#نماز_شب_شهیدهمت
مادر #شهیدهمت می گوید « #ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به شهرضا رسیده بود با اینکه دیروقت بود، نیمه شب باصدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم🙁 و دیدم داره نماز شب می خونه صبح همان شب، وقتی که #ابراهیم قصدبازگشت به جبهه را داشت✌️، به او گفتم یک مقدار بمان و خستگی ات را رفع کن پاسخ داد مادرجان ما تا به حال درخواب های سنگین غوطه ور بودیم☺️، اما حالا دیگر وقت بیداری است ما هیچ وقت نمی توانیم فقط به راحتی و استراحت خودمان فکر کنیم☝️ اگر به این چیزها فکر کنیم دیگرنمی توانیم مزهی بیداری را بچشیم من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها می بخشم😊 مادر، این دنیا تنگ است و جای من نیست »🕊
راوی:مادرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
📚 @Dastan 📚
ما غیر علی دلبر و ارباب نداریم
سوگند که بی عشق علی تاب نداریم
تا در شب گیسوی علی گمشدگانیم
زنهار که ما شوق به مهتاب نداریم
آواره ی عشقیم اگر , عیب ندارد
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم
ما منتظران لب دریای جنونیم
بیم از یم طوفانی و گرداب نداریم
گیریم در میکده هرگز نگشودند
تا هست علی , میل مِی ناب نداریم
#السلام_علیک_یا_امیرالمومنین
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
🕊ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
🌼🌹مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
🌹🌼در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟ حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟ملک فرمود :هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... خُب، پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
🌼🌹این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
《سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ》
🌹🌼عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ فرمود :اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج۱/ علي مير خلف زاده
📚 @Dastan 📚
🔻اموات منتظر هدايای بازماندگان
✳️مرحوم آيتالله سيدمصطفی صفائی خوانساری فرمود:
روزی بر سر قبور علماء فاتحه میخواندم و به جهت کمبود وقت بر سر قبر يكی از بزرگان كه حق استادی به گردن من داشت نتوانستم فاتحه بخوانم
🔰در اين هنگام در عالم مكاشفه ديدم كه تا نيم تنه از قبر خود خارج شد و دستش را به طرف من دراز نمود و گفت: «پس من چی؟ » يعنی چرا برای من فاتحه نمیخوانی ؟
✅اموات در هر مقام و منزلت باشند محتاج به هدايای معنوی ما هستند و متوقع میباشد كه بر ايشان هدايائی از قبيل قرائت قرآن يا فاتحه يا فرستادن صلوات و ... بفرستيم.
🔷مرحوم عارف واصل حاج آقا فخر تهرانی به بنده فرمود:
در قبرستان هنگام راه رفتن فاتحه نخوان بلكه بايست يا بنشين و فاتحه بخوان
💥 و اگر كسی راه برود و فاتحه بخواند مبتلا به پا درد خواهد شد.
به جهت اينكه روح ميت جهت گرفتن هديه شما بايد به دنبال شما بيايد و اين موجب پا درد شما خواهد شد
🔴خواندن فاتحه در حال نشستن نوعی احترام به ميت و احترام به قبر ميت میباشد و فضيلت خاصی دارد..
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5983439538444305801.mp3
3.13M
✅ شبیه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
داستان یک دختر بی حجاب در حرم امام رضا (ع)
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_ماندگاری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴 به حکم چشمهای شما
تو را خطاب میکنم به رغم انتقادها
امام پابرهنهها امید بیسواد(؟)ها
تو دست خود نهادهای به دستهای آسمان
فدای دست خط تو تمام میرعمادها
تبسّم تو میشود دلیل صلح در جهان
همین که اخم میکنی رکود اقتصادها
بگو بمیر مردهام ، ببین که سر سپردهام
به حکم چشمهای تو، نه حکم اجتهادها
نه هاشمی نه خاتمی نه احمدی نژادها
فدای تار موی تو تمام حزب بادها
✍ بسیجی امام خامنهای
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴 خاطرهای از بیماری در جبهه
✅ قبل از عملیات والفجر ۴ و در مقر سرپل ذهاب، یک بیماری عفونی گوارشی شایع شد که نشانههایش را به خاطر اینکه خاطرتان مکدر نشود نمیگویم.
✅ مهمترین توصیۀ همگانی و به ویژه برای مبتلایان، پرهیزهای غذایی بود.
✅ یکی از بسیجیان که بعدها برادر و پسرخالهاش شهید شدند، به همان بیماری مبتلا شد و چون بدنش آب زیادی از دست داده بود، ضعف شدیدی داشت.
