فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 داستان توبه مصطفی دیوانه
سخنران شهید کافی
✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
🌷 #هر_روز_با_شهدا_🌷
#ما_ایرانیها_زیر_بار_حرف_زور_نمیرویم!!
🌷عراقیها عادت داشتند صبحها آمار اسرا را بگیرند. با یکی از دوستان قرار گذاشتیم بر خلاف همیشه، اینبار جلوی صف بایستیم. از قضا شانس کتک خوردن، با نفرات جلویی صف بود. تا خوردیم ما را زدند. چند هفتهای گذشت. شانس صف صبحگاه اینبار هم قرعه نفر اولی را به نام ما ثبت کرد. یکی از همبندیها با این تصور که به کتک خوردن عادت کردهایم، خود را توجیه میکرد. تصمیم خود را گرفتم و به انتهای صف رفتم. افسر عراقی برای آمارگیری آمد. اینبار اما انتهای صف را برای کتک زدن انتخاب کرده بود.
🌷در اسارت شوخی و خنده در بین بچهها جایگاهی ویژه داشت. ما بودیم و یک شلنگ و برف و کولاک و سرمای استخوانسوز اردوگاه تکریت. بر سر حمام کردن با آب سرد رقابتی بین بچهها بود تا روحیه خود را حفظ کنیم. یک سرباز عراقی هم بود که یکی از بستگان خود را در جنگ از دست داده بود. بسیار ناراحت بود و با کتک زدن ما به خیال خود تلافی میکرد. عراقیها هر کاری دوست داشتند، انجام میدادند. ظهرهای تابستان لباس بچهها را از تن خارج میکردند و با کابل کتکمان میزدند. همگی مریض شده بودیم ولی نمیدانستند ما ایرانیها زیر بار حرف زور نمیرویم!
🌷شادی روح همه شهدا صدر اسلام صلوات بفرستید اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم
راوی: آزاده سرافراز و جانباز ایواز خداوردیان از برادران ارامنه
منبع: سایت خبرگزاری مهر
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
✾📚 @Dastan 📚✾
✅ نماز و یاد پیامبر (ص)
✍استاد قرائتی: در هر دو ركعت نماز، یك تشهد مى خوانیم كه در آن به یگانگى خداوند و رسالت حضرت محمّد صلى الله علیه وآله اقرار مى كنیم. هر روز در پنج وقت این اقرار و اعتراف به توحید و نبوّت لازم است تا انسان راه را گم نكند، مكتب و صاحب آن را فراموش نكند، بر او صلوات بفرستد و در این اقرار و صلوات در ردیف خداوند و فرشتگان قرار بگیرد. زیرا قرآن مى فرماید: «انّ اللَّه و ملائكته یصلّون على النبى» (احزاب، 52) خدا و ملائكه بر پیامبرش صلوات مى فرستند، پس چرا ما نفرستیم؟ مگر او ما را نجات نداد؟ سلام بر پیامبر اسلام كه ما را نجات داد.
📚 کتاب۱۱۴نکته دربارهی نماز، محسن قرائتی
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
✾📚 @Dastan 📚✾
🔶تأثیر دعای پدر و مادر در زندگی انسان
🔹گاهی انسان میبیند یک خطایی کرد و یک گرفتاری در زندگیاش پیش آمد، یکی از راههای خلاصی از این گرفتاریها این است که به پدرش بگوید: بابا برای من دعا کن. به مادرش بگوید: برای من دعا کن.
🔸یک طوری به آنها محبّت کند و قلبشان را راضی کند که برایش دعا کنند. همان دعای پدر و مادرش ...
🔹گاهی اوقات ممکن است دهها امامزاده و دهها مرتبه مشهد و کربلا هم بروی ولی در قفل هستی، گشایشی برایت نمیشود. امّا یکبار برو دست پدرت را ببوس پای مادرت را ببوس بگو: میشود امشب برای من دعا کنید؟
همان دیگر تمام است.
✴️از بیانات استاد حاج آقا زعفری زاده
✾📚 @Dastan 📚✾
#یک_داستان_یک_پند
✍در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد کشاورزی را برد.
