🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#طوفان_الحاق
🌷یکی از خاصترین لحظات جنگ، لحظه اِلحاق با لشكر بغل بود، در بيم و دلهره دو طرف به هم نزدیک میشدند، لباس سبز وجه تمایز دو طرف بود. امّا دشمن نیز لباس سبز داشت. در فاصلههای نزدیک که بهم میرسیدند؛ یکی از دو طرف متوجه میشدند كه نیروی مقابل، دشمن است و آن وقت....
🌷و آن وقت طوفانی به پا مىشد و دو طرف بارانی از گلوله را به سمت هم شلیک میکردند، آر.پى.جیها سینه آسمان را میشکافتند و در اطراف منفجر مىشدند. نارنجكهای ۴۰ تكه کوپ کوپ منفجر مىشدند و تيرهاى کلاش و تيربار آهنگ باران را مىنواختند. گلولهها در اطراف بر زمين میخوردند و با صدايى سریع از كنار گوش رد میشدند. دوستانی که بلند نمیشدند و آسمانى میشدند....
🌷آدرنالین خون بالا میزد و هر كس با هر چه دم دستش بود شليك میکرد. هيچكس به فكر فرار نبود! چون میدانستند باید جلوى دشمن را بگيرند. ایستادن، خون میخواست و شهدا با خون خود پاى ایستادگی را مُهر میکردند.
#راوى: رزمنده دلاور علی ملاشاهی
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 أبابیل تنها پرنده ای که در ماه رمضان موقع خوردن آب صورتش را میپوشاند.
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
🤩خبر ویژه برای کسانی که به سلامتی بدن خود اهمیت میدهند 🤩
🌷 بهبودی _ انواع سردرد ها
🌷 بهبودی_پوکی استخوان
🌷بهبود_چاقی و لاغری
🌷بهبود_دیسک کمر
🌷بهبود_زخم معده
🌷بهبود _عفونت ها
🌷بهبود_سرماخوردگی
🌷بهبود _تیروئید
🌷بهبود_کبد چرب
🌷سم زدایی و پاکسازی بدن
داخل کانال بیش از ده هزار رضایت بیمار داریم
بیا خودت ببین 🤩🩺👇
https://eitaa.com/joinchat/2330394828C824c7fe6a9
https://eitaa.com/joinchat/2330394828C824c7fe6a9
بزن روی پیوستن😉☝️
🔅#پندانه
✍️ همیشه وقت برای جبران نیست
🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق.
🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث میشد احساس غرور کنم.
🔹در همین افکار بهسر میبردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت.
🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بینصیب نبودند. آن روز برایمان خاطرهای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سالهایی که مشغول به تحصیل بودم، خطومشی من قرار بگیرد.
🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سالها میگذرد اما بهخوبی خاطرهای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است.
🔸استاد سرفهای کرد، سینهاش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت:
دانشجوهای عزیزم، میدانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شدهاید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار میخواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند.
🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت:
سالها پیش قاضی یکی از شعبهها بودم. تازهکار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پروندهای مجبور به صدور حکم اعدام شدم.
🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده.
🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباهها قابل جبران نیست.
🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاهپوش فریاد زد:
آهاااااای اسلحهات افتاد.
🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت:
تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی.
🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت:
مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچوقت قابل جبران نباشد.
✾📚 @Dastan 📚✾
✍یکی از خیرین اصفهان که به علامه مجلسی ارادت داشت، شبی بعد از نماز جماعت خدمت ایشان آمد و گفت:گرفتاری مهمی برایم پیش آمده است.
🔸علامه مجلسی گفت:
چه گرفتاری؟
آن مرد گفت:
لوطی باشی محل، به من خبر داده است که امشب با دوستانش میخواهند به خانه من بیایند و شام میهمان من باشند و قهراً میدانم اسباب لهو و لعب را هم میآورند و موجبات ناراحتی ما را فراهم میکنند و ما را در حرام میاندازند.
🔹علامه مجلسی گفت:
خودم میآیم و به لطف خداوند، مسأله را آن طوری که خدا بخواهد حل و فصل میکنم.
