💫شهید علیاصغر ابراهیمی رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کردهام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
🍃در یک مسافرت خانوادگی، در یک روز گرم تابستان، دوتایی برای انجام کاری، در ظرف چند ساعت مسافت طولانی را طی کرده بودیم! تشنه شده بودیم و اندکی هم خسته! خواستم دوغ بخرم تا اندکی خنک شویم و قدری از تشنگیمان بکاهد که علی اصغر ابراهیمی گفت: من نمیخورم!
با اصرار فراوان علتش را جویا شدم!
🍃رو به من کرد و گفت: «با خود عهد کردهام که چیزهای غیرضروری را بدون همسرم استفاده نکنم.»!
🍃بالاخره من دوغ خریدم و خوردم و علی اصغر تنها آب خورد.
منبع: کتاب شوق وصال
✾📚 @Dastan 📚✾
🔺 پنج دلیل برای اینکه بدونیم چرا در مسیرِ هدفمون ، نباید به حرف و فکر مردم توجهی داشته باشیم :
1️⃣ شما تنها کسی هستین که به خوبی میدونین که توانایی هاتون چی هست ، نه مردم!
2️⃣ شما به خوبی میدونین که این خودتون هستین که مسبب شادی خودتون هستین ، نه مردم!
3️⃣ شما از هدف و منظورِ خودتون باخبر هستین، نه مردم!
4️⃣ شما تمایل شدیدی دارین که به هدفِ خودتون برسین، نه مردم!
5️⃣ شما تنها کسی هستین که میتونین خواسته ی خودتون رو عملی کنین، نه مردم!
شجاع باشین و برای جنگیدن، برای خودتون آماده باشین و بدونین که همه چیز به خود شما بستگی داره، نه مردم!
✾📚 @Dastan 📚✾
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_تصویری
🎙با صدای شهید شیخ احمد کافی
🌸موضوع: ماجرای شتر امام سجاد(ع)
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆چرخش نگاه باکمي صبر!
🌳شيوانا در راه مدرسه از کنار درختي مي گذشت. مرد جواني را ديد که تنها به درخت تکيه داده و به خورشيد درحال غروب مي نگرد.
🌳شيوانا کنار مرد نشست و مسيرنگاهش را تعقيب کرد و آهسته زيرلب زمزمه مي کرد:
الان همه فرشته ها آرزو دارند که مثل ما آدم ها فرصت زندگي داشتند
و مي توانستند دمي به افق اين آسمان زيبا خيره شوند.
اي خوشبخت تر از فرشته ها اين جا چه مي کني؟
🌳مرد جوان لبخند تلخي زد و پاسخ داد: شکست سختي را در زندگي تجربه کرده ام. تقريبا همه چيزم را از دست دادم و بعد از ايام شادي و آسايش، سخت ترين لحظات را تجربه کردم.
باخودم فکر مي کنم آيا دوباره روشنايي به زندگي من بر مي گرد؟
🌳شيوانا با انگشتانش به دور دست ترين نقطه آسمان جايي که خورشيد غروب مي کرد اشاره کرد و گفت: آن جا آن دورها جايي است که الان خيلي از آدم هاي نا موفق و شکست خورده هم زمان دارند به آن نقطه آسمان نگاه مي کنند.
🌳بعضي از آنها ديگر اميدي به طلوع خورشيد ندارند. اين ها همان هايي هستند که فردا نا اميد تر و مايوس تر از امروزند. اما عده اي ديگر هستند که مي دانند براي ديدن خورشيد کافي است کمي صبر و تحمل داشته باشند و در کنار شکيبايي بايد جهت نگاهشان را هم عوض کرده و به سمت مخالف غروب چشم بدوزند يعني به سمت شرق که خورشيد طلوع ميکند خيره شوند و منتظر طلوع فجر در سپيده دم باشند.
🌳اگر تو مي خواهي همين جا بنشيني و فقط در سمت غروب منتظر طلوع و روشنايي باشي بايد به تو بگويم که اين امر محقق نخواهد شد و اگر خيلي خوش شانس باشي فردا همين موقع دوباره شاهد غروب خورشيد خواهي بود.