پیرمرد ناراحت شده و یک کوزه آب برداشت و با یک کلنگ به پشتبام مسجدِ روستا رفت. آب را از کوزه خورد و با کلنگ بخشی از سقف مسجد را ویران کرد و گفت: «خدایا! برای تو روزه بودم، روزهات را خوردم و خانۀ تو را خراب کردم تا تو خانۀ مرا دیگر خراب نکنی و بدانی خانه خرابی تا چه اندازه سخت است....»
یک سال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد گندمزار آن مرد دو برابر محصول داد.
⛈پسر پیرمرد گفت: «پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهایمان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ کردی، حالا که محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد که بروی و از خدا تشکر کنی و سقفی را که پارسال سوراخ کردی، مرمت و درست کنی؟؟؟ ای پدر! الحق که انسان بسیار در برابر نعمتهای خداوند ناسپاس است.»
✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستانی عبرتآموز از سیره امام کاظم(ع) به روایت حجتالاسلام قرائتی
✍بُشر بن حافی زمانی که متوجه شد امام کاظم(ع) از مراسم پایکوبی او ناراحت است، پای برهنه به سوی حضرت دوید.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
✨یک معلم دبستان به شاگردان کلاسش گفت:
می خواهم یک بازی به شما یاد بدهم.
او به آنها دستور داد که از فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید پیاز بریزند و با خود هر روز به مدرسه بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.
در کیسه برخی دو، بعضی سه، و بعضی دیگر پنج و ... عدد پیاز بود، البته بعضی ها هم هیچ نداشتند.
آموزگار به بچه ها گفت:
کیسه هایتان را با خود ببرید و روز بعد بیاورید. روز بعد هم به همین ترتیب سپری شد.
کم کم بچه ها از بوی پیاز گندیده شکایت کرده، به علاوه آنهایی که پیاز بیشتری داشتند از حمل این کیسه ها نیز خسته شده بودند.
پس از یک ماه بازی تمام شد و بچه ها احساس راحتی کردند.
آموزگار از بچه ها پرسید:
از اینکه پیازها را با خود حمل می کردید، چه احساسی داشتید؟ آنها که مجبور بودند پیازهای بدبو و سنگین را حمل کنند و همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه مربی منظور اصلی خود را از این بازی چنین بیان کرد:
این درست مثل وضعی است که شما کینه ی آدمهایی را که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می دارید و همه جا با خود می برید.
😷بوی بد کینه و نفرت قلب و و فکر و ذهن شما را فاسد می کند و شما آنها را همه جا با خود حمل می کنید.
شما که بوی بد پیازها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چگونه می توانید بوی بد نفرت و کینه را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
شاید فردا برای بخشیدن انسانهایی که از آنها ناراحت هستیم دیر باشد ،
پس همین لحظه را غنیمت بدانیم.
حتی اگر نمی توانیم دیگر آنها را ببینیم ،قلبمان را از نفرت ،کینه وخشم نسبت به آنها خالی کنیم.
✾📚 @Dastan 📚✾
💫وقتی زندگی مسیرش را به سمت دشوار شدن تغییر داد.
👈شما به سمت قوی تر شدن حرکت کنید.
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 ترس از خدا...
✍️#رسول_خدا صلی الله علیه و آله شبی در خانه همسرشان امّ سلمه بود. نیمه شب از خواب برخاست و در گوشه تاریکی مشغول #دعا و گریه زاری شد. امّ سلمه که جای رسول خدا صلی الله علیه و آله را در رختخوابش خالی دید، حرکت کرد تا ایشان را بیابد. متوجه شد رسول اکرم صلی الله علیه و آله در گوشه خانه، جای تاریکی ایستاده و دست به سوی آسمان بلند کرده اند. در حال گریه می فرمود:
خدایا! آن نعمت هایی که به من مرحمت نموده ای از من نگیر!
مرا مورد شماتت دشمنان قرار مده و حاسدانم را بر من مسلط مگردان! خدایا! مرا به سوی آن بدیها و مکروه هایی که از آنها نجاتم داده ای برنگردان!خدایا! مرا هیچ وقت و هیچ آنی به خودم وامگذار و خودت مرا از همه چیز و از هر گونه آفتی نگهدار!
