🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
#داستان_آموزنده
🔆برخويشتن بدى نكن !
شخصى به اباذر نوشت :
به من چيزى از علم بياموز!
اباذر در جواب گفت :
دامنه علم گسترده تر است ولى اگر مى توانى بدى نكن بر كس كه دوستش مى دارى .
مرد گفت :
اين چه سخنى است كه مى فرمايى آيا تاكنون ديده ايد كسى در حق محبوبش بدى كند؟
اباذر پاسخ داد:
آرى ! جانت براى تو از همه چيز محبوب تر است . هنگامى كه گناه مى كنى بر خويشتن بدى كرده اى .
📚بحار ج 22، ص 402
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸✨🌸
خیلی زیباست👌
"یخی که عاشق خورشید شد"
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛
تکه یخی کنار سنگی بزرگ جای خوبی
برای خواب داشت؛
از میان شاخه های درخت، نوری را دید
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد
و با صدای بلند گفت: سلام خورشید...
من تابحال دوستی نداشته ام
با من دوست می شوی؟
خورشید گفت: سلام، اما…
یخ با نگرانی گفت: اما چه؟
خورشید گفت: تو نباید به من نگاه کنی،
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم
اگر من باشم، تو نیستی!
می میری، میفهمی؟
یخ گفت: چه فایده که زندگی کنی و کسی
را دوست نداشته باشی؟!
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی
ولی نگاهش نکنی؟!
روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و
کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ، جوی کوچکی جاری شده بود
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل
خورشید رویید...
هر جا که خورشید می رفت گل هم با او
میچرخید و به او نگاه می کرد،
گل آفتابگردان🌻
هنوز عاشق خورشید است…🦋
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆موعظه اى از گنه كار!
مردى محضر حضرت عيسى عليه السلام آمد و عرض كرد:
- مرتكب زنا شده ام ، مرا از گناه پاك كن .
عيسى عليه السلام دستور داد كه اعلام كنند تا تمام مردم را تطهير گناهكار حاضر شوند و براى مجازات وى گودالى كندند. وقتى همه جمع شدند و گناهكار در گودال اجراى قانون الهى قرار گرفت . نگاهى به جمعيت انبوه مردم انداخت كه همه آماده مجازات او بودند. با صداى بلند گفت :
اى مردم ! هر كس خودش آلوده به گناه است و بايد كيفر ببيند، حق ندارد در مجازات من شركت كند.
با شنيدن اين جمله همه رفتند. تنها حضرت عيسى عليه السلام و حضرت يحيى عليه السلام ماندند. در اين هنگام يحيى عليه السلام پيش آمد و به آن مرد نزديك شد و گفت :
- اى گناهكار! مرا موعظه كن !
مرد گفت :
اى يحيى ! مواظب باش خودت را در اختيار هواى نفست مگذارى ! زيرا سقوط كرده و بدبخت خواهى شد.
يحيى عليه السلام گفت :
موعظه اى ديگر بگو!
مرد گفت :
هرگز خطاكارى را به خاطر لغزشش ملامت مكن ! بلكه در فكر نجات او باش !
حضرت يحيى عليه السلام گفت :
باز هم موعظه كن !
مرد گفت :
از به كار بردن غضبت خوددارى نما!
در اين وقت حضرت يحيى گفت :
- موعظه هايت مرا كفايت مى كند.
📚بحار: ج 14، ص 188.
✾📚 @Dastan 📚✾
°•°•°
یادمان باشد
خداوند مهمان قلبهای وسیع است
هر چه قلبهای ما از کینه پر باشد
سهم ما از خدا کمتر است🙃🌿
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
.....#به_رنگ_خدا
🌷در عمليات بدر به عنوان کمک آر.پی.جیزن جمعى، از براى لشکر ۷ ولیعصرِ گردان مالک اشتر خوزستان بودم. خیلی به شهادت و انگیزه شهدا برای رسیدن به رستگاری کنجکاو بودم و روح و روانم تسخیر اين موضوع شده بود. ما موج سوم عملیات بدر بودیم، که قرار بود وارد عمل بشیم. دم غروب بود، رو اسکله داشتم نگاه میچكردم که با قایق مجروحين و شهدا رو میآوردند. تو همون حال اون چیزی که آرزو داشتم، نشونم دادن. شهیدی رو آوردند که از ناحیه پشت سر، مورد اصابت قرار گرفته بود....
🌷روی شهید رو که امدادگر به طرف من چرخوند، چنان نوری از صورت آن عزیز خدا ساطع شده بود که انگار ماه شب چهارده بود! زبانم لال شده بود و توان تکان خوردن و حتى اشاره كردن از من گرفته شده بود. از آن بالاتر چيزى كه من رو مسحور خودش كرده بود، لبخند بسیار زیبا و دلنشينى بود كه روى لبهاى اين شهيد خودنمايى میكرد. لبخندى به رنگ خدا....
