eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
70.1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌امام كاظم عليه السلام : رَجَبٌ شَهرٌ عَظيمٌ يُضاعِفُ اللّه ُ فيهِ الحَسَناتَ و يَمحُو فيهِ السَّيِّئاتَ ؛  رجب ماه بزرگى است كه خداوند [پاداش] نيكى ها را در آن دو چندان و گناهان را پاك مى كند . 🔸كتاب من لايحضره الفقيه ، ج 2 ، ص 92 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
روزهای رفته ی سال را ورق میزنم چه خاطراتی که زنده نمیشوند چه روزهاکه دلم میخواست تا ابد تمام نشوند وچه روزهاکه هر ثانیه اش یک سال زمان میبرد... چه فکرها که آرامم کرد و چه فکرها که روحم را ذره ذره فرسود... چه لبخندهاکه بی اختیار برلبانم نقش بست و چه اشک هاکه بی اراده از چشمانم سرازیر شد... چه آدم هاکه دلم راگرم کردند چه آدم ها که دلم را شکستند... چه چیزهاکه فکرش را هم نمیکردم وشد و چه چیزهاکه فکرم را پرکردو نشد... چه آدم هاکه شناختم و چه آدم هاکه فهمیدم هیچگاه نمیشناختمشان... وچه.... و سهم یک سال دیگر هم یادش بخیر میشود....... کاش ارمغان روزهایی که گذشت آرامشی باشد از جنس خدا...... آرامشی که هیچگاه تمام نشود.... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
هدایت شده از 🌾 محمد جواد امینے 🌾
ماجرای اقامه نماز سردار سلیمانی در کاخ کرملین قبل از دیدار با پوتین ابراهیم شهریاری ماجرای نماز سپهبد شهید سلیمانی را که در کاخ کرملین اقامه کرد، نقل می‌کند. در بخشی از کتاب «سلیمانی عزیز» که روایتگر خاطراتی متفاوت و خوانده‌ نشده از سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی است، ابراهیم شهریاری ماجرای نماز شهید سلیمانی را که در کاخ کرملین اقامه کرد، تعریف کرده است. در این خاطره آمده است: وقت نماز بود، زدیم بغل، گفتم: «حاجی قبول باشه.» ‌گفت: «خدا قبول کنه، ان‌شاءاللّه.» نگاهم کرد و گفت: «ابراهیم!» ــ نمازی خواندم که در طول عمرم در جبهه نخواندم. به حاج قاسم گفتم: حاج آقا شما همه‌ی نمازهایتان قبول است. قصه نماز خوانده شده حاج قاسم فرق می‌کرد. به کاخ کرملین رفته بود و با پوتین قرار داشت. تا رئیس‌جمهور روسیه برسد وقت اذان شد. حاجی هم بلند شد. اذان و اقامه‌اش را گفت. صدایش در سالن پیچید، بعد هم به نماز ایستاد. همه نگاهش می‌کردند. می‌گفت: در طول عمرش همچین لذتی از نماز نبرده بوده. پایان نماز پیشانی‌اش را روی مهر گذاشت. به خدای خودش گفت: «خدایا این بود کرامت تو، یک روزی در کاخ کرملین برای نابودی اسلام نقشه می‌کشیدند، حالا منِ قاسم سلیمانی آمدم اینجا نماز خواندم.» ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
یا فاطمه الزهرا (س): 🕊🌺 توصیه ی مهم شهید قبل از رفتن به همسرش: برایم نکن چرا که خیلی ها برای جهاد و دفاع از حرم آماده اند و بی تابی شما بر همسران و فرزندان آنها تاثیر می گذارد و فردای قیامت جوابی برای آن ندارید. و هچنین گفتند بعد از شهادتم زیرا نمیخواهم اگر دوست شما را ببیند ناراحت و دشمن خوشحال شود. آن لحظه فکر کردم سختی باشد ولی بعد از شهادت ایشان متوجه شدم که چه توصیه به بنده کرده اند بعد از آن که بواسطه همین در مدارسی دعوت شدم در یکی از همین مدارس مدیر مدرسه ازم خواستند در صحبت های پایانی خود نصیحتی به دانش آموزان بکنم من هم به آنها گفتم از امروز ظهر کنید؛ بگیرید و از امروز سر کنید و اگر برایتان مقدور نبود حداقل ۴۰روز برسر کنید تا در روز قیامت بواسطه همین #۴۰روز در (س) سر بلند باشید و بعد از مدتی مدیر همان مدرسه تماس گرفتند که تعدادی از دانش اموزان بعد از ۴۰ روزهم چادرشان را و این تاثیر برگرفته از عنایت حضرت زهرا(س) و خود شهید می باشد. 📚 @Dastan 📚
✅ به چشمانمان باید شک کنیم... ✍«ابوبصیر» میگوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود. ✨در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت «ابوهارون» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده ای است. 📚 بحار الانوار، ج ۴۶، ص ۲۴۳؛ به نقل از خرائج راوندی با چشمانی که قرار است جمال زیبایِ امام زمانت را ببینی گناه نکن! شاید بزرگترین گناه ما، ندیدن اشک هایی باشد که او هر روز برای گناهانمان می ریزد... تقصیرِ شما نیست که تصویر شما نیست ما آینه ای پر شده از گرد و غباریم... ‌‌‌‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5999128993847052261.mp3