🌳اما اگر رويت را به سمت مقابل غروب يعني به سمت طلوع آفتاب بر گرداني و کمي صبر و اميد داشته باشي خواهي ديد که به زودي خورشيد با زيباترين جلوه هايش، آسمان را پر خواهد کرد.
🌳اگر مي خواهي روشنايي را ببيني چشمانت را از اين سمت غم افزا بر گردان و به سمت افق ديگري خيره شو و صد البته کمي هم صبر داشته باش!
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆بي خاصيت
✨✨راننده کاميوني وارد رستوران شد. دقايي پس از اين که او شروع به غذا خوردن کرد سه جوان موتورسيکلت سوار هم به رستوران آمدند و يک راست به سراغ ميز راننده کاميون رفتند و بعد از چند دقيقه پچ پچ کردن،
✨✨اولي سيگارش را در استکان چاي راننده خاموش کرد.
راننده به او چيزي نگفت.
✨✨دومي شيشه نوشابه را روي سر راننده خالي کرد و باز هم راننده سکوت کرد و بعد هم وقتي راننده بلند شد تا صورتحساب رستوران را پرداخت کند
✨✨نفر سوم به پشت او پا زد و راننده محکم به زمين خورد ولي باز هم ساکت ماند.
✨✨دقايقي بعد از خروج راننده از رستوران يکي از جوانها به صاحب رستوران گفت: چه آدم بي خاصيتي بود، نه غذا خوردن بلد بود و نه حرف زدن و نه دعوا!
😁رستورانچي جواب داد: از همه بدتر رانندگي بلد نبود چون وقتي داشت مي رفت دنده عقب 3 موتور نازنين را خرد کرد و رفت.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌼یک روز ملا الاغش رابه بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد,
😔ملا با خودش گفت: این الاغ رابا ان دم کثیف نخواهند خرید بهمین جهت دم را برید.
🌟اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
😄اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🌟🌟يک ساعت ويژه
🌷مردي ديروقت، خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود. سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟
✨✨- بله حتمآ. چه سئوالي؟
✨✨- بابا! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
😔مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سئوالي ميكني؟
✨✨- فقط ميخواهم بدانم.
✨✨- اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: 20 دلار
😞پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد.
بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟
😡مرد عصباني شد و گفت: ....
اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال، فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي، سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.
😒 پسر كوچك، آرام به اتاقش رفت و در را بست. مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سئوالاتي كند؟
🤔 بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته است. به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
✨✨- خوابي پسرم ؟
✨✨- نه پدر، بيدارم.
✨✨- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام.
😕امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم.
بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.
😀پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد: متشكرم بابا !
✨✨بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.
😡مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت:
🧐با اين كه خودت پول داشتي، چرا دوباره درخواست پول كردي؟
😉پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود، ولي من حالا 20 دلار دارم.
🤗آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟
💫💫من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆دنيا، چندان هم بد نيست
🌱آوردهاند كه مدتى شيخ ابوسعيد و يارانش، سخت فقير شدند و وام بسيار بر گردن داشتند . شيخ به اصحاب گفت: آماده شويد كه به نيشابور رويم تا در آن جا ابوالفضل فراتى، وام ما را بگزارد .
🌱چون خبر به ابوالفضل رسيد، به استقبال شيخ و يارانش شتافت و سه روز تمام در خانه خود، از آنان پذيرايى كرد .
🌱روز چهارم، پيش از آن كه ابوسعيد، چيزى بگويد يا اشارهاى كند، پانصد دينار به وى داد تا قرض خود بدهد. دويست دينار ديگر نيز افزود تا در راه، زاد و توشه داشته باشند.
🌱ابوسعيد به ابوالفضل فراتى گفت: تو را چه دعايى كنم؟
🌱 گفت: خود دانى . شيخ گفت: خواهى كه از خدا بخواهم كه دنيا را از تو بگيرد تا بدان مشغول نشوى؟
🌱فراتى گفت: نه يا شيخ؛ زيرا اگر من را مال نبود، تو بدين جا نمىآمدى و نمىآسودى و وام خود نمىگزاردى .