🌷وقتی روی آن عزيز خدا رو پوشاندند و بردند، زبانم باز شد و به دوستم گفتم که نتونستم اون همه زيبايى رو بهت بگم. گفت: آن مسأله خواست خدا بوده و براى شما در نظر گرفته شده و قرار نبود ديگران ببینند. در همين عملیات (عمليات بدر) برادرم به شهادت رسید و خودم هم طعم شيرين جانبازى را چشيدم.
#راوی: جانباز سرافراز علی محمد شیرعلی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مرگ انديشى
اسكندر ذوالقرنين ، در مسافرتهاى طولانى خود، با يك جمعيت فهميده برخورد كرد كه از پيراون حضرت موسى عليه السلام بودند، زندگى آنان در آسايش توام با عدالت و در درستكارى بود.
خطاب به آنان گفت :
اى مردم ! مرا از جريان زندگى خود آگاه سازيد كه من سراسر زمين را گشتم ، شرق و غربش را، صحرا و دريايش را، جلگه و كوهش را محيط نور و ظلمتش را، مانند شما را نديدم به من بگوييد! چرا قبرهاى مردگانتان در حياط خانه هاى شماست ؟!
براى آن كه مرگ را فراموش نكنيم و ياد مرگ از قلبمان خارج نشود.
پرسيد:
چرا خانه هاى شما در ندارد؟
گفتند:
به خاطر اين كه در ميان ما افراد دزد و خائن وجود ندارد و همه ما درستكار و مورد اطمينان يكديگريم .
پرسيد:
چرا حاكم و فرمانروا نداريد؟
گفتند:
چون به يكديگر ظلم و ستم نمى كنيم تا براى جلوگيرى از ظلم نيازى به حكومت و فرمانروا داشته باشيم ...
اسكندر پس از پرسشهاى چند گفت :
اى مردم به من بگوييد! كه آيا پدرانتان همانند شما رفتار مى كردند؟
در پاسخ ، پدرانشان را چنين تعريف كردند؛
آنان به تهيدستان ترحم داشتند.
با فقرا همكارى مى نمودند.
اگر از كسى ستم مى ديدند، او را مورد عفو و گذشت قرار مى دادند و از خداوند براى وى آمرزش مى خواستند.
صله رحم را رعايت مى كردند.
امانت را به صاحبانشان بر مى گرداندند و خداوند نيز در اثر اين رفتار پسنديده كارهاى آنها را اصلاح مى نمود.
ذوالقرنين به آن مردم علاقمند شد و در آن سرزمين ماند تا سرانجام از دنيا رفت .
📚بحار: ج 12، ص 179. اين داستان به طور خلاصه آورده شد
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#داستان_آموزنده
✍️ فقط از یک روز تا چندهزار روز فرصت داریم خوب باشیم
🔹جوونی اومد پیشم. حالش خیلی عجیب بود. فهمیدم با بقیه فرق میکنه!
🔸گفت:
حاجآقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه.
🔹گفتم:
اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم.
🔸گفت:
من رفتنیام!
🔹گفتم:
یعنی چی؟
🔸گفت:
دارم میمیرم!
🔹گفتم:
دکتر دیگهای، خارج از کشور؟
🔸گفت:
نه، همه اتفاقنظر دارن. گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد!
🔹گفتم:
خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده.
🔸با تعجب نگاه کرد و گفت:
اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟
🔹فهمیدم آدم فهمیدهایه و نمیشه گولش زد.
🔸گفتم:
راست میگی، حالا سوالت چیه؟
🔹گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم. از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاقموندن و غصهخوردن.
🔸تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم!؟ خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم.
🔹اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت. خیلی مهربون شدم. دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد!
🔸با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن! آخه من رفتنیام و اونا انگار نه!
🔹سرتونو درد نیارم. من کار میکردم، اما حرص نداشتم. بین مردم بودم، اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم.
🔸ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم. گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حسابکتاب کنم، کمک میکردم. مثل پیرمردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.
🔹خلاصه اینکه این ماجرا منو آدم خوب و مهربونی کرد.
🔸حالا سوالم اینه که من بهخاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوبشدن رو قبول میکنه؟
🔹گفتم:
بله، اونجور که من یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوبشدنشون واسه خدا عزیزه.
🔸آرامآرام خداحافظی کرد و تشکر.
🔹داشت میرفت که گفتم:
راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
🔸گفت:
معلوم نیست. بین یک روز تا چندهزار روز!
🔹یه چرتکه انداختم، دیدم منم تقریباً همینقدرا وقت دارم!
🔸با تعجب گفتم:
مگه بیماریات چیه؟
🔹گفت:
بیمار نیستم!
🔸هم کفرم داشت درمیومد و هم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.
🔹گفتم:
پس چی؟
🔸گفت:
فهمیدم مردنیام. رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه! گفتم: خارج چی؟ و باز گفتن: نه!
🔹خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم. کیاش فرقی داره مگه؟
✾📚 @Dastan 📚✾
﷽
🌸 آیت الله فاطمی نیا :
💠 انسان متقی زبانش را حفظ میکند. مؤمن حتما باید زبانش را حفظ کند.
