eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.2هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شهید بشارتی تعریف می‌کرد: 🍃«با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز. من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین می‌خندد. 🤔به من گفت:« می‌خواهی یقینت زیاد بشه؟» با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟» خندید و گفت: «چه‌قدر؟» گفتم: «زیاد.‌» گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.» من همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می‌زد و من را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: 🍃«مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست، من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...» زمین مدام برایم حرف می‌زد. سپس حسین گفت: 🤔«مرتضی! یقینت زیاد شد؟» 👌مرتضی می‌گفت:« من فکر می‌کردم انسان می‌تواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.» شادی روح شهید عزیز صلوات🌷 ✾📚 @Dastan 📚✾
💫داستان اصمعی و دختر بچه خلیفه 🌟اصمعی می گوید که: روزی نزد یکی از خلفا رفتم، او را دیدم بر تخت نشسته و دختر پنج ساله تخمیناً نزدیک وی قرار گرفته، 🌟مرا گفت: دانی این دختر کیست ؟ گفتم: معلوم ندارم. 🌟گفت: دختر پسر من است، برو و بوسه بر فرق او نه. من متحیر بماندم و گفتم: 🌟 اگر خلاف امر کنم، عقوبت کند و اگر جرأت نمایم، شاید غیرت، او را بران دارد که مرا برنجاند، پس آستین بر سر آن دختر نهادم و برداشتم و سر آستین خود را بوسه دادم. 🌟خلیفه را آن ادب خوش آمد، گفت: اگر به خلاف این می کردی، از نعمت حیات محروم می ماندی. 👈 پس مرا ده هزار دینار انعام کرد، من شکرانه آن را که از آن ورطه خلاصی یافته بودم، همه را صدقه دادم. 📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی ✾📚 @Dastan 📚✾
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت ...!!! او هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد ...! که خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافر دعاهای او را می شنید ...!!! زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد ...!!! دیگر نمی توانست غذا درست کند ...! اما غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد ...! مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد ...!!! روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد ...!!! از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! که خدایا ... ممنونم این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی ...!!! با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بی خبر بمی رد در درد خودپرستی ✾📚 @Dastan 📚✾
🦋مشورت سلطانی با امیر خویش ✨آورده اند که: یکی از سلاطین با امیری از امرای خود مشاورت کرد که: من در قصه مال و لشکر متحیرم، اگر مال جمع کنم لشکر متفرق شود و اگر لشکر تربیت کنم مال در دست نماند، امیر گفت: مال جمع کن. 🌱 سلطان گفت: لشکر پریشان شود، گفت: اگر رجال بروند وقتی که بدیشان محتاج شوی مال بر ایشان عرض کن تا باز آیند، گفت: برین صورت هیچ دلیلی داری ؟ 🌱گفت: آری درین خانه خالی هیچ کس نیست بفرمای تا ظرفی از عسل بیارند، چون عسل حاضر شد مگس بسیار جمع آمدند، گفت: اینک نمونه از آنچه می گفتم ظاهر شد، سلطان را خوش آمد و تحسین کرد و این سخن با امیری دیگر در میان آورد، و گفت لشکر تربیت کن و ایشان را از خود مران، زیرا که شاید در وقتی که خواهی؛ جمع شوند یا نشوند، 🌱گفت: بر این معنی هیچ دلیلی داری ؟ گفت: دارم و امشب به عرض رسانم، چون شب درآمد بفرمود تا ظرف عسل آوردند یک مگس پیدا نشد، گفت: دل ها که از کسی متنفر شدند و در تاریکی نفرت افتادند - هر چند مال بر ایشان عرضه دهند - پیرامون آن کس نگردند، و من درین باب حکایتی یاد دارم ملک فرمود: 🌱که باز گوی امیر گفت: سلطانی در مصر بوده که در جمع مال می کوشید و به غور(2) حال لشکریان نمی رسید، هر مالی که به دست می آورد در صندوق ها می نهاد و به جد محافظت می کرد، قضا را امیر شام لشکری جمع می نمود تا به داعیه(3) حرب او متوجه مصر شود، این خبر به مصر رسید یکی از ارکان دولت سلطان مصر با وی گفت: 🌱که امیر شام لشکر جمع می کند تا به حرب تو آید، مال می دهد و لشکر می سازد، مردان تو کو و لشکر تو کجاست ؟ پادشاه اشارت به صندوق ها کرد و گفت مردان من در همیان هااند، و لشکر من در صندوق ها هرگاه خواهم بیرون آیند، در اثنای این حال امیر شام تاختی کرد و برو غالب آمد، صندوق ها در تصرف آورد 🌱و گفت: اگر او بدین مال مردان کاری و مبارزان کارزاری جمع کردی این تفرقه بدو نرسیدی. بیت: مال دهی مرد به دست آیدت ور ندهی زود شکست آیدت دهم برای صلاح ملک پیوسته باید که منهیان(1) و جاسوسان بر گمارند، تا از جوانب و اطراف خبرها به وی آرند، و از هر گوشه که فتنه سر بر زند در تدارک آن کوشش نماید. 📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی ✾📚 @Dastan 📚✾