✅ او را کمک کردم و با هم به بهداری رفتیم. یک پزشک عمومی پس از معاینه و تجویز دارو و سرم، پرهیزهای غذایی را یادآوری کرد:
➖ مرغ نخور
➖ خربزه نخور
➖ سرخ کردنی نخور
➖ شیر نخور
➖ کره نخور
➖ پنیر نخور
➖ نوشابه نخور
➖ شیرینی نخور
➖ کلم نخور
➖ لوبیا نخور
➖ غذای فلفلدار و ادویهدار نخور
➖ برنج نخور
➖ تخمه نخور
➖ آجیل نخور
➖ پیاز نخور
➖ سیر نخور
➖ پرتقال نخور
➖ چایی نخور
✅ همینطور که دکتر اسممیبرد، این برادرمان که از قضا خیلی هم شکمو بود، قیافهاش بیشتر در هم میرفت؛ آخر به صدا درآمد و به دکتر گفت: «کوفت بخورم»؟!
✳️ دکتر جا خورد، چند لحظه فکر کرد و بعد آرام گفت: «نه، کوفت هم نخور»!
😂😂😂😂
✍ امیرعبّاس جعفری مقدم
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
راوی میگفت :
رزمندههایی را
این رودخانه با خود بُرد
پس اینجـا اروند نیست ...
دستانت را به آب بزن
و فاتحه بخوان!
اینجا تنها گلزار شهدای آبی دنیاست ...
#اروند_رود
یادتان همیشه در دلهایمان زندهاست ...
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
یادداشت دکتر سیدرضا حسینی ، استاد عملیات روانی دانشگاه عالی دفاع ملی
کرونا، بیوتروریسم افکار عمومی در قالب جنگ شناختی
یادداشت زیر را سعی کرده ام به ساده ترین زبان بنویسم تا برای هر قشر از مردم ایران قابل فهم باشد.
سوال : عملیات بیوتروریسم افکار عمومی که در قالب جنگ شناختی با برچسب کرونا امروزه در جامعه ایرانی روز به روز خودش را بهتر و بیشتر و موثرتر و خطرناک نشان میدهد چیست؟
سوال دوم : بیوتروریسم یعنی چه ؟ مگر میشود افکار عمومی را با روش بیولوژیک ترور کرد و تحت تاثیر قرار داد ؟
سوال سوم : معنا و مفهوم جنگ شناختی چیست ؟ ارتباطش با کرونا و بیوتروریسم چیست ؟
بسته ی اول : بیوتروریسم نوعی روش تروریستی است که در آن به جای استفاده از سلاح های سرد و گرم از سلاح های ویروسی و میکروبی استفاده میشود ، مثل همین کرونایی که امروز در کشور داریم ، یک نوع بیوتروریسم ملی است یعنی سلامت جسمی یک ملت را تحت هجوم یک میکروب یا ویروس قرار می دهند
حالا چطور میشود افکار عمومی تحت تاثیر یک میکروب یا ویروس قرار بگیرند ؟ چون بیوترور خاص بدن است ، نه ذهن و فکر.
تا اینجای کار فعلا فهمیدیم که بیوتروریسم چیست
بسته ی دوم : جنگ شناختی یعنی چه ؟
جنگ شناختی مدرن ترین جنگ روز دنیاست که در آن به جای اینکه جسم و بدن انسان ها ترور و کشته شود فکر و ذهن و اعتقادات و باورهای آنها مورد هجمه واقع میشود تا جایی که تمام افکار و اعتقادات و باورهای مردم را به طور کامل ترور کند و از بین ببرد و در نهایت باورهای جدید مطلوب خودش را به افکار عمومی مردم تلقین و تزریق نماید.
یعنی چه؟ به زبان ساده تر اگر بخواهم عرض کنم ، یعنی اینکه یک ملتی تا چند روز پیش یک باوری و یک اعتقادی داشتند ولی به وسیله یک هجومی که در قالب جنگ شناختی روی آنها اجرا میشود این باور بدون شلیک شدن گلوله ای و ریخته شدن خونی از بین میرود و اعتقاد متضاد قبلی جای آن را میگیرد و دشمن به هدف خود میرسد که به این نوع مبارزه میگویند جنگ شناختی .