جناب علامه از راه مسجد جلوتر از میهمانها به خانه آن مرد رسید،
وقتی بعد از مدتی لوطی باشی و رفقایش وارد شدند، ناگهان چشمشان به شیخ الاسلام اصفهان؛ مرحوم مجلسی افتاد، تنبک و تنبورهای خود را پنهان کردند و مؤدبانه در محضر او نشستند.
اما لوطی باشی از میزبان سخت ناراحت و دلگیر شد که او علامه مجلسی را موی دماغ و مزاحم عیششان کرده بود.
🔸لوطی باشی شروع به سخن گفتن کرد و گفت:
جناب مجلسی!
ما لوطیها صفات خوبی هم داریم، کمتر از اهل علم هم نیستیم.
علامه مجلسی گفت:
من که چیزی از خوبیهای شما نمیدانم.
لوطی باشی گفت:
جناب مجلسی!
تو با ما معاشرت نداری که بدانی ما چه صفات خوبی داریم؛
ما در نمکشناسی بینظیریم.
🔹لوطی کسی است که اگر نمک کسی را چشید، تا آخر عمر یادش نمیرود و به صاحب نمک خیانت نمیکند.
علامه گفت:
ولی من این صفت را در شما نمیبینم.
لوطی گفت:
در اصفهان، از هر کس میخواهید، بپرسید تا ببینید ما نمک چه کسی را خوردهایم که نمکدانش را شکسته باشیم و به او بد کرده باشیم.
🔸مجلسی گفت:
خودم گواهی میدهم که همگی شما نمکنشناس هستید.
آیا شما نمک خداوند را نخورده و نمکدانِ او را نشکستهاید؟
خداوند که این همه نعمت به شما داده، نعمت سلامتی و چشم و گوش و دهان و دست و پا و… به شما داده و هر روز شما را بر سفره خود نشانیده و روزیِ شما را رسانیده است،
🔹چرا نمک به حرامی میکنید؟
این همه از نعمتهای الهی استفاده میکنید و باز هم سرکشی و گناه و پیروی از هوا و هوس مینمایید؟!
سکوت سراسر مجلس را فرا گرفت،
رنگ خجالت بر چهرهشان نشست، زیرچشمي به هم نگاهی کردند و بدون اینکه سخنی بگویند، خانه را ترک کردند.
🔸صبح روز بعد در خانه علامه به صدا درآمد، وقتی که در خانه را گشود،
رئیس آن گروه را دید که پشت در خانه ایستاده است.
رئیس زودتر از علامه سلام کرد و گفت: دیشب سخن شما مرا به فکر واداشت، اینک غسل کرده و توبه کردهام و آمدهام تا شما مسائل دینی را به من بیاموزید،
لبخند رضایت بر لبان علامه نشست و با روی گشاده او را به خانه خود دعوت و از او پذیرایی کرد .
🍃⭐️🍃⭐️🍃⭐️
✾📚 @Dastan 📚✾
💠 داستان آفتابه دار فیضیه
استاد عبدالقائم شوشتری:
🔸خدمت آقای الهیان عرض کردم شمادر قم استادی را می شناسید که بنده از او استفاده کنم؟ گفت: بله گفتم: کیست؟ گفت حضرت معصومه
🔸 گفتم:دست ما کوتاه و خرما بر نخیل گفت:دومی آقای بالخیر آفتابه دار مدرسهٔ فیضیهٔ و دار الشفاء است و او مرد پیچیده ای است
تمام طلاب آن سالها او را می شناسند چون بیش از ده سال آفتابه دار بود
🔸گفتم:آقای الهیان این مرد همیشه صدای بزغاله در می آورد و طلاب را می خنداند کسی که دائم به مضحکه مشغول است چطور می تواند از اولیاء الله باشد.