زبان از صاحبش سرکشی میکند و همیشه دلش میخواهد حرف بزند.
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجا قسم میخورند و میفرمایند :
واللّه نمیبینیم بندهای را متقی حساب شود مادامی که زبانش را حفظ کند.
انگشتر و تسبیح و التماس دعا گفتن نشانه متقی بودن نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋🍂🦋
#داستان_آموزنده
🔆بانوى صبور
چنين نقل شده است كه مى گويد:
كه همراه دوستم به صحرا رفتيم . اتفاقا در بيابان راه را گم كرديم ناگهان ! در سمت راست راهمان ، در آن صحراى سوزان حجاز خيمه اى نظر ما را جلب كرد، به سوى آن خيمه رفتيم . وقتى رسيديم ، سلام داديم . بانوى باحجابى از چادر بيرون آمد، جواب سلام ما را داد و پرسيد:
شما كيستيد؟
گفتيم :
ما مسافريم ، راه را گم كرده ايم ، به ناچار گذرمان به چادر شما افتاد، شايد با راهنمايى شما راه را پيدا كنيم .
زن پرهيزگار و صحرانشين گفت :
پس روى خود را برگردانيد نظرتان به من نيفتد، تا وسايل پذيرايى برايتان فراهم كنم ! آن گاه پلاسى انداخت و گفت :
روى آن بنشينيد تا فرزندم بيايد و از شما پذيرايى كند.
پسرش دير كرد، زن مرتب دامن خيمه را بالا مى زد و به انتظار آمدن پسرش بيابان را نگاه مى كرد. بار ديگر كه دامن خيمه را بالا زد گفت :
از خدا مى خواهم اين شخص كه دارد مى آيد قدمش مبارك باشد، از خدا مى خواهم قدم شترسوار مبارك باشد. اين شتر، شتر پسر من است ، ولى پسرم سوار او نيست . شترسوار رسيد و بر در خيمه ايستاد و گفت :
اى ام عقيل ! خداوند در مرگ فرزندت عقيل اجر بزرگ به تو عنايت كند.
زن پرسيد: مگر پسرم مرد؟
گفت : آرى !
پرسيد: سبب مرگش چه بود؟
گفت : در كنار چاه آب بود، شترها براى نوشيدن آب هجوم آوردند و او را به درون چاه انداختند!
زن مصيبت ديده خويشتن دارى كرد و گفت :
اكنون پياده شو از مهمانان پذيرايى كن !
سپس گوسفندى را به آن مرد داد و او نيز گوسفند را كشت ، غذايى تهيه كرد و برايمان آورد. ما در حالى كه غذا مى خورديم از صبر و بردبارى و قدرت روحى آن بانو در شگفت بوديم .
پس از صرف غذا، به نزد ما آمد و گفت :
آيا از قرآن چيزى مى دانيد؟
گفتم : آرى !
گفت : آياتى از سبب آرامش خاطر و تسلى قلبم بشود، بخوان .
گفتم : خداى سبحان مى فرمايد:
و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبه قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمه و اولئك هم المهتدون (102)
زن آيه را كه شنيد با هيجان شديد گفت :
تو را به خدا سوگند! اين آيه در قرآن به همين گونه است ؟
گفتم : به خدا قسم در قرآن همين طور است .
زن گفت : درود و رحمت بر شما باد!
سپس از جا برخاست و به نماز ايستاد و چند ركعت نماز خواند.
آنگاه دست نياز به درگاه الهى برداشت و گفت :
بار پروردگارا! آنچه دستور دادى انجام دادم (در مرگ فرزندم صبر كردم ) تو نيز درباره من به وعده خود وفا كن !
با گفتن اين جمله به اشك و ناله در مصيبت فرزندش خاتمه داد!
سپس گفت :
اگر قرار بود كسى براى ديگرى هميشه بماند....
در اين حال من با خود گفتم :
لابد مى خواهد بگويد پسرم برايم مى ماند، چون به او نيازمندم ، ولى با كمال تعجب ديدم سخنانش را ادامه داد و گفت :
محمد صلى الله عليه و آله براى امت خود جاودانه مى ماند.
ما از خيمه آن بانو بيرون آمديم با خود مى گفتم :
در حقيقت من كسى را كاملتر و بزرگتر از اين بانو كه خدا را با كاملترين صفات و زيباترين خصوصيات ياد كرده نديده ام و آنگاه كه دانست از مرگ چاره اى نيست و بى تابى درد را دوا نمى كند و گريه عزيز از دست رفته او را بار ديگر زنده نمى كند، صبر جميل پيشه كرد و پسرش را به عنوان ذخيره سودمند در پيشگاه خدا براى روز نياز و گرفتارى به حساب آورد.
