نگاه به نامحرم
⚠️ گناه ، اثر دارد ؛ دیر یا زود
امام باقر عليه السلام فرمودند :
روزی جوانى در مدينه با زنى رو در رو شد .
جوان ، در حالى كه زن به سوى او مى آمد ، به او نگاه كرد .
وقتى زن از كنار جوان گذشت ، جوان ، همان طور که راه مى رفت ، وارد كوچه ای شد و از پشت سر به آن زن مى نگريست .
ناگهان صورتش به استخوانی كه از ديوار بیرون زده بود ، خورد و شكاف برداشت .
وقتى زن رفت ، جوان متوجّه شد خون بر سينه و لباسش مى ريزد .
با خود گفت : به خدا قسم ، نزد پيامبر اکرم صلى الله عليه و آله خواهم رفت و داستان را به ايشان خواهم گفت .
سپس نزد ایشان آمد .
پیامبر خدا از او پرسيدند : اين چه وضعى است؟
جوان ، داستان را گفت .
آن گاه ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و اين آيه را آورد :
« قُل لِلْمُؤْمِنينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذلِکَ أَزْکي لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما يَصْنَعُونَ *
به مردان با ايمان بگو : ديده فرو نهند و پاك دامنى ورزند كه اين ، براى آنان ، پاكيزه تر است؛ زيرا خدا به آنچه مى كنند ، آگاه است . »
📖 سوره نور ، آیه ۳۰
📚منبع :
كافی ، ج ۵ ، ص ۵۲۱
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆چهار نفرينى كه مستجاب شد!
🍂مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نيز كور بود، فرياد مى زد:
🍂- خدايا مرا از آتش نجات بده !
به او گفتند:
🍂- از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، باز مى گويى خدايا مرا از آتش نجات بده ؟
گفت :
🍂- من در كربلا با افرادى بودم ، كه امام حسين (ع ) كشتند، وقتى امام شهيد شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند، شلوار و بند شلوار گران قيمتى در تن آن حضرت ديدم ، دنياپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى را از شلوار درآورم .
🍂به طرف پيكر حسين (ع ) نزديك شدم ، همين كه خواستم آن بند را باز كنم ، ناگاه ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد! من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم ، لذا دستش را قطع كردم ! همين كه خواستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد! هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم ، بدين جهت دست چپش را نيز بريدم ! باز تصميم گرفتم آن بند را بيرون آورم ، صداى وحشتناك زلزله اى را شنيدم ! ترسيدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
🍂ناگاه ! در عالم خواب ، ديدم كه گويا محمّد(ص ) همراه على (ع ) و فاطمه (س ) و امام (ع ) را بوسيد و سپس فرمود:
🍂- پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنين كردند بكشد!
🍂شنيدم امام حسين (ع ) در پاسخ فرمود:
- شمر مرا كشت و اين شخص كه در اينجا خوابيده ، دست هايم را قطع كرد.
فاطمه (س ) به من روى كرد و گفت :
🍂- خداوند دست ها و پاهايت را قطع و چشم هايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد!
از خواب بيدار شدم . دريافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهايم قطع شده . سه دعاى فاطمه (س ) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن يعنى ورود در آتش - باقى مانده ، اين است كه مى گويم :
🍂- خدايا! مرا از آتش نجات بده !
✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از جمعیت امام رضاییها
💞 چشم روشنی شب عید
در ماه های گذشته که با مردم زلزله زده خوی همدل و همراه بودیم، خاطرات بسیار زیبایی رو به جا گذاشتیم.
✅️ حالا میخواهیم با کمک دوباره شما عزیزان اینبار دل ۸ زوج رو شاد کنیم و هزینه جهیزیه این عزیزان رو در شهرستان زلزله زده خوی تامین کنیم.
💳 شماره کارت جمعیت امام رضاییها:
5041-7270-1063-2337
🔷️ کمک به تهیه جهیزیه از طریق لینک👇
https://ppng.ir/d/CchC
@emamrezaeeha_ir
#داستان_آموزنده
🔆شخصى به نام سليمان ديلمى مى گويد:
به امام صادق عليه السلام عرض كردم ، فلانى در عبادت ، و ديندارى چنين و چنان است ... (او را محضر امام تعريف كردم .)
امام صادق عليه السلام فرمود:
عقلش چگونه است ؟
عرض كردم : نمى دانم .