بسته ی سوم : این سلاح میکروبی که ما با نام بیوتروریسم از آن نام بردیم چگونه می تواند بر روی افکار عمومی تاثیر بگذارد ؟ حمله ای که امروز دشمنان ایران یا دشمنان اسلام شروع کرده اند یک جنگ تلفیقی است از نوع بیوتروریسم و جنگ شناختی : یعنی اینکه با استفاده از سلاح میکروبی و ویروسی در قالب جنگ شناختی ، افکار عمومی مردم را در حال ترور و از بین بردن قرار داده است برای اینکه بهتر به معنی و مفهوم این ترکیب برسیم لطفاً متن زیر را که بر اساس یک ماجرای واقعی است با دقت مطالعه کنید:
مایکل دانشجوی رشته پزشکی در یکی از شهرهای مرکزی استرالیا بود.او در سال ۱۹۶۱ برای انجام یک تحقیق دانشجویی به سیدنی مسافرت کرد .بعد از چند روز وقتی که میخواست به شهر خود برگردد متوجه شد که برای خرید بلیط پول کافی ندارد. بنابر این تصمیم گرفت که به صورت مخفیانه سوار قطار شود. منتظر شد و دقیقاً در لحظه حرکت قطار داخل یکی از واگنهای باری پرید و بدون معطلی درب واگن را بست تا کسی از حضورش باخبر نشود .بعد از حرکت قطار و بعد از اینکه چشمهایش به تاریکی داخل واگن عادت کرد متوجه شد که داخل یکی از سردخانه های مخصوص حمل گوشت قرار دارد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت.هرچه سعی کرد نتوانست در را باز کند و صدای فریاد او را هم کسی نمی شنید. کمی فکر کرد و بعد تصمیم خود را گرفت. او دیگر مجاب شده بود که در این واگن خواهد مرد.بنابراین از آنجا که یک دانشجوی پزشکی بود تصمیم گرفت به عنوان آخرین کار زندگیش گامی در راه پیشرفت علم پزشکی بردارد و مراحل یخ زدگی یک انسان را تا جایی که توان داشت بنویسد. چند ساعت بعد وقتی کارگران راه آهن درب واگن سردخانه را باز کردند با جسد پسری جوان در حالی که کاملاً منجمد و بیجان بود مواجه شدند.همگی از این اتفاق کاملاً در شگفت بودند چون در تمام این مدت سردخانه خاموش بوده و دمای داخل آن ۱۵ درجه بالای صفر بوده است. بعد هم که نوشته های او توسط دانشمندن مطالعه شد همگی با کمال تعجب متوجه شدند که این جوان در دمای ۱۵درجه بالای صفر تمام مراحل یخزدگی را دقیقاً تجربه کرده است .
دقیقاً مردم ایران مثل همین دانشجوی استرالیایی درون واگنی به اسم کرونا قرار گرفته اند در حالی که واگن خاموش است ولی مردم در حال منجمد شدن هستند .
کرونایی که از طریق سلاح جنگ شناختی یعنی رسانه ها وارد ایران شده ، باعث شده که همه در خانه هایشان قرنطینه بمانند که مبادا به این بیماری مبتلا شوند و این ترس را دارند که اگر به این بیماری مبتلا شدند خواهند مرد ، غافل از آنکه واگن کرونا خاموش است ، ولی چون ترس از کرونا در افکار عمومی مردم ایران به یک شناخت و باور تبدیل شده این افکار عمومی تحت یک بیوتروریسم قرار میگیرد یعنی این که شاید خیلی از کسانی که مبتلا به این بیماری شدند اصلاً همچین بیماری نداشته باشن
د ، ولی چون ترس از کرونا به یک باور تبدیل شده مثل باور دانشجو به واگن سردخانه بدن آنها دقیقا مانند داستان فوق واکنش هایی مثل مبتلایان به ویروس کرونا از خود نشان می دهد .
حالا اینجا یک سوال به وجود می آید که چطور وزارت بهداشت و این همه دکتر ومتخصص و فلان و فلان به این موضوع پی نبرده اند خیلی واضح است ، نباید از وزارتخانه یک دولت لیبرال که از ابتدای آغاز کارش در حال از بین بردن اعتماد و باور های مردم بوده چیزی غیر از این انتظار داشته باشیم .
شاید یک روزی ،ده سال دیگر یا ۲۰ سال دیگر یک اسنودنی (جاسوس آمریکایی که به روسیه فرار کرد و اسراری را فاش کرد ) پیدا شود و فاش کند این موضوع را که کرونا یک بیوتروریسم شناختی بود که با سلاح رسانه تلقینی را در افکار عمومی مردم به وجود می آورد که دقیقاً مانند آن دانشجوی استرالیایی بدن آنها بدون آنکه که در دمای زیر صفر درجه قرار بگیرد منجمد شود و با تلقین و ترس تبدیل شده به باور و اعتقاد ، خودشان را مبتلا به ویروس کرونا کنند .
یعنی در واقع ویروسی در بدن آنها نبود ولی از بس ترس مبتلاشدن به کرونا را داشتند ، بدن هایشان علائم و عکس العمل هایی مثل همان چیزهایی که در مورد مبتلایان به کرونا گفته بودند ،نشان میداد.
بسته ی نهایی:
تازه همه اینها که بیان کردم مرحله اول از بیوتروریسم افکار عمومی در قالب جنگ شناختی است و چیزی که از آن خیلی خیلی ترسناک تر است بهرهبرداریهای سیاسی است که بعد از از بین رفتن این ویروس واهی در ایران به وقوع خواهد پیوست.
