🌹 پاداش یک گواهی
🌹 حضرت یوسف علیه السلام در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود. جوانی با لباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت. جبرئیل در حضور آن حضرت بود. نظرش به آن جوان افتاد. گفت: یوسف! این جوان را میشناسی؟ یوسف(ع) گفت: نه! جبرئیل گفت: این جوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت بر حقّـانیّت تو داد.
🌹 حضرت یوسف(ع) گفت:
عجب! پس او بر گردن ما حقّی دارد. با شتاب مأمورین را فرستاد، آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمیز و پاکیزه نمودند و لباسهای پر بها و فاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به او بخشیدند.
🌹 حضرت جبرئیل با دیدن این منظره، تبسّم کرد. یوسف(علیه السلام) گفت: مگر در حق او کم احسان کردم که تبسّم میکنی؟
🌹 جبرئیل گفت: تبسّم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو که مخلوق هستی، بواسطه ی یک شهادت بر حق در زمان کودکی از این همه إنعام و احسان برخوردار شد. حال خداوند کریم در حق بنده ی خود که در تمام عمر، شهادت بر توحید او داده است، چقدر احسان خواهد کرد؟!
📚پندهای جاویدان، ص٢٢٠
✾📚 @Dastan 📚✾
#حکایت
چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
✾📚 @Dastan 📚✾
🌹#داستانآموزنده
کشاورز مخلصی بود که اسب پیری داشت و از آن در کشت و کار مزرعه خود استفاده میکرد.
یک روز اسبِ کشاورز به سمت تپهها فرار کرد.
همسایهها در خانه او جمع شدند و به خاطر بد شانسیش به همدردی با او پرداختند.
کشاورز به آنها گفت: شاید این بدشانسی و به خاطر اعمال بدم بوده و شاید هم خیری در آن نهفته است، فقط خدا میداند.
یک هفته بعد، اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپهها بازگشت.
این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسیش تبریک گفتند.
کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بدشانسی، فقط خدا میداند.
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسبهای وحشی بود از پشت یکی از اسبها به زمین افتاد و پایش شکست.
این بار وقتی همسایهها برای عیادت پسر کشاورز آمدند، به او گفتند: چه آدم بد شانسی هستی.
کشاورز باز هم جواب داد: شاید این بدشانسی و به خاطر اعمال بدمان بوده و شاید هم خیری در آن نهفته است، فقط خدا میداند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند، به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود.
این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست میگوید، ما هم نمیدانیم شاید اینها خوش شانسی و خیری در آن نهفته است و شاید هم بدشانسی است؛ فقط خدا میداند.
✾📚 @Dastan 📚✾
📘#داستانهایبحارالانوار
💠بهترینِ اهل بهشت
🔹مردی به همسرش گفت: برو خدمت حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام از ایشان بپرس آیا من از شیعیان شما هستم یا نه؟
آن زن خدمت حضرت زهرا رسید و مطلب را پرسید.
حضرت فاطمه علیهاالسلام فرمودند:
«به همسرت بگو اگر آنچه را که دستور داده ایم بجا میآوری و از آنچه که نهی نموده ایم دوری میجویی از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی.»
🔹زن به منزل برگشت و فرمایش حضرت زهرا را برای همسرش نقل کرد.
مرد با شنیدن جواب حضرت سخت ناراحت شد و فریاد کشید:
وای بر من! چگونه ممکن است انسان به گناه و خطا آلوده نباشد؟ بنابراین من همیشه در آتش جهنم خواهم سوخت، زیرا هرکس از شیعیان ایشان نباشد همیشه در جهنم خواهد بود.
🔹زن بار دیگر محضر حضرت فاطمه علیهاالسلام رسید و ناراحتی و سخنان همسرش را نزد آن حضرت بازگو نمود.
حضرت زهرا فرمودند:
«به همسرت بگو؛ آن طور که فکر میکنی نیست. اگرچه اینکه شیعیان ما بهترینهای اهل بهشتند ولی هر کس ما را و دوستان ما را دوست بدارد، دشمنِ دشمنان ما باشد و نیز دل و زبان او تسلیم ما شود، ولی در عمل با اوامر و نواهی ما مخالفت کرده، مرتکب گناه شود، گرچه از شیعیان واقعی ما نیست اما در عین حال او نیز در بهشت خواهد بود، منتهی پس از پاک شدن گناه.