🌾امام فرمود:
((ان الثواب على قدر العقل ))
به راستى پاداش عمل به اندازه عقل است .
آن گاه فرمود:
🌾مردى از بنى اسرائيل در مكانى بسيار سر سبز و خرم ، كه داراى درختان بسيار و چشمه هاى گوارا بود خدا را پرستش مى كرد.
فرشته اى از آنجا مى گذشت ، او را ديد، عرض كرد:
🌾پروردگارا! مقدار پاداش و ثواب اين بنده ات را به من نشان بده ! خداوند ثواب مرد عابد را به فرشته نشان داد ثواب مرد به نظر فرشته خيلى اندك آمد لذا تعجب كرد كه چرا با آن همه عبادت ثوابش كم است خداوند فرمود:
برو پيش او و با وى همنشين باش تا قضيه برايت روشن گردد.
🌾فرشته به صورت انسانى نزد او آمد.
عابد از او پرسيد:
تو كيستى ؟
فرشته پاسخ داد:
🌾من بنده عابدى هستم ، چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم آمده ام كه در اينجا خدا را با هم پرستش كنيم .
فرشته آن روز را با عابد به سر آورد. صبح روز ديگر به عابد گفت :
🌾عجب جاى خوش آب و هوا و باصفايى دارى ؟ كه تنها شايسته عبادت است .
عابد گفت :
آرى ! از هر لحاظ خوب است ، ولى اينجا يك عيب دارد.
فرشته پرسيد: آن عيب كدام است ؟
گفت :
🌾كاش خداى ما الاغى داشت ! اگر پروردگار ما الاغى داشت او را در اينجا مى چرانديم كه اين گياهان سرسبز و خرم ضايع نمى شد.
فرشته پرسيد:
- آيا پروردگار تو الاغ ندارد.
🌾عابد گفت :
آرى ! اگر الاغى داشت ، اين علف ها تباه نشده و بى فايده از بين نمى رفت . خداوند به فرشته وحى نمود كه من به اندازه عقل او پاداش مى دهم ، (براى اينكه عقلش كم است ، پاداشش نيز اندك است ).
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆از دزدی بادمجان تا ازدواج
🦋شیخ علی طنطاوی تعریف میکند: یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام «مسجد جامع توبه» که مشهور است.
جوانی طالب علم، بسیار فقیر و مشهور به عزت نفس بود. او ساکن اتاقی در مسجد بود.
دو روز بر او گذشته بود و غذایی نخورده بود؛ توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است.
🦋با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست؛ بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
🦋این مسجد در یکی از محلههای قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسبیده و پشت بامهای خانه ها به هم متصل بود به طوری که میشد از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید، دید چند زن در آن است، چشم خودش را پایین انداخت و دور شد. به خانه بعدی که رسید دید خالی است و بوی غذایی مطبوع از آن خانه میآمد. وقتی بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
🦋این خانه یک طبقه بود و از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید. فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجانهای شکمپر (دلمهای) قرار دارد؛ یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد. گازی از آن گرفت، تا میخواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. با خودش گفت: پناه بر خدا، من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
🦋از کار خودش خجالت کشید. پشیمان شد، استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود، سراسیمه بازگشت.
وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد درحالیکه از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه میگوید.
🦋وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. زنی کاملا پوشیده پیش آمد و با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبتهایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
🦋صدایش زد و گفت: تو متاهل هستی؟ جوان گفت: نه، شیخ گفت: نمیخواهی زن بگیری؟ جوان خاموش ماند، شیخ باز ادامه داد، به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان: پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم، چگونه ازدواج کنم؟
🦋شیخ گفت: این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشناست. کسی را ندارد، نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر و او را با خودش آورده؛ او اکنون در گوشهای از این مسجد نشسته. این زن خانه شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است؛ اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بد طینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
🦋جوان گفت: بله
استاد رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش مثبت بود.
🦋آنها به عقد یکدیگر درآمدند. عموی زن به او گفت: دست شوهرت را بگیر. سپس آن دو را به طرف خانه زن راهنمایی کرده و از آنان خداحافظی کرده و رفت.
زن و شوهر وقتی وارد خانه شدند، زن نقاب از چهرهاش برداشت.