3.7M
🎙واعظ: آیت الله تهرانی 🔖 مسئولیت اعضای بدن 🔖 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
ای یاد تو آرامش من...! از کوچه تنگی من می گذری؟! جانِ من زود بیا پدرم...! آنقَدَر آغوش تو دارم که نگو ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5969762094831109675.mp3
2.45M
🎧🎧 ⏰ 3 دقیقه 👆 ✅ بلا و رحمت ═══✼🍃🌹🍃✼═══ 🎤 🔹 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🔹امام حسن عليه السلام: «يا عَبْدَ اللّه ِ إنْ كُنْتَ لَنا فِى أَوامِرِنا وَزَواجِرِنا مُطيعا فَقَدْ صَدَقْتَ، وَإنْ كُنْتَ بِخِلافِ ذلِكَ فَلا تَزِدْ فِي ذُنُوبِكَ بِدَعْواكَ مَرْتَبَةً شَريفَةً لَسْتَ مِنْ أَهْلِها، لا تَقُلْ أَنَا مِنْ شِيعَتِكُمْ ولكِنْ قُلْ أَنَا مِنْ مُوالِيكُمْ وَمُحِبِّيكُمْ وَمُعادِي أَعْدائِكُمْ وَأَنتَ فِى خَيْرٍ وَإلى خَيْرٍ. » 🔸مردى رو به امام حسن عليه السلام كرد و سپس گفت: «اى پسر رسول خدا من شيعه شما هستم. » امام عليه السلام فرمود: «اى بنده خدا، اگر در انجام واجبات و خوددارى از محرمات (گناهان) پيرو ما هستى و تبعيت مى كنى كه راست مى گويى، و چنانچه اينگونه نيستى، با اين ادّعاى دروغ بر گناهان خود افزودى؛ زيرا شيعه و پيرو ما از مقام والا و بلندى برخوردار است و تو اهل آن نيستى، مگو كه من شيعه تو هستم، بلكه بگو من از دوستان و هواداران و نيز از بدخواهان دشمنان شمايم، در اين صورت تو در خير و نيكى بسر مى برى و در مسير خير خواهى قرار دارى. » 📚مجموعه ورام، ص۱۱۳، ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
لباس‌های خیس به تنشان سنگینی می‌كرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونی‌هایی هم كه عراقیا پله‌وار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر... بچه ها از كت و كول هم بالامی‌رفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجی‌ها پا روش می‌ذاشتند، می‌پریدند اون‌ور آب و بعد داخل غار... اما گونی هر از گاهی تكان می‌خورد شاید اون شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید كه پله شده بود برای بقیه... یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود» 🌷 📎منبع: خبرگزاری نوید شاهد به نقل از سایت انصار حزب‌الله ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
المراقبات.pdf
434.7K
مراقبه گرفته شده از کتاب المراقبات آقا جواد ملکی تبریزی(ره) ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
قسمتی از وصیتنامه: " افراد پاک دست و معتقد و خدمتکار به ملت را به کار گیرید، نه افرادی که حتی اگر به میز یک دهستان هم برسند، خاطره خان های سابق را تداعی می‌کنند..." پ.ن: امروز جای تو خالی‌ست.... عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
⭕️ ترک نهی از منکر و مدارا کردن با اهل گناه قال الإمام الباقر «عليه السلام» : أوحى الله إلى شعيب النبي (عليه السلام) : إني لمعذب من قومك مائة ألف ، أربعين من شرارهم ، وستين ألفا من خيارهم ! فقال : يا رب هؤلاء الأشرار ، فما بال الأخيار ؟ فأوحى الله عز وجل إليه : إنهم داهنوا أهل المعاصي ، ولم يغضبوا لغضبي . از حضرت امام باقر (علیه‌السلام) : خداوند متعال به حضرت شعيب پيامبر «عليه السلام» وحى كرد كه «صد هزار تن از قوم تو را عذاب خواهم كرد ، چهل هزار از بدان ، و شصت هزار از نيكان». حضرت شعيب گفت : پروردگارا ! اشرار درست ، اخيار چرا ؟ خداى بزرگ به او وحى كرد : «چون با اهل معاصى سازگارى كردند ، و براى خشم من خشم نگرفتند». تهذيب الأحكام (الشيخ الطوسي) ، ج ٦ ، ص ١٨١ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
این روزها در خانه هایمان پنهان شده ایم از ترس ویروسی ناشناخته ای که بشر را ترسانده؛ کوچکترین ذره ای که باچشم دیده نمی شود اما آثار نحس وجودش را احساس می کنیم. 🔻درست شبیه ابلیس او را نمی بینیم اما با روندی فراگیر قلب ها را تیره می کند، نفْس ها را میخراشد و دل ها را به آشوب می اندازد، ما را در خود قرنطینه می کند  که دور شویم از یکدیگر و در نهایت از خداوند! 🔸(چه خوب به توصیه ها گوش می دهیم!) دستهایمان را مرتب از آلودگی می زداییم! جلوی دهانمان را می گیریم ! نزدیک افراد آلوده نمی شویم! خانه هارا ضدعفونی می کنیم! و.. 