☑️ هزار بار ارزش خوندن داره
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...!
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..
اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!
آيا تا بحال !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠
حدیثی عجیب
از حضرت امام محمدباقر(علیهالسلام) روایت شده: حضرت حق سبحانه و تعالی فرشتهای را در هر شب جمعه فرمان میدهد که از اول شب تا آخر شب از جانب پروردگار جهانیان از بالای عرش ندا کند:
آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح برای هر دو جهانش مرا بخواند تا من درخواستش را اجابت کنم؟
آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح از گناهش توبه کند تا توبهاش را بپذیرم؟
آیا بنده مؤمنی هست که در روزی او تنگ گرفته باشم و پیش از طلوع صبح از من بخواهد که روزیاش را فزونی بخشم تا به او وسعت در روزی دهم؟
آیا بنده مؤمن بیماری هست که پیش از برآمدن صبح از من بخواهد شفایش دهم تا به او تندرستی ارزانی کنم؟
آیا بنده مؤمن غمگین در بندی هست که پیش از طلوع صبح از من بخواهد او را از بند برهانم و اندوهش را برطرف سازم تا دعایش را اجابت نمایم؟
آیا بنده مؤمن ستمدیدهای هست که پیش از طلوع صبح دفع ستم ستمکار را از من بخواهد تا انتقام او را از ستمکار بگیرم و حقّش را به وی بازگردانم؟
فرشته حق این ندا را پیوسته تا طلوع صبح جمعه ادامه میدهد!
👈👈👈👈👈حداقل شبهای جمعه رو حتما نماز شب بخوانیم. نیم ساعت مانده به اذان صبح آماده نماز شب باشیم
📚 @Dastan 📚
هدایت شده از شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کربلا ساعتی پیش
...♡
گریه خدا
مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست...
فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت:
ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد.
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...
مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت.
پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت...
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی.
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود...
مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟
حال پشیمان شده یی؟
میخواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟
مادر با اطمینان پاسخ داد نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟
فرشته گفت: بلی!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند.
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد.
تقدیم با عشق به همه مادرا
@Dastan
حجاب کرونایی
این روزها خانمهای زیادی رو میبینیم که ماسک زدن، نه کسی از گرما گله میکنه، نه میگه برام محدودیت میاره و نه گله میکنن که زشتمون کرده، اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه افراد جامعه از روی ناآگاهی و یا لاابالیگری اهمیت نمیدن قانون وضع کنن، این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟ قانون حجاب هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به قانون الهی حجاب حمله میشه؟
شاید اگه برای حرفهای خداوند به اندازه دکترها ارزش قائل بودیم و به علم خدا ایمان داشتیم و میدونستیم واجبات خداوند اهمیت زیادی برای سلامت روح و جسممون دارن، جور دیگهای رفتار می کردی
@Dastan
داستانی زیبا👌
مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا
نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشيد و راهي مسجد شد.
در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد.
بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت.
او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!
دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد.
در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.
مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم.
مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.
من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.
من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم.
نتيجه داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
49.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نفوذیها غیرت زدائی می کنند💦💦💦😔😔💦💦
@Dastan
مقبل گوید رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(ص) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم . مقام محتشم از من خیلی بالاتر است . شروع کردم به خواندن اشعارم:
نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت
نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت
هوا زور مخالف چو قیرگون گردید
عزیز فاطمه از اسب سر نگون گردید
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد
تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها غش کرد
. مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (ص) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود .
ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد :
ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد . مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم . فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند
اگه دلتون شکست و اشکتون جاری شد برا سلامتی و فرج مولای غریبمون دعا کنین.
اللهم عجل لولیک الفرج...اللهم الرزقناتوفیق زیارة الحسین ع اللهم جعل عواقب امورناخیرا .اللهم الرزقناتوفیق الشهادة فی سبیلک
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
🌼چرا اماکن مقدس در سرزمینهای بد آب و هوا قرار دارند؟
✍امیرالمؤمنین علی(ع) در خطبه قاصعه، نکاتی را راجع به موقعیت مکانی خانه خدا در شهر مکه ذکر میکنند. ایشان در این خطبه میفرمایند خداوند متعال یک مکان مقدس را در مکانی قرار میدهد که آبادانی نداشته باشد و اتفاقاً به لحاظ آب و هوا و شرایط اقلیمی نامساعد باشد تا بندگان خدا را امتحان کند. تا نشان دهد که اگر مردم در این مکان تجمعی دارند به خاطر یک امر مقدس است.
