eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.3هزار دنبال‌کننده
8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 🌙عاقبت گرگ زاده... 🌙 عاقبت گرگ زاده گرگ شود در زمان قدیم گروهی دزد غارتگر بر سر کوهی در کمینگاهی به سر می بردند و سراه قافله ها را گرفته به قتل و غارت می پرداختند. این گروه باعث ایجاد رعب و وحشت در بین مردم شده بودند و نیروهای ارتش شاه نیز نمی توانستند بر آن‌ها دست یابند، زیرا در قله کوهی بلند کمین کرده بودند و کسی را جرأت رفتن به آنجا نبود. فرماندهان اندیشمند کشور برای مشورت به گرد هم نشستند. سرانجام چنین تصمیم گرفتند که یک نفر از نگهبانان با جاسوسی به جستجوی دزدان بپردازد و اخبار آن‌ها را گزارش کند و هرگاه آنان از کمینگاه خود بیرون آمدند، گروهی از جنگاوران دلاور را به سراغ آنها بفرستند. این طرح اجرا شد و هنگامی که گروه دزدان شبانه از کمینگاه خود خارج شدند.جاسوس بیرون رفتن آن‌ها را گزارش داد. دلاورمرادن ورزیده بی درنگ خود را تا نزدیکی های کمینگاه دزدان رساندند و در آنجا خود را مخفی کردند و به انتظار دزدان نشستند. طولی نکشید که دزدان بازگشتد و آنچه را که غارت کرده‌ بودند بر زمین نهادند و لباس و اسلحه خود را کناری گذاشتند و نشستند به قدری خسته و کوفته بودند که خواب چشمانشان را فراگرفت. همین که مقداری از شب گذشت و هوا تاریک شد، دلاورمردان از کمینگاه بیرون آمدند و خود را به دزدان رساندند. دست یکایک را بر شانه هایشان بستند و صبح همه را به نزد شاه بردند. شاه دستور اعدام همه دزدان را صادر کرد. در بین دزدان جوانی وجود داشت. یکی از وزیران به وساطت جوان پرداخت اما شاه سخن وزیر را نپذیرفت و گفت : بهتر این است که نسل این دزدان ریشه کن شود. اما وزیر باز اصرار کرد و خواست پادشاه به این جوان فرصتی بدهد و پادشاه هم پذیرفت. این جوان را در ناز و و نعمت پرورداند و استادان بزرگی به او درس زندگی آموختند و مورد پسند دیگران قرار گرفت و وزیر هر روز از جوان و خصوصیاتش برای پادشاه می گفت و پادشاه می گفت‌: عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود دو سال از این ماجرا گذشت و عده ای از اوباش تصمیم گرفتند وزیر را بکشند. پسر جوان که دلش می خواست خودش به جای وزیر بنشیند، او را کشت، شاه که این ماجرا را شنید گفت: شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسی ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس باران که درلطافت طبعش خلاف نیست درباغ لاله روید و در شورزار خس زمین شوره سنبل بر نیارد دَرو تخم و عمل ضایع مگردان نکویی با بدان کردن چنان است که بد کردن به جای نیک مردان. برگرفته از گلستان ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨جاتون خالی ✨ یک روز بابام از بازار یک شلوار برام خرید که شبیه شلوار خودش بود. صبح دیر از خواب پاشدم و از اونجایی که لباسهای من و بابام اندازه هم هستند اشتباها شلوار بابامو پوشیدم و رفتم به سمت مدرسه. زنگ تفریح بود... دست کردم تو جیبم تا خوراکی بخرم دیدم کلی پول تو جیبم گذاشتن. با خودم گفتم احتمالا بابام پول توجیبی برام گذاشته. جاتون خالی تا میتونستم خوراکی خریدم و خوردم... شب که رفتم خونه جاتون خالی تا جا داشتم کتک خوردم... چیه؟! ناراحت شدید که موقع کتک خوردن جاتون رو خالی کردم؟! خب وقتی موقع خوراکی خوردن جاتون رو خالی کردم میخواستید نگید نوش جونت! از قدیم گفتن هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! یاسرقاسمیان ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ باد آورده را باد میبره✨ در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد . مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند. هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند،‌ گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد. اينكار را هم كردند. ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد. ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند. خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود، آن را بادآورده مي گويند. ✾📚 @Dastan 📚✾•
▪︎شهادت اولین شخص نظام هستی،حضرت ختمی مرتبط محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و شهادت سبطِ اکبر ایشان امام حسن مجتبی علیه السلام و ایام شهادت سلطان دین حضرت علی بن موسی الرضا بر تمامی مُحبیًن تسلیت باد🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨رحمت خداوند ✨ 🔸زنی که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. 🔹پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم. 🔸زن میگوید خدا رحیم است و میرود. 🔹سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود. 🔸سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش می بیند. 🔹با تعجب از خدا می پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزندخلق شده بود!؟ 🔸وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهدداشت ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. 🔹رسول اکرم (صلى الله علیه و آله و سلم): بنده اى نیست که به خداوند خوش گمان باشد مگر آنکه خداوند نیز طبق همان گمان با او رفتار کند. 📚بحارالانوار ج ۴۲؛ ص ۳۸۴ ✾📚 @Dastan 📚✾•