🦋جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه شد. الله اکبر. این همان خانهایست که واردش شده بودم.
زن از او پرسید : چیزی برای خوردن میل داری؟
🦋گفت: بله. پس سر دیگ را برداشت. نگاهی به درون آن انداخت و با تعجب گفت: عجیب است. چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش باز گفت.
🦋زن گفت: این نتیجه امانتداری و تقوای توست. از خوردن بادمجان حرام خویشتنداری نمودی؛ اکنون خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را بر تو حلال نمود.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘🌹☘
پیشِ مردم
کج مکن" گردن"
که حیرانت کنند...
آبرویت برده و بدتر
پریشانت کنند...
👈👌سفره دل باز کن درهنگام سجود،
پیشِ " الله" کن گدایی،تا که "سلطانت" کند..
✾📚 @Dastan 📚✾
💫🌟شهیدی که بعد از نماز شب در جبهه ملائک الهی را دیده بود.
🌷🇮🇷شهیددفاعمقدس، جلیل ملکپور
هنوزجوان بود که ساواک او را دستگیر کرد عکس شاه را در مدرسه پاره کرده بود. از عملیات چزابه وارد جنگ شد.در همه عملیات ها حضور داشت واعجوبه کارهای اطلاعاتی و شناسایی بود از هیچ چیز نمیترسید.توکل عجیبی داشت.در کربلای ۴ جان یک گردان را نجات داد و به شهادت رسید. مدتی بعد پیکراو پیدا شد اما بدون پلاک هیچ کس او را نمی شناخت قرار بود با شهدای گمنام به تهران برود اما به سراغ پدرش آمد و گفت که پیکرش کجاست.
📝🌷قسمتهایی از وصیت نامه شهید
⭐️خیلی هوشیار باشید.صحبتهای بیهوده نکنید شما اگر سخنی را به اشتباه بگوییدکه به ضرر اسلام باشد
باید در صحرای قیامت جواب دهی. امروز آبروی اسلام و مسلمین به دست شماست.
⭐️جنگ بالا و پایین دارد پیروزی و شکست دارد که البته برای ما شکست زمانی است که هوای نفس بر ما غلبه کند.
🌟امام حسین علیه السلام در کربلا فریاد هل من ناصر را بلند کرد، دوستان مگر شما نمی گفتید ای کاش کربلا بودیم امروز راضی نشوید که امام تنها بماند نگذاریدکربلا تکرارشودپسبایدخودسازی را شروع کنیم. در جهاد اکبر با تمام توان به پیش رویم.
🌟مراقب باشید در جنگ تبلیغاتی شکست نخوریم در حال حاضر منافقین ساکت هستند، اما روزی خواهد آمد که آنها فعال می شود. نگذارید به روی صحنه بیایند.
🌟سخنان رهبر را گوش کنید. پیرو خط ولایت باشید.
🌟وصیت عمل انسان است.آن که باید ببیند میبیند .زندگیمیدان معاملهاست. باید همیشه ببینیم که چه دادهایم و چه گرفتهایم
✾📚 @Dastan 📚✾
💠داستان عجیب اثرات صلوات زیاد
🔸مرحوم ملا علی همدانی عارف بزرگی بود درهمدان ازدوستان حضرت امام ره بودند وهرهفته جلسه روضه ای داشتند به یکباره متوجه شدندبین این مردم یک نفر بوی عطرعجیبی میدهدو گفتندمن فهمیده بودم که این بوی عطر زمینی نبود وهرکسی نمیتوانست آن را بفهمد
🔸بالاخره یک روز اورا کنارکشیدم و از او پرسیدم این چه عطری است که شما میزنیدگفت بخدا قصم من هیچ عطری نمیزنم و مرحوم همدانی اصرار کردند و گفتند باید به من بگویی چکاری انجام میدهی
🔸آن بنده خداهم قسم میخورد که عمل خاصی انجم نمیدهد فقط زیاد بر محمد و آل او صلوات میفرستد
🔸و گفت یک شب پیامبر صلی الله را در خواب دیدم و من درجمعیتی بودم پیامبر فرمودند کسی که زیاد برمن صلوات میفرستد بلندشود اما من تردید داشتم وبلند نشدم و بار دوم و سوم بازکسی از جایش بلند نشد
🔸گفتیم یا رسول الله خودتان مشخص کنید که این چه کسی است و پیغمبر آمدند و روبروی من ایستادند و شروع کردند به بوسیدن من وسر روی من رابوسیدندو از آن شب به بعد من همیشه این بوی خاص رامیدهم
✾📚 @Dastan 📚✾
🔆زبانم لال اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم !
🌼ابو مسلم مى گويد:
روزى با حسن بصرى و انس بن مالك به در خانه امّسلمه (همسر رسول گرامى ) رفتيم . انس كنار در خانه نشست . من با حسن بصرى وارد منزل شديم . حسن بصرى سلام كرد و امّسلمه پاسخ داد. بعد پرسيد:
- توكيستى فرزندم ؟
گفت :
- من حسن بصرى هستم .
فرمود:
- براى چه آمده اى ؟
گفت :
🌼- آمده ام حديثى از رسول خدا(ص ) درباره على بن ابى طالب (ع ) برايم بگويى .
امّسلمه فرمود:
🌼- به خدا قسم حديثى به تو خواهم گفت كه آن را با اين دو گوشم از پيامبر خدا شنيده ام ، كر شوم اگر دروغ بگويم ! و با اين دو چشمم ديدم ، كور شوم اگر نديده باشم ! و قلبم آن را به خاطر سپرد، خداوند مهرش بزند اگر گواهى ندهد! و زبانم لال شود اگر از رسول خدا(ص ) نشنيده باشم كه ايشان به على بن ابى طالب (ع ) فرمود:
🌼يا على ! هر كس روز قيامت در پيشگاه خداوند حاضر شود و ولايت تو را انكار كند، در صف مشركان و بت پرستان قرار مى گيرد.
در اين حال ، حسن بصرى گفت :
- الله اكبر! شهادت مى دهم كه حقا على بن ابى طالب (ع ) سرور من و سرور همه مؤ منان است .
🌼هنگامى كه از منزل امّسلمه بيرون آمديم ، انس بن مالك به او گفت :
- چرا تكبير گفتى ؟
حسن بصرى حديث امّسلم را نقل كرد سپس گفت :
🌼من از عظمت مقام على (ع ) تعجب كردم و تكبير گفتم . در اين وقت انس بن مالك خادم پيغمبر(ص ) خدا اظهار داشت :
- اين حديث را رسول خدا(ص ) سه يا چهار بار فرموده است .
✾📚 @Dastan 📚✾
➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن
هــر چه ڪُنی به خــود ڪُنی!
بهــشت و دوزخ در این جـهان در
دسـتانخود ماست نیڪی پاسـخِ
نیڪی و بدی ســـــزای بدی است
#نتیــجه زندگی ما حاصل اعمالِ
ماست.
وقــتی مـن ڪارِ خـوبی میڪنـم
احــــساس خوبی دارم وقتی من
ڪارِ بدی میڪنم عـذاب وجـدان
دارم این دیـــن من است...!
📒 ســوره اســـراء آیه ۷
🌹🌹منبرهای عالی 🌹🌹
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃🍃
✾📚 @Dastan 📚✾
📍کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد، احمق نیست،
👈منظم و محترم است.
📍کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم، احمق نیست،
👈کریم و جوانمرد است.
📍کسی که از معایب و کاستی های دیگران،میگذرد و بدی ها را نادیده میگیرد، احمق نیست،
👈شریف است.
📍كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتی ديگران با تواضع و محترمانه صحبت میكند و مانند آنها توهين و بد دهنی نمیكند، احمق نيست،
👈مودب و باشخصيت است.
📍کسی که به حرف های پشت سرش زده میشود اهمیت نمیدهد، بی خبر نیست،
👈صبور و با گذشت است.
" انسان بودن هزينه سنگينی دارد "
✾📚 @Dastan 📚✾
🍃🍂امام صادق (ع) به همراه بعضی از اصحاب و دوستان خود، برای انجام مناسک حجّ خانه خدا، به سوی مکه معظّمه حرکت کردند.
🍃در مسیر راه، جهت استراحت در محلّی فرود آمدند، آن گاه حضرت به بعضی از افراد حاضر فرمود: چرا شما ما را #سبک و بی ارزش می کنید؟
🍃یکی از افراد از جا برخاست و گفت: یاابن رسول اللّه! به خداوند پناه می بریم از این که خواسته باشیم به شما بی اعتنائی و توهینی کرده و یا دستورات شما را عمل نکرده باشیم.
