eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
69.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆متوکّل ♨️از بدترین خلفای بنی عبّاس، متوکّل بود که در ایذاء نسبت به امام هادی علیه‌السلام و سادات و شیعیان و قبر امام حسین علیه‌السلام و زوّار قبرش کمال ستم را روا داشت. ♨️فرماندار مدینه به نام «عبدالله بن محمّد» به دستور متوکّل آن‌قدر امام هادی علیه‌السلام را اذیّت و اهانت کرد تا حضرت مجبور شدند نامه‌ای به متوکّل بنویسند. ♨️بعد از مدتی متوکّل به زور امام را از مدینه به سامرا انتقال داد و سپس مشغول به آزار حضرت شد. شبی متوکّل، سعید، دربان خود را طلبید و گفت: نصف شب نردبان بگذارید وارد خانه امام شوید و تفتیش کنید اگر اسلحه و اموالی دارد بگیرید. ♨️بر اثر سعایت، متوکّل جماعتی از ترکان را فرستاد تا به خانه امام هجوم بیاورند و هر چه یافتند، بگیرند و امام را به مجلسش بیاورند. وقتی امام را به مجلس متوکّل آوردند، متوکّل مشغول شراب خوردن بود و به حضرت شراب تعارف کرد و بعد گفت: برایم شعر بخوان… و بار دیگر حضرت را حاضر به مجلس خود کرده و دستور داد «چهار نفر غلام خَزَر جِلفی» (غلامان خَزَر مردمی نفهم و دارای چشمان ریز و کوچک بودند) بر امام شمشیر زنند؛ امّا امام با قدرت امامت و معجزه این بلیّه را از خود دفع کردند. ♨️در سال 237 متوکّل امر کرد قبر امام حسین علیه‌السلام را خراب کنند و خانه‌های اطراف قبر را از بین ببرند و زراعت کنند و منع کرد و گفت: هر کسی به زیارت امام حسین علیه‌السلام بیاید، دست و یا پای او را ببرند! ♨️متوکّل «عمر بن فرج» را فرماندار مکّه و مدینه کرد و او به دستور متوکّل، مردم را از احسان به سادات منع می‌کرد؛ به حدّی که مردم از ترس جان، کمک به سادات نمی‌کردند؛ و چنان کار اولاد امیرالمؤمنین سخت شد که زن‌های علویه تمام لباس‌هایشان کهنه و پاره شده بود و یک لباس سالم نداشتند که نماز در آن بخوانند مگر یک پیراهن کهنه برایشان باقی مانده بود که هرگاه می‌خواستند نماز بخوانند، به نوبت آن پیراهن را می‌پوشیدند، بعد از نماز از تن درمی‌آوردند و دیگری برای نماز می‌پوشید و به چرخ ریسی مشغول بودند. ♨️آن‌قدر این سختی و اذیّت ادامه داشت تا «منتصر» به دوستی امیرالمؤمنین، پدر خود، متوکّل را با شمشیر به قتل رساند. 📚(منتهی الآمال، ج 2، ص 384-378) ✨✨✨پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای مسلمان روا نیست، به برادر مؤمن نوعی نگاه کند که موجب اذیت او شود.» (جامع السعادات، ج 2، ص 215) ✾📚 @Dastan 📚✾
💎شاید در بهشت بشناسمت! ✍این جمله سرفصل یک داستان بسیار زیبا و پندآموز است که در یک برنامه‌ی تلوزیونی مطرح شد. مجری یک برنامه‌ی تلوزیونی که مهمان او فرد ثروتمندی بود، این سوال را از او پرسید: مهم‌ترین چیزی که شما را خوشبخت کرد چه بود؟ فرد ثروتمند چنین پاسخ داد: چهار مرحله را طی کردم تا طعم حقیقی خوشبختی را چشیدم. در مرحله‌ی اول گمان می‌کردم خوشبختی در جمع‌آوری ثروت و کالاست، اما این چنین نبود. در مرحله‌ی دوم چنین به گمانم می‌رسید که خوشبختی در جمع‌آوری چیزهای کمیاب و ارزشمند است، ولی تاثیرش موقت بود. در مرحله‌ی سوم با خود فکر کردم که خوشبختی در به دست آوردن پروژه‌های بزرگ مانند خرید یک مکان تفریحی و غیره است، اما باز هم آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. در مرحله‌ی چهارم اما یکی از دوستانم پیشنهادی به من داد. پیشنهاد این بود که برای جمعی از کودکان معلول صندلی‌های مخصوص خریده شود، و من هم بی‌درنگ این پیشنهاد را قبول کردم. اما دوستم اصرار کرد با او به جمع کودکان رفته و این هدیه را خود تقدیم آنان کنم. وقتی به جمعشان رفتم و هدیه‌ها را به آنان تحویل دادم، خوشحالی که در صورت آنها نهفته بود واقعا دیدن داشت! کودکان نشسته بر صندلی خود به شادی و بازی پرداخته و خنده بر لب‌هایشان نقش بسته بود. اما آن چیزی که طعم حقیقی خوشبختی را با آن حس کردم چیز دیگری بود! هنگامی که قصد رفتن داشتم، یکی از آن کودکان آمد و پایم را گرفت! سعی کردم پای خود را با مهربانی از دستانش جدا کنم اما او درحالی که با چشمانش به صورتم خیره شده بود این اجازه را به من نمی‌داد! خَم شدم و خیلی آرام از او پرسیدم: آیا قبل از رفتن درخواستی از من داری؟ این جوابش همان چیزی بود که معنای حقیقی خوشبختی را با آن فهمیدم... او گفت: می‌خواهم چهره‌ات را دقیق به یاد داشته باشم تا در لحظه‌ی ملاقات در بهشت، شما را بشناسم. در آن هنگام جلوی پروردگار جهانیان دوباره از شما تشکر کنم! ✾📚 @Dastan 📚✾
‍ زيبا ترين آرايش برای لبان شما"راستگويی" زيباترين آرايش براى چشمان شما شرم وحیا" زيباترين آرايش براى دستان شما"بخشش" زيباترين آرايش برای قلب شما پاکی"دعا" ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 !! 🌷درگیری تو محور عملیات عین‌خوش شدید شد. نشسته بودیم پشت خاکریز، آماده. بهمان مأموریت داده بودند پاتک زرهی دشمن را دفع کنیم. بی‌ترمزها چند قدم آن طرف‌تر روی کپه خاکی ایستاده بودند. نگاه می‌کردند به استحکامات دشمن. یکی‌شان با دست جایی را نشان داد و تو گوش دیگری چیزی گفت. ملاقلی آمد طرفمان: «شما بی‌ترمزها! آن بالا چه کار می‌کنید؟» قبل از تمام شدن حرف فرمانده، پریدند پایین. تو تمام منطقه این دو تا معروف شده بودند به «بی‌ترمز». چهارده، پانزده سالی بیشتر نداشتند. 🌷عراقی‌ها پاتک نمی‌زدند. منتظر بودیم. نگاه کردم به بی‌ترمزها. آر.پی.جی را گذاشته بودند زمین و حرف می‌زدند. لبخند زدم. از وقتی آمدم گردان مالک اشتر (یا به قول بچه‌ها، گردان ضربت) با این دو بسیجی آشنا شدم. فرمانده بهشان سخت می‌گفت. همیشه می‌گفت: «اگر جلوی این دو تا را نگیرم، کار دست خودشان می‌دهند.» از شدت درگیری کاسته شده بود. از طرف سنگرهای عراقی گرد و خاک بلند شد. ماشینی می‌آمد طرفمان. یک بیل مکانیکی بود. داد زدم: «بچه‌ها. آر.پی.جی!» بی‌ترمزها نبودند. 🌷آر.پی.جی‌شان مانده بود روی زمین. فرمانده ایستاده بود پشت سرم: «کجا؟ بچه‌ها کجا رفته‌اند؟!» ناراحت بود. ماشین داشت نزدیک می‌شد. وقتی آمد جلوتر، یکی داد زد: «نزنید... نزنید، بی‌ترمزهان.» یکی‌شان پشت فرمان بود، آن یکی هم بالای ماشین، روی سقف. «بروید کنار! ما تصدیق پایه یک نداریم.» نگاه کردم به فرمانده خوشحالی تو چشم‌هاش موج می‌زد. یواش یواش اخم‌هاش رفت تو هم. از غیظ صورتش سرخ شد. مرا کنار زد، عصبانی رفت طرف بی‌ترمزها.... منبع: کتاب "آشیان" ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های (تلنگر آمیز) داستانی عجیب از یکی از یاران عج-استاد عالی ✾📚 @Dastan 📚✾
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻢ، ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ، ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ، ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ، ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ، ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ. ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
✨✨✨ 🔴 است ⚡️«حسن بن ابی العلاء» گوید: من به همراه بیست نفر به‌سوی مکه حرکت کردیم و در هر منزلی از برای آن‌ها گوسفندی می‌کشتم. چون وارد بر امام صادق علیه‌السلام شدم، حضرتش فرمود: ⚡️«وای بر توای حسن، آیا مؤمنین را ذلیل می‌کنی و آن‌ها را اذیت می‌نمایی؟» عرض کردم: پناه می‌برم به خدا از این موضوع، فرمود: «به من رسیده است که تو در هر منزلی گوسفندی از برای هم‌سفران خود می‌کشتی.» ⚡️عرض کردم: «آری ولکن به خدا قسم من برای خشنودی پروردگار این کار را می‌کردم.» حضرت فرمود: «آیا نمی‌بینی در آن‌ها کسانی هستند که دوست دارند دارای مال باشند و مانند تو آن‌ها نیز نیکویی کنند و حال آن‌که قدرت ندارند و بر آن‌ها گران می‌آید!» ⚡️عرض کردم: «توبه می‌کنم و دیگر این عمل را انجام نمی‌دهم.» حضرت فرمود: «حرمت مؤمن نزد خدا بزرگ‌تر است از هفت‌آسمان و هفت زمین و فرشتگان و کوه‌ها و آنچه در آن‌هاست.» 📚(نمونه معارف، ج 2، ص 453 -لئالی الاخبار، ص 135) ✨✨پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای مسلمان روا نیست، به برادر مؤمن نوعی نگاه کند که موجب اذیت او شود.» 📚(جامع السعادات، ج 2، ص 215) ✾📚 @Dastan 📚✾
