🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#پارتیبازی_در_بازیمرگ!
🌷یک روز حاج قاسم سلیمانی مرا احضار کرد و درحالیکه خیلی عصبانی به نظر میرسید و ابروها را درهم کشیده و چین به پیشانی انداخته بود، گفت: «چرا بچههای تخریب را اینقدر اذیت میکنید؟!» با تعجب گفتم: «حاج آقا! من کسی را اذیت نکردم.» دستش را همراه با کاغذی که در آن بود، به طرفتم دراز کرد و گفت: «این نامه را بخوان.»
🌷تعدادی از بچههای تخریب نامهای به ایشان نوشته و شکایت کرده بودند که «شب عملیات، برادر مرتضی دوستان خودش را برای شناسایی و باز کردن معبر میفرستد و ما را که دوستان نزدیک او نیستیم، به گردانهای پشتیبانی میفرستد.» روحیه بچههای تخریب این بود؛ برای حضور در معبر و شهادت، رقابت میکردند.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: رزمنده دلاور مرتضی حاج باقری
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
✾📚 @Dastan 📚✾
✨﷽✨
#پندانه
🔴 هیچوقت خودت رو با دیگری مقایسه نکن
✍یکی تو 23سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو 10 سال بعد به دنیا میاره، اونیکی 29سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره.
یکی 25سالگی فارغالتحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه، اونیکی 29سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه.
یکی 30سالگی رئیس شرکت میشه و در 40سالگی فوت میکنه، اونیکی 45سالگی رئیس شرکت میشه و تا 90سالگی عمر میکنه.
تو نه از بقیه جلوتری نه عقبتر. تو توی زمان خودت و با شرایط خودت زندگی میکنی.
پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋شب شب جمعه است . اگر دوست داشتین بیایین قصه حضرت مشکل گشا را بخونید .
داستان عبدالله و قصیده مشکل گشا در روزگار قدیم، پیرمردی بنام عبدالله که تمامی عمر را در بیابانها به تلخی روزگار بسر برده بود و در منتهای پیری و خستگی هر روز به بیابان می رفت و با قد خمیده و دست و پای فرسوده، خار می کَند تا بوسیله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد. زندگی برای او و عیالش بسی سخت می گذشت. هرچه عبد الله پیرتر می شد زندگی آنها هم به مراتب سخت تر می گشت. عبد الله برای گشایش کار و نجات از سختی نذر نمود تا هر صبح جمعه پیش از روشنایی صبح جلوی درب خانه خود را آب و جارو نماید تا خضر نبی، نظر و عنایتی فرماید. پس از چند دفعه یک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پیرمردی با موهای سفید بلند و فروزان، از دور نمایان شد و چون نزدیک او رسید، گفت: به عبد الله بگو در سختیها مشکل گشا را یاد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگیری. این بگفت و از نظر غایب شد. زن به خانه آمده و آنچه دیده و شنیده بود برای عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: این شخص، نبی الله بوده؛ افسوس چیزی از او نگرفتی. خلاصه آن روز عبدالله کمی دیرتر از خانه روانه بیابان شد و عادت عبدالله این بود که در این فرصت کمی خار زیادتر می کَند، تا برای روزهای کوتاه برف و باران ذخیره باشد. آن روز هم که به صحرا رسید، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار امید رفت تا خارهای ذخیره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسید اثری از آنها ندید؛ رهگذری تمام آنها را سوزانده بود. عبدالله حیران وسرگردان چند دانه اشک به یاد زندگانی تلخ و بخت برگشته ریخت و چندین مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علی؛ امیرالمومنین(ع) را یاد نموده، روی زمین افتاد. پس از لحظه ای سواری نورانی رسید، سر او را گرفت و او را دلداری داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: این سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را یاد نما. این بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد. عبدالله شکر خدای به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسید، سنگها را بیرون آورده روی طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه دیده برای زن و فرزندان خود ذکر نموده به هریک وعده و دلداری می داد. چون تاریکی شب فرا رسید، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند. آن شب از شادی به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلی پنهان نموده و یک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشی آن پاره سنگ را به قیمت گزاف خرید. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خریده برای زن و فرزندان خود آورد. کم کم زندگانی را توسعه داده و برای خود و سه دخترش قصرهای باشکوه مهیا نموده و از زحمت خار کندن در بیابان راحت شد و چون زندگانی آنها از هر جهت مهیا شد، عبدالله را خیال حج و زیارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصیده مشکل گشا را از یاد نبرند و هر شب جمعه آن را بیان نمایند. در غیاب عبدالله روزی دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را دید در شگفت شد. پرسید: این دستگاه شاهانه از کیست؟ داستان پیرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برایش بیان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پیرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشینی خود اختیار نمود. چون دخترهای عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصیده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از یاد بردند. روزی دختر پادشاه با دخترهای عبدالله در باغ رفته و برای شنا نمودن در آب رفتند. موقعی که در آب مشغول بازی بودند، کلاغی گلوبند مروارید دختر پادشاه را ربوده و بر بالای درخت چنار برد. هیچکس نفهمید و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بیرون آمدند و لباس پوشیدند و بعد دختر پادشاه از آب بیرون آمد. همین که لباس خود را پوشید، اثری از گلوبندش ندید. هرچه جستجو کردند آن را نیافتند.
👇👇👇👇
دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدلیل آنکه زودتر از آب بیرون آمدید و حتماً این دستگاه و ثروت هم که گرد آورده اید از دزدی است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و این دستگاه کجا. خلاصه قضیه را به عرض شاه رسانیدند. شاه دستور داد همگی آنها را زندانی کنند و اثاثیه آنها را توقیف نمایند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بیاورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نیز در زندان نمودند. عبدالله، پریشان و سرگردان چندی در زندان ماند. روزی پیرمردی نورانی یعنی حضرت خضر نبی الله را در خواب دید که به عبدالله فرمود: چرا قصیده مشکل گشا را فراموش نموده ای؟ چون این بگفت، عبدالله از خواب بیدار شد، فهمید تمام این بلیات برای فراموش نمودن قصیده مشکل گشا بود
✾📚 @Dastan 📚✾
💠امام خمینی رحمت الله علیه:
موضوع:👇
⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند توبه نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس بهار توبه ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقصتر و شرایط توبه سهلتر و آسانتر است.
انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است...🌿
📚 شرح چهل حدیث ، صفحه 273
#امام_خمینی_ره
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 روح ناآرام
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
صف های نماز جماعت بسته شده بود و همه آماده شنیدن اذان بودند. ناگهان مردی با چهره ای نگران در حالی که سرش را پایین انداخته بود، در کنار پیامبر (ص) به زمین نشست، اما خجالت می کشید به چهره او نگاه کند. پیامبر (ص) با مهربانی نگاهی به او کرد و آماده شنیدن حرف هایش شد.
مرد به آهستگی و با صدای لرزان گفت: «ای رسول خدا! من گناهی کرده ام که...». پیامبر (ص) دیگر به حرف های آن مرد گوش نداد و برخاست تا نماز را شروع کند.
مرد فکر کرد که بی موقع مزاحم آن حضرت شده است. به همین دلیل با شرمندگی بلند شد و به صف های نمازگزاران پیوست.
همین که نماز تمام شد به سرعت و قبل از آن که کسی به حضور پیامبر (ص) برسد، نزد او رفت و دو زانو نشست.
پیامبر (ص) به چهره آن مرد نگاهی کرد. مرد که سرش پایین بود، گفت: «یا رسول الله! عرض کردم گناهی کردم که...».
پیامبر (ص) با مهربانی پرسید: «مگر اکنون با ما نماز نخواندی»؟
مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! پیامبر (ص) پرسید: «مگر به خوبی وضو نگرفتی»؟ مرد جواب داد: «بله یا رسول الله»! حضرت به آرامی گفت: «پس نمازی که خواندی کفاره گناه تو بود.»