این اتفاق دقیقاً دارد در موضوع حماسه پیاده روی اربعین هم رخمیدهد. این مردم یقیناً برای سیاحت و استفاده از طبیعت و هوای خوش و خرم این سرزمین به اینجا نیامده اند، آمدهاند برای زیارت حضرت اباعبدالله و طبیعی است که آب و هوای نامساعد و گرما و گرد و غبار که هیچ، که اگر از آسمان سنگ هم ببارد باز خللی در این عزم راسخ مردم به وجود نمیآورد و این مردم هستند که در یک سفر معنوی و به دور از هوای نفس، به سوی حضرت حسین در حرکتاند.
📚بیانات استاد پناهیان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✅حضرت امام علی (علیه السلام)
یکی از دندانهایشان درد گرفت...
✍حضرت فرمودند:خدایا ! یک دندانم درد گرفته، یک ذره از استخوان درد گرفته است، حالا اگر همه استخوانهایم درد می گرفت چه می کردم ؟ یعنی گاهی سختیها را کنار سختی بدتری بگذاریم شیرین می شود؛ نگاه ما به مشکلات خیلی اثر دارد. شما گاهی ماشینت به نرده می خورد، ناراحت و عصبانی می شوی حالت گرفته می شود، پایین میآیی دره را میبینی می گویی : اوه ،خدا پدرش را بیامرزد نرده را اینجا گذاشته است اول به نرده فحشی میدهیم اما وقتی دره را میبینیم بہ نردہ دعا می کنیم
🎙از بیانات استاد قرائتی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
*حدیث* 🕊
امام صادق(ع):
کسی که کارهای خود را به خدا بسپارد، به آرامشی همیشگی میرسد و همواره از خیر و برکت در زندگی برخوردار است و واگذارنده حقیقی کارها به خدا کسی است که تمام همتش تنها بسوی خدا باشد.
📗مصباح الشریعه ص۵۱
🥀 *بِدَمِ المَظلوم،عَجِّل الفَرَجَ المَظلوم* 🥀
📚 @Dastan 📚
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
همـه جا غـرق دعا می شـود از آمـدنت
معنی اشک و دعا چيست برايم بنويس
خون دل خوردنت از بار گناهان من است
معنی شـرم و حيا چيست برايم بنويس
اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
📚 @Dastan 📚
🏴حکایتی جالب و واقعی از طلبیده شدن زائر امام حسین علیه السلام ...
◾️تا یار که را خواهد و میلش به که باشد...
▪️یا اباعبدالله؛ برا زیارت اربعین ناامید نیستیم😭
و اما حکایت :
▫️اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به چشم خود دیدیم:
◾️یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه بین المللی شدم، سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال
تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف".
پیش خودم گفتم: خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم
اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت:
فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده !😳
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم
بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری.
مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت :
❌ دو نفر باید پیاده شن !!!😔
پرسیدیم چرا ؟
گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف.
حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !
از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن
🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم
نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !
✈️ برگشتیم فرودگاه و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت
اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن
▪️پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!!
رفتم پیش خلبان و گفتم
کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم
خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت :
شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان
خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم :
شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!
گفت بله !
گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان
اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از شدت خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن )
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان
پیرزن جلوی ما که رسید گفت:
فکر کردید کار ما دست شماست؟!
فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم
گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !
گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه !
👈(حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد: )
اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه
◾️ پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت اباالفضل؛ شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت :
مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟!
عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون !
فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !
میگفت تا چشمهامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم
😭😭😭😭😭
اللهم ارزقنا زیار
🌼آیا خداوند همیشه گناهان ما را میبخشد؟
✍استاد فاطمي نيا: در قاموس خدا و اهل بيت علیه السلام "تا حالا كجا بودي؟" وجود ندارد! هر زمان توبه كنيم و بازگرديم، ما را راه ميدهند.