بدان که خیالات تو تنها کاری که برای تو کرده اند، این است که تو را از سیر به دیار ملکوت یعنی از طیران و عروج باز داشته اند پس خیالات را برای حیوانات بگذار زیرا تو انسانی ✾📚 @Dastan 📚✾
❌خشم و خشونت، آثار ناگواری را به دنبال دارد، و ضررهای غیر قابل جبران را به فرد و جامعه تحمیل می‌نماید، و افراد جامعه را در بغض و دشمنی گرفتار می‌سازد، و مانع از اعتماد به یکدیگر می‌شود. با توجه به عوامل مختلف ایجاد خشم و نارضایتی که در جامعه و خانواده ها وجود دارد کنترل و غلبه نفس از اهمیت بالایی برخوردار است. 📌مراحل مهارت غلبه بر نفس ۱.خود را با افراد خوش اخلاق مقایسه کنیم. ۲. از دیگران بخواهیم که نظرشان را درباره خلق و خوی ما بگویند. ۳ تلاش کنیم مهارت کنترل خشم را کسب نمائیم. ۴.هنگام بروز هیجان خشم با روشهای مثل وضو گرفتن، تغیر حالت فیزیکی، نماز خواندن ، ترک کردن جلسه از بدتر شدن و خسارت بار شدن پیش گیری کنیم. 📚 کتاب جهاد با نفس ✾📚 @Dastan 📚✾
روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسول‌الله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد: 📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍ کار خیر زیبا 🔹برﮔﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: 🔸«ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ. ﻫﺮﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ.» 🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ ۸۰ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ‌ﺑﺮﺩ. ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ. 🔸ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ می‌دهد. 🔹ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ می‌ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ می‌کنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻳﺪ. 🔸ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ‌ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ. 🔹ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ می‌کرد، ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ‌ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤ‌ﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگ‌ترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. 🔸ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﻫﺴﺖ، ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺤﺒﺖ‌ﮐﺮﺩﻥ ﻫﺴﺖ. ﺑﻪ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ است ﺭﺣﻢ كنيد تا رحمت آسمان‌ها شامل حال همه شود. ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆اذیت به امام سجاد علیه‌السلام 🌾مردی شجاع در مدینه بود که همه را می‌خندانید و با مسخرگی رزق و معیشت خود را درمی‌آورد. 🌾جماعتی گفتند: خوب است امام سجاد را دعوت کنیم و قدری او را بخندانیم؛ شاید از گریه‌های زیاد، لحظه‌ای ساکت شود. 🌾جمع شدند و رفتند خدمت امام که در راه حضرت را دیدند که با دو نفر از غلامان می‌آمد. آن شخص عبای امام را از شانه‌اش جمع کرد و به شانه خود انداخت همراهان شروع به خنده کردند. 🌾امام علیه‌السلام فرمود: «این کیست؟» گفتند: «مردی است که مردم را می‌خنداند و از آن‌ها پول می‌گیرد.» 🌾فرمود: «به او بگویید، روز قیامت آنان که عمر خود را به بطالت گذرانیدند، زیان می‌برند.» بعد از این کلام آن شخص دست از اذیّت و حرکات ناشایست کشید و به راه راست هدایت یافت. 