در این هنگام، امّ سلمه در حالی که به شدت می گریست به جای خود برگشت. پیامبر صلی الله علیه و آله که صدای گریه ایشان را شنیدند به طرف وی رفتند و علت گریه را جویا شدند.امّ سلمه گفت:- یا رسول الله! گریه شما مرا گریان نموده است، چرا می گریید؟ وقتی شما با آن مقام و منزلت که نزد #خدا دارید، این گونه از خدا می ترسید و از خدا می خواهید لحظه ای حتی به اندازه یک چشم به هم زدن به خودتان وانگذارد، پس وای بر احوال ما!
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:- چگونه نترسم و چطور گریه نکنم و از عاقبت خود هراسان نباشم و به خودم و به مقام و منزلتم خاطر جمع باشم، در حالی که #حضرت_یونس علیه السلام را #خداوند لحظه ای به خود واگذاشت و آمد بر سرش آنچه نمی بایست!
📚بحار، ج 16، ص 217.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆گربه و طوطی
✨از قصه هاى گذشتگان است : تاجرى يك طوطى و يك گربه داشت ، و هر دو را خيلى دوست داشت ، ولى دلش مى خواست ، اين دو نيز با هم دوست باشند و به همديگر آسيب نرسانند، ولى نمى دانست كه دوستى بين اين دو، ممكن نيست .
🌳او روزى از منزل خارج شد، ديد جمعى دور شخصى را گرفته اند، نزديك آنها رفت ، ديد شخصى مى گويد: من جادوگر و فال گير هستم ، رمال مى باشم و چه و چه مى كنم ؟ و كارهاى به ظاهر عجيبى را انجام مى داد.
تاجر نزد او رفت و گفت : من مشكلى دارم ، مشكلش را كه ايجاد دوستى بين گربه و طوطى باشد بيان كرد.
🌳رمال گفت : اين كار از دست من ساخته است ، ولى خيلى خرج دارد، تاجر گفت : هرچه بخواهى ، مى دهم .
🌳رمال گفت : برو گربه و طوطى را به اينجا بياور.
تاجر رفت و گربه و طوطى را آورد، و به رمال داد.
🌳رمال گربه و طوطى را به داخل منزل برد و تاجر را ساعتها پشت در انتظار گذاشت ، و بعد گربه و طوطى را آورد، و كنار هم نهاد، تاجر ديد هر دو آرام هستند و مثل دو دوست صميمى كنار هم هستند و هيچ گونه آسيبى به همديگر نمى رسانند، بسيار خوشحال شد و مزد هنگفتى به رمال داد و طوطى و گربه را به منزل آورد، و آنها را در اتاقى گذاشت ، و به بازار به مغازه اش رفت .
🌳هنگام غروب وقتى به منزل آمد و به اتاق رفت ، ناگهان با منظره بدى روبرو شد، ديد كه گربه ، طوطى را خورده است .
🌳بسيار ناراحت شد، در جستجوى رمال بود، پس از چند روز، رمال را ديد و پس از گفتگو، گفت : هر چه بود گذشته ، هر چه پول به تو دادم نوش جانت ، فقط به من بگو كه تو چه كردى كه در آن ساعت كه طوطى و گربه را به من دادى ، كنار هم بودند و آرام بنظر مى رسيدند، و گربه آسيبى به طوطى نمى رساند؟!.
🌳رمال گفت : از ابلهى تو استفاده كردم ، گربه و طوطى را به منزل برده ، آنها را درميان گونى گذاردم ، آنقدر آن گونى را به گردش درآوردم كه گربه و طوطى ، گيچ شدند، و چون گيچ بودند، نمى توانستند كارى كنند، و پس از آنكه به خانه ات بردى ، و از گيجى بيرون آمدند، گربه ، طوطى را خورد.
👈اين مثال را آورده اند، كه از گيجى بيرون آئيم .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆رضا به رضاى خدا
🌱حضرت عيسى عليه السّلام كه بيانگردى از كارهاى معمولى او بود، روزى تنها در بيابان عبور مى كرد، باران شديدى باريد، و او را غافلگير كرد، او به هر طرف مى دويد و مى نگريست ، پناگاه نمى ديد كه به آنجا برود، در اين جست و گريز، ناگهان چشمش به شخصى افتاد كه در مكانى مشغول نماز بود، به سوى او روان شد، وقتى به او رسيد، آنجا را محل امنى يافت .