🔸گفت: تو بیشتر بنشین اینها برای رد گم کنی بود این آقا قد کوتاهی داشت و چاق ، از قباهای کهنه طلبه ها می پوشید و گاهی چند قبا روی هم می پوشید و اصلاً هیکل او خنده دار بود، هر طلبه ای که برای آب برداشتن از حوض مرکزی می آمد، صدای بزغاله در می آورد و طلبه ها می خندیدند
🔸بعضی طلبه ها گاهی یک ریال پول در سینی می انداختند برای آنها دو مرتبه صدا در می آورد
🔸گفتم آقای الهیان داری سر من شیره می مالی؟
گفت: نه به خدا،اولیا الله گاهی به این شکل خود را مسطور می کنند
🔸من در ردیف ایشان غیر از ایشان بزرگ مرد دیگری را می شناسم که در دامغان تشریف دارند به نام معلم دامغانی به دامغان رفتن آن زمان میسر نشد
🔸با خود گفتم اول بروم سراغ نقد، اولین ملاقاتی که با معرفت خدمت ایشان رفتم درماه رجب بود تا وارد وضو خانه شدم این دفعه صدای بزغاله در نیاورد و برای من احتراماً از جایش بلند شد و اشاره کرد بیا پهلوی من بنشین
🔸من بارها او را دیده بودم و به او آن یک ریالی که طلبه ها می دادند داده بودم هیچ وقت این طور احترام نکرده بود صدای بزغاله را تعطیل کرده بود اما این دفعه گویا فهمیده بود که من او را شناخته بودم
🔸گفت: پسر جان اسمت چیست؟گفتم:عبدالقائم شوشتری
🔸گفت : من همیشه به جهت الطافی که خدا به من داشته ، شاد و شنگولم ، دل وقتی به یاد خدا شاد شد از تمام وجود مؤمن سرور و شادی می بارد
🔸الآن ماه رجب است و چند روزی بیشتر به ۲۵ رجب نمانده ، شهادت حضرت موسی بن جعفر شما روز شهادت مرا خواهی دید که خنده نمی کنم و صدای بزغاله در نمی آورم ، چون امام زمان عزادار است پس ما هم عزا داریم
در بقیه روزها می خواهم سربازان امام زمان را شاد کنم اینها اکثراً از قشر ضعیف جامعه هستند و غم بی پولی در جهره شان پیدا است
(جالب اینجاست که اینجانب این قصه را در همان ایام از استادم شنیدم ) از آن تاریخ به بعد هر وقت فرصتی می کردم می رفتم و خدمت ایشان می نشستم
🔸همان روز اول به من سفارش کرد مرا به طلبه ها معرفی نکن خودت هم اینجا زیاد ننشین در اوقات خلوت بیا با هم صحبت کنیم صحبت های او بیشتر پیرامون خدمت خالصانه ی مادی به فقرا بود ، مخصوصاً طلاب.
#حکایت
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در ایـن
✨شب زیبـای بـهاری
🌸سلامتی را
✨نصیب خانواده هایمان
🌸دلخوشی را
✨نصیب خانہ هایمان
🌸و آرامش را
✨نصیب دلهایمان بگردان
🌸شـب بـهاریتون زیبـا
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
♥️🍃هر روزاتفاقی تازه
درراه ست
کافیست
♥️🍃در دسترس باشی
فرصت ها پیش روست
نگرانِ هیچ فردایی نباش
♥️🍃غم ها رو دور بریز
لحظه هارو زیبا زندگی کن
♥️🍃صبحتون عالی
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆اهميّت كمك به همسر
مرحوم محدّث نورى و علاّمه مجلسى و ديگر بزرگان به نقل از حضرت اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام آورده اند:
روزى حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مشغول پختن غذا بود، من نيز در تميز كردن مقدارى عدس به او كمك مى كردم .
در همين حال پيامبر اسلام صلّى اللّه عليه و آله وارد منزل شد؛ و پس از آن كه فاطمه زهراء را كنار اجاق آتش مشغول پختن غذا ديد؛ و نيز مرا در حال كمك به او مشاهده كرد، فرمود:
اى ابوالحسن ! سخنم را گوش كن ؛ و توجّه داشته باش كه من سخنى نمى گويم مگر آن كه خداوند مرا به آن دستور داده باشد.
سپس افزود: هر مردى كه همسرش را در اداره امور منزل ، يارى و كمك نمايد، به تعداد هر موئى كه در بدن دارد، ثواب يكسال عبادت نماز و روزه برايش ثبت مى گردد؛ و همچنين خداوند ثواب صابرين را به او عطا مى نمايد.