🍂حضرت صادق (ع) فرمود: چرا، تو خودت یکی از آن اشخاص هستی
✨آن شخص گفت: پناه به خدا، من هیچ جسارت و #توهینی نکرده ام.
👈حضرت فرمود: وای بر حالت، در بین راه که می آمدی در نزدیکی جُحفه، تو با آن شخصی که می گفت: مرا سوار کنید و با خود ببرید، چه کردی؟
🔆و سپس حضرت افزود: سوگند به خدا، تو برای خود #کسر_شأن دانستی، و حتّی سر خود را بالا نکردی؛ و او را #سبک_شمردی و با حالت بی اعتنائی از کنار او رد شدی! و سپس حضرت در ادامه فرمایش خود افزود: هرکس به یک فرد مؤ من #بی_اعتنائی و بی حرمتی کند، در حقیقت نسبت به ما بی اعتنائی کرده است؛ و #حرمت و حقّ خدا را ضایع کرده است.
🔹منبع: کافی، ج 8، ص 88 - وسائل الشّیعة: ج 12، ص 27
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆تپه توبره ها!
🍃متوكل عباسى مى كوشيد با اتكاء بر نيروى نظامى خويش مخالفانش را بترساند.
به همين جهت ، يك بار لشگر خود را - كه به نود هزار تن مى رسيددستور داد كه توبره اسب خويشش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراى وسيعى ، آنها را روى هم بريزند.
🍃سربازان به فرمان متوكل عمل كردند و از خاك هاى ريخته شده ، تپه بزرگ به وجود آمد، كه آنرا تپه توبره ها ناميدند. متوكل بر بالاى تپه رفت و امام هادى عليه السلام را به نزد خود فراخواند و گفت : ((شما را خواستم تا لشگر مرا تماشا كنى ! به علاوه ، او دستور داده بود همه ، لباس هاى جنگ بپوشند و سلاح بر گيرند و با بهترين آرايش و كاملترين سپاه از كنار تپه عبور كنند.
🍃منظورش ترسانيدن كسانى بود كه احتمال مى داد بر او بشورند و در اين ميان بيشتر از امام هادى عليه السلام نگران بود كه مبادا به پيروانش فرمان نهضت عليه متوكل را بدهد
حضرت هادى عليه السلام به متوكل فرمود:
- آيا مى خواهى من هم سپاه خود را به تو نشان دهم ؟
متوكل پاسخ داد:
- آرى !
🍃امام دعايى كرد! ناگهان ميان زمين و آسمان از مشرق تا مغرب از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از مشاهده اين منظره غش كرد! وقتى كه بهوش آمد، امام هادى عليه السلام به او فرمود:
🍃- ما در كارهاى دنيا با شما مسابقه نداريم ما به كارهاى آخرت (امور معنوى ) مشغوليم ، آنچه درباره ما فكر مى كنى درست نيست .
✾📚 @Dastan 📚✾
📢 میدان دینداری، بازار میوه فروشی نیست که سوا کنی! اگر نماز میخوانی، خمس و زکات مال و جانت را هم باید بپردازی!
📚 سوره #بقره
🕋 أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتابِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَما جَزاءُ مَنْ يَفْعَلُ ذلِكَ مِنْكُمْ إِلَّا خِزْيٌ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ يُرَدُّونَ إِلى أَشَدِّ الْعَذابِ وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ «85»
⚡️ترجمه:
چرا به برخی از احکام ایمان آورده و به بعضی کافر میشوید؟ پس جزای چنین مردم بدکردار چیست به جز ذلّت و خواری در زندگانی این جهان و بازگشتن به سختترین عذاب در روز قیامت؟ و خدا غافل از کردار شما نیست.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ابوراجح حلى و امام زمان (عج )
🌾ابوراحج از شيعيان مخلص شهر حله ، سرپرست يكى از حمام هاى عمومى آن شهر بود، بدين جهت ، بسيارى از مردم او را مى شناختند.
🌾در آن زمان ، فرماندار حله شخصى ناصبى به نام مرجان صغير بود. به او گزارش دادند كه ابوراجح حلى از بعضى اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگويى مى كند. فرماندار دستور داد او را آوردند.
