#با_تو_هرگز_84
بریم دیگه مگه نشنیدی چی گفتند؟
-پس تکلیف عکاسامون چی میشه؟.....
_عکس بی عکس .به همون عکس هایی که خودمون میگیریم بسنده میکنیم
میفهمی چی میگی؟میدونی اگه مامان اینا بفهمن چی میشه
قشقرقی به پا میشه که نگو و نپرس
_آخه واسه چی؟نماز و روزه نیست که جزو واجبات باشه قدیما خودشون عکس مینداختن مگه چی میشد؟عروسی برگزار نمیشد
_سوگند چرا وضعیتو درک نمیکنه؟همه ی اطرافیانمون چشم دوختند به جشن عروسی ما تا شاید بتونن یه آتو گیر بیارن تا بعدا بکوبن به سر خودمون و خانواده مون
-بیخود
عزیزم خواهش میکنم یه کم درک کن یه امروز رو به حرفم گوش بده از خر شیطون بیا پایین
-خوب من چیزی نمیگم میگم..
نذاشت حرفمو ادامه بدم :من ازت خواهش میکنم یه امروز رو طاقت بیارتا این جشن به خوبی تموم شه بعد هر بلایی خواستی سر من بیار
_یه فکری به ذهنم رسید:یه شرط داره
_با درماندگی گفت :چه شرطی
-شرطش اینکه اگه بعدا من ازت یه کاری رو خواستم انجام بدی
-با حالت مشکوکی پرسید:مثلا چکاری؟
_الان که نمیدونم چکاری باید پیش بیاد تا بگم
_نگام کرد
-چیه خوب تو منو مجبور به کاری میکنی که دوست ندارم اونوقت خودت نمیخوای اینکارو بکنی
-آخه باید بدونم چه کاری ندونسته چیزی رو قبول کنه
-خوب پس معامله بهم خورد
راهمو کشیدم که برم
_باشه جهنم قبول من که میدونم تو تا حرفتو به کرسی نشونی دست بردارنیستی
-لبخندی زدم وگفتم :قسم بخور
-واسه چی؟
-واسه اینکه بعدا زیر قولت نزن
-این چه حرفیه که میزنی؟؟
خوب تو که زیر قولت نمیزنی پس قسم بخور خلاص
-باشه
-بگو بجون مامانم
-بجون مامانیم سر حرفم میمونم حالا راضی شدی
-الان شد یه چیزی برو به عکاس بگو بیاد کارشو انجام بده
_احساس رضایت نسبی کرداما من ته دلم ناراحت بودم میدونستم ساعات شکنجه اوری پیش رومه ولی فکر میکردم به اون قسمی که گرفته بودم می ارزید......
_فکر کردن به اتفاقی که در آتلیه افتاد آزارم میداد ساعت های که گذشت برای من ساعت های جهنمی بودند تمام اون مدت من به معنای واقعی شکنجه شدم
کارمون در آتلیه ساعت ۵ عصر تموم شد از اونجا باید میرفتیم تالار
احساس خستگی زیادی میکردم .حال درست وحسابی نداشتم هم میخواستم زودتر این روز تموم شه وهم نمیخواستم
رسیدیم تالار اغلب مهمون ها اومده بودند .
مادرخودم و نسترن جون و مادرجون دائم قربون صدقه من ودانیال میرفتند
کمی که اززمان مجلس گذشت باز بحث رقص پیش کشیده شد از ما خواستند که باهم برقصیم ولی خوشبختانه اینبار دانیال بدون اشاره ی من مخالفت کردالبته خودم میدونستم چرا اینکارو کرد اون تلاش میکرد
هر جوری که شده نظر من وجلب کنه که الحقم خوب تونست از پسش بربیاد حتی وقتی مادرجون از من خواست که راضیش کنم باهم برقصیم ومن مجبور شدم اینکارو بکنم بازهم اون مخالفت کرد
زمان به سرعت داشت سپری میشداین اصلا به نفع من نبود تو دلم اشوبی برپا شده بود حتی نتونستم چیزی برای شام بخورم دانیال به زور قاشق رو پر میکرد وجلو دهانم میگرفت ولی من پسش میزدم از صبح نتونسته بودم چیز درست وحسابی بخورم بجز دوتا شیرینی که اونم باز به زور دانیال خوردم ،حالت تهوع داشتم
مجلس تموم شد همه سوار ماشین هاشون شدند تا ما رو تا خونه مون همراهی کنند صدای بوق و فریاد اعصاب و داغون میکرد برعکس من دانیال هم جواب اونا رو با بوق زدن های متوالی میداد
دم در خونه که رسیدیم همگی پیدا شدند تا ازمون خداحافظی کنند و برامون ارزوی خوشبختی کنند
موقع خداحافظی که مادرمو بغل کردم بغضی که از صبح تو گلوم بود شکست
_نسترن جون:دخترم گریه نکن شگون نداره
_اما گریه ی من تمومی نداشت وبا بغل کردن هر کدوم از اعضای خانواده ام شدت میگرفت نوبت ستاره که رسیدبا چشمهای غمگین نگام کرد و
گفت :ایشاالله خوشبخت بشین
حرف ستاره بنزینی بود روی آتش دلم .تنگ در اغوشش گرفتم وزار زار گریه کردم
همه یه جوری میخواستند نذارن ما گریه کنیم اما مگه میشد من و اون به بدبختی هر دوتامون گریه نکنیم محاله.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662