پيغمبر اكرم صلی الله علیه و آله سوگندي ياد كرده است كه اين سوگند در منطقه اسم اعظم است. (هر موقع عبارت "الله لا اله الا هو" آمد، يعني منطقه ي اسم اعظم است) اگر مطلب به اين سادگي بود كه حضرت قسم به اين بزرگي نميخوردند!
پيامبر فرمودند:"ولله الذي لا اله الا هو، هر بنده اي كه گمانش را به خدا نيكو كند، خداوند طبق همان گمان با او رفتار ميكند."حسن ظن داشته باشيد به خدا!يقين بدانيد وقتي توبه ميكنيد، خداوند شما را مي بخشد...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
#پندانه
✍عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟» راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟ پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب !» هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴 فریب ضد انقلاب را نخوریم!
🔺 اینها تصاویر جلد کتاب های درسی سوم دبستان است.
🔹 همان طور که مشاهده می کنید در کتاب علوم تجربی و هدیه های آسمانی سوم دبستان فقط تصویر دختر است و هیچ پسری نیست.
🔹 در کتاب آموزش قرآن، مطالعات اجتماعی و فارسی سوم دبستان هم تصویر دختران و هم تصویر پسران است.
🔹 پس چرا ضد انقلاب فقط به جلد ریاضی سوم دبستان گیر داده اند و بقیه را سانسور کرده اند؟!
🔹 جواب واضح است، چون ضد انقلاب نگران حقوق دختران و زنان نیست بلکه دنبال بهانه ای است که با آن جامعه زنان و دختران ایرانی را حساس کند و به آنها به دروغ القا کند که نظام اسلامی ضد زن است!
‼️ مواظب باشیم گول شانتاژ های رسانه ای ضد انقلاب را نخوریم.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤حجتالاسلام پناهیان:
باربری که در جوانی دلداده امام زمان(علیه السلام) شد...
👌 سهم شما پنج صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(علیه السلام).
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهانت تا کجا نصب عکس شهدا وقاسم سلیمانی درمدارس ممنوع شد
📚 @Dastan 📚
حکایت اصغرساربان بدبخت
😂👇😂👇😂👇😂👇
اوضاع مالی یه مملکتی پشت کوه قاف خیلی بی ریخت بود.😒
شاه اون مملکت نشست خوب فکر کرد ببینه چه خاکی باید سرش بریزه.🤔
بعد از چند روز فکر کردن ،وزیرش رو صدا کرد و به وزیر دستور داد، که تمام شترهای کشور را به قیمت ۱۰ سکه طلا بخرد.😲🐫
وزیر تعجب کرد و گفت اعلیحضرت حتما بهتر میدانید که اوضاع خزانه اصلا خوب نیست و ما هم به شتر نیاز نداریم .
شاه گفت:
فقط به حرفم گوش کن و مو به مو اجرا کن.🤨
وزیر هم اصغر ساربون، که کارش ساربونی شترهای دربار بود رو صدا زد و فرمان حاکم رو به اون ابلاغ کرد.🧐
اصغر ساربون هم شترها🐫 را به این قیمت خرید.
شاه گفت:
حالا اعلام کن که هر شتر را ۲۰ سکه میخریم.😳
وزیر هم بواسطه اصغر ساربون چنین کرد و عده دیگری از مردم شترهای خودشان را به حکومت فروختند .
یواش یواش کار سخت شد و مردم برای فروش شترهاشون هجوم می آوردندوشلوغ میکردندو چند بار چاقو کشی شدو چند نفر زیر دست وپا نفله شدند.🤨
جناب وزیر به اصغر ساربون گفت:
اصغر بشین یه فکری بکن این کار خرید شتر ها یه نظم ونسقی بگیره.