🌾آن قدر زدند كه تمام بدنش مجروح گشت و دندان هاى پيشين ريخت ! همچنين زبانش را بيرون آوردند و با جوالدوز سوراخ كردند و بينى اش را نيز بريدند و او را با وضع بسيار دلخراشى به عده اى از اوباش سپردند. آنها ريسمان بر گردن او كرده و در كوچه و خيابان هاى شهر حله مى گرداندند! و مردم هم از هر طرف هجوم آورده او را مى زدند. به طورى كه تمام بدنش مجروح شد، و به قدرى از بدنش خون رفت و كه ديگر نمى توانست حركت كند و روى زمين افتاد، نزديك بود جان تسليم كند.
جريان را به فرماندار اطلاع دادند. وى تصميم گرفت او را بكشد، ولى جمعى از حاضران گفتند:
🌾- او پيرمرد فرتوتى است و به اندازه كافى مجازات شده و خواه ناخواه به زودى مى ميرد، شما از كشتن او صرف نظر كنيد و خون او را به گردن نگيريد!
🌾به خاطر اصرار زياد مردم - در حالى كه صورت و زبان ابوراجح به سختى ورم كرده بود - فرماندار او را آزار كرد. خويشان او آمدند و نيمه جان وى را به خانه بردند و كسى شك نداشت كه او خواهد مرد.
🌾اما فرداى همان روز، مردم با كمال تعجب ديدند كه او ايستاده نماز مى خواند و از هر لحاظ سالم است و دندان هايش در جاى خود قرار گرفته ، و زخم هاى بدنش خوب شده و هيچ گونه اثرى از آن همه زخم نيست ! و با تعجب از او پرسيدند:
🌾- چطور شد كه اين گونه نجات يافتى و گويى اصلا تو را كتك نزدند؟!
ابوراجح گفت :
🌾- من وقتى كه در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا و تقاضاى كمك از مولايم حضرت ولى عصر(عج ) نمايم ؛ لذا تنها در قلبم متوسل به آن حضرت شدم و از آن حضرت درخواست عنايت كردم .
🌾وقتى كه شب كاملا تاريك شد، ناگاه ! خانه ام نورانى گشت ! در همان لحظه ، چشمم به جمال مولايم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شريفش را بر صورتم كشيد و فرمود:
🌾- برخيز و براى تاءمين معاش خانواده ات بيرون برو و كار كن ! خداوند تو را شفا داد!
اكنون مى بينيد كه سلامتى كامل خود را باز يافته ام .
🌾خبر سلامتى و دگرگونى شگفت انگيز حال او - از پيرمردى ضعيف و لاغر به فردى سالم و قوى - همه جا پيچيد و همگان فهميدند.
🌾فرماندار حله به ماءمورينش دستور داد ابوراجح را نزد وى حاضر كنند. ناگاه ! فرماندار مشاهده نمود، قيافه ابوراجح عوض شده و كوچكترين اثرى از آنهمه زخم ها در صورت و بدنش ديده نمى شود! ابوراجح ديروز با ابوراجح امروز قابل مقايسه نيست !
🌾رعب و وحشتى تكان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آن چنان تحت تاءثير قرار گرفت كه از آن پس ، رفتارش با مردم حله (كه اكثرا شيعه بودند) عوض شد. او قبل از اين جريان ، وقتى كه در حله به جايگاه معروف به ((مقام امام (عج ))) مى آمد، به طور مسخره آميزى پشت به قبله مى نشست تا به آن مكان شريف توهين كرده باش ؛ ولى بعد از اين جريان ، به آن مكان مقدس مى آمد و با دو زانوى ادب ، در آنجا رو به قبله مى نشست و به مردم حله احترام مى گذاشت . لغزش هاى ايشان را ناديده مى گرفت و به نيكوكاران نيكى مى كرد. ولى اين كارها سودى به حال او نبخشيد، پس از مدت كوتاهى درگذشت .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆حكايت: كريمتر از حاتم طايى
🔅از حاتم طايى پرسيدند: آيا از خود كريمتر ديدهاى؟
🔅گفت: آرى، روزى در باديه مىرفتم، به خيمهاى رسيدم. پيرزنى در آن بودو بزى در پس خيمه بسته بودند. وقتى به آنجا رسيدم، زال پيش من دويد ومرا خدمت كرد و عنان شتر مرا گرفت تا فرود آمدم.