💎(کاش به توصیه های خداوند نیز گوش می کردیم) از گناه دست می شستیم! جلوی دهانمان را میگرفتیم و دروغ نمی گفتیم، تهمت نمی زدیم، غیبت نمی کردیم ! نزدیک دوستان ناباب و آلوده به گناه نمی شدیم! دلهایمان را از ورود شیطان می بستیم و همه جا را از حضور او پاک می کردیم! و.. 🔻کشنده تر و آلوده تر از شیطان نیز مگر در عالم هستی یافت می شود! از چه میهراسیم ! خود را درخانه محبوس کرده ایم ! ترس از چه داریم؟! ویروسی خطرناک و فراگیر آمده! مگر آن موقع که خداوند از وجود شیطان خبر داد و علائم خطرناک حضور او را بیان کرد ما ترسیدیم! آزادتر خود را به او آلوده کردیم! پیامبران و امامان را برای هدایت مان و پیروزی بر ابلیس فرستاد ولی بی تفاوت از توصیه هایشان گذشتیم!  جهان آلوده به حضور شیطانی ست که تا دنیا باقی ست او از بین نمی رود و باز نمی ترسیم آنوقت از ویروسی که طول عمرش نهایت تا چند هفته است اینگونه میهراسیم! عجب مخلوقاتی دارد این خالق توانا!! همه در جهان منتظر شکست کروناویروس و نجات از مرگ هستند ولی غافلند از -شیطان ویروس- شیطان ویروسی که جوری می کشد که تا ابد در تبی سوزناکتر از تب های کرونا ویروس؛ افراد آلوده به خود را تا ابد خواهد سوزاند!! 💎خداوندا به دلهایمان معرفتی ده که در هنگام مشکلات، تنها به تو توکل کنیم و برای شستن خود از آلودگی گناهان به ما فرصتی عطا فرما تا بتوانیم پاک و عاقبت به خیر از دنیای فانی پای در دنیایی ابدی نهیم* مابه امید پرودگار شیطان را شکست می دهیم. وبا توجه به نکات بهداشتی وامیدواری کرونا را شکست می دهیم. 🌹🌹🌹✊✊✊🌹 📚@Dastan 📚
میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ...... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ....... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ... ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻲ!!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرمایند : ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍست روزی آن........ ماهيان از آشوب دريا به خدا شكايت بردند، دريا آرام شد وآنها صيد تور صيادان شدند!!!! آشوبهاي زندگي حكمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهيم، نه درياي آرام!! دلتان همیشه آرام ... ♥ 🌺🍃 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ @Dastan
نَه خانی آمد، نَه خانی رفت... 💎 مرد خسیسی،خَربُزِه ای خرید تا به خانه برای زنِ خود راه به وَسوسه افتاد که قَدری از آن بخورد،ولی شَرم داشت که دستِ خالی به خانه رَود...عاقبت فریب نَفس،بر وی چیره شد و با خود گفت،قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزادِه ها می خورم و باقی را در راه می گذارم،تا عابِران گَمان کنند که خانی از اینجا گذشته است،و چنین به این اندک،آتش آزِ او فرو ننشست و گفت،گوشتِ خربزه را نیز می خورم تا گویند،خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده اند...سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت:این نیز می خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است...و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یِک جا بلعید و گفت"اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است". امثال و حکم دهخدا ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
📚نذر سوریه و دعای مادر یکبار خواست دعایی در حقش بکنم می‌گفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت از من می‌خواست که دعایش کنم. سریع روضه پنج تن نذر کردم. همان اوایلی بود که قرار شد به سوریه برود. یک بار از محل کارش تلفنی باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم حمید مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن نذر کردم. با خنده‌ای از ته دل جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه حاجتی داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده مادرم نذر کرده بروم سوریه! 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر امام حسین(علیه السّلام) از راه دور به نیابت تمام شهدای عزیز و امام راحل (ره) و همه اموات مؤمنین ان شاءالله که مورد قبول درگاه حق واقع گردد🙏 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