آری! به این طریق است که به گرفتاریهای (دنیوی) و یا به شکنجه مشکلات صحنه قیامت و یا سرانجام در طبقه اول دوزخ کیفر دیده، پس از پاک شدن از آلودگیهای گناه به خاطر ما از جهنم نجات یافته، در بهشت و در جوار رحمت ما منزل میگیرد.»
📚بحار،ج۶۸،ص۱۵۵
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
⚠️آدم "صاحب خانه" که داشته باشد ، نمی تواند به در و دیوار میخ زیادی بکوبد.
❌نمی تواند خانه را مال خودش کند. باید اجاره ی خانه اش را هرماه بپردازد . . .
💢آدم "صاحب کار" که داشته باشد ، باید حساب کارش را پس بدهد.
⛔️نمی تواند هر ساعتی دلش خواست برود و بیاید.
🚫نمی تواند هرطور خواست کار کند . . .
آدم"صاحب زمان" که داشته باشد . .
🌸💫صاحب زمان ، یعنی صاحب زمانهایی که تلف میشود ،
باگناه...♨️
با بیخیالی...⭕️
یادمون باشد در برابر ثانیه هامون مسئولیم✅
باید یک روزی به صاحبشان جواب پس بدهیم...✅
💫و خداوند فرمود :
قسم به زمان...
همانا همه انسانها در خسران و زیان اند...
گفتم : خدا کند که بیایی.
گفت : خدا کند که بخواهی
✾📚 @Dastan 📚✾
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴داستان عجیب و جالب مرد صابون فروش
سخنران: استاد دانشمند
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهید_حسینعلی_عالی
✨شهید بشارتی تعریف میکرد:
🍃«با حسین برای شناسایی رفتیم.
وقت نماز شد.
اوّل برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند.
بعد ایشان به نگهبانی ایستاد و من به نماز.
من در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند
و نمازم را تا به آخر خواندم.
پس از نماز دیدم حسین میخندد.
🤔به من گفت:« میخواهی یقینت زیاد بشه؟»
با تعجّب گفتم: «بله، اما تو از کجا فهمیدی؟»
خندید و گفت: «چهقدر؟»
گفتم: «زیاد.»
گفت: «گوشِت رو بذار روی زمین و گوش کن.»
من همان کار را کردم.
شنیدم که زمین با من حرف میزد
و من را نصیحت میکرد
و میگفت:
🍃«مرتضی! نترس. عالم عبث نیست
و کار شما بیهوده نیست،
من و تو هر دو عبد خداییم،
اما در دو لباس و دو شکل.
سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و...»
زمین مدام برایم حرف میزد.
سپس حسین گفت:
🤔«مرتضی! یقینت زیاد شد؟»
👌مرتضی میگفت:« من فکر میکردم انسان میتواند به خدا خیلی نزدیک شود، اما نه تا این حد.»
شادی روح شهید عزیز صلوات🌷
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
💫داستان اصمعی و دختر بچه خلیفه
🌟اصمعی می گوید که: روزی نزد یکی از خلفا رفتم، او را دیدم بر تخت نشسته و دختر پنج ساله تخمیناً نزدیک وی قرار گرفته،
🌟مرا گفت: دانی این دختر کیست ؟ گفتم: معلوم ندارم.
🌟گفت: دختر پسر من است، برو و بوسه بر فرق او نه. من متحیر بماندم و گفتم:
🌟 اگر خلاف امر کنم، عقوبت کند و اگر جرأت نمایم، شاید غیرت، او را بران دارد که مرا برنجاند، پس آستین بر سر آن دختر نهادم و برداشتم و سر آستین خود را بوسه دادم.
🌟خلیفه را آن ادب خوش آمد، گفت: اگر به خلاف این می کردی، از نعمت حیات محروم می ماندی.