📚بحار: ج 82، ص 151.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا
شب خود و دوستانم را به تو میسپارم
آرزوهایم زیاد است اما ناب ترین آرزویم
نعمت سلامتیست برای همه ی عزیزان
شبتون بی غم
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜✨سلام برقلب هایی که جز
🌸✨دوست داشتن چیزی نیاموخته اند
💜✨سلام بر روح های پاکی که
🌸✨که جزسادگی قالب دیگری ندارند
💜✨سلام برتن هایی که
🌸✨محبت لباس آنهاست
💜✨سلام برنگاههایی که
🌸✨صداقت زینتشان است
💜✨سلام بر مهر و تواضع آدمی که
🌸✨بالاترین سرمایه اوست
💜✨سـلام " صبح زیباتون بخیر
🌸✨روزتون پراز خیر و برکت
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆خشمى بر گناهكار!
خداوند به شعيب پيغمبر وحى كرد كه صد هزار نفر از پيروانت را مجازات خواهم كرد. چهل هزار از آنان بدكارند و بقيه خوبند!
شعيب پرسيد:
خدايا! بدان بايد كيفر ببينند، اما خوبان چرا؟ خداوند فرمود:
براى اين كه خوبان با گناهكاران سازش كردند و با توجه به خشم و غضب من نسبت به گناهكاران ، آنان خشمگين نگشتند.
📚بحار: ج 23، ص 153.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸✨🌸
✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزی روزگاری در روستایی در هند؛
مردی به روستاییها اعلام کرد که برای
خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول
خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر
است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به
گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون
به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم
شدن تعداد میمونها روستاییها دست از
تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد
برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد
پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از
سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار
کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای
شان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در
نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که
به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا
کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید
هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون
برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به
شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها
را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت:
«این همه میمون در قفس را ببینید! من
آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم
فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را
به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما
وسوسه شده بودند پولهایشان را روی
هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و
شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند
و یک دنیا میمون و...!!! 🦋
طمع بخاک فرو میبرد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید، آنچه رسید
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼❄️🌾🌼
#داستان_آموزنده
🔆داماد پيامبر(ص ) در اسارت
ابوالعاص پسر ربيع خواهرزاده خديجه از اشراف و ثروتمندان مكه بود روزى دختر رسول خدا (زينب ) را خواستگارى كرد و خديجه هم از پيغمبر خواست به اين كار راضى شده زينب را به ازداج وى در آورد اين قضيه پيش از رسالت و نزول وحى اتفاق افتاد پيغمبر صلى الله عليه و آله زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد.
هنگامى كه وحى نازل شد و پيامبر به مقام رسالت رسيد خديجه و دخترانش به حضرت ايمان آوردند ولى ابوالعاص ايمان نياورد.
پيغمبر دختر ديگرش را به نام (رقيه ) (يا ام كلثوم ) را نيز به همسرى (عتبه پسر ابولهب ) داد و اين جريان نيز پيش از بعثت آن حضرت بود.
وقتى كه حضرت به مقام نبوت نائل آمد و وحى بر او نازل گشت مردم را به خداپرستى دعوت نمود اهالى مكه نپذيرفته از آن بزرگوار كناره گيرى مى كردند و به يكديگر مى گفتند:
شما دختران محمد صلى الله عليه و آله را گرفتيد و فكرش را از ناحيه آنان آسوده ساختيد بايد دخترانش را به او برگردانيد تا فكرش به آنها مشغول شده به فكر سخنان ديگر نيفتند.
اول پيش (ابوالعاص ) آمده و گفتند:
تو دختر پيغمبر را طلاق بده ! ما هر زنى از زنان قريش را بخواهى برايت تزويج مى كنيم .
ابوالعاص گفت :
اين كار شدنى نيست من هرگز از همسرم جدا نمى شوم و زنان قريش را به جاى او به همسرى نمى پذيرم ، از اين لحاظ پيغمبر مى فرمود:
او داماد خوبى بود.
سپس به نزد عتبه پسر ابولهب آمده گفتند:
دختر محمد را طلاق بده ما هر زنى را از قبيله قريش بخواهى به ازدواج تو در مى آوريم . عتبه در پاسخ گفت :
اگر دختر ابان پسر سعيد بن عاص يا دختر سعيد پسر عاص را به من تزويج كنيد من او را طلاق مى دهم . به دنبال آن دختر سعيد پسر عاص را به او تزويج كردند و او نيز دختر پيغمبر را رها كرد در حالى كه با او عروسى نكرده بود، سپس اين بانو با (عثمان بن عفان ) ازدواج كرد.
پيغمبر اسلام تا در مكه قدرت تبليغ دين الهى را نداشت و نمى توانست حكم حلال و حرام را بيان كند در عين حال ، دين اسلام زينب را از ابوالعاص جدا كرده بود. اما رسول خدا نمى توانست آن ها را از هم جدا سازد بدين جهت زينب با اينكه ايمان آورده بود در همسرى ابوالعاص كافر باقى ماند.
تا اينكه رسول خدا به مدينه هجرت نمود و زينب همچنان با ابوالعاص در مكه ماند.
هنگامى كه قريش به جنگ آن حضرت آمدند ابوالعاص نيز با آنان بود و بين مسلمانان و كفار قريش در كنار چاه (بدر) جنگ سختى پيش آمد عده اى از كفار كشته و عده ديگر اسير شدند.