📚(درسی از اخلاق، ص 120 -امالی شیخ مفید رحمه الله علیه، ص 127) 🍃🍃پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «برای مسلمان روا نیست، به برادر مؤمن نوعی نگاه کند که موجب اذیت او شود.» 📚(جامع السعادات، ج 2، ص 215) ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆علی علیه‌السلام بر جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم 🌼کفار قریش چون متوجه شدند که مردم مدینه با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عهد بستند که از تن و جان حضرتش محافظت کنند، بر کید و کینه آن‌ها نسبت به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم افزوده شد و با شورایی که انجام دادند، تصمیم گرفتند که: از هر قبیله مردی دلاور و با شمشیری برّنده، همگی شبی (اول ماه ربیع‌الاول) کمین کنند؛ چون پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به خواب رود، بر او وارد و سرش را از تن جدا کنند. 🌼خداوند پیامبرش را از این قضیه آگاه کرد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم امیرالمؤمنین را فرمود: «مشرکین امشب قصد دارند من را به قتل برسانند و خداوند امر به هجرت کرده؛ تو در جای من بخواب تا آن‌که ندانند من هجرت کرده‌ام، تو چه می‌گویی؟» 🌼عرض کرد: «یا نبی‌الله! آیا شما به سلامت خواهی ماند؟» فرمود: بلی، امیرالمؤمنین خندان شد و سجده‌ی شکر به جای آورد. بعد گفت: «شما به هر سو که خدا مأمور گردانیده است، بروید. جانم فدای تو باد و هر چه خواهی امر فرما که به جان قبول کنم و از خدا توفیق می‌طلبم.» 🌼پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم علی علیه‌السلام را در بغل گرفت و بسیار گریست و او را به خدا سپرد. 🌼جبرئیل دست پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم را گرفت و از خانه بیرون آورد و به غار ثور تشریف بردند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام در جای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم خوابید و رداء (روپوش، عبا) حضرتش را پوشید. کفّار خواستند شبانه هجوم بیاورند که ابو لهب یکی از آنان بود، گفت: شب اطفال و زنان خوابیده‌اند، بگذارید صبح شود، چون صبح شد، ریختند در خانه پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم، یک‌مرتبه علی علیه‌السلام از رختخواب مقابل ایشان برخاست و صدا زد. 🌼آن‌ها گفتند: یا علی علیه‌السلام محمّد صلی‌الله علیه و آله و سلّم کجاست؟ فرمود: شما او را به من سپرده بودید؟ 🌼خواستید او را بیرون کنید او خود بیرون رفت. پس دست از علی علیه‌السلام برداشته و به جستجوی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شتافتد. (پیامبر سه روز در غار ثور بود روز چهارم روانه مدینه شد و روز 12 ربیع‌الاول سال 13 بعثت وارد مدینه شد و مبدأ تاریخ مسلمانان از این هجرت شروع شد) و در حقیقت با این ایثار علی علیه‌السلام، جان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به‌سلامت ماند و خداوند این آیه را در شأن علی علیه‌السلام نازل کرد: 🌼«از مردم کسانی هستند نفس خویش را در راه خشنودی خدا می‌فروشند و خداوند به بندگانش مهربان است.» 📚سوره‌ی بقره، آیه‌ی 207 ✾📚 @Dastan 📚✾
غر زدن، یک بازی روانی برای خالی کردن انرژی منفی روی فرد دیگر است! پس به جای غر زدن دنبال پیدا کردن راه‌ حل باشید. در زندگی با افرادی مواجه میشوی که هیچ تلاشی نمی‌کنند، اما مدام در حال غر زدن‌ هستند وهمیشه شاکی‌اند. از افرادی که کلام آنها فقط بوی ناامیدی و یأس می‌دهد دور بمان. یک سوال مهم: اگر واقعا از وضعیت فعلی خود ناراضی هستی، پس چرا "هیچ" تلاشی برای تغییر آن نمی‌کنی؟ بیا با خودت صادق باش. شکایت از وضعیت زندگی یعنی شکرگزاری چندانی نسبت به داشته‌هایت نداری. من فردی را میشناسم که حاضر است در مقابل مبلغ قابل توجهی نابینایی‌اش رو