20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واحد شمارش صبح
آفتاب نیست دل ماست
صبح هر روز
با آهنگَ دل ما بیدار میشود
و با لبخندهای ما حیات ميگَیرد
روز زیباتون پر از لبخند خــدا
✾📚 @Dastan 📚✾
سلام خوبان و مهربانان.
صبح دل انگیز و زمستانی
شما بخیر و خوشی و سلامتی.
کانون خانواده هاتون گرم.
سفره هاتون پر برکت.
دلتون مملو از عشق خدا
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مرد روغن زیتون فروش
ماجراى علاقه مندى و عشق سوزان مردى كه كارش فروختن روغن زيتون بود نسبت به رسول اكرم ، معروف خاص و عام بود. همه مى دانستند كه او صادقانه رسول خدا را دوست مى دارد و اگر يك روز آن حضرت را نبيند بى تاب مى شود. او به دنبال هر كارى كه بيرون مى رفت ، اول راه خود را به طرف مسجد يا خانه رسول خدا يا هر نقطه ديگرى كه پيغمبر در آنجابود كج مى كرد و به هر بهانه بود خود را به پيغمبر مى رساند و از ديدن پيغمبر توشه برمى گرفت و نيرو مى يافت ، سپس به دنبال كار خود مى رفت .
گاهى كه مردم دور پيغمبر بودند و او پشت سر جمعيت قرار مى گرفت و پيغمبر ديده نمى شد، از پشت سر جمعيت گردن مى كشيد تا شايد يك بار هم شده چشمش به جمال پيغمبراكرم بيفتد.
يك روز پيغمبراكرم متوجه او شد كه از پشت سر جمعيت سعى مى كند پيغمبر را ببيند، پيغمبر هم متقابلاً خود را كشيد تا آن مرد بتواند به سهولت او را ببيند. آن مرد در آن روز پس از ديدن پيغمبر دنبال كار خود رفت اما طولى نكشيد كه برگشت ، همينكه چشم رسول خدا براى دومين بار در آن روز به او افتاد، با اشاره دست او را نزديك طلبيد آمد جلو پيغمبراكرم و نشست .
پيغمبر فرمود:((امروز تو با روزهاى ديگرت فرق داشت ، روزهاى ديگر يك بار مى آمدى و بعد دنبال كارت مى رفتى ، اما امروز پس از آنكه رفتى ، دو مرتبه برگشتى ، چرا؟)).
گفت : يا رسول اللّه ! حقيقت اين است كه امروز آنقدر مهر تو دلم را گرفت كه نتوانستم دنبال كارم بروم ، ناچار برگشتم .
پيغمبراكرم درباره او دعاى خير كرد. او آن روز به خانه خود رفت اما ديگر ديده نشد. چند روز گذشت و از آن مرد خبر و اثرى نبود. رسول خدا از اصحاب خود سراغ او را گرفت ، همه گفتند: مدتى است او را نمى بينيم .
رسول خدا عازم شد برود از آن مرد خبرى بگيرد و ببيند چه بر سرش آمده به اتفاق گروهى از اصحاب و يارانش به طرف ((سوق الزيت )) يعنى بازارى كه در آنجا روغن زيتون مى فروختند راه افتاد همين كه به دكان آن مرد رسيد ديد تعطيل است و كسى نيست . از همسايگان احوال او را پرسيد، گفتند: يا رسول اللّه ! چند روز است كه وفات كرده است .
همانها گفتند: يا رسول اللّه ! او بسيار مرد امين و راستگويى بود، اما يك خصلت بد در او بود.
((چه خصلت بدى ؟))
از بعضى كارهاى زشت پرهيز نداشت ، مثلاً دنبال زنان را مى گرفت .
((خدا او را بيامرزد و مشمول رحمت خود قرار دهد. او مرا آن چنان زياد دوست مى داشت كه اگر برده فروش هم مى بود خداوند او را مى آمرزيد)
📚روضه كافى ، ص 77.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بهخاطر_نظام....🌷
🌷سال ۱۳۶۳ یک مسافرت سه ماهه به سوریه داشت، برای یادگیری آموزشهای موشکی که آن هم شرایطش خیلی سخت بود. از نامههایی که همسرم مینوشتند، مشخص بود شرایط خیلی سختی را میگذرانند و چون سفر، سه ماه و خردهای طول کشید و من ایشان را ندیده بودم، محمد آقا برادرشان احساس کردند که بهتر است حالا که انتهای سفرشان نزدیك است، مرا هم به سوریه بفرستند.
🌷خلاصه شرایط سفر فراهم شد و مرا به اتفاق حاجیه خانم در سال ۱۳۶۳ به سوریه فرستادند. سفر سختی بود. این، در نوشتههای حاج آقا هم مشخص بود. گاهی از روی عکسهایی که میدادند کاملاً محسوس بود. بعدها هم که من از خود ایشان شنیدم، دريافتم یکی از سختترین مراحل زندگیشان بوده ولی چون نظام واقعاً به یک چنين تخصصی احتیاج داشت، این چند نفر تمام توانشان را گذاشته بودند تا به نتیجه مطلوب برسند. به حدی توانشان را گذاشته بودند که افسر سوری تعجب کرده بود.
