام داد.حضرت فاطمه عليهاالسلام كه اين منظره را تماشا مى كرد عرض كرد:
🔶 يا رسول الله ! گويا حسن را بيشتر دوست دارى ؟پاسخ دادند:چنين نيست، علت دفاع من از حسن عليه السلام حق تقدم اوست، زيرا زودتر آب خواسته بود. بايد نوبت را مراعات نمود.
✾📚 @Dastan 📚✾•
#ترك_نماز_و_دوزخ
حاج آقا قرائتی: در قيامت بارها ميان اهل بهشت و اهل دوزخ گفتگو رخ مى دهد كه قرآن برخى از آنها را بيان فرموده است.
در يكى از آن صحنه ها، اهل بهشت از مجرمان مى پرسند: چه عاملى شما را به دوزخ روانه كرد؟
آنها چهار عامل را مى شمرند، كه اوّلين آنها پايبند نبودن به نماز است: (لم نك من المصلّين)
📚کتاب ۱۱۴ نکته درباره نماز،
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💐🍃🌿🌸🍃🌾
🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
🌿🍂 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈•
❣️
♦️حتما بخونید ♦️
👌 داستان کوتاه و بسیار پندآموز در باره نماز
💭 شیطان با بنده ای همسفر شد
موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند
موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند
موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد
💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم
چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه
که من هم با تو شامل بشم
💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟
🔥«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد
خود را به سجده ی آدم رضا نکرد
شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز
او سجده بر آدم و او بر خدا نکرد»🔥
💠✨ از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
💛 رسول الله فرموده اند :
✨ ترك نماز صبح: نور صورت
✨ ترك نماز ظهر: بركت رزق
✨ ترك نماز عصر: طاقت بدن
✨ ترك نماز مغرب: فايده فرزند
✨ ترك نماز عشاء: آرامش خواب را از بين میبرد
چه تعبیر زیبایی ...
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5780709535815566235.mp3
8.75M
⏰ 3 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ من، پله اول سقوط است
🔹 خدا رو اگر در نظر بگیری همه مشگلات زندگی و مملکت حل میشه
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
#داستانهای_آموزنده
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ انسانیت ✨
در سال۱۲۹۵در شهرستان رشت در خانواده مسیحی کودکی پا به عرصه وجود گذاشت نامش "آرسن میناسیان" بود که برای تحصیل به مدرسه ارامنه انوشیروان رشت رفت.
به دلیل طهارت روحش در دوران نوجوانی به تشکیلات انجمن اخوت پیوست که فعالیتهای انجمن در حوزه های اجتماعی فرهنگی بود.
آرسن علاقه وافری به رشته شیمی داشت به همین دلیل بعداز اخذ دیپلم به قزوین رفت و در داروخانه ای مشغول بکار شد آرسن بعدها با دختر صاحب داروخانه ازدواج کرد و مجدداً به رشت بازگشت.
از آنجایی که داروساز تجربی بود نسبت به ساختن داروهای تخصصی مبادرت میکرد و به داروخانه های دیگر به قیمت بسیار ارزان می فروخت که همین امر باعث شد انگیزه افتتاح داروخانه ای در وی پدید آید و اولین داروخانه را در رشت به نام کارون تاسیس کرد.
وی بعد از جنگ جهانی دوم که بیکاری، فقر و گرسنگی امان مردم را بریده بود به رایگان دارو های مورد نیاز مستمندان را تامین می کرد.
ایشان برای خرید مواد اولیه دارو به تهران می رفت و هر شب تا پاسی ازشب رفته برای ساختن دارو مشغول بود ، همین امر باعث شد که اولین داروخانه شبانه روزی را تاسیس کند.
آرسن با تمام وجودش در خدمت مردم بود در بعضی از فصول سال به دلیل طغیان آب رودخانه ها یا بارش برف سنگین خصوصا در هنگام وزیدن باد گرم که به گیلکی "کونوس بچی باد" می گفتند منجر به آتش سوزی می شد، آرسن بی هیچ منتی عاشقانه داروخانه را به همکارش می سپرد و خود به یاری مردم می شتافت.
وی به اعتقادات مردم بسیار احترام می کرد، در مراسم تاسوعا و عاشورای حسینی شرکت می جست و به محض ورودش در مساجد، مردم به احترامش از جای بر می خاستند و برایش صلوات می فرستادند.
این اعتباری که نصیب آرسن شده بود به ثمن بخس به دست نیامده بود. او فقط یک دارو خانه چی نبود بلکه امین مردم و خدمتگذاری صدیق بود. به عیادت بیماران می رفت، در محاکم قضایی ضمانت مردم را می کرد و مردم نیکوکار نزدش پول، طلا و مواد غذایی می سپردند تا او به دست نیازمندان برساند.
وی رئیس هیئت ارامنه و همچنین عضو انجمن شهر رشت بود و با همت خیرین از جمله دکتر حکیم زاده ، آیت ا… ضیابری ، حاج رضا عظیم زاده ، آقای چینی چیان و حاج آقا استقامت در سلیمانداراب در جوار مزار سردار بزرگ جنگل اولین کلنگ خانه سالمندان و معلولین ایران در رشت توسط آرسن زده شد.
ایشان بعداز افتتاح خانه سالمندان ، داروخانه خویش را واگذار کردند و تمام وقت در خانه سالمندان حضور داشتند که هر ماهه از ۵۰۰۰ تومان اجاره بهای داروخانه ۲۰۰۰ تومان را به همسرش می دادند و الباقی را صرف خانه سالمندان می کردند.