به نقل از: تفسیر نمونه، ج 9، ص 268
✾📚 @Dastan 📚✾
♻️ برکات مبعث حضرت رسول اکرم (ص)
🌷 حضرت امیرالمؤمنین(ع) ضمن ایراد خطبهای (خطبه ۸۹ نهج البلاغه) درباره #برکات_مبعث_رسول گرامی اسلام(ص) فرمودند:
💠«پیامبر را در زمانى فرستاد که رشته رسالت منقطع، و خواب غفلت ملتها طولانى، و فتنهها جدى و امور حیات از هم گسیخته و آتش جنگها شعلهور بود.
نور دنیا در کسوف، و دنیا با ظهور چهره فریبنده در حال خودنمایى، برگهاى درخت زندگى زرد، نومیدى از بارور شدن شجره حیات بر دلها چیره، و آب زندگى فروکش کرده بود. زمانى که نشانههاى هدایت کهنه، علائم گمراهى نمایان بود. دنیا به اهلش روى زشت کرده و نسبت به خواهندهاش عبوس بود. میوهاش فتنه، غذایش مردار، جامه زیرش ترس، و جامه رویش شمشیر بود.
⬅️ آنچه پیامبر(ص) به شما شنواند من همان کار کردم
🦋پس اى بندگان خدا پند بگیرید، و به یاد آرید عقاید و آرایى را که پدران و برادرانتان در گرو آنند، و بر اساس آنها مورد محاسبه حق قرار گرفتهاند. به جانم سوگند میان شما و آنان فاصله زیادى نیست و سالها و قرنها میان شما و آنها نگذشته، و شما در امروز از روزى که در اصلاب آنان بودید دور نیستید.
به خدا قسم پیامبر چیزى را به گوش نسل گذشته شما نشنواند مگر اینکه من امروز به شما شنواندم، و گوش شما در این زمان پستتر از گوش آنان نیست و دیدههاى آنان بینا نشد، و دلهایى براى آنان در آن زمانها قرار داده نشد مگر اینکه در این زمان به مانند همان چشم و دل به شما عنایت شده.
🦋به خدا سوگند شما بعد از آنان به چیزى بینا نشدهاید که گذشتگان آن را نمىدانستند، و شما به چیزى مخصوص نگشتهاید که آنان از آن محروم شده باشند. و همانا بلا و آزمایشى بر شما فرود آمده که مهارش مضطرب و تنگش سست است.
بنابراین آنچه فریبخوردگان از آن بهرهمندند شما را فریب ندهد، زیرا که فریبندهها سایهاى گسترده تا زمانى معین است.»
✾📚 @Dastan 📚✾
#پندانه
🔆سفارش هايى از پيامبر صلى الله عليه و آله
🌳شخصى محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله وارد شد و از ايشان درخواست نمود تا به او توصيه اى بنمايند.
✨حضرت اين گونه توصيه فرمودند:
🌾- من به تو سفارش مى كنم براى خدا شريك قرار ندهى ، اگر چه در آتش بسوزى و شكنجه ببينى !
🌾پدر و مادرت را نيز اذيت مكن و به آنان نيكى كن ، زنده باشند يا مرده . اگر دستور دهند كه از خانواده و زندگيت دست بردارى چنين كن ! و اين نشانه ايمان است . آنچه كه اضافه دارى در اختيار برادر دينى ات بگذار!
🌾در برخورد با برادر مسلمانت گشاده رو باش !
🌾به مردم اهانت مكن و باران رحمتت را بر آنان ببار!
🌾هر كدام از مسلمانان را ديدار كردى سلام برسان !
🌾مردم را به سوى اسلام دعوت كن !
🌾بدان كه هر كارگشايى تو ثواب بنده آزاد كردن را دارد، بنده اى كه از فرزندان يعقوب است .
🌾بدان كه شراب و تمام مست كننده ها حرامند.
📚بحارالانوار، ج 77، ص 136.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆مشورت و فکر قبل از اقدام به کار
🌼على عليه السلام فرموده است : قبل از تصميم ، مشورت نما و پيش از اقدام در كار فكر كن !