شما فرض کنید پانزدهم فروردین امریکا واکسن این ویروس را کشف کند و این ویروس را با اشتیاق تمام به صورت خیلی دوستانه به مردم تمام دنیا به خصوص مردم ایران هدیه دهد ، شاید هیچ پولی هم نگیرد به خاطر این واکسن ، شاید هم پول هنگفتی بگیرد و به اقتصاد امریکا کمک بکند به هر حال چه پول بگیرد چه پول نگیرد ، امریکا با این کار دقیقاً فیلم های هالیوودی که ما از بچگی تماشا کرده ایم را در اذهان ما زنده خواهد کرد .
امریکا تبدیل خواهد شد به ناجی دنیا
مردم دنیا در حال مردن بودند بر اثر بیماری کرونا یی که از چین پخش شد و ایران آن را در خاورمیانه پخش کرد ولی امریکا واکسن آن را درست کرد و به شکل رایگان در کل دنیا توزیع کرد
بعد از این قضیه شما چه انتظاری خواهید داشت از مردم و جوانان و حتی نسل بعدی این کشور که دوباره مثل قبل از کرونا ، فریاد مرگ بر آمریکا را سر دهند .
نه تنها آمریکا دیگر دشمن ما نخواهد بود بلکه ناجی مردم ایران شناخته خواهد شد
فاز دوم عملیات پخش واکسن کرونا
واکسنی که از امریکا به ایران ارسال خواهد شد دقیقاً روی کروموزوم مقدس (holy chromosome) که یکی از ۲۴ کروموزوم ژنهای هر انسان می باشد تاثیر منفی خواهد گذاشت.( کروموزوم مقدس همان کروموزومی است که گرایش انسان به مسائل الهی و دینی را مشخص و تعیین میکند که انسان چه اندازه خداوند و مسائل الهی و دینی گرایش داشته باشد)
و با تاثیر منفی این واکسن بر روی این کروموزوم نباید انتظار داشته باشیم که نسل بعدی بچه های سرزمین ایران تمایلی به مسائل دینی و الهی خواهند داشت ، به همین راحتی نسل بعدی ایران را از موضوعاتی مثل جهاد و شهادت و ظلم ستیزی و امام حسین و غیره و غیره کاملاً بی علاقه خواهند کرد. یعنی امریکا بدون اینکه موشکی به ایران بزند بدون اینکه گلوله ای از سلاح هایش به سمت ایران بیرون بیاید شعار مرگ بر امریکا را از آنها میگیرد و محبتش را در دل های مردم ایران جای می دهد و خودش را ناجی ایران معرفی میکند و در نهایت برای نسل بعدی ایران هم نه دینی قرار میدهد و نه اعتقاداتی که دوباره گفتمان مدافعان حرمی را بیافریند.
آینده چه خواهد شد :
مطالبی که در بالا گفته شد ، همه آنها را بر روی کاغذ می توان نوشت و معادلاتی است که امریکا ۴۱ سال است با استفاده از آنها با ایران مقابله و مبارزه میکند ولی از آنجایی که ما اعتقاد به قرآن و خداوند داریم انشاءالله اگر ما مردم ایران معتقد و مجری آیه ی ( ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم ) باشیم ان شاالله خداوند آیه (و مکرو و مکرالله و الله خیرالماکرین ) را مثل همیشه برای مملکت ایران و مردم ایران عنایت میفرماید و دوباره مکر دشمنان ایران به خودشان بازمیگردد انشالله
والسلام علی من اتبع الهدی
سیدرضا حسینی
استاد رشته عملیات روانی دانشگاه عالی دفاع ملی
🌸🍃🌸🍃
در زمان مالک دینار جوانی از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت ؛ مردم به خاطر آلودگی او جنازه اش را تجهیز نکردند ، بلکه در مکان پستی و محلّ پر از زباله ای انداختند و رفتند .
شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالی به مالک دینار گفتند : بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن . عرضه داشت :
او از گروه فاسقان و بدکاران است ، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیت شد ؟ جواب آمد : در وقت جان دادن با چشم گریان گفت :
"یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَهُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَهُ ."
« ای که دنیا و آخرت از اوست ، رحم کن به کسی که نه دنیا دارد نه آخرت » .