یک روز که وزیر با اصغر ساربون رفته بودند گرمابه و اصغر ساربون داشت پشت جناب وزیر رو کیسه میکشید و سخت در فکر بود، یهو یک فکر بکری به مغز اصغر ساربون خطور کرد.💡🤩
ویکهو همونجوری با یه لنگ خیس از گرمابه پرید بیرون و فریاد زد:
یافتم ، یافتم ، یافتم
باید خرید شتر رو ببریم تو بورس.🤩😍
مردم بروند کد بورسی بگیرند و بروند بشینند تو خونشون و بصورت آنلاین شترهاشون رو بفروشند.🖥️
جناب وزیر گفت باریکلا اصغر برو ببینم چکار میکنی
دفعه بعد خرید شتر ها رو بردند تو بورس و قیمت رو ۳۰ سکه اعلام کردند و عدهای دیگرازمردم وسوسه شدن که وارد این عرصه پرسود بشوند و شترهای خود را بفروشند.
کار به جایی رسید که مردم آفتابه مسی و زیلو و گیوه و خرت وپرت شون رو🏺🧷🧹 میفروختند که با پولش شتر بخرند وبفروشن به دولت و پولی به جیب بزنن.
به همین ترتیب دولت قیمت ها را تا ۸۰ سکه بالا برد و مردم کلی به خریت دولت خندیدندو تمام شترهای مملکت را به دولت فروختند شاه به وزیر گفت حالا اعلام کن شترها رابه ۱۰۰ سکه می خریم.😱
وزیر که از فرمان شاه شاخ در آورده بود ، گفت :
قربان دیگر هیچ شتری در مملکت وجود ندارد همه را خریده ایم!
شاه گفت:
اشکالی ندارد به اصغر ساربون بگو شترهایی که خریدیم را تو بورس به ۹۰ سکه به مردم بفروشد.😨
از طرفی هم به مردم بگید برای اینکه بیخودی شتر ببر ، شتر بیار نشه، دولت هیچ شتری تحویل مردم نمیده ، بلکه فقط سهام شتر فروخته میشه . 😜
وزیر گفت : آخه قربان...
شاه گفت آخه بی آخه .. دستور رو اجرا کن.
مردم که دیگه هیچ شتری در بساط نداشتند ، یهو دیدند که یک نماد گمنامی داره سهام هر شتر رو به قیمت ۹۰ سکه تو بورس میفروشه و هم زمان دولت ، سهام شتر رو ۱۰۰ سکه میخره ،اول کلی به حماقت دولت خندیدند و به طمع سود ۱۰ سکه بار دیگر حماسه آفریدند و هجوم بردند و سهام تمام شترهایی که خودشان با قیمت های پایین به حکومت فروخته بودند را دوباره خریدند.🤣🤣🤣🤣🤣
اما
امامردم تا آمدند سهام شترهایی رو که از یک نماد گمنام خریده بودند ۹۰ سکه، به دولت بفروشند ۱۰۰سکه، دیدند که بورس سقوط کرده و قیمتا داره میکشه پایین.
یه روز دو روز
یه هفته دوهفته
قیمت سهام شتر رسید به قیمت پهن شتر.😂😂😂😂😂😂😂
مملکت ریخت به هم
مردم ریختند دم در سازمان بورس وسطل آشغال آتیش زدن.
وزیر آمد پیش شاه گفت :
قربان....
شاه گفت : قربانو مرض .... قربانو کوفت....
گوش کن ببین من چی میگم
شاه به وزیر گفت:
فردا به همه اعلام کنید ؛
با برسی های انجام شده معلوم شد که تقلب ها و دزدی هایی در بورس شتر شده ودر همین رابطه اعضای باندی که سرکرده آنها ( الف- سین) است دستگیر شده اند.
"اصغر ساربان"😂😂😂😂😂
القصه
اصغر ساربون بیچاره دستگیر و به عنوان عامل اصلی این نابسامانی ها در میدان اصلی شهر به دست جلاد گردن زده شد تا موضوع خاتمه یافته ومردم بدانند دولت چقدر دغدغه مردم را داره و چقدر دست پاکه.🤥🤥🤥
مردم هم نه پولی دیدند ونه شتری
🐫🤥🐫
ضرب المثل "شتر دیدی ندیدی" از همون موقع باب شد.
👏😂👏😂👏😂👏😂👏😂
📚 @Dastan 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این 90 ثانیه را از دست ندهید
مخصوصا مسئولین محترم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•