eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
71.8هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
66 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 پندانه ✍ فکر نکن بهتر از خدا، می‌توانی خدایی کنی 🔹یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد: لطفاً اجازه بده من بر طبیعت حکمرانی کنم، برای اینکه محصولاتم بتواند پربارتر باشد. 🔸خداوند موافقت کرد. 🔹وقتی کشاورز باران خواست، باران بارید. وقتی تقاضای خورشید درخشان زیبا داشت، مستقیم می‌تابید. هر آب‌وهوایی درخواست کرد، اجابت شد. 🔸جز اینکه موقع برداشت محصول وقتی دید تلاش‌هایش طبق انتظارش ثروت زیادی به بار نیاورده است، غافلگیر شد. 🔹از خدا پرسید: چرا برنامه‌ریزی‌ام شکست خورد؟ 🔸خداوند پاسخ داد: تو چیزهایی را خواستی که خود می‌خواستی، نه چیزی که به آن نیاز بود. 🔹هرگز درخواست طوفان نکردی که برای تمیزکردن محصول واجب است. طوفان پرنده‌ها و حیواناتی که محصول را نابود می‌کنند دور نگه می‌دارد و از آلودگی‌هایی که آن‌ها را از بین می‌برد، پاک می‌کند. 🔸ما هیچ‌وقت نمی‌دانیم حادثه‌ای نعمت است یا بدبیاری. پس بهتر است به این یکی یا آن یکی نچسبیم و نه برای یکی خوشحال و نه برای دیگری افسوس بخوریم. 🔹واقعیت همیشه در چشم ناظر است. یادت باشد هوش (عقل) تصویر کامل را ندارد. فقط بابت هرچه سر راهت قرار می‌گیرد بگو «متشکرم» و رها کن. 🔸برنامه‌های جهان همیشه کامل هستند و چیزی به نام خوشبختی یا بدبختی وجود ندارد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆دزد حرف شنو ✨دزدى به خانه احمد خضرويه رفت و بسيار بگشت، اما چيزى نيافت كه قابل دزدى باشد . خواست كه نوميد بازگردد كه ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: 🍃اى جوان!سطل را بردار و از چاه، آب بكش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چيزى از راه رسيد، به تو بدهم؛ مباد كه تو از اين خانه با دستان خالى بيرون روى!دزد جوان، آبى از چاه بيرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. 🍃روز شد . كسى در خانه احمد را زد . داخل آمد و 150 دينار نزد شيخ گذاشت و گفت اين هديه، به جناب شيخ است . احمد رو به دزد كرد و گفت: 🍃دينارها را بردار و برو؛ اين پاداش يك شبى است كه در آن نماز خواندى . حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضايش افتاد. گريان به شيخ نزديك‏تر شد و گفت: تاكنون به راه خطا مى‏رفتم . 🍃 يك شب را براى خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اين چنين اكرام كرد و بى‏نياز ساخت. مرا بپذير تا نزد تو باشم و راه صواب را بياموزم. كيسه زر را برگرداند و از مريدان شيخ احمد گشت .  📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌺شتر بر بام خانه! 🌼ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مى‏زيست؛ درباه او نوشته‏اند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمى‏داند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مى‏آورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مى‏شمرد . در اين جا هر یک حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مى‏آوريم . 🌼ابراهیم ادهم در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كرده‏ام و اين جا، او را مى‏جويم . 🌼ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مى‏جويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مى‏كند؟! 🌼مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبت‏تر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مى‏جويى . 🌼اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مى‏كند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد. 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