مالک ! کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم ؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم ؟
منهج الصادقین، انیس اللیل ص ۴۵»
✾📚 @Dastan 📚✾•
*مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد.*
*و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آنها پرسید قرآن را انتخاب میکنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است.*
*اول از نگهبان شروع کرد*
*پس گفت: انتخاب کنید?*
*نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را میگیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد.*
*بعداً از کشاورزی که پیش او کار میکرد، سوال کرد.*
*گفت اختیار کن?*
*کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب میکردم ولی فعلا مال را انتخاب میکنم.*
*بعد از آن سوال از آشپز بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید.*
*پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم.*
*و در سری آخر از پسری که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری.*
*پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا اینکه مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم*
*چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است*
*قرآن را گرفت و بعد از اینکه قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: به زودی این مرد غنی را وارث میشود*
*پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.*
*❓پس گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟؟*
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🔴فورى
شروع عضو گيري مجدد شبکه ملی انتشار #حاج_قاسم_سلیمانی
🔺فعالیت در #واتساپ #اینستاگرام
🔸برگزاری کلاس های آموزشی رسانه
🔸حمایت از پیج های اینستاگرام فعال
🔸رصد فعالیت شبکه های معاند و کانال های ضدانقلاب
🔸ایجاد موج تبلیغی هماهنگ
فرصت مقابله و جنگ علیه دشمنان قسم خورده اسلام و تشیع رو از دست ندید و براي فعاليت موثر هدفمند وارد کارزار #نبرد_سایبری بشيد
🇮🇷ایدی جهت ثبت نام و عضویت:
✅ @soleimanenabi
🏴
💝 پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله وسلم):
💕 هر كس بر مصيبت هاى اين دختر (#زینب عليها السلام) بگريد، همانند كسى است كه بر برادرانش، حسن و حسين (ع)، گريسته باشد.
(وفيات الأئمه، ص ۴۳۱)
وفات #حضرت_زینب سلام الله علیها تسلیت باد 🏴
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5945065740821332180.mp3
1.49M
🍃🌹
🔺
کربلا در کربلا می ماند
اگر زینب نبود...
🔹نوحه ترکی زینب زینب
🎤 با صدای مرحوم سلیم موذن زاده اردبیلی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." !
ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ .
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...
ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ...
ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ :
ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ :
ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ...
ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
" ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ .
ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ !
ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟
✾📚 @Dastan 📚✾•
4_5994674670379468385.mp3
7.13M
✅ ادب یه لوتی به پدر و مادر
🎵داستان مرام و معرفت و ادب یک #لات_شیرازی به جایگاه پدر و مادر..
✔️خیلی زیباست حتما گوش کنید👌
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_دارستانی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
✍ امام صادق علیه السلام
شیطان گفته همه مردم در قبصه حکومت من هستند جز ۵ کس: کسی که با نیت صحیح در هر کاری بر خدت توکل کند. آنکه شبانه روز به هنگام ثواب و خطا بسیار یاد خدا باشد. کسی که هرچه برای خود می پسندد برای دیگران هم بپسندد. آنکه به هنگام مصیبت صبر کند. کسی که به قسمت الهی راضی باشد و غم روزی نخورد.
📔نصایح، ص۲۲۵
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
مهم مهم
ویروس کرونا قبل از اینکه به ریه برسد و شروع به فعالیت کند به مدت تقریبی ۴ روز در گلو میماند و ایجاد سرفه و گلودرد میکند.در این زمان به محض شروع سرفه یا گلودرد اگر اب زیاد نوشیده شود و بخور انجام دادو همچنین قرقره با کمی نمک و سرکه میتوان از ورود این ویروس به ریه جلوگیری کرد و ویروس را از بین برد . این موضوع را نشر دهید شاید جان کسی نجات پیدا کند
﷽
#یک_داستان_یک_پند
✍با پیـرمــردِ مؤمنـی، درمسجد نشسته بـودم. زن جوانی صورت خود گرفته بود و برای درخواست کمک داخل خانهی خـدا شد. پــیرمـردِ مــــؤمـن٬ دســت در جیب ڪرد و اسڪناس ارزشمندی به زن داد. دیگران هم دست او را خالی رد نڪردند و سڪهای دادند.
جوانـی از او پـرسیــد: پول شیرین است چگونه از این همه پول گذشتی؟ سڪه ای می دادی ڪافی بود!! پیرمرد تبسمی ڪرد و گفت:پسرم صدقه٬ هفتاد نوع بلا را دفع میڪند. از پـول شیـــرینتـــر، جـان و سلامتی من است ڪه اگر اینجا٬ از پولِ شیرین نگذرم، باید در ساختمانِ پزشڪان بروم و آنجا از پولِ شیرین بگذرم و شربت تلخ هم روی آن بنوشم تا خدا سلامتیِ شیرینِ من را برگرداند! بدان ڪه از پول شیرینتر، سلامتی٬ آبرو٬ فرزند صالح و آرامش است.
به فـرمـایــش حضـرت علـی (ع) چه زیاد است عبرت و چه ڪم است عبرتگیرنده. وأَنْفِقُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ ۛ وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ
📚بقره آیهی۱۹۵
و (از مال خود) در راه خدا انفاق کنید و خود را با (دوری از انفاق) به مهلکه و خطر در نیفکنید و نیکویی کنید ڪه خدا نیکوکاران را دوست میدارد.