🤲 شيخ گفت: خدايا!او را به دنيا باز مگذار و دنيا را زاد راه او گردان نه وبال او .
✾📚 @Dastan 📚✾
#آخرالزمان
✍فضیل بن یسار می گوید: از حضرت امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمودند:
هنگامی که حضرت قائم (عجل الله تعالی فرجه) قیام میکند با جهلی بدتر از جهل مردم جاهلیت زمان بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله مواجه میشود.
🌱عرض کردم: این چگونه ممکن است؟
🌴آن حضرت علیه السلام فرمودند:
زیرا رسول خدا صلی الله علیه و آله مبعوث شد در حالی که مردم سنگ و کلوخ و چوبهای تراشیافته و مجسمهها را پرستش میکردند، در حالی که قائم ما زمانی به سوی مردم میآید که همه مردم علیه او قرآن تاویل میکنند و در مقابل ایشان از قرآن دلیل میآورند و احتجاج میکنند.
☘ سپس فرمودند: بدانید به خدا سوگند که موج دادگستری او بدان گونه که گرما و سرما نفوذ میکند، تا درون خانههای آنان راه خواهد یافت.
📖الغیبة نعمانی،ب17 ،ح1 ،ص296-297
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه اعمال
💫پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت. پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هر بار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي. روز اول پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد.
💫 طي چند هفته، همانطور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند، تعداد ميخهاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد. او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخها بر ديوار است...
💫بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد. او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند، يكي از ميخها را از ديوار درآورد.
💫روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخها را از ديوار بيرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت:
💫 «پسرم! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي. اما به سوراخهاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود. وقتي تو در هنگام عصبانيت حرفهايي مي زني، آن حرفها هم چنين آثاري به جاي مي گذارد.
💫تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذرخواهي هم فايده ندارد؛ آن زخم سر جايش است.
👈 زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است.»
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆کوهنورد
🌟داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
💫در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد
✨✨خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد
✨✨جواب داد: از من چه می خواهی؟
✨✨ای خدا نجاتم بده!
🤔واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
✨✨البته که باور دارم
🌟اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
💫گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
🤔چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
👌👌در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:
هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
👌👌هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
✨✨به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
✾📚 @Dastan 📚✾
#شهیدانه
🍃من در عملیات والفجر مقدماتی مسئولیت داشتم و قرار بود سه تا یگان، یعنی تیپ سیدالشهداء(ع)، لشکر27 و لشکر نصر از یک جناح به دشمن حمله کنند و به علت تنگی مکان منطقه خیلی شلوغ شده بود. قراربود ما هم از جناح راست عملیات با تعداد زیادی دستگاه مهندسی خاکریزی رو بعداز رفتن گردانها شروع کنیم.
🍃وقت رفتن رزمندهها دیدم شهید آقا ابراهیم هادی هم همراهشون هست، با دیدن ایشان خوشحال شدم؛ گفتم: آقا ابراهیم بیا امشب با ما همراهشو و به ما کمک کن.
🍃گفت: حاج حسین من با تو بیام نمیگذاری من توی عملیات جلو برم. هرچه اصرار کردم، نپذیرفت. در آخرین دیدار ساعتش رو که شاید آخرین تعلق دنیاییاش بود، از دستش باز کرد و به من داد و گفت: «حاج حسین، خیلی دوست دارم شهید بشم و یا اگر شهادت قسمتم نشد لااقل اسیر بشم و در اسارت ذرهای از آن چه حضرت زینب سلام الله علیها کشید من هم احساس کنم.»
🍃ابراهیم این رو گفت رفت و دیگه برنگشت. ابراهیم هادی آسمانی بود و در روز زمین جایی نداشت. او بینام رفت و گمنام شهید شد، اما امروز نام شهید ابراهیم هادی شهره در همه جاست.
📚راوی: حاج حسین اللهکرم
✾📚 @Dastan 📚✾