✍مقنی را دیده‌ای؟! کارش تکراری است؛ هی کلنگ میزند... اما در واقع هر کلنگی که میزند یک قدم به آب نزدیک‌تر میشود. ظاهر نماز هم تکرار است، اما در واقع پرواز است، از پله‌های نردبان بالا رفتن است. درست است که پله‌ها تکراری است اما هر کدام، یک قدم انسان را به بام نزدیک میکنند. نماز چنین چیزی است؛ روزی ۵ نوبت به باند پرواز می‌روید و پر می‌کشید. هر نوبت یه پرواز جداگانه است، یک عروج است؛ یک کلنگ زدن. 🌻‍ امام رضا عليه السلام: اولين عملى كه از انسان مورد محاسبه و بررسى قرار مى گیرد نماز است، چنانچه صحیح و مقبول واقع شود، بقیه اعمال و عبادات نیز قبول مى گردد وگرنه مردود خواهد شد. 📚‍ مستدرک الوسائل ج۳ ،ص۲۵ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 علیه السلام به جعفر جعفی فرمود: بدان! آن وقت از دوستان ما می‌شوی که اگر تمام مردم یک شهر بگویند: تو آدم بدی هستی، گفتار آنان تو را اندوهگین نکند و اگر همه آنها گفتند: تو آدم خوبی هستی، باز سخن آنان خوشحالت ننماید؛ بلکه خودت را به کتاب خدا، عرضه کن. 🌟اگر دیدی به دستورات قرآن عمل می‌کنی، آنچه را که دستور داده ترک بکن، ترک می‌کنی و آنچه را که خواسته، با میل و علاقه انجام می‌دهی و از مجازات‌هایی که در قرآن آمده ترسناکی، در راه و روش خود پابرجا و بردبار باش؛ زیرا در این صورت گفتار مردم به تو زیانی نمی رساند، ولی چنانچه از پیروان کتاب خدا نباشی و رفتارت ضد دستورات قرآن باشد آنگاه چه چیز تو را از خودت غافل می‌کند. باید در اندیشه نجات خویشتن باشی، نه در فکر گفتار دیگران. 📚 بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۳ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆خودبینی 🌳يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند. 🌳حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت : بسم الله و بر روى آب حركت كرد! 🌳مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت : 🌳بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت : 🌳عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم . همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد: اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده ! 🌳حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟ مرد كوتاه قد گفت : 🌳من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم . حضرت عيسى فرمود: 🌳تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن ! 🌳مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت . 🌳امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود: فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا. 👈پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆عشق بازى با نام دوست 🌟نشسته بود، و گوسفندانش پيش چشم او، علف‏هاى زمين را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جويدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراكنده، منظره كوهستان را زيباتر كرده بود . پشت سرش، چند صخره و كوه و كتل، به صف ايستاده بودند . ابراهيم، به چه مى‏انديشد؟ به شماره گوسفندانش؟ يا عجايب خلقت و پرودگار هستى؟ 🌟نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند كه در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گويى در حال كشف رازى يا حل معمايى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشيد و ستارگان، جايى در قلب شيفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بيش از همه جا بود. 🌼گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهيم از انديشه پروردگار خود، بيرون نمى‏آمد . ناگهان، صدايى شنيد؛ صدايى كه او ساليان دراز در آرزوى شنيدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهيم را به گوش او مى‏رساند. 🌟- يا قدوس!(اى خداك پاك و بى‏عيب و نقص ) ابراهيم از خود بى‏خود شد و لذت شنيدن آن نام دل‏انگيز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را ديد كه بر صخره بلندى ايستاده است . 