داستان زیر طولانی است ولی ارزش خوندن دار
علی رستمی اهل زنجان هستم تابستان 96 بود با خانواده چهار نفری ام به سوی بندر چابهار در حرکت بودیم.
هوا بشدت گرم بود کولر خودرو ام و مایعات نوشیدنی سرد گرما را از ما دور نمیکرد.
ساعت 2 بعدازظهر بود در مسیر ایرانشهر به چابهار از مسیر جاده نیکشهر در حرکت بودیم به درجه هواسنج خودرو ام که نگاه کردم دیدم 58 درجه گرما هست .
وقتی در مسیر راه به کف جاده و بدنه اتومبیلم نگاه میکردم بخار وحشتناک میدیدم بلند میشود آنچنان که گویا کوره ای در زیر زمین در حال جوشیدن استیا بهتر بگویم پنجره ای از جهنم در این سرزمین باز شده است.
پسر کوچکم رضا از شدت گرما سرخ شده بود و در چهره همسرم نگرانی را میدیدم اما از اینکه بچه ها نگران نباشند مادرشان خونسردی خود را حفظ کرده بود.
در مسیر نیکشهر اطراف روستای پیپ، خودرومان دچار نقص فنی شد در آن بیابان نه آبادی درست حسابی بود و نه تعمیرگاه و لوازم یدکی و ده ها یا بیش از صد کیلومتر از شهر دور بودیم .
کنار جاده هوای بسیارگرم در آن بیابان بلاتکلیف کاپوت خودرو ام را بالا زدم و به این طرف آن طرف مینگریستم نه نمایندگی خودرو بود و نه تعمیرگاه خودرو!
خودروهای مسیر جاده با سرعت بالا در حرکت بودند بچه هایم داخل ماشین به خودشان باد میزدند و نگران بودند.
در همین هنگام پیرزن خمیده ای تقریبا 65 تا 70 سال داشت با حدود 50 تا گوسفند از آن طرف جاده به طرف دیگر عبور میکرد.
با دیدن ما به طرفمان آمد و من متوجه حرف هایش نمیشدم او فارسی بلد نبود و من بلوچی نمیدانستم.
یک بطری یک نیم لیتری آب بر کولش داشت پشت بطری با گونی خاکستری پوشیده بود حدود یک لیوان آب داشت او را به طرف همسرم دراز کرد و بسوی بچه ها اشاره کرد تا به آنها آب بدهد.
همسرم با دیدن آن بطری که خیلی کهنه بود و مطمئن نبودیم آن آب سالم باشد به من نگاه میکرد و از آن طرف بچه ها تشنه بودند.
به همسرم گفتم کمی بهشان اب بده تا گلوی بچه ها خیس شود.
پیرزن اشاره میکرد ماشین تان را چه شده؟ گفتم خراب است و نیاز به تعمیر دارد اما او متوجه حرفهایم نمیشد.
به ما اشاره کرد بیایید به خانه ما تا استراحت کنید و آنجا یک نفر است ماشین شما را درست میکند.
از دور حدود 400 متر دو تا کپر مشاهده میشد به ما میفهماند آنجا خانه ما هست بیائید ، اما من و همسرم گفتیم ممنون مادر شما بروید ما از خودروهای مسیر راه کمک میگیریم و خودمان را به شهر میرسانیم .
پیرزن با گوسفندانش رفت اما ما هر چه به خودروهای عبوری دست تکان میدادیم کسی در آن بیابان و گرمای وحشتناک حاضر نبود بایستد و به ما کمک کند.
حدود 10 دقیقه گذشت دیدم یک پسر 14ساله موتور سوار از طرف کپرهای پیرزن به طرف ما آمد و ایستاد.
سلام کرد و گفت چه شده ؟
گفتم خودرومان دچار نقص فنی شده .
گفت اینجا امکاناتی ندارد و شما اذیت میشوید بهتر است به خانه ما بیایید و کمی استراحت کنید تا من یکی را پیدا کنم خودروتان را درست کرده و به راه خود ادامه دهید.
خانمم قبول نمیکرد و به من اشاره میکرد میترسم شاید بلایی سر ما و بچه هایمان بیاورند و از طرفی نام بلوچستان به ذهنمان بد نقش بسته بود.اما گویا مجبور بودیم و راه چاره ای دیگر نداشتیم
با ترس ودلهره قبول کردیم.
عبدالله گفت موتور سواری یاد داری ؟گفتم بله. گفت با خانم و بچه ها موتور را بردارید به سوی آن کپرها بروید و من پیاده میایم با اجبار راضی مان کرد.