🌱پس از آنكه آن شخص از نماز فارغ شد، عيسى (ع ) بعد از احوالپرسى ، به او فرمود: بيا با هم دعا كنيم تا باران بايستد.
🌱آن شخص گفت : اى مرد! چگونه دعا كنيم ، با اينكه چهل سال است در اينجا به عبادت مشغولم ، تا خدا توبه من را قبول كند، ولى هنوز معلوم نيست كه توبه ام قبول شده باشد، زيرا از خدا خواسته ام ، نشانه قبولى توبه ام اين باشد كه پيامبرى كه پيامبرانش را به اينجا بفرستد.
🌱عيسى (ع ) به او فرمود: من عيسى پيغمبرم (بنابراين معلوم مى شود كه توبه تو قبول شده است ).
🌱سپس عيسى (ع ) به او فرمود: تو چه گناه كرده اى ؟
🌱او گفت : روزى تابستان ، بيرون آمدم ، هوا بسيار گرم بود، گفتم : عجب روز گرمى است (كه يك نوع شكايت به خدا است ).
📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
✍مرحوم اسماعیل دولابی :
🌸صلوات خیلی کارها می کند
ظرف انسان را بزرگ می کند
صلوات به آدم قوت می دهد
👌هم در امر آخرت و هم در خوشی و ناخوشی به انسان قوت می دهد و بهجت می آورد و غم را زائل می کند صلوات در راه خدا به انسان خیلی کمک می کند . صلوات هم در بین دعاها برای رفع خستگی و باز شدن نطق و راه افتادن است. هر وقت با خدای خود صحبت می کنی ، اگر دیدی تعطیل شد و نتوانستی حرف بزنی صلوات بفرست ، دوباره نطقت باز می شود .
❁اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّـدٍ وآل مُحَمَّد❁
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 حج مقبول
✍شخصی به نام عبدالجبار مستوفی به حج میرفت. او هزار دینار زر همراه خود داشت. روزی از کوچهای در #کوفه رد میشد که اتفاقاً به خرابهای رسید. زنی را دید که در آن جا جست و جو میکرد و دنبال چیزی بود. ناگاه در گوشهای مرغ مردهای را دید، آن را زیر چادر گرفت و از آن خرابه دور شد.
عبدالجبار با خود گفت: همانا این زن احتیاج دارد، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ در عقب او رفت تا این که زن داخل خانهای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر! برای ما چه آوردهای که از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آوردهام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست و از #همسایگان آن زن احوالش را پرسید. گفتند: زن عبداللَّه بن زید علوی است. شوهرش را #حجاج کشته و کودکانش را #یتیم کرده است. مروت خاندان رسالت وی را نمیگذارد که از کسی چیزی طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر #حج خواهی کرد، #حج تو این است. آن هزار دینار زر از میان باز کرد و به آن خانه رفت و کیسه زر را به زن داده، باز گشت. و خودش در آن سال در کوفه ماند و به سقایی مشغول شد. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شتر سواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای خواجه عبدالجبار! از آن روز که در عرفات هزار دینار به من سپردهای تو را میجویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای عبدالجبار! هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده هزار دینارست فرستادیم و فرشتهای را به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
📚مصابیح القلوب، ص 280 و 281؛ الرسالة العلیة، ص 94 و 95؛ ریاحین، ج 2، ص 149
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#هیچ_شهیدی_از_بیتالمال_نخورد....
🌷برای ملاقات با آیت الله حائری به شیراز رفته بودیم. بعد از این که برنامههایمان را به انجام رساندیم، دیدیم فرمانده سپاه شیراز ماشین خودش را با یک راننده برای برگرداندن ما به اهواز، آماده کرده است. حاج آقا میثمی گفت: «من بلیط اتوبوس گرفتهام.» فرمانده سپاه شیراز اصرار کرد. حاج آقا میثمی گفت: «اصرار نکنید، اتوبوس دو راننده پایه یک دارد. یکی که خسته شد، دیگری میراند. بنابراین لازم نیست یک نفر به خاطر من بیخوابی بکشد. از طرف دیگر، من و چهل نفر دیگر با یک وسیله نقلیه میرویم؛ در استهلاک ماشین و سوخت صرفهجویی میشود.»