🌹خاطره ای به یاد پدر موشکی ایران شهید معزز حاج حسن طهرانی مقدم
#راوی: خانم الهام حیدری، همسر شهید
منبع: نوید شاهد
✾📚 @Dastan 📚✾
16.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅شرح حدیث زندگی ۲
📍قسمت پانزدهم
🔹شرح حدیث ابتدای درس خارج فقه مقام معظم رهبری (مدظلهالعالی)
موضوع: برادر دینی خود را پنهانی موعظه کن
🗓۱۳۸۱/۰۱/۱۸
#حدیث_زندگی
#کلام_معصوم
✾📚 @Dastan 📚✾
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن دههی فجر را به زندگی بچهها بیاورید
باید جشن خانگی بگیرید و بچهها ایفای نقش کنند تا در یادشان بماند ... یهودیان همین کار را میکنند.
آیتالله حائری شیرازی (رحمهالله)
✾📚 @Dastan 📚✾
آنان که عشق را پیدا می کنند
حالشان خوب می شود
و آنان که موفقیت را پیدا می کنند
روزگارشان...
اما
خوشبختی سهم کسانی هست
که عشق و موفقیت را با هم
داشته باشند😍
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆پسرانت چه شدند؟
پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان برخلافت اسلامى ، خواه و ناخواه ، برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند، سهل است همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت ، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگهداشتن مكتب او، جراءت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تاءثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و با بصيرت على ، ((عدى پسر حاتم )) بود. عدى در راءس قبيله بزرگ طى قرار داشت . او چندين پسر داشت . خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام ((طرفه )) و ((طريف )) و ((طارف )) در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار، عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد. معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است به او گفت : اين الطرفات : پسرانت طرفه و طريف و طارف چه شدند؟
((در صفين ، پيشاپيش على بن ابيطالب ، شهيد شدند)).
على انصاف را در باره تو رعايت نكرد.
((چرا؟))
چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگهداشت .
((من انصاف را در باره على رعايت نكردم ))
((چرا؟))
((براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام ، مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم )).
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد، اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت : بدار.
حتما بايد برايم تعريف كنى .
((به خدا قسم ، على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر بود و با شب و تنهايى شب ماءنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و بر گذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت . با اين همه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جراءت تكلم نداشتيم و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم . وقتى كه لبخند مى زد دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند! يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود اشكهايش بر چهره و ريشش مى غلطيد، مانند مار گزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست .
مثل اين است كه الا ن آوازش را مى شنوم ، او خطابه دنيا مى گفت : اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى ؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اين چنين تو را نرسد) تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست ، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است . آه !آه ! از توشه اندك و سفر دور و مونس كم )).
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت . با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت :خدا رحمت كند ابوالحسن را! همين طور بود كه گفتى . اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است ؟
((شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند)).
آيا هيچ فراموشش مى كنى ؟
((آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟))
📚الكنى والالقاب ، ج 2، ص 105، نقل از كتاب المحاسن والمساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى .
✾📚 @Dastan 📚✾
12.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ۲۱ بهمن ۵۷ در خیابانهای تهران چه گذشت؟
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از اندیشکده مطالعات تاریخ پهلوی
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌍 رویای قاصدک
1️⃣ قسمت اول
▶️ قفس داغ
قفس داغ یکی از شکنجه های ساواک بود. این قفس که با لولههای فلزی ساخته شده بود، ۸۰ سانتیمتر ارتفاع و نیم متر طول و عرض داشت و سقف آن را با ورقهای فلزی پوشانده بودند. ابتدا زندانی را با فشار فراوان از ورودی کوچک و تنگ آن داخل قفس و سپس در آن را قفل میکردند. آنگاه به وسیله اجاق بزرگی که زیر آن بود، قفس را داغ میکردند. زندانی که جای هیچگونه حرکتی نداشت و بدن برهنهاش با تمامی قسمتهای فلزی قفس در تماس بود، دچار سوختگی شدید از کف پا تا فرق سر میشد. آثار این سوختگی تا مدتها روی بدن زندانی باقی میماند. این نوع شکنجه بسیار در بازداشتگاه کمیته مشترک مورد استفاده قرار میگرفت.
📬 اینجا در اندیشکده مطالعات تاریخ پهلوی قراره درباره واقعیت های اون دوران صحبت کنیم. بخشی از تاریخ رو با دروغ از ما گرفتن باید نجاتش بدیم. یادتون نره عضو بشید: 👇
https://eitaa.com/phistorysin
📌اندیشکده مطالعات تاریخ پهلوی
✅@phistorysin
#یک_داستان_یک_پند
مردی روستایی دو پسر داشت. پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا میآمد و سفره پدر را رنگین میساخت. پسر کوچک که وضعیت مالی ضعیفی داشت به همراه پدر به کوه برای شبانی میرفت. روزی پسر بزرگ بر پدر منت گذاشت که کمک حال اوست. پدر، پسر بزرگ را به صحرا برد و درختی را در دامنه کوه نشان داد که سایه اش در روز بر صخره ای می افتاد که هیچ کس را در آن سایه سودی نبود. پدر گفت: آن درخت مانند توست. از سوی دیگر درخت کوچکی را نشان داد که هر چهار طرف آن سایه بود که در سایه آن چوپان و گوسفندان در ظهر آرام گرفته بودند. پدر گفت: سایه پسر کوچک من مثل این درخت است. چنانچه سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمت اش سودمند است. پسرم این را بدان همه ما بدون منت در زیر سایه خداوند هستیم. کسانی که تو را میبینند گمان میکنند سایه تو بر سر ماست در حالی که سایه تو بر دوستان تاجر و خانواده ات است و سایه تو برای من همانند آن درخت بزرگ است که بر صخرهای افتاده، بدان سایه کوچک سودمند، بسی بهتر از سایه بزرگ غیر سودمند است.
✾📚 @Dastan 📚✾