🔅بعد از چند لحظهاى پسر او هم آمد و با بشاشتى هر چه تمامتر از حالمن سؤال كرد.
🔅زن به پسرش گفت: برخيز و به مصالح مهمان قيام نماى و وسايل پذيرايىرا آماده كن و آن بز را ذبح و طعام درست كن. پسر گفت: اول بروم از صحراهيزم بياورم؟
🔅زن گفت: تا تو به صحرا بروى و هيزم آورى، دير مىشود. مهمان راگرسنه داشتن از مروت دور بود!
🔅پس دو نيزه داشت. هر دو را شكست و آن بز راكباب كرد و نزد من آورد.
چون تفحص از حال آنان كردم، جز آن بز چيز ديگرى نداشتند و آن راايثار من كردند.
🔅از زن پرسيدم: مىدانى من كيستم؟
زن گفت: نه، نمىدانم شما چه كسى هستيد.
🔅گفتم: من حاتمم. بايد به قبيله ما بيايى. در حق شما تكليفى واجب دارم وبايد حق اين ضيافت را بگزارم.
🔅زن گفت: ما جزا بر مهمانى نستانيم و نان به بها نفروشيم. و از من هيچقبول نكردند و من دانستم كه ايشان از من كريمترند.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
#گستاخ بودن آسان است.
به تلاش نیازی ندارد و نشانه #ضعف و #ناامنی است.
#مهربانی بیانگر تأدیب نفس و
#عزت_نفسی عظیم است.
مهربان بودن در هنگام برخورد با افراد گستاخ آسان نیست.
#مهربانی خصیصه کسی است که کارهای #فکری_مثبت زیادی انجام داده و به بینش عمیقی از خود فهمی و #عقل دست یافته است.
💐مهربانی نشانه #قدرت است نه ضعف.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#كيد_منافقين....!!
🌷ساعت دو بعداز ظهر در آن گرما و تشنگی و حاد شدن نبرد در تعقیب و گریز، عده ما حدوداً به هفتاد نفر رسید که در محاصره گازانبری گرفتار شدیم. به زمین صاف نگاه کردیم جایی که میبایست برویم، تانک های عراقی را میدیدیم. چند نفری از جمله غلامحسین برومند به آن سو گریختند ولی در زیر آتش خصم زمینگیر شدند.
🌷....در همین بین چند تن از منافقین بچه ها را با خنده به طرفشان میخواندند و اینگونه وانمود میکردند که بچه های خودیاند ولی کیدشان برملا شد و نصیبشان آخرین گلوله آر.پی.چی یکی از رزمندگان بود.
🌷دیگر مهمات به انتها رسید و در تحیر چه کنم؟! چه کنم؟! بودیم که یکی از بچه ها به طرف من آمد و گفت: یک نارنجک دارم، میخواهم خودم را بکشم چون تحمل اسارت را ندارم. نارنجک را از دستش گرفتم و بلند فریاد زدم: اگر شهادت مقدرمان نشد، اسارت هم یکی از عوارض جنگ است که مفری از آن نیست رضاییم به رضای خدا.
🌷....هنوز سخنم تمام نشده بود از روی خاکریزها، عراقی ها سلاحهایشان را به سوی مان نشانه گرفتند. بدین سان فصل نوینی در زندگیمان گشوده شد که اسارت نام داشت.
#راوی: آزاده سرافراز علی نائیجی
✾📚 @Dastan 📚✾
لطاف خفیه اهل بیت علیهم السلام
✍عبداللّه بن ابراهیم غفاری:تنگ دست بودم و روزگارم به سختی میگذشت. یکی از #طلبکارهایم برای گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریاء حرکت کردم تا #امام_رضا_علیه_السلام را ببینم. می خواستم خواهش کنم که #وساطت کنند از او بخواهد که مدتی صبر کند.
زمانی که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهای بخورم. بعد از غذا، از هر دری سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلاً به چه منظوری به صریاء آمده بودم. مدّتی که گذشت، حضرت رضا علیه السلام، اشاره کردند که گوشه سجادهای را که در کنارم بود، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهای هم کنار پولها قرار داشت.
یک روی آن نوشته بود: «لا اله الاّ اللّه ، محمد رسول اللّه ، علی ولی اللّه ». و در طرف دیگر آن هم این جملات را خواندم: «ما تو را فراموش نکرده ایم. با این پول #قرضت را بپرداز! بقیّه اش هم #خرجی خانوادهات است».