🌟 گفت: اى بنده خدا!اگر يك بار ديگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم . همان دم، صداى يا قدوس دوباره در كوه و دشت پيچيد . 🌼 ابراهيم در لذتى دوباره و بى‏پايان، غرق شد .شوق شنيدن نام دوست، در او چنان اثر كرد كه جز شنيدن دوباره و چند باره، انديشه‏اى نداشت . - دوباره بگو، تا دسته‏اى ديگر از گوسفندانم را نثار تو كنم . 🌟- يا قدوس! - باز هم بگو! - يا قدوس! ... 🌟ديگر براى ابراهيم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنيدن نام مبارك خداوند، بود . 🌼ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرينى كه بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوينده ناشناس خواست كه باز بگويد و عطايى ديگر بگيرد . 🌟 مرد ناشناس يك بار ديگر، صداى يا قدوس را روانه كوه‏ها كرد و ابراهيم بار ديگر به وجد آمد. اكنون، ديگر چيزى براى ابراهيم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهيم، پايان نپذيرفته بود، اما چيزى براى نثار كردن در بساط خود نمى‏يافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرين دارايى را نيز به او پيشنهاد كرد . 🌟- اى بنده خوب خدا!يك بار ديگر آن نام دلنشين را بگوى تا جان خود را نثار تو كنم . 🌼مرد ناشناس، تبسمى زيبا در صورت خود ظاهر كرد و نزد ابراهيم آمد . ابراهيم در انتظار شنيدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گويى سخن ديگرى با ابراهيم داشت . 🌟- من جبرئيل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در ميان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا اين كه همگى خداى خويش را ندا كرديم و گفتيم: بارالها!چرا ابراهيم كه بنده خاكى تو است به مقام خليل الهى رسيد و ما را اين مقام نيست . 🌟 خداوند، مرا فرمان داد كه به نزد تو بيايم و تو را بيازمايم . اكنون معلوم گشت كه چرا تو خليل خدا هستى؛ زيرا تو در عاشقى، به كمال رسيده‏اى . 🌼اى ابراهيم!گوسفندان، به كار ما نمى‏آيند و ما را به آن‏ها نيازى نيست . همه آن‏ها را به تو باز مى‏گردانم. 🌟ابراهيم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نيست كه چيزى را به كسى ببخشند و سپس بازگيرند . من آن‏ها را بخشيده‏ام و باز پس نمى‏گيرم . 🌟جبرئيل گفت: پس آن‏ها را بر روى زمين مى‏پراكنم، تا هر يك در هر كجاى صحرا و بيابان كه مى‏خواهد، بچرد . پس، تا قيامت، هر كه از اين گوسفندان، شكار كند و طعام سازد و بخورد، مهمان تو است و بر سفره تو نشسته است . 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾
🌼هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست ... 🔸پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند ... روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.» ‌‌ 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ...! 🌷همین‌طور داشتم دور شدن آمبولانس را می‌دیدم که ناگهان هلی‌کوپتری پیدا شد و سرش را به طرف آمبولانس کج کرد، موشکی شلیک کرد. قلبم ریخت و پاهایم سست شد. موشک درست به آمبولانس خورد و آن را به هوا فرستاد، مبهوت و گیج مانده بودم. بچه‌ها آب برداشتند و سریع به طرف آمبولانس شعله‌ور دویدند؛ وقتی آن‌جا رسیدیم، بوی گوشت کباب شده می‌آمد! 🌷عسکری که به ماشین آویزان شده بود، به یک طرف پرتاب شده و یک پایش به پوست آویزان بود. هنوز نفس می‌کشید. بقیه تکه پاره شده بودند، در آمبولانس باز نمی‌شد. مجبور شدیم یکی از بچه‌هایی که زنده مانده بود از پنجره بیرون بیاوریم. صدایش در نمی‌آمد، فقط ذکر می‌گفت، وقتی او را داخل آمبولانس می‌گذاشتیم یک پا نداشت. حالا هر دو پای او از ناحیه ران قطع شده بود. عجب دلی داشت! 🌷احتمال داشت هلی‌کوپتر دوباره برگردد. به پست امداد برگشتیم، دو پایش را با باند بستم و به عقب فرستادم. قبل از اینکه زخمی را به عقب بفرستیم، ناگهان دیدم تعدادی از بچه‌های لشکر ۲۵ کربلا عقب‌نشینی کرده و وارد سنگر پست امداد شدند، چهره‌هایشان ترسیده بود. می‌خواستند به عقب برگردند، اما آن‌ها با دیدن این زخمی و این‌که دو پا ندارد و با اراده ذکر می‌گوید حالشان منقلب شد و با چهره‌هایی بر افروخته به خط برگشتند. 