ابوالعاص نيز در ميان اسيران بود او را همراه اسيران ديگر نزد پيغمبر آوردند.
و هنگامى كه مردم مكه براى آزادى اسيران خود اموالى مى فرستادند زينب نيز براى آزادى همسرش اموالى فرستاد از جمله آنها گردنبندى بود كه مادرش خديجه آن شب كه زينب را به خانه ابوالعاص مى بردند به او داده بود.
وقتى كه رسول خدا آن گردنبند را ديد بسيار ناراحت شد و سخت دلش به حال دخترش زينب سوخت بدين جهت به مسلمانان فرمود:
اگر صلاح مى دانيد اسير زينب را آزاد كنيد و آن اموالى را كه براى آزادى شوهرش فرستاده به او بازگردانيد.
مسلمانان با كمال ميل و رغبت خواسته پيغمبر را به جا آوردند و گفتند:
اى رسول خدا جان و اموال ما به قربانت حتما مطابق فرمايش شما عمل مى كنيم ، از اين رو هر چه زينب فرستاده بود به او بازگرداندند و ابوالعاص را نيز آزاد كردند.
📚بحار: ج 19، ص 348.
✾📚 @Dastan 📚✾
می گویند آدمهای خوب را پیدا کنید و بدها را رها!
اما باید اینگونه باشد
خوبی های آدم ها را پیدا کنید و بدی آنها را نادیده بگیرید.
یادت باشه هیچ کسی کامل نیست جز اهل بیت علیهم السلام
#دکترمسلم_داودی_نژاد
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#شهیدی_که_حکم_جانشینیاش_را_با_دندان_پاره_کرد!
🌷به یاد دارم سال ۱۳۶۵ در دفتر فرماندهی کل سپاه آقای رسولزاده از تهران با من تماس گرفتند و گفتند: حکم جانشینی راه آهن سراسری آقای نوری از طرف وزیر راه، آقای سعیدیکیا امضا و صادر شده است. با آقای نوری تسویه کنید که دوباره به راهآهن برگردند و مشغول به کار شوند. حکم که رسید آن را به ایشان دادم و درخواست کردم که برگردد.
🌷....همانطور که میدانید ایشان یکی از دستهای خود را از دست داده و مجروح بود. در ابتدا از من عذرخواهی کرد. به ادب ایشان دقت کنید. سپس با همان یک دست و با کمک دندانش حکم را پاره کرد و گفت: اگر میخواستم در راه آهن باشم که به جبهه نمیآمدم. من با خدا معامله کردهام.
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار علیرضا نوری، قائم مقام لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
#راوی: سردار محمد کوثری از فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥💥داستان مرد تشنه یاب🥀
✾📚 @Dastan 📚✾
✍️ به مشکلات بخند
🔹مرد جوانی که میخواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.
🔸استاد خردمند گفت:
تا یک سال به هرکسی که به تو حمله کند پولی بده.
🔹تا ۱۲ ماه هرکسی به جوان حمله میکرد، جوان به او پولی میداد.
🔸آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد.
🔹استاد گفت:
به شهر برو و برایم غذا بخر.
🔸همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا درآورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت.
🔹وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
🔸جوان به گدا گفت:
عالیست! یک سال مجبور بودم به هرکس که به من توهین میکرد پول بدهم، اما حالا میتوانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
🔹استاد وقتی صحبت جوان را شنید، چهره خود را نشان داد و گفت:
برای گام بعدی آمادهای، چون یاد گرفتی بهروی مشکلات بخندی.
#پندانه 🙏🤍
✾📚 @Dastan 📚✾
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
#داستان_آموزنده
🔆مادر لايق و فرزند شايسته
ابى عبيده (پدر مختار ثقفى ) در جستجو زنى لايق بود. تعدادى از زنان قبيله خود را، به او پيشنهاد كردند، هيچكدام را نپسنديد. تا اينكه شخصى به خواب ابوعبيده آمد و به او گفت :
با دومة الحسناء ازدواج كن ! اگر او را به همسرى انتخاب كنى ، هرگز پشيمان نشده و مورد ملامت و سرزنش قرار نمى گيرى .
ابوعبيده ، خوابش را به خويشاوندان خود نقل كرد. گفتند:
اكنون ماءموريت را يافته اى ، كه با دومة ، دختر وهب ازدواج كنى . ابوعبيده با او ازدواج كرد. هنگامى كه به مختار حامله شد مى گويد:
در خواب ديدم گوينده اى مى گويد:
1 - البشرى بالولد
اشبه شى ء بالاسد
2 - اذاالرجال فى كبد
تقاتلو على بلد
كان له الحظا الاشد
1 - مژده باد تو را به پسرى كه از هر چيز بيشتر به شير شباهت دارد.
2 - هنگامى كه مردان مشغول جنگ شوند، آن فرزند لذت مى برد.