📚 المناقب، ج4، ص337
✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 #پندانه
✍ روزگار چه خوب چه بد میگذره
🔹به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛ دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
🔸نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه، نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
🔹روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
🔸دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو. روزی که با توست، مغرور نشو و روزی که علیه توست، ناامید نشو.
🔹هر دو میگذرن.
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ملاقات با امام زمان (عج )
✨علامه مجلسى (ره ) از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفت :
🌕در زمان ما شخص صالح و مؤ منى به نام امير اسحق استر آبادى (ره ) بود كه چهل بار پياده به مكه رفته بود، و بين مردم مشهور شده بود كه او طى الارض دارد - يعنى چندين فرسخ را در يك لحظه طى مى كرده - در يكى از سال ها او به اصفهان آمد. من باخبر شدم و به ديدارش رفتم . پس از احوالپرسى از وى پرسيدم :
- آيا شما طى الارض داريد؟ در بين ما چنين شهرت يافته است ؟
در جواب گفت :
🌕در يكى از سالها با كاروان حج به زيارت خانه خدا مى رفتم به محلى رسيديم ، كه آنجا با مكه هفت يا نه منزل (بيش از پنجاه فرسخ ) راه بود. من به علتى از كاروان عقب مانده و كم كم به طور كلى از آن جدا شدم . و جاده اصلى را گم كرده حيران و سرگردان بودم .
تشنگى چنان بر من غالب شد كه از زندگى ماءيوس گشتم . چند بار فرياد زدم :
- يا اباصالح ! يا اباصالح ! (امام زمان )! ما را به جاده هدايت فرما!
🌕ناگاه شبحى از دور ديدم و به فكر فرو رفتم ! پس از مدت كوتاهى آن شبح در كنارم حاضر شد. ديدم جوانى گندم گون و زيبا است كه لباس تميزى به تن كرده و سيماى بزرگان را دارد. بر شترى سوار بود و ظرف آبى همراه خود داشت . به او سلام كردم ، جواب سلام مرا داد و پرسيد:
🌕- تشنه هستى ؟
- آرى !
ظرف آب را به من داد و از آن آب نوشيدم . سپس گفت :
🌕- مى خواهى به كاروان برسى ؟
مرا بر پشت سر خود سوار شتر كرد و به جانب مكه حركت كرديم . عادت من اين بود كه هر روز دعاى حرز يمانى را مى خواندم . مشغول خواندن آن دعا شدم . در بعضى از جمله ها آن شخص ايراد مى گرفت و مى گفت :
🌕چنين بخوان !
چيزى نگذشت كه از من پرسيد:
- اينجا را مى شناسى ؟
نگاه كردم ، ديدم در مكه هستم .
امر كردند:
- پياده شو!
🌕وقتى پياده شدم ، او بازگشت و از نظرم ناپديد شد. در اين وقت فهميدم كه او حضرت قائم (عج ) بوده است .
از فراق او و از اينكه او را نشناختم متاءسف شدم . بعد از گذشت هفت روز، كاروان ما به مكه رسيد.
🌕افراد كاروان ، چون از زنده ماندن من ماءيوس شده بودند، يكباره مرا در مكه ديدند و از اين رو، بين مردم مشهور شدم كه من ((طى الارض )) دارم .
علامه مجلسى (ره ) در پايان اظهار مى كند كه
🌕پدرم گفت :
دعاى حرز يمانى را نزد وى خواندم و آن را تصحيح كردم ، شكر خدا كه او به من اجازه نقل و تصحيح آن را داد.
✾📚 @Dastan 📚✾
🌿🌺﷽🌿🌺
🌟اهل آرامش که شدی،
💖شاد کردن دیگران بیشتر از
شاد بودن خودت به دلت می چسبد،
🌺و از این کار حال خوشی پیدا می کنی!
از درون به خود می بالی!
✨ارزشمندتر از همیشه ات می شوی!
🌟به این نقطه که برسی آرامش وجودت را فرا می گیرد،
❤️آرامشگر می شوی!❤️
👌نه به راحتی می رنجی
💕و نه به آسانی می رنجانی!
💚آرامش سهم دل هایی ست که نگاه شان سمت خداست ...
💞💞💞شبتون خدایییی💞💞💞
✾📚 @Dastan 📚✾