به هوش باش! وقتی تلفن روی آیفون باشد هر حرف و سخنی می زنی؟ یادت باشد عالم روی آیفون است، هم صوتیو هم تصویری، خداوند هم صدای ما را می شنود و هم تصویر ما رو می بیند. خداوند نسبت به بندگان خود هم با خبر است و هم بینا. 📚شوری 28 ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آمده است حضرت علی علیه السَّلام از رسول خدا پرسید: یا رسول الله! صفات مومن را برای من بشمار... حضرت سر به زیر انداخت ، سپس سر بلند کرد و فرمود بیست خصلت در مومن است.که اگر در او نباشد ایمانش کامل نمی شود.ای علی!! از اخلاق مومن آن است: که در نماز حاضر شود. در زکات دادن شتاب کند.بینوانایان را غذا دهد و یتیمان را نوازش کند .جامه های شان را پاکیزه نگه می دارند.کسانی که چون به سخن آیند دروغ نمی گویند.و چون وعده دهند انجام اش می دهند.اگر به آنان اطمینان شود خیانت نمی کنند چون سخن بگویند راست می گویند راهبان شب و شیران روزاند.روزه دار و شب زنده داراند.نه همسایه ایی را آزار می کنند و نه همسایه ای به جهت آنان آزار می شود.کسانی که روی زمین به نرمی راه می روند و گام هایشان به سوی خانه های بیوه زنان و در پی جنازه ها روان است. ✨🤲✨خداوند ما و شما را از پرهیزکاران قرار دهد . 📚اصول کافی ✾📚 @Dastan 📚✾
📚 💎 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم... 📚اقتباس از مثنوی ✾📚 @Dastan 📚✾
✍ اصل و فرع اعمالت را بشناس ✍روزی کشتی بزرگی در نزدیکی جزیره‌ای به صخره‌ای اصابت کرد و غرق شد. ✨مسافران کشتی مدت یک ماه مجبور شدند در آن جزیره زندگی کنند تا یک کشتی گذری آنان را دید و نجاتشان داد‌. ✨در آن جزیره، آنان میوه‌های سرخ‌رنگی را می‌خوردند که هسته‌های بزرگی داشت. ✨زمان سوارشدن به کشتی، برخی از آن‌ها قدری از میوه‌ها را همراه خود به کشتی بردند و چون به وطن رسیدند، متوجه شدند هستۀ آن میوه‌ها بسیار خوردنی‌تر از خود میوه‌ها بود و در اصل میوۀ اصلی، هسته‌ بود که آن را دور می‌ریختند. ✨گاهی ما هم در اعمال صالح خود، اصل آن را تباه می‌سازیم و از دنیا آنچه را که باید برداریم، می‌گذاریم و آنچه را که باید بگذاریم، برمی‌داریم. ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
💫عصر یکی از روزها ابراهیم از سرکار به خانه می آمد . وقتی وارد کوچه شد نگاهش به پسر همسایه افتاد . پسر با دخترجوانی مشغول صحبت بود . پسر ، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحاقظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد . چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد . دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت . ابراهیم با لبخند همیشگی با پسرترسیده دست داد و گفت : ببین در کوچه و محله ی ما این چیزها سابقه نداشته ، من تو و خانواده ات را کامل میشناسم ، تو اکه واقعا این دختر رو می خواهی من با پدرت صحبت می کنم که ... جوان پرید وسط حرف ابراهیم و گفت: توروخدا به بابام چیزی نگو ، من اشتباه کردم ، غلط کردم و ... ابراهیم گفت : نه منظورم رو نفهمیدی، ببین پدرت خونه بزرگی داره و تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی ، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم . ان شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی ، دیگه چی میخوای؟ جوان با سرپایین و خیلی خجالت زده گفت : بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه . ابراهیم جواب داد : پدرت با من ، حاجی رو میشناسم . آدم منطقی و خوبیه . جوان هم گفت : نمی دونم چی بگم . هرچی شما بگی . بعد هم خداحافظی کرد و رفت . شب بعد از نماز ، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد . اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشدو همسرمناسبی پیداکند باید ازدواج کند . در غیراینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد . ابراهیم ادامه داد : حاجی اگه پسرت بخواد خودش حفظ کنه و تو گناه نیفته ، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حجی ک از شنیدن ازدواج پسرش اخم هایش در هم بود گفت : نه ! فردا نیز مادر ابراهیم با مادر جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد ... بعد یک ماه آخر کوچه چراغانی بود و لبخند رضایت بر لبان ابراهیم . پ ن ؛ این ازدواج هنوز هم باپرجاست ! ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فوری / مسمومیت 51 دانش آموز در قم 😱 🔸مسمومیت برای دومین بار!! 😱 جزئیات سنجاق شده👇👇 https://eitaa.com/joinchat/976289792Ca39fdf48c6
26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان شنیدنی کبوتر و تاجر از زبان شهید کافی (ره) ✾📚 @Dastan 📚✾