هرکس به اتاقش مےآمد از پشت میز بلند مےشد و درجلو فرد می نشست و کارهایشان را انجـام می داد. یک روز از او پرسیـدم کہ چرا پشت میز کارهایش را انجام نمےدهد؟ با لبخنــد همیشگے اش گفت : برادر من ! میز ریاست یک حال و هوای خاصے دارد که آدم را می گیرد. پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن، من مےآیم این طرف و کنار مردم مےنشینم تا توی آن حال و هوای خاص با آنها برخورد نکنم، این طرف میز من برادر مردم هستم و مثل یک برادر به مشکلاتشان رسیدگی مےکنم... پ.ن؛ چقدر فاصله گرفتند برخی مسؤلین از این روحیه اخلاص و تواضع... 🌷 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨ 👌 داستان کوتاه پند آموز 💭مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. 💭پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. 💭اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» 💭مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» 💭پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. ✅خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. ✨حدیثی از معصوم ✨ 🌹امام کاظم(علیه السلام)مےفرمایند: زراعت درزمین هموار می روید، نه برسنگ سخت! و چنین است که حکمت در دلهای متواضع جای می گیرد نه در دل های متکبر. خداوند متعال ،تواضع را وسیله عقل، و تکبر را وسیله جهل قرار داده است. 📚تحف العقول،ص۳۹۶ ‌ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
🌹خاطره‌ای از سردار شهید حاج قاسم سلیمانی که در زمان حیاتش اجازه نداد منتشر شود... ✍مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
"خاطرات طنز جبهه دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق نداره رانندگے کنه😓! یه شب داشتم مےاومدم كه یکے کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد، گاز دادم و راه افتادم من با سرعت مےروندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: مےگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید! راست می‌گن؟!🤔 گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتے فرمانده باحالمون...😄 مسیرمون تا نزدیکے واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلے تحویلش مےگيرن! پرسيدم: کے هستی تو مگه؟!🤔 گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😐😂 فرمانده مهدی‌ باکری @Dastan
🍃آمده دو نور 🍃 آمده دو جان 🍃دلبر ارباب 🍃 یوسف سلطان 🍃هم ولادت گل پیغمبر است 🍃هم ولادت علیّ اصغر است 🎉 میلاد امام جواد(علیه السلام)و حضرت علی اصغر(علیه السلام) مبارک باد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ 📚 •✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ بند ناف ✨ در افسانه ها آمده است زمانهای قدیم مردمی بادیه نشینی زندگی میکردند و در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و میخواست در طول روز پسرش کنارش باشد. اما اين امر مرد را آزار ميداد فكر ميكرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا از شرش راحت شوم یا می میرد یا گرگ او را خواهد خورد...! همسرش گفت قبول کرد و گفت آنچه میگویی انجام میدهم! همه آماده ی کوچ شدند؛ زن هم مادر شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و بدور از چشم همسرش کودک یک ساله ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه ی فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی میکرد و از دیدنش شاد میشد. وقتی مسافتی را رفتند تا هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی ... همسرش پاسخ داد ما او را نمیخواهیم زیرا بعد از تو مرا همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی خواهد گذاشت تا بمیرم. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد... سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگ ها بسمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده ی وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب میکند و تلاش میکند که کودک را از گرگها حفظ کند. مرد گرگها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازگرداند و از آن به بعد موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر میکرد و خود با اسب دنبالش روان میشد و از مادرش مانند چشمش مواظبت میکرد و مقام همسرش در نزد او بسیار فزونی گرفت. 🌟"انسان وقتی به دنیا می آید بند نافش را میبرند، ولی جایش همیشه می ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بوده است."