📚 کتاب "شانه‌های زخمی خاکریز" ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨چشمی که دائم عیب‌های دیگران را ببیند، آن عیب را به ذهن منتقل میکند و ذهنی که دائما با عیب‌های دیگران درگیر است، آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است 👈در عوض چشمی که یاد گرفته است همیشه زیبایی‌ها را ببیند، اول از همه خودش آرامش پیدا می کند 🦋🦋چون چشم زیبا بین عیب‌های دیگران را نمی بیند و دنیای درونش دنیای قشنگی‌هاست ✨✨گرت عیب‌جویی بود در سرشت ✨✨نبینی ز طاووس جز پای زشت ‎‌‌‌‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
📘 💠 نفرین‌های جبرئیل 🔹هنگامی که رسول خدا صلی الله علیه و آله خواستند بالای منبر قرار گیردند، سه بار فرمودند: «آمین» 🔹از حضرت علت آن را پرسیدند. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: من که خواستم به منبر بروم، شنیدم جبرئیل میگوید: از رحمت خدا دور باد، کسی که ماه رمضان را درک کند و او مورد رحمت و آمرزش الهی قرار نگیرد. من گفتم: آمین. 🔹سپس جبرئیل گفت: خدایا! از رحمتت دور بدار، کسی را که پدر و مادرش را درک کند و آن‌ها را از خود راضی نکند. گفتم: آمین. 🔹در مرحله سوم جبرئیل گفت: پروردگارا! از رحمت خودت دور بدار، کسی را که نام تو[حضرت محمد] را بشنود و صلوات نفرستد و مورد آمرزش تو قرار نگیرد. من هم گفتم: آمین. 📚بحار ج ۷۴، ص ۷۴ و ج ۸۹ ص ۲۱ ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆سفيان ثورى و امام صادق 🍃🍂در زمان امام صادق (ع ) گروهى پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم (ص ) را با اعراض از دنيا تفسير مى كردند و معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زمانى بايد كوشش كند از نعمتهاى دنيا احتراز كند، به اين مسلك و روش خود نام زهد مى دادند و خودشان در آن زمان به نام (متصوفه ) خوانده مى شدند. 🍃🍂(سفيان ثورى ) هم يكى از آنها است ، سفيان يكى از فقها اهل تسنن به شمار مى رود و در كتب فقهى ، اقوال و آراء او زياد نقل مى شود اين شخص معاصر با امام صادق بوده و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سئوال و جواب مى كرده است . 🍃🍂در كافى مى نويسد: روزى سفيان بر آن حضرت وارد شد، ديد امام جامه سفيد، لطيف و زيبايى پوشيده است ، اعتراض كرد و گفت : يابن رسول الله سزاوار نيست كه خود را به دنيا آلوده سازى . 🍃🍂 امام به او فرمود: ممكن است اين گمان براى تو از وضع زندگى پيامبر (ص ) و صحابه پيدا شده باشد، آن اوضاع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اى اين يك وظيفه است از طرف خداوند مثل ساير وظايف و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همانطور زندگى كنند. 🍃🍂اما بدان كه اينطور نيست ، رسول خدا در زمانى و جايى زندگى مى كرد كه فقر و تنگدستى مستولى بود، عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگى محروم بودند، 🍃🍂اگر در عصرى و زمانى وسايل و لوازم فراهم شد ديگر دليلى براى آن طرز زندگى نيست ، بلكه سزاوارترين مردم براى استفاده از موهبتهاى الهى ، مسلمانان و صالحانند نه ديگران . ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
⚜️ فروشگاه محصولات ارگانیک برکات ⚜️ 🔷 عرضه داروهای طب اسلامی تایید شده آیت الله تبریزیان 🔶 انواع محصولات خوراکی ارگانیک و سالم 🔹 انواع محصولات آرایشی و بهداشتی گیاهی 🔸 روغن شحم، قند و شکر قهوه‌ای، نوره،کرمهای گیاهی و... ✔️ هرآنچه برای زندگی سالم نیاز دارید ☑️ ارائه مشاوره و مزاج شناسی 😊 طرح به سراسر کشور 😊 💯 با یک بار خرید مشتری دائمی خواهید شد. http://eitaa.com/joinchat/1039925254C2a29e59c9b