وقتى كه مختار به دنيا آمد، همان شخص به خوابش آمد و گفت :
اين فرزند تو در قسمتى از دوران عمرش ترس او كم و پيروانش زياد خواهد بود.
👌👌👌آرى ، اين است اهميت مادر لايق .
📚بحار: ج 45، ص 350.
✾📚 @Dastan 📚✾
♨️اشتیاق ما به فرج، در تقدیر الهی تأثیر دارد...
🔸یادمان باشد تنها کســانی برای فرج دعا نمیکنند که خداوند متعال را نسبت به وعده های خود وفادار نمیدانند، یا عنایت او را در حق بندگان خود بــه قدر کافی باور ندارند؛ و این هر دو، مایۀ سوءظن به خداوند متعال است که به شدت ما را از آن نهی کرده اند.
🔸ما باید باور کنیم که احساس و اشتیاق ما نسبت به امر فرج، در عالم تأثیر دارد. جدا از تأثیراتی که این اشتیاق در جان ما، جامعۀ ما و جهان ما میگذارد، مهمترین اثر آن در تقدیر الهی است.
او که تصمیم گیرندۀ نهایی برای تحقق فرج است، برای تصمیم گیری به دل های ما نگاه میکند.
او تنها کسی است که میتواند میزان معرفت
و محبت ما را اندازه بگیرد و بر اســاس مقدار آن، مقدرات ما را بهبـود بخشد.
📚«انتظارعامیانه،عالمانه،عارفانه» استاد پناهیان
#امام_زمان
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
✍️ بزرگترین اشتباه آدمها در رابطههایشان
🔹شطرنجباز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت!
🔸همه تعجب کردند و علت را جویا شدند.
🔹او گفت:
اصلاً در بازی با او نمیدانستم که آماتور است. با هر حرکتش دنبال نقشهای که در سر داشت، بودم.
🔸گاهی بیخیال خود نقشهاش را خوانده و حرکت بعدی را پیشبینی میکردم، اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری میدیدم. تمرکز میکردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم.
🔹آنقدر در پی حرکتهای او بودم که مهرههای خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکتهای او از سر بیمهارتی بود!
🔸بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم؛ اینکه تمام حرکتها از سر حیله نیست. آنقدر فریب دیدهایم و نقشه کشیدهایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم میکنیم و میبازیم!
💢بزرگترین اشتباهی که ما آدمها در رابطههایمان میکنیم این است که نیمه میشنویم، یکچهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیم، و دو برابر واکنش نشان میدهیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫خــــدایـــــا
🌹ذکرت، نامت سپریست که
💫تمام دردهایمان را پس میزند
🌹و تمام نداشتههایمان را پایان
💫میدهد و تمام داشتههایمان را
🌹اعــتــبــار مــیبــخــشــد.
💫پس با نام اعظمت
🌹آغاز میکنیم روزمان را
💫بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
🌹الـــهــی بــه امــیــد تـــو
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#داستان_آموزنده
🔆كلوخ انداز را پاداش سنگ است
روزى ابوحنيفه - پيشواى حنفى ها - با مومن طاق (صحابه مخلص امام صادق عليه السلام ) ملاقات كرد، پرسيد:
شما (شيعيان ) به رجعت اعتقاد داشته و آن را مسلم مى دانيد؟
مومن طاق گفت : آرى !
ابوحنيفه گفت :
پس اكنون هزار درهم (نقره ) به من قرض بده وقتى كه به اين جهان بازگشتم هزار دينار (طلا) به تو مى دهم . مومن طاق گفت :
به يك شرط مى دهم كه شخصى ضامن شود كه تو هنگام بازگشت به صورت انسان خواهى بود، نه به صورت خوك . چه اينكه هركس متناسب اعمالش ظاهر خواهد شد و من مى ترسم تو روز رجعت در قيافه خوك باشى و من نتوانم طلب خود را وصول نمايم !
📚بحار: ج 47، ص 399
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 آتش زندگی هرکس متفاوت است
🔹جوانی نزد پیر دیدهوری از فقر روزگار زبان به شکایت گشود.
🔸پیر گفت:
برخیز! با من بیا و کسی که آرزوی زندگی او را میکنی به من نشان بده.
🔹جوان نشانِ همسایه خویش داد که تاجر خرما بود و در حجره خود سکههای طلا را میشمرد.
🔸پیر آن جوان را نزد او برد و به تاجر گفت:
حاجتی در دنیا داری که آزارت دهد؟
🔹تاجر گفت:
آری! مدتهاست درد معده مرا از خوردن آنچه میبینم و هوس میکنم، بازداشته است. کاش کاسهای خرما داشتم ولی معده سالم این جوان را.
🔸پیر دوباره جوان را خطاب کرد و از او پرسید:
باز چه کسی را در این شهر خوشبخت میبینی؟
🔹جوان حاکم شهر را نشان داد و هر دو نزد او رفتند.