و هركس همسر و عيال خود را در كارهاى مربوط به منزل كمك و مساعدت نمايد و بر او منّت نگذارد، خداوند نام او را در ليست شهداء و صدّيقين ثبت مى نمايد و ... .
و سپس فرمود: بدان كه يك ساعت خدمت در منزل ، بهتر از يك سال عبادت مستحبّى است .
لذا هر مردى كه بدون منّت به همسر خود خدمت كند، همانا او در سراى محشر بدون حساب داخل بهشت مى گردد.
و خدمت به همسر، كفّاره گناهان كبيره مى باشد؛ و موجب خاموشى خشم و غضب خداوند و ازدياد حسنات و ترفيع درجات خواهد بود.
حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله ، در پايان فرمود:
اى ابوالحسن ! اين را هم بدان كه كسى به همسر و عائله خود كمك نمى كند مگر آن كه نسبت به مبداء و معاد معتقد باشد و نيز هدفش جلب رضايت خداوند و سعادت دنيا و آخرت باشد.
📚مستدرك الوسائل : ج 13، ص 48، ح 2، جامع الا خبار ص 102، بحار الا نوار: ج 104، ص 132، ح 1؛ و حكايت بسيارى طولانى بود كه به خلاصه نويسى ترجمه آن اكتفاء شد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌹#داستان_آموزنده
شخصی به حکیمی گفت فلانی پشت سر تو تهمتی را به تو نسبت داد؛
حکیم گفت او به سمت من تیری انداخت که به من نرسید؛ تو آن تیر را برداشتی و در قلب من فرو کردی!
داستان دوم:
مردی نزد امام سجاد علیه السلام آمد و گفت:
«الان از مجلس "فلان" شخص می آیم. او درباره شما می گفت که (علی بن الحسین) شخصی گمراه و بدعت گذار است!».
امام سجاد در پاسخ فرمودند: «حرف هایی که در مجلس خصوصی زده می شوند، امانت هستند و تو رعایت (حقّ مجلس) آن مرد را نکردی. و حقّ مرا نیز مراعات نکردی زیرا از (برادرم) مطلبی را به من رساندی که از آن خبر نداشتم!»
📚(الاحتجاج طبرسی، ج ۲، ص۱۳۸).
داستان سوم:
شخصی امام علی علیه السلام آمد و از کس دیگری سمایت کرد آن حضرت فرمود: ای مرد! ما درباره ی این گفتار تحقیق می کنیم، اگر درست بود (به خاطر سخن چینی) مورد خشم ما هستی و اگر دروغ بود تو را مجازات می کنیم و اگر میل داری از سخن خویش صرف نظر کن، مرد با عذر خواهی حرف خود را پس گرفت.
📚(سفینة البحار،ج۴ص۵۶۷).
امام علی علیه السلام:
هر که حرف (و عیب) دیگران را پیش تو آورد، حرف (و عیب) تو را هم نزد ديگران خواهد برد.
📚(سفينة البحار،ج٥ص٥٦)
•┈┈•
✾📚 @Dastan 📚✾
📕#حکایت_بهلول_دانا
آورده اند که آشپز دربار حاکم را به جرم
دزدیدن چند عدد تخممرغ، در میدان
شهر فلک همی نموده بودند و در محضر
حاکم آنچنان بر کف پای او ترکه فرود
می آوردند که از فغانش دل هر رهگذری
به شفقت می فشرد.
بهلول چون چنین بدید فریاد زد: ای
حاکم، این بخت برگشته را به تعداد
تخممرغی که دزدیده مُتنبه کنید و نه بیشتر
که نه خدای را خوش آید و نه خلقِ او را.
حاکم پاسخ بداد؛ بهلول! مگر نشنیدهای
که تخممرغ دزد، روزی شتر دزد میشود؟!
بیشتر میزنیم که کارش بدآنجا نرسد.
بهلول نیشخندی بزد و گفت؛
این تخممرغ دزد بیچاره را توان و
امکان دزدی شتر نیست، مگر اینکه
در بساط شما پُست بالاتری بگیرد!
✾📚 @Dastan 📚✾