✨﷽✨ ✅ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟ ✍روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیاله‌ای روغن کنجد با پیاله‌ای آب گذاشت. سپس پرسید: کدام‌یک به نظر شما با ارزش‌ترند؟ همه گفتند: آب، چون مایۀ حیات است. عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین‌ رفت و روغن بالاتر ایستاد. دوباره پرسید: پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟! روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختی‌ای به‌ خود ندیده است. برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا می‌رود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمی‌کند، بلکه می‌سوزد و همه‌جا را با نور خود روشن می‌کند. بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید. ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
📚داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. 💚 قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم ✾📚 @Dastan 📚✾
💫پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: 🌼جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید ! 🍃از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. 🍂 از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)). 🍃بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد. 🌟خاطره ای از ✾📚 @Dastan 📚✾
🅾️ در منزل با بالا 🅾️ ❇️ اگه دنبال در منزلی💰😋 ❇️ بصورت و پر درآمد 😱 ❇️ بدون سرمایه و با زیاد 😉 ⁉️ بدون فوت وقت بزن رو لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1446182967C4c0f0ef6ff 🎁 تو این اوضاع چی بهتر از اینکه تو با که تو دستته کار کنی و کمک خرج خانوادت باشی 😍 https://eitaa.com/joinchat/1446182967C4c0f0ef6ff 📌 اینجا میتونی در زبان انگلیسی رو یاد بگیری و و به بالا برسی 👩‍🏫❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃ابن ابی یعفور گفت : شنيدم امام صادق عليه السلام در حالى كه دستش را به آسمان برداشته بود مى فرمود: پروردگار من! هرگز مرا چشم به هم زدنى به خودم وا مگذار، نه كمتر از آن و نه بيشتر 🍂. ابن ابى يعفور مى گويد: بى درنگ اشك از گوشه هاى محاسنش جارى شد. سپس رو به من كرد و فرمود: اى پسر ابى يعفور! يونس بن متّى را خداوند عزّوجلّ كمتر از يك چشم بر هم زدن به خودش وا گذاشت و در نتيجه، آن ترك اولى را مرتكب شد. 🍂 عرض كردم: خداوند خيرتان دهد! آيا آن ترك اولى او را به حد كفر رساند؟ فرمود: نه، امّا مردن در آن حال هلاكت است 🍃به نقل از راوی: سمعتُ أبا عبدِ اللّه عليه السلام يقولُ و هُو رافِعٌ يَدَهُ إلَى السَّماءِ: ربِّ لا تَكِلْني إلى نَفسي طَرفَةَ عَينٍ أبَدا لا أقَلَّ مِن ذلكَ و لا أكثَرَ. قالَ: فما كانَ بأسرَعَ مِن أن تَحَدَّرَ الدُّموعُ مِن جَوانِبِ لِحيَتِهِ، ثُمّ أقبَلَ علَيَّ فقالَ: يا بنَ أبي يَعفورٍ، إنّ يُونُسَ بنَ مَتّى وَكَلَهُ اللّهُ عَزَّوجلَّ إلى نَفسِهِ أقَلَّ مِن طَرفَةِ عَينٍ فأحدَثَ ذلكَ الذَّنبَ. قلتُ: فبَلَغَ بهِ كُفرا، أصلَحَكَ اللّهُ؟ قالَ: لا، ولكنَّ المَوتَ على تلكَ الحالِ هَلاكٌ 📚الكافی ج2 ص581 ✾📚 @Dastan 📚✾
💫حكايت مهمانان على عليه السلام 🌟روزى مردى با پسرش به‏عنوان مهمان بر حضرت على‏عليه السلام وارد شدند.حضرت با اكرام و احترام بسيار آنها را درصدر مجلس نشاند و خودرو به روى آنها نشست. 🌟بعد از خوردن غذا، قنبر - غلام حضرت - حوله و تشت و ابريقى براى‏شستن دست آنها آورد. 🌟حضرت على‏عليه السلام آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مرد رابشويد! 🌟مرد خود را عقب كشيد و گفت: مگر چنين چيزى ممكن است! 🌟امام‏عليه السلام فرمود: برادر تو، از تو است و از تو جدا نيست. مى‏خواهدعهده‏دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد. چرامى‏خواهى مانع كار ثواب بشوى! 🌟باز آن مرد امتناع كرد. على‏عليه السلام فرمود: من مى‏خواهم به شرف خدمت‏برادر مؤمن نايل گردم. مانع كار من مشو. 