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🏴 در سال 1371، سربازي كه در معراج شهدا خدمت مي كرد و اسمش «رنجبر» بود، با چشم هايي گريان آمد و گفت «شب گذشته در يك رؤيا، يكي از شهداي گمنام به من گفت «مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند، اما وسايل و پلاكم همراهم است». به آن سرباز جوان گفتم «در اينجا خيلي ها خواب هاي مختلف مي بينند اما دليل نمي شود كه صحت داشته باشد؛ تو خسته اي، الان بايد استراحت كني» آن سرباز رفت؛ صبح كه آمد دوباره گفت «آن شهيد ديشب به من گفت در كنار جنازه ام يك بادگير آبي رنگ دارم كه دور آن را گِل، پوشانده است داخل جيب آن، پلاك هويت، جانماز، كارت پلاك و چشم مصنوعي ام ـ شهيد در عمليات خيبر در جزيره مجنون از ناحيه چشم مجروح شده بود و چشم او را تخليه كرده و به جاي آن چشم مصنوعي گذاشته بودند ـ وجود دارد» به آن جوان گفتم «برو سالن معراج شهدا اما اگر اشتباه كرده باشي بايد بروي و شلمچه را شخم بزني!». سرباز وارد سالن معراج شهدا شد و پيكرها را يكي يكي بررسي كرد تا اينكه پيكر شهيد مورد نظر را با نشانه هايي كه داده بود، يافت. پس از اطلاع دادن اين جريان به مسئولان و پيگيري قضيه، توانستم خانواده شهيد را پيدا كنم. با برادر شهيد تماس گرفتم و به او گفتم «برادر شما جانباز ناحيه چشم بوده و در عمليات كربلاي 5 در سال 1365 به شهادت رسيده و مفقود شده است؟» گفت «بله تمام نشانه هايي كه مي گوييد، درست است» به او گفتم «براي شناسايي به همراه مادر به معراج شهدا بياييد»؛ برادر شهيد گفت «مادرم تازه قلبش را عمل كرده اگر اين موضوع را به او بگويم هيجان زده مي شود و ممكن است اتفاقي برايش بيفتد». اما فرداي آن روز ديديم يكي از برادرها به همراه مادر شهيد به معراج آمدند؛ بچه ها به مادر چيزي نگفته بودند و مادر شهيد با صلابتي كه داشت، رو به من كرد و گفت «شهيد گمنام در اينجا داريد؟» گفتم «بله تعدادي از شهداي تفحص شده در معراج هستند كه گمنام اند» مادر شهيد مفقود گفت «مي توانم شهدا را ببينم؟» گفتم «بفرماييد». مادر وارد سالن معراج شهدا شد؛ به پيكرهايي كه فقط تكه هايي از استخوان از آن باقي مانده بود، نگريست و خود را به پيكر همان شهيدي كه آن سرباز جوان نيز او را شناسايي كرده بود، رساند. مادر شهيد رو به ما كرد و گفت «ديشب فرزندم به خوابم آمد و گفت من در معراج شهدا هستم و مي خواهند مرا به عنوان شهيد گمنام دفن كنند» به مادر شهيد گفتم «شما از كجا مطمئن هستيد كه اين فرزند شماست؟» ابروهايش را توي هم كرد و گفت «من مادرم و بوي بچه ام را احساس مي كنم». براي اينكه از اين موضوع يقين پيدا كنم و احساس مادري را در وي ببينم، به مادر شهيد مفقود گفتم «اگر براي شما مقدور است لحظه اي از سالن خارج شويد، اينجا كار داريم». مادر شهيد از سالن بيرون رفت و در گوشه اي نشست؛ در اين فاصله پيكر مطهر شهيد را جابجا كردم؛ بعد از مدتي به وي گفتم «الآن مي توانيد بياييد داخل». مادر شهيد وارد سالن شد و بدون هيچ ترديدي به سمت پيكر فرزند شهيدش رفت درحالي كه ما جاي او را تغيير داده بوديم؛ و به ما گفت «من يقين دارم كه اين پسرم است؛ او به من گفته بود كه برمي گردد». غوغايي در معراج شهدا به پا شد؛ خواهران و برادران شهيد مفقود، گريه مي كردند؛ مادر شهيد رو به فرزندانش كرد و گفت «براي چه گريه مي كنيد؟ اين امانتي بود كه خداوند به من داده بود، از من گرفت؛ حالا هم كه استخوان هايش را برايم آورده اند دوباره امانتي را به خودش تحويل مي دهم». ✾📚 @Dastan 📚✾•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨عمل خالصانه✨ شخصی از اهالی بصره می گوید؛ روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم. بسیار در برابر گرسنگی صبر کردم... پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم! در راه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم و او را از فروش خانه با خبر ساختم. او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده! به طرف خانه راه افتادم در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند! آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم... گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند! اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم که ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای! در خانه ات خیر و ثروت است! گفتم: از کجا ای ابانصر؟ گفت : مردی از خراسان درباره تو و پدرت می پرسد و ثروت فراونی دارد. گفتم : او کیست؟ گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد! سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است! خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم. در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم. مقداری از آن را هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد! کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم ! شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند! به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند. گناهانم را در کفه ای و نیکی هایم را درکفه دیگر قرار دادند. کفه نیکی ها بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد. سپس یکی یکی از کارهای خوبم که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند. چون در زیر هر کار خوب ، شهوت پنهانی وجود داشت، از شهوت های نفس مثل : ریاء ، غرور ، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم، منت گذاشتن هنگام بخشش، چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم ... آیا چیزی برایش باقی نمانده؟ گفتند : این برایش باقی مانده! و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم. سپس آن را در کفه نیکی هایم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که به او کرده بودم، در همان کفه قرار دادند. کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت. خداوند هیچ عملی را بدون اخلاص از ما قبول نخواهد کرد پس بکوشیم هیچ عملی را کوچک نشماریم و هر عبادت و کارخیری را خالصانه برای خداوند انجام دهیم . ✾📚 @Dastan 📚✾•
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت استاد فرشچیان از عنایت امام رضا علیه السلام ✾📚 @Dastan 📚✾•
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨آستر یا رویه ✨ پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: 'آيا رويه آستر را نگاه مى‌دارد يا آستر رويه را؟' . دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: روويه آستر را نگاه مى‌دارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر روويه را نگاه مى‌دارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوان‌ها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بى‌عرضه‌اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. دختر با کاردانى و تلاش، کم‌کم پسر را وادار به‌راه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مى‌شد ديگر بالا نمى‌آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال‌التجاره‌اش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.' سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟' حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.' ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مال‌التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى‌خواستند رسيدند، وارد کاروان‌سرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوش‌گذرانى اما حسن روى بارهاى‌ خود خوابيد. کاروان‌سرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى‌شود، بدزدند. اين‌ را اينجا داشته باشيد.وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه‌هاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگ‌تر از قصر پادشاه. 'اما بشنويد از حسن' . نيمه‌هاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچه‌اى که در زمين کاروان‌سرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مى‌توانم بارهاى شما را پيدا کنم به‌شرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.حسن پيش حاکم رفت و گفت من مى‌توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به‌شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروان‌سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگه‌دارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى‌کند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را به‌خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه‌اي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که روويه را نگاه مى‌دارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بى‌دست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند ده شش‌ دانگ را هم به او بخشيد. ✾📚 @Dastan 📚✾•
خراسان می دهد بوی مدینه خراسان کوه غم دارد به سینه خراسان را سراسر غم گرفته در و دیوار آن ماتم گرفته 🏴 فرارسیدن سالروز شهادت امام رضا (ع) تسلیت باد.