من و همسرم با دانیال کوچلو سوار موتور شدیم و مرتضی پسر 12 ساله ام با پسر بچه بلوچ پیاده به طرف کپرها رفتیم.
دوتا کپر کهنه، تمام زندگی پیرزن بود.
او یک پسر وعروس با سه تا نوه داشت.
آنجا نه حمام وسرویس بهداشتی بود و نه لوله کشی گاز و نه آب بهداشتی و فضای سبزی و یا امکانات دیگری!
چشمه ای آب در نزدیکی آن کپرها حدود 200 متری بود با گالن از آنجا برای خود آب می آوردند.
وارد کپر شدیم برای ما از مشکی که از چرم پوست گوسفند بعنوان یخچال استفاده میکردند آبی سرد وگورا آوردند .
عبدالله با موتورش به دنبال میکانیک که اطراف آن روستا بود رفت.
خدیجه پیرزن 95 ساله هر 15 دقیقه به ما سر میزد و میخندید وبا اشاره به ما دلداری میداد و دستش را به آسمان میبرد ومیگفت الله کریم است خیر میشود .
عروس خدیجه زنی 35 ساله بنام کلثوم بود و کنار همسرم نشست فارسی را با لهجه صحبت میکرد.
از کلثوم پرسیدم اینجا زندگی میکنید ؟
او با نگاه به زمین و یواش بدون اینکه به من نگاه کند خیلی کوتاه جواب هایم رامیداد .
حیا،غیرت، وشیرزنی کلثوم از چهره اش نمایان بود . کلثوم چادری مشکی به سر داشت وحجابش آنچنان بود که فقط چشمانش دیده میشد.
کلثوم به همسرم گفت به کمک مادرشوهرش میرود وگفت نگران نباشد خودرو شما درست میشود و سه تا بادزن که با برگ نخل بافته بودند به ما داد تا خود و بچه ها را باد بزنیم.
حدود یک ساعتی در آن کپر بودیم خدیجه یک
آفتابه آب و ظرفی که محل شستن دست بود آورد و گفت دست هایتان را بشورید چند دقیقه بعد خدیجه و کلثوم سفره ای حصیری باز کردند و یک مرغ محلی کباب شده به همراه نان تنوری داغ و کمی پیاز آغشته به لیمو و آب خوردن برایمان آوردند خیلی شرمنده شدم گفتم چرا زحمت کشیدی ما گشنه نبودیم تازه کیک آبمیوه خوردیم .
خدیجه و کلثوم به ما گفتند شما مهمان ما هستید و مهمان حبیب خداست بخورید .
با باز کردن سفره و آوردن غذا خودشان از پیش ما رفتن .
ما کمی نشستیم تا شاید بیایند وبا هم غذا بخوریم اما از آمدن خدیجه و کلثوم سر سفره خبری نشد
گویا تنها گذاشتن مهمان سر سفره رسمشان بود تا مهمان راحت غذایش را بخورد یا اینکه آنها زن بودند و نشستن با یک مرد غریبه نامحرم سر سفره را خوبیت نمیدانستند.
خلاصه سیری غذا خوردیم و عبدالله هم از راه رسید ویک میکانیک بنام خداداد همراهش بود .
خواستیم با خداداد و عبدالله به طرف ماشین برویم که خدیجه به خداداد سلام و احوالپرسی کرد وگفت ناهار خوردی خداداد گفت نخوردم مستقیم از کار آمدم.
خدیجه گفت بشین برایت ناهار می آورم خداداد گفت عجله دارم ماشین مسافرها را درست کنم بعد ناهار خانه خودمان پیش زنم میروم
اما خدیجه گفت عیب است وقت ناهار گشنه از خانه ما بروی و رفت کمی گوشت مرغ ونان و آب برای خداداد آورد وبا هم بلوچی صحبت کردند. که من زیاد متوجه حرفهایشان نشدم.
با عبدالله وخداداد به طرف ماشین رفتیم و خداداد بعد از 40دقیقه توانست خودرو را درست کند و روشن کردم مبلغ 30000 تومان به خداداد دادم و خداداد گفت او را به 6 کیلومتری مغازه کوچک تعمیرگاهش در مسیر اسفالت برسانم .
به عبدالله گفتم برو همسر و بچه هایم را بگو آماده باشند تا بعد از رساندن خداداد بدنبالشان بیایم.
در مسیر راه با خداداد صحبت کردیم به او گفتم مردم اینجا فقیرن امکاناتی ندارند
او گفت بله ما روستا نشینیم در روستا زندگی سنتی است و امکانات نسبت به شهر ضعیفه و باز هم شکرگذاریم .
از خداداد درباره خدیجه و خانواده اش پرسیدم.