🌟مهمان با شرمندگى حاضر شد. پس على‏عليه السلام فرمود: خواهش مى‏كنم دست‏خود را درست و كامل بشوى، همان‏طور كه اگر قنبر مى‏خواست دستت رابشويد، مى‏شستى. خجالت و تعارف را كنار بگذار. 🌟وقتى امام از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر خود «محمدبن حنيفه‏»فرمود: دست پسر را تو بشوى. من كه پدر تو هستم، دست پدر را شستم و تودست پسر را بشوى، اگر پدر اين‏جا نبود و تنها اين پسر مهمان ما بود، من‏خودم دستش را مى‏شستم، اما خداوند دوست دارد وقتى كه پدر و پسرى‏حاضرند، در احترام بين آنها فرق گذاشته شود. 🌟محمد به امر پدر برخاست و دست پسر را شست. امام حسن عسكرى‏عليه السلام‏وقتى اين داستان را نقل كرد، فرمود: شيعه حقيقى بايد اين‏طور باشد. ✾📚 @Dastan 📚✾
👌یه کلمه کافیست... ✨✨روزی به  مرحوم آیت الله بهجت(ره)گفتند :  🍃کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید 👈فرمودند: ✨✨لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی "خدا می بیند" ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 🌷احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود كه در تالار انديشه فيلمى را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و.... در جايى از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بی‌ادبى می‌شد. 🌷....من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين‌طور، ولى همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان‌بينى روشنفكرى خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگى است و حتماً منظورى دارد و انتقادى است بر فرهنگ مردم. اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا دارى توهين می‌كنى؟! 🌷همه سرها به سويش برگشت. در رديف‌هاى وسط آقايى بود چهل و چند ساله با سيمايى بسيار جذاب و نورانى. كلاهى مشكى بر سرش بود و اوركتى سبز بر تنش. از بغل دستی‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را می‌شناسى؟» گفت: «سيد مرتضى آوينى است.» 🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهيد آسيد مرتضى آوينی ✅ شهيد آسيد مرتضى همـه فريادِ داد بود.... ✾📚 @Dastan 📚✾
🌟🌟شكر معرفت 🦋عيسى (ع) بر مردى گذشت كه به چندين بيمارى مبتلا بود: نه چشمى داشت كه ببيند و نه پايى كه راه رود؛ جذام بر سر و روى او زده بود و پوستش، پيسى داشت . 🦋 به گوشه‏اى افتاده بود و مى‏گفت: شكر آن خداى را كه مرا عافيت داد و در سلامت نهاد! 🦋عيسى (ع) بدو گفت: اى مرد!چه مانده است از بلا كه تو را از آن عافيت باشد؟ 🦋گفت: عافيت و سلامت من بيش‏تر است از كسى كه در قلب وى، معرفت به حق نيست . عيسى (ع) گفت: 🦋راست گفتى . پس دست به وى ماليد و درست و بينا و راست اندام شد . مدت‏ها زيست و همه عمر را به عبادت خداى‏تعالى گذراند . ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆شاه شاهان ✨نوشته‏اند: روزى اسكندر مقدونى، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو كند. ديوجانس كه مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع داشت، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس، برآشفت و گفت: 🌷- اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى؟ آيا گمان كرده‏اى كه از ما بى‏نيازى؟ 🌷- آرى، بى‏نيازم . 🌷- تو را بى‏نياز نمى‏بينم .بر خاك نشسته‏اى و سقف خانه‏ات، آسمان است . از من چيزى بخواه تا تو را بدهم . 🌷- اى شاه!من دو بنده حلقه به گوش دارم كه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى . 🌷- آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى‏اند؟ 🌷- خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده‏ام؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به هر سو كه بخواهند مى‏كشند. برو آن جا كه تو را فرمان مى‏برند؛ نه اين جا كه فرمانبرى زبون و خوارى وقت خشم و وقت شهوت مرد كو؟ طالب مردى چنينم كو به كو 📚حكايت پارسايان، رضا بابايى ✾📚 @Dastan 📚✾