🔸پیر از حاکم پرسید:
حاجتی داری که زندگی را بر تو تلخ کرده باشد؟
🔹حاکم گفت:
آری، شبوروز در این اندیشهام مبادا کسی از دربار بر من خیانت کند و خون من برای تصاحب تاجوتختم بریزد. ای کاش مثل این جوان بودم. دو گوسفند میگرفتم و برای خود به صحرا میبردم که آن مرا کفایت میکرد، چون آرامش داشتم.
🔸در مسیر برگشت پیر پارسا پرسید:
ای جوان آتش چند رنگ است؟
🔹جوان گفت:
دو رنگ، سرخ و نارنجی.
🔸پیر گفت:
آتش چون رنگینکمان هفترنگ است. آتش تاجر رنگش آبی بود و آتشی که بهرنگ آبی بسوزد نوری ندارد که دیده شود، پس تو آتش او را نمیدیدی.
🔹آتشی که سبز باشد نورش برای بیننده زیبا است ولی کسی که در نزد آن است را میسوزاند و دیگران از آن بیخبرند. آتش زندگی حاکم در چشم تو سبز و زیبا بود.
🔸پس هرکس را آتشی در زندگی میسوزاند که فقط رنگش با دیگری متفاوت است ولی وجود دارد.
🔹دیدی در زندگی تو هم آتشی بود که تاجر و حاکم از آن بیخبر بوده و در آرزوی داشتنِ زندگی تو بودند
✾📚 @Dastan 📚✾
همهی اشتباهت اینجاست که
فکر میکنی خیلی وقت داری!
بهتره بیبهانه شروع کنی
به لذت بُردن از زندگی...!
حتی اگر از لذت یک زندگی؛
فقط تنهاییشو داشته باشی
و یک فنجان چای...!
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#مرگ_را_احساس_کردم!
🌷یکبار گلوله توپ آنچنان نزدیک من خورد که دچار موج انفجار و زخمی هم شدم. دیگر نفهمیدم چی شد و چشمانم را در بیمارستان اهواز باز کردم. یک هفتهای آنجا بودم. فکر میکنم مرگ را در جریان عملیات رمضان خیلی ملموس، احساس کردم. جایی که دچار عقبنشینی شدیم و شکست سنگینی خوردیم. حتی نتوانستیم به عقب برگردیم. در همان حال برادر من در تیپ نجف اشرف به عنوان بسیجی به جبهه آمده بود؛ وقتی عملیات شد میدانستم آنجاست.
🌷سروان نوریزاده که بعدها تیمسار نوریزاده شد، فریاد میزد که برگردید و هرکس خودش را نشان دهد. ما برگشتیم و در مسیر برگشت صحنههای دلخراشی را شاهد بودیم. واقعاً به جایی رسید که گفتم دیگر آخرِ خطِ من است. ما رسیدیم به جایی که گرد و خاکها خوابید و دیگر دشمن را میدیدیم. در همانحال یک نفربر بود که بچهها دستانشان را بالا بردند و همه دستگیر شدند. بهتزده به این شرایط نگاه میکردیم و به یکباره....
🌷و به یکباره رو کردم به سروان غفوری و گفتم گاز رو بگیر و برویم. به این نکته توجه داشته باشید که صحرای دشت آزادگان یک جاده آسفالته نبود و چاله دارد و خیلی سخت میشد آنجا را ترک کرد. شروع به تیراندازی و شلیک با آر.پی.جی کردند. خیلیها اسیر شدند و خط دوم را ندیدیم و نمیدانم چطور به خاکریز رسیدیم. اصلاً نمیدانستیم آیا این خاکریز خودی است، هرچه بود فقط میرفتیم؛ چون مرگ را احساس کرده بودیم. در جریان همان عملیات برادرم اسیر شد و ۷ سال اسارت را تحمل کرد.
#راوی: مجری پیشکسوت رادیو و تلویزیون آقای هرمز شجاعیمهر
منبع: سایت خبرگزاری آنا
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
✍️ نیازی نیست همه جا خودت را اثبات کنی
🔹فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد.
🔸در کمال تعجب هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگها با تمام توان میدویدند و یوزپلنگ فقط نگاه میکرد.
🔹از این فرد پرسیدند:
پس چرا یوزپلنگ در مسابقه شرکت نکرد؟
🔸پاسخ داد:
گاهی تلاش برای اینکه ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است.
🔹همیشه و همهجا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدمها، بهترین پاسخ است.
💢 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده؛ مهم نیست دیگران دربارهات چه فکری میکنند، لازم نیست مرتب خودت را اثبات کنی.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جنازه اى كه شتر حملش نكرد
مسلمانان گروه گروه به سوى جبهه جنگ احد مى شتافتند. عمر و بن جموح كه مردى لنگ بود، چهار پسر دلاور مانند شير داشت ، همه در كنار رسول خدا عازم جبهه بودند. شور و شوق سربازان احساسات پاك عمر بن جموح را تحريك كرد تصميم گرفت كه او نيز در جبهه شركت كند. لباس جنگى پوشيد، خود را براى حركت به سوى احد آماده كرد.