🌸🍃🌸🍃 زینب کبری علیها السلام قهرمان کربلا و مثل اعلای ایمان و عمل ، داستان عجیبی را از همسرش عبد اللّٰه بن جعفر به این مضمون نقل می کند که عبد اللّٰه گفت : من از سفری باز می گشتم در حال خستگی به نزدیک قریه ای رسیدم ، باغی سرسبز و خرّم در بیرون آن قریه بود ، پیش خود گفتم بروم از صاحب باغ اجازه بگیرم تا اندک زمانی از خستگی راه بیاسایم . کنار در ایستادم و سلام کردم ، غلام سیاه نزدیک من آمد و با محبت مرا به درون باغ دعوت کرد ، من بدون این که خود را معرفی کنم وارد باغ شدم . او گفت : من مالک باغ نیستم ، مالک باغ در قریه است ولی این اجازه را دارم که عزیزی چون شما را بپذیرم . میان باغ رفتم و نقطه ای را برای استراحت در نظر گرفتم ، نزدیک ظهر بود ، غلام سفره نانش را باز کرد ، تا خواست بسم اللّٰه بگوید و لقمه اوّل را از سفره بردارد ، سگی وارد باغ شد ، از خوردن باز ایستاد ، در چهره سگ دقت کرد ، او را گرسنه یافت ، یک قرص نان نزد سگ گذاشت و سگ هم با حرص هرچه تمام تر خورد ، قرص دوم و سوم را هم به سگ داد ، وقتی خیالش از سیر شدن سگ آسوده شد ، سفره خالی را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت . به او گفتم : خود غذا نمی خوری ؟ گفت : ندارم ، جیره ام در روز همین سه قرص نان است . گفتم : چرا همه آن را به این سگ دادی ؟ گفت : قریه ما سگ ندارد ، این سگ از جای دیگر به این باغ آمد و معلوم بود خیلی گرسنه است و من تحمل گرسنگی این مهمان ناخوانده زبان بسته را نداشتم . گفتم : پس با گرسنگی خود چه می کنی ؟ گفت : با صبر و حوصله روز را به شب می آورم ! عبد اللّٰه گفت : من از کرامت و اخلاق و مهرورزی و برخوردش با سگی که از جای دیگر آمده بود شگفت زده شدم ، پس از استراحت به قریه رفتم و سراغ صاحب باغ را گرفتم . وقتی او را یافتم خود را معرفی کردم که من عبد اللّٰه بن جعفر داماد امیر المؤمنین(ع) هستم . گفت : فدای قدمت ، و به من اصرار ورزید که به خانه اش بروم . گفتم : مسافرم و برای رفتن عجله دارم ، آمده ام باغ تو را بخرم . گفت : شما که زندگی و کارت در مدینه است ، این باغ را برای چه می خواهی ؟ جریان را به او گفتم و پس از اصرار زیاد باغ را خریدم . گفتم : غلام را هم به من بفروش . غلام را هم فروخت . به باغ برگشتم و به غلام گفتم : تو را و باغ را از مالکت خریدم و تو را در راه خدا آزاد کردم و باغ را نیز به تو بخشیدم ! : مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان ۱۷۲ ✾📚 @Dastan 📚✾•