🌼چندى قبل جوانى به منزلم آمد كه سخت ناراحت و مضطرب به نظر مى رسيد. او مى گفت يك سال پيش با زن بيوه اى آشنا شدم و پس از چندبار ملاقات ، دل به او باختم . با آن كه بيست و پنج سال از من بزرگتر بود و دو پسر جوانى از دو شوهر سابق خود داشت ، به فكر افتادم با وى ازدواج كنم . من پيشنهاد كردم ، او هم موافقت نمود. مطلب را با مادرم در ميان گذاردم . او با نگرانى به پدرم گفت و هر دو با اين ازدواج مخالفت كردند. گفت و گو بسيار شد. پس از چند روز مادرم گريان نزد من آمد و با التماس درخواست نمود كه از اين فكر منصرف شوم . پدرم نيز با تندى ملامتم مى كرد و مرا از اين ازدواج منع مى نمود؛ ولى من كه اين وصلت را مايه خوشبختى و سعادت خود تصور مى كردم ، همچنان در عزم خويش راسخ بودم . سرانجام پدرم گفت : اگر با اين كار اقدام نمايى ، ديگر مجاز نيستى به منزلم رفت و آمد كنى . از گفته پدر ناراحت شدم . زيرا با نداشتن مسكن ، ازدواج ما به تاءخير مى افتاد. اين موضوع را به اطلاع زن مورد علاقه ام رساندم . او با گشاده رويى مرا به خانه خود دعوت نمود و گفت : در همين منزل عروسى خواهيم كرد.
🌼خيلى خوشحال شدم . به منزل پدرم رفتم . فرش و اثاثيه را كه با زحمت و كار چندين ساله براى ازدواج خود تهيه كرده بودم ، به منزل زن منتقل نمودم و با مهر سنگينى با او رسما ازدواج كردم .
🌼چندماهى بيشتر نگذشت كه از طرفى علاقه من نسبت به زن كاهش يافت و از طرف ديگر زن از من پول زيادترى مطالبه مى كرد و مرا به علت كمى درآمد سرزنش مى نمود. رفته رفته بناى ناسازگارى گذارد و كار ما به اختلاف كشيد.
🌼بر اثر پريشانى فكرى و تشويش خاطر، به موقع ، سر كار خود حاضر نمى شدم و نمى توانستم به درستى انجام وظيفه كنم . اولياى موسسه چندبار تذكر دادند، مفيد نيفتاد و بر اثر بى نظمى اخراجم نمودند.
🌼موقعى كه زن متوجه شد كه بيكار شده ام ، مرا به منزل راه نداد. اثاثيه ام را مطالبه كردم ، انكار كرد. مقاومت نمودم ، فرياد زدم ، بچه هاى زن از منزل خارج شدند و تهديدم كردند. اكنون در سخت ترين شرايط به سر مى برم .
پدرم ناراحت و خشمگين است و مرا به منزل راه نمى دهد. مادرم رنجيده خاطر و ناراضى است و به من اعتنا نمى كند. از موسسه اخراجم نموده اند و بيكار مانده ام . اثاثى كه محصول چندين سال كار و كوششم بود، از دست داده ام . زنم مرا طرد نموده و به خانه اش نمى پذيرد. از من شكايت نموده و با مطالبه نفقه و مهريه ، درخواست طلاق كرده است . بچه هاى جوان زن ، آبرو و حيات مرا تهديد مى كنند و با اين همه گرفتارى ، نمى دانم آتيه من چه خواهد شد.
🌼جوان در حاليكه يك پرده اشك روى چشمش را گرفته بود، مى گفت اين زن مرا به خاك سياه نشانده و زندگى را بر من تلخ و غيرقابل تحمل نموده است . قرار و آرام ندارم و شب و روزم با رنج و ناراحتى مى گذرد. نشاطم از دست رفته و در سنين جوانى فرسوده و ناتوان شده ام .
🌼از سخنان او اين حديث به خاطرم آمد.
عن اءبى عبدالله عليه السلام قال : كان من دعاء رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم اءعوذ بك من امراءءة تشيّبنى قبل مشيبى .
📚الكافى ، ج 5، ص 326.
✾📚 @Dastan 📚✾