خلاصه انسانیت به دین و مذهب و مرز جغرافی محصور نیست بلکه به همانست که پیامبراکرم (ص) فرمودند : بعثت لاتمم مکارم الاخلاق
نهایت امر ، آرسن میناسیان معروف به مسیح گیلان، در غروب ۱۴ فروردین ۱۳۵۶ درگذشت و خبر از دست رفتن ایشان در تمام شهر پیچید و برای عزاداری، تعداد کثیری از مردم از میدان شهرداری به طرف خیابان سعدی و عده ای هم در سلیمانداراب حضور گسترده ای بهم رساندند و با نهایت عشق و تأثر از دست رفتن این فرد نیکوکار ، تابوت را روی شانه هایشان حمل می کردند.
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ شمعدانی تازه✨
توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه
می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.
زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است
ور می رفت و شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های
خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندامش لبخندی گوشه لبم پیدا شد ،
از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود...
زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم
لبخندم را جمع و جور کنم. گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.
من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته،
خوشبو و با طراوت. گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند،
اما می دانی تفاوتشان چیست؟ بعد،
بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:
اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.
رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند،
ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند.
سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم.
این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.
قدر گل شمعدانی
های خودتون رو بدونید..
🌺🌺🌺
✾📚 @Dastan 📚✾•
5_6208732683611144276.mp3
4.46M
⏰ 4 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ ماجرای شیعه شدن مهندس فرانسوی در ایران
🔹 حسین برای همه هست
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دانشمند
#داستانهای_آموزنده
•••═✼✾⊱🌹⊰✾✼═•••
http://eitaa.com/joinchat/12451840C08a2fdc722
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨عشق واقعی ✨
یڪ روز آموزگار از دانش آموزانی ڪه در ڪلاس بودند پرسید آیامیتوانید راهی غیر تڪراری برای ابراز عشق، بیان ڪنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می ڪنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان ڪردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این ڪه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان ڪند،
داستان ڪوتاهی تعریف ڪرد:
یڪ روز زن و شوهر جوانی ڪه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخڪوب شدند. یڪ قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.
شوهر، تفنگ شڪاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات ڪوچڪ ترین حرڪتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرڪت ڪرد.
همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار ڪرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا ڪه رسید دانش آموزان شروع ڪردند به محڪوم ڪردن آن مرد.
پسرک اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد میزد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته ڪه او را تنها گذاشته است!
او جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود ڪه «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت ڪن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشڪ، صورت پسرک را خیس ڪرده بود ڪه ادامه داد:
همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به ڪسی حمله می ڪند ڪه حرڪتی انجام می دهد و یا فرار می ڪند. پدر من در آن لحظه وحشتناڪ ، با فدا ڪردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
این صادقانه ترین و بی ریا ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
✾📚 @Dastan 📚✾•
👈روزی مردی پیش امام سجاد علیه السلام رفت تا سوالات متعدد خود را ایشان بپرسد. امام علیه السلام همه آنها را بی کم و کاست جواب دادند.
👨مرد خداحافظی کرد و رفت، هنوز از در خانه بیرون نرفته بود که با خودش گفت بهتر است حالا که اینجا هستم سوالات دیگری هم بپرسم؛ شاید بعدها به دردم بخورند و برگشت.
❇️مرد هنوز سوالش را نپرسیده بود که امام به او گفت: در کتاب مقدس انجیل نوشته شده از آنچه که نمی توانید به آن عمل کنید نپرسید، زیرا علمی که به آن عمل نشود باعث دوری او از خداوند می شود.
📚اصول کافی/ج1/باب استعمال العلم/ حدیث 4
✾📚 @Dastan 📚✾•
❇️امام صادق علیه السلام گفت برایش نامه ای را تنظیم کنند؛ وقتی که نام تمام شد آن را برایشان آوردند تا بخوانند اما متوجه شدند که در هیچ جای نامه کلمه «انشاالله» (اگر خدا بخواهد) نیامده است.
👈امام گفتن چگونه امید دارید این نامه به پایان برسد و نتیجه بخش باشد در حالی که در هیچ کجای آن ان شاالله ننوشته اید؟
📚باب التکاتب/حدیث4/ج2
✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨روح سرگردان✨
با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره، اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم.
ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح.
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم، اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه، حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد.
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم، همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود، وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن.
ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده، سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم.
همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم، به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت.
صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه، مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم، پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم، بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت: این چطوری کار می کنه؟
آها، پس کجایید شما؟ من منتظرم
صدای زنی گفت: داریم می آیم،یه لحظه صبر کن...
بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم، تموم وجودم یخ زده بود، مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت: چرا سر جای من نشستی؟
دختره گفت:جای خودمه، برو اونورتر
زنه گفت: بشینید بچه ها، می خوام واستون انار دون کنم.
مرده گفت: شب یلدا باشه، خانم جان واست انار دون کنه، گلپر بزنی، چه شود!
راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟
زنه گفت:مامان جان، برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار.
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم، با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون، ناگهان فریاد زدم: نه نه، در رو باز نکن.
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت: کی اونجاست؟
گفتم: روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم، قول می دم دیگه اینجا نیام.
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد.
من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد، اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد، روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.