🌷بار دیگر، در شوش، از ساعت نه صبح تا یک بعد از ظهر تلاش کرد تا با تلفن عمومی با خانواده اش تماس بگیرد. گفتم: حاج آقا، سپاه که پنج خط تلفن دارد، از آنجا زنگ میزنیم، پولش را به حساب سپاه واریز میکنیم. گفت: نخیر، میخوام از بیت المال به هیچ شکلی استفاده نکنم. اگر خودم کوچکترین استفاده شخصی بکنم، دیگر به آن آقای نوعی نمیتوانم بگویم از بیت المال استفاده نکن. حتی هر ماه مبلغی از حقوق خود را به حساب سپاه واریز میکرد، مبادا از تلفن استفاده کرده باشد و هزینه آن را بیت المال بپردازد.
🌹خاطره ای به یاد روحانی #شهید عبدالله میثمی
📚 کتاب "عبدالله" نویسنده: سید علی بنی لوح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
✾📚 @Dastan 📚✾
🦋مردی از خانه اش راضی نبود، از دوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند: خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم...!
#خدایا_شکرت
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حکایت زن زیبا
🌾زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
🌾مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
🌾روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت:
🌾حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
🌾مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید برو هر جا دلت می خواهد!
🌾زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
🌾مرد خندان گفت:
خب…! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
🌾زن متعجب گفت:
تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد:
🌾و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت :
مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
🌾مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت:
تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ بابت کار نیکی که انجام میدهی منت مگذار
🔹چندین دهۀ قبل در عروسیها مانند امروز ارکستر و خواننده نبود. در آذربایجان برخی مطربان بودند که سازی بر گردن میآویختند و میزدند و خودشان هم میخواندند که به آنها در زبان محلی عاشیق میگفتند.
🔸یکی از این عاشیقها، فردی به نام عاشیققادر بود که کنار او جوانی به نام محمد هم تنبک مینواخت. مجلس که تمام میشد عاشیققادر با محمد از مجلس خارج میشدند.
🔹روزی عاشیققادر به محمد گفت:
چند درصد از مبالغ برداشتی را به تو بدهم؟!
🔸محمد جوان جملهای گفت و برای همیشه در دل عاشیققادر رفت.
🔹او گفت:
استاد من که باشم و چه کرده باشم که سهمی از دسترنج تو بر خود معین کنم؟! همهکاره مجلس تویی و همه برای ساز و صدای توست که تو را دعوت میکنند.
🔸مرا تنبکی بر دست است که اگر نزنم هم چیزی از مجلس تو کم نمیکند. اگر من هم تنبک نزنم کسی هست که اگر نیاز شد، سطلی به دست گیرد و با چنگ به آن زند و صدایی درآورد.
🔹حقتعالی میفرماید:
«وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ» بر کار خیری که میکنی هرگز منت بر من و خلایق من مگذار و آن را زیاد نبین.
🔸به عبارت بهتر ای انسان! اگر کار خیری به تو عنایت شد، بدان از جانب من بود برای بخشش گناهانت و تقربت به من. بدان مرا کار ناقصی در خلقتم نبود که تو را نیازمند تکمیل آن خلق کرده و آن کار را به تو سپرده باشم.
🔹همانا داستان محمد، داستانِ تواضع و خشوع در برابر خداوند است که مرتبهای عظیم بر بنده نزد خالق میبخشد.
✾📚 @Dastan 📚✾
💠امام خمینی رحمت الله علیه:
موضوع:👇
⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند توبه نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس بهار توبه ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقصتر و شرایط توبه سهلتر و آسانتر است.
انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است...🌿
📚 شرح چهل حدیث ، صفحه 273
#امام_خمینی_ره
✾📚 @Dastan 📚✾
🔴 تعجب فرشتگان
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم
امام صادق علیه السلام در زمینه، استدراج که یکی از شدیدترین عوامل هلاکت است- یعنی در وسایل عیش و نوش غرق بودن و مرتکب هر گناهی شدن و توجه نداشتن- می فرماید:
ملکی از جانب حق روزگاری دراز در زمین زیست، سپس به مقام بلند خویش برگشت، به او گفته شد: چه دیدی؟
گفت: عجایب زیادی مشاهده کردم، عجیب ترین چیزی که دیدم، عبدی را غرق در نعمت یافتم، رزقت را می خورد و ادعای خدایی داشت، از جرأت او نسبت به تو و حلم تو نسبت به او تعجب کردم.
خداوند جلّ و علا فرمود: از حلم من تعجب کردی؟ عرضه داشت: آری.
خطاب رسید: چهارصد سال به او مهلت دادم، رگی از او زده نشد و چیزی از دنیا نخواست مگر این که به او عنایت کردم، طعم غذا و آشامیدنی را در مذاق او بر نگرداندم!![1]
پی نوشت
[1] بحار الأنوار: 72/ 381
منبع : عرفان اسلامی: 4/ 112
✾📚 @Dastan 📚✾
✍️پیام محبت آمیز #امام_رضا علیه السلام :
ای عبدالعظیم! سلام گرم مرا به دوستدارانم برسان و به آنان بگو: در دلهای خویش برای #شیطان راهی نگشایند.
و آنان را به راستگویی در گفتار و ادای امانت و سکوت پرمعنا و ترک درگیری و جدال در کارهای بیهوده و بی فایده فراخوان.
و به #صله_رحم و رفت و آمد با یکدیگر و رابطه گرم و دوستانه با هم دعوت کن، چرا که این کار باعث تقرب به #خدا و من و دیگر اولیاء اوست.
دوستان ما نباید فرصتهای گرانبهای زندگی و وقت ارزشمند خود را به دشمنی با یکدیگر تلف کنند. من با خود عهد کردهام که هر کس مرتکب اینگونه امور شود یا به یکی از دوستانم و رهروانم خشم کند و به او آسیب رساند از خدا بخواهم که او را به سختترین کیفر دنیوی مجازات کند و در آخرت نیز اینگونه افراد از زیانکاران خواهند بود.
به دوستان ما توجه ده که خدا نیکوکرداران آنان را مورد بخشایش خویش قرار داده و بدکاران آنان را جز، آنهایی که بدو شرک ورزند و یا یکی از دوستان ما را برنجانند و یا در دل نسبت به آنان کینه بپرورند، همه را مورد عفو قرار خواهد داد اما از آن سه گروه نخواهد گذشت و آنان را مورد بخشایش خویش قرار نخواهد داد.
جز اینکه از نیت خود بازگردند و اگر از این اندیشه و عمل زشت خویش بازگردند، مورد #آمرزش خواهند بود اما اگر همچنان باقی باشند، #خداوند روح #ایمان را برای همیشه از دل آنان خارج ساخته و از ولایت ما نیز بیرون خواهد برد و از دوستی ما #اهل_بیت (ع) نیز بی بهره خواهند بود و من از این لغزشها به خدا پناه می برم.
📚بحارالانوار_ جلد 71_صفحه231
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
👌تاثیر شیر بد1️⃣
🔆قضيه نمرود
باز هم شاهد اين مدعا قصه نمرود است . خطاب به عزرائيل رسيد:
🌴از وقتى كه قبض ارواح را در دست تو قرار دادم آيا تاكنون دلت با حال كسى سوخته ؟ عرض كرد: پروردگار من بر تمام بندگانت رقت مى كنم ولى بنده و مامورم .
🌴خطاب رسيد: بر چه كسى در اين مدت دلت بيشتر سوخت ؟ عرض كرد: امر فرمودى وقتى كه كشتى را در دريا غرق كنم و اهل آنرا تماما قبض روح نمايم ، مگر زنى را كه تازه زاييده بود و طفلش را در بغل داشت و بر تخته پاره اى برآمده و به آن چسبيده بود و امواج دريا او را به اطراف مى انداخت . در آن هنگام ، امر فرمودى مادر آن طفل را قبض روح كنم و آن طفل بدون مادر، بى شير بالاى آن تخته پاره ماند. در آن وقت بسيار رقت كردم به حال آن طفل .