گفت خدیجه گوسفندان مردم را به چراگاه میبرد و پول ناچیزی در ماه به وی میدهند که زندگی اش را میگذراند و عبدالله نوه اش در حال تحصیل است و پدر عبدالله محمد اسلام کارگر ساده ای است که در عسلویه کارگری میکند و هر 6 ماه یا 1 سال به آنها سر میزند و3 ماهی پیششان است .
گفتم یعنی این گوسفندان از خود خدیجه نیستند ؟
گفت نخیر و ادامه داد فقط
به وی در قبال چوپانی ماهانه 250 هزار تومان پرداخت میکنند.
به فکر فرو رفتم گفتم امروز برایمان مرغ کباب کرده بود.
خندید و گفت ، من آنها را میشناسم اینجا بلوچ ها از هر طایفه ای همدیگر را میشناسند این مرغ ماکیان تخم گذاری بود که خدیجه از تخم مرغش برای صبحانه نوه های محصلش درست میکرد که امروز مهمانی شما کرد.
با شنیدن این حرف خداداد دنیا بر سرم خراب شد !
گفتم مرغی که تمام سرمایه زندگی یک خانواده بود مهمانی من و فرزندانم شد خندید و گفت بله.
اشک از چشمانم سرازیر شد وبغض گلویم را گرفته و نمیدانستم خواب میبینم یا بیدارم!
خداداد گفت ما بلوچ ها وقتی الله را داریم و ضمانت رزق و روزی ما را کرده به فردا فکر نمیکنیم چون او رزاق و روزی رسان است.
میکانیک خداداد را به مغازه اش رساندم وبه منزل خدیجه برگشتم همسرم و بچهها آماده رفتن بودیم
خدیجه گفت خانه خودتان است بمانید .
من به چهره این پیرزن نگاه کردم و اشک از چشمانم سرازیر بود
مبلغ 200 هزار یواشکی خواستم در دستش بگذارم با تعجب گفت اینها چی هست گفتم ناقابله بردارید.
خدیجه پیرزن با لحجه بلوچی به عروسش کلثوم صحبت کردکه کلثوم روبه من کرد و گفت مادر شوهرم میگه مهمان ما بودید یکناهار ناقابل خوردید و میخواهید قیمتش را پرداخت کنید تا مردم بدانند و ما رسوا شویم تا همه بگن از مهمانشان در قبال ناهار پول گرفتن.
بهشان گفتم زندگی شما یک مرغ بود آن را مهمانی ما کردید .
خندید وگفت، مهمان حبیب خداست وخدا روزی دهنده است و ضمانت رزق بنده هایش را خودش کرده.
خدیجه یکبتری کوچک شیر آورد و به همسرم داد وگفت آن را بردارید بعداً در مسیر راه بخورید.
ومن هنوزدارم فکرمیکنم ماچقدردراین شهرها وزرق برق چقدرتنهاییم وازهم دوریم.... وچقدردرمجاورت خدیجه وکلثوم وعبدالله احساس حقارت میکنم.... خیلی هامان ازجان هموطنانمان مایه میگذاریم وماسک والکل ازهم دریغ میکنیم..
📚 @Dastan 📚
✳ زینب را انتخابهایش زینب کرد
📌 #زینب_کبری یک زن بزرگ است. عظمتی که این زن بزرگ در چشم ملتهای اسلامی دارد از چیست؟ نمیشود گفت بهخاطر این است که دختر #علی_بن_ابیطالب یا خواهر #حسین_بن_علی و یا #حسن_بن_علی است. نسبتها هرگز نمیتوانند چنین عظمتی را خلق کنند. همهی ائمهی ما دختران و مادران و خواهرانی داشتند اما کو یک نفر مثل زینب کبری؟
🔸 ارزش و عظمت زینب کبری به خاطر موضع و حرکت عظیم انسانی و اسلامی و بر اساس تکلیف الهی است. کار او، تصمیم او، نوع حرکت او، به او اینطور عظمت بخشید. هر کس چنین کاری بکند، ولو دختر #امیرالمؤمنین هم نباشد، عظمت پیدا میکند. بخش عمدهی این عظمت از اینجاست که اولاً موقعیت را شناخت؛ هم موقعیت قبل از رفتن امام حسین به #کربلا، هم موقعیت لحظات بحرانی روز #عاشورا، هم موقعیت حوادث کشنده بعد از شهادت امام حسین را و ثانیاً طبق هر موقعیت یک انتخاب کرد. این انتخابها زینب را ساخت.
👤 #رهبر_معظم_انقلاب
📚 برگرفته از کتاب #انسان_250_ساله
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
از دزدی بادمجان تا ازدواج💍
ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب🌸
*شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته :
یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام مسجد جامع توبه مشهور است.
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا محل منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت.
روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و نا آشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند.
آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت :
این نتیجه امانت داری و تقوای توست.
از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.
کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید
خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
#توبه_تولدی_دوباره
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•