برخى خويشان به او گفتند:
تو نمى توانى به علت پيرى و لنگى پا، به خوبى از عهده جنگ برآيى و خدا هم جهاد را بر تو واجب نكرده است ، بهتر آن است در مدينه بمانى ! و همين چهار فرزند رشيد را كه به ميدان نبرد مى فرستى كافى است .
عمرو گفت :
رواست مسلمانان به ميدان جهاد بروند و سرانجام به فيض شهادت رسيده وارد بهشت شوند اما من محروم بمانم ؟
هر چه كردند نتوانستند اين مرد الهى را از تصميمش منصرف كنند و بالاخره قرار شد محضر پيامبر برسند و از ايشان كسب تكليف نمايند.
خدمت پيامبر آمد عرض كرد:
يا رسول الله ! من مى خواهم همراه مسلمانان در جنگ شركت كنم و عاقبت به فيض شهادت برسم اما خويشانم نمى گذارند و شديدا علاقمندم با اين پاى لنگم وارد بهشت شوم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود:
تو معذورى ، جهاد بر تو واجب نيست .
سپس حضرت به خويشان او فرمود:
اگر چه جهاد بر او واجب نيست ولى شما نبايد مانع شويد و او را از جهاد بازداريد وى را به حال خود بگذاريد، تا اگر ميل داشت در جهاد شركت كند. شايد هم به فيض شهادت نايل گردد.
عمرو خوشحال از محضر پيغمبر صلى الله عليه و آله بيرون آمد و با همه خويشان خداحافظى كرد و از منزل بيرون آمد، خواست به سوى جبهه حركت کند. دست به دعا برداشت و گفت :
خدايا! مرا به خانه بازمگردان !
عمرو به سوى جبهه جنگ حركت كرد و در ميدان با قدرت تمام جنگيد سرانجام با يكى از فرزندانش شهيد شد.
پس از پايان جنگ همسر عمرو به سوى جبهه آمد اين بانوى محترمه پيكر شوهر و پسرش را پيدا كرد، ديد برادرش نيز به فيض شهادت رسيده است . هر سه پيكر را بر شتر نهاد و به سوى مدينه حركت تا در قبرستان بقيع به خاك بسپارد.
وقتى در بين راه به مكانى رسيد شتر از حركت بازماند و به سوى مدينه حركت نكرد، لكن وقتى به سوى احد برمى گشت به سرعت حركت مى نمود، اين صحنه چندين بار تكرار شد.
همسر عمرو قضيه را نفهميد براى حل اين مشكل خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و جريان را عرض كرد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
شتر ماءموريتى دارد! آيا وقتى شوهرت به سوى ميدان حركت كرد سخنى گفت ؟ دعايى كرد؟
زن : بلى يا رسول الله ! وقتى مى خواست به سوى احد حركت كند در آخرين لحظات رو به قبله ايستاد و چنين دعا كرد:
اللهم لا تردنى الى اهلى وارزقنى الشهادة خدايا مرا به خانواده ام باز مگردان و به فيض شهادت برسان ! رسول خدا فرمود:
خداوند دعاى او را مستجاب كرده ، به اين جهت شتر پيكر او را به سوى مدينه حمل نمى كند پيامبر دستور داد جنازه ها را به احد بردند. سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله روى به مسلمانان كرد و فرمود:
در ميان شما كسانى هستند كه اگر خدا را به وجود او سوگند دهيد قطعا شما را مورد لطفش قرار مى دهد، عمرو بن جموح يكى از آنان است .
آنگاه پيكر آن سه شهيد را با ديگر شهدا در احد دفن كرد و اندكى در داخل قبر آنان توقف كرد و از قبر بيرون آمد و فرمود:
اين سه شهيد در بهشت نيز با هم خواهند بود.
همسر عمرو از رسول خدا درخواست دعا كرد و گفت :
يا رسول الله ! دعا كنيد خداوند مرا هم با اينها همنشين و محشور نمايد.
پيامبر صلى الله عليه و آله نيز درباره اين بانوى ارزشمند دعا كرد.
📚بحار: ج 20، ص 130
✾📚 @Dastan 📚✾
🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸🍂🍂🌸
#داستان_آموزنده
🔆 بهای رسیدن به موفقیت
🔹روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
🔸در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرارسید.
🔹ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند.
🔸آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه برطرف کنند.
🔹روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.
🔸در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و اینکه چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند. بالاخره به مرشد خود قضیه را گفت.
🔹مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد:
اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.
🔸مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد.
🔹سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد.
🔸روزی از روزها مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.
🔹سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.
🔸صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدموحشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت آنها را فراهم کنند.
🔹پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند.
🔸زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود را اینگونه بیان کرد:
🔹سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری میکردیم.
🔸یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم.
🔹ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.
🔸ابتدا بسیار سخت بود ولی کمکم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند؛
فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت و فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به دادوستد کرد.
🔹پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم.
🔸هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. رسیدن به موفقیت بهایی دارد. بهای آن را بپرداز.
✾📚 @Dastan 📚✾