🌴خطاب رسيد: آيا مى دانى ما با آن طفل چه معامله كرديم ؟ امر فرموديم تا موج دريا او را افكند در جزيره خوش آب و هوايى . به باد فرمان داديم كه خاك و خاشاك بر بدنش نريزد. ابر را امر نموديم تا بر او باران نبارد و خورشيد را دستور داديم كه حرارت خود را از بدن او باز دارد. پلنگى تازه زاييده بود در آن بيشه ، مامور ساختيم تا همه روزه قبل از شير دادن به بچه خود مى رفت و پاها را فراخ مى گذاشت به طورى كه پستانش به دهان آن طفل مى رسيد و از شير آن به قدرى مى خورد كه او را كافى بود.
🌴 به اين ترتيب پلنگ او را شير مى داد تا استخوانش قوى و محكم شد و گوشت كامل بر بدنش روييده شد تا وقتى كه به راه افتاد. در ميان آن جزيره گردش مى كرد تا روزيكه كشتى از كنار آن جزيره ، عبور مى كرد. چشم اهل كشتى بر او افتاد او را داخل كشتى كردند و همراه خود بردند.
🌴اى عزرائيل ! رفته رفته كار آن طفل را به جايى رسانيدم كه بر اريكه سلطنت تكيه زد. و چون كارش بالا گرفت ، با من آغاز منازعت و ستيزه كرد و اظهار عداوت نمود. تا چون خليل من فرمود: خداى من خداى آسمانها و زمين هاست .
🌴 نمرود گفت : من خداوندم بايد به آسمان بروم و خداى او را به قتل برسانم . پس دستور داد تا صندوقى ساختند و چهار كركس را گرسنه نگاه داشتند. آن گاه آنها را به چهار طرف صندوق از طرف پايين بستند و از زبر آن از چهار جانب گوشت آويختند و خود با تير و كمان در درون صندوق قرار گرفت .
🌴و كركس ها به هواى خوردن گوشتها به طرف آسمان پرواز كردند و به حدى بالا رفتند كه زمين در نظر نمرود به اندازه سپرى مى نمود. آنگاه تيرى بر كمان نهاده و به جانب آسمان پرتاب كرد. پس به جبرئيل فرمان داديم كه ماهى از بحر مكفوف گرفته ، در مقابل تيرش نگاه دارد. جبرئيل عرض كرد: خداوندا نمرود به زعم خود به جنگ آمده ، و با او اين گونه تلطف مى فرمايى ؟
🌴 خطاب آمد: اى جبرئيل ! هر چه باشد نمرود بنده منست و به اميدى آمده ، او را مايوس نخواهم كرد.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان آموزنده
🔆 در خدمت مادر
🦋در زمان های قدیم، مردمی بادیه نشین زندگی می کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار #آلزایمر و نسیان بود و می خواست در طول روز، پسرش کنارش باشد.
این امر، مرد را آزار می داد و فکر می کرد در چشم مردم کوچک شده است.
🦋هنگامی که موعد #کوچ رسید، مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند.
🦋مقداری غذا هم برایش بگذار تا اینجا بماند و از شرش راحت شوم تا #گرگ او را بخورد یا بمیرد.
🦋همسرش گفت باشد، آنچه می گویی انجام می دهم.
🦋همه آماده کوچ شدند.
زن هم مادرِ شوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند.
🦋آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود و مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می کرد و از دیدنش شاد می شد.
🦋وقتی مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند.
🦋مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم.
زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم.
🦋مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟ همسرش پاسخ داد ما او را نمی خواهیم، زیرا بعد ها او تو را همان طور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیری. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد و سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگان به سمت آنجا می آمدند تا از باقی مانده وسایل، شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
🦋مرد وقتی رسید، دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند.
🦋پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می کند و تلاش می کند که کودک را از گرگ ها حفظ کند.
مرد گرگ ها را دور کرده و #مادر و فرزندش را باز می گرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر #شتر می کرد و خود با اسب دنبالش روان می شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می کرد و زنش در نزدش، مقامش بالا رفت.
✾📚 @Dastan 📚✾