👈 پس مرا ده هزار دینار انعام کرد، من شکرانه آن را که از آن ورطه خلاصی یافته بودم، همه را صدقه دادم.
📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی
✾📚 @Dastan 📚✾
✍#حکایت_همسایه_کافر
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت ...!!!
او هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد ...!
که خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...!
طوری که مرد کافر دعاهای او را می شنید ...!!!
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد ...!!!
دیگر نمی توانست غذا درست کند ...! اما غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد ...!
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی
غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد ...!!!
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد ...!!!
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...!
که خدایا ... ممنونم این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...!
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی ...!!!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمی رد در درد خودپرستی
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋مشورت سلطانی با امیر خویش
✨آورده اند که: یکی از سلاطین با امیری از امرای خود مشاورت کرد که: من در قصه مال و لشکر متحیرم، اگر مال جمع کنم لشکر متفرق شود و اگر لشکر تربیت کنم مال در دست نماند، امیر گفت: مال جمع کن.
🌱 سلطان گفت: لشکر پریشان شود، گفت: اگر رجال بروند وقتی که بدیشان محتاج شوی مال بر ایشان عرض کن تا باز آیند، گفت: برین صورت هیچ دلیلی داری ؟
🌱گفت: آری درین خانه خالی هیچ کس نیست بفرمای تا ظرفی از عسل بیارند، چون عسل حاضر شد مگس بسیار جمع آمدند، گفت: اینک نمونه از آنچه می گفتم ظاهر شد، سلطان را خوش آمد و تحسین کرد و این سخن با امیری دیگر در میان آورد، و گفت لشکر تربیت کن و ایشان را از خود مران، زیرا که شاید در وقتی که خواهی؛ جمع شوند یا نشوند،
🌱گفت: بر این معنی هیچ دلیلی داری ؟ گفت: دارم و امشب به عرض رسانم، چون شب درآمد بفرمود تا ظرف عسل آوردند یک مگس پیدا نشد، گفت: دل ها که از کسی متنفر شدند و در تاریکی نفرت افتادند - هر چند مال بر ایشان عرضه دهند - پیرامون آن کس نگردند، و من درین باب حکایتی یاد دارم ملک فرمود:
🌱که باز گوی امیر گفت: سلطانی در مصر بوده که در جمع مال می کوشید و به غور(2) حال لشکریان نمی رسید، هر مالی که به دست می آورد در صندوق ها می نهاد و به جد محافظت می کرد، قضا را امیر شام لشکری جمع می نمود تا به داعیه(3) حرب او متوجه مصر شود، این خبر به مصر رسید یکی از ارکان دولت سلطان مصر با وی گفت:
🌱که امیر شام لشکر جمع می کند تا به حرب تو آید، مال می دهد و لشکر می سازد، مردان تو کو و لشکر تو کجاست ؟ پادشاه اشارت به صندوق ها کرد و گفت مردان من در همیان هااند، و لشکر من در صندوق ها هرگاه خواهم بیرون آیند، در اثنای این حال امیر شام تاختی کرد و برو غالب آمد، صندوق ها در تصرف آورد
🌱و گفت: اگر او بدین مال مردان کاری و مبارزان کارزاری جمع کردی این تفرقه بدو نرسیدی.
بیت:
مال دهی مرد به دست آیدت ور ندهی زود شکست آیدت
دهم برای صلاح ملک پیوسته باید که منهیان(1) و جاسوسان بر گمارند، تا از جوانب و اطراف خبرها به وی آرند، و از هر گوشه که فتنه سر بر زند در تدارک آن کوشش نماید.
📚اخلاق محسنی.كمال الدین حسین بن علی واعظ كاشفی سبزواری بیهقی
✾📚 @Dastan 📚✾
به هوش باش!
وقتی تلفن روی آیفون باشد هر حرف و سخنی می زنی؟
یادت باشد عالم روی آیفون است، هم صوتیو هم تصویری، خداوند هم صدای ما را می شنود و هم تصویر ما رو می بیند.
خداوند نسبت به بندگان خود هم با خبر است و هم بینا.
📚شوری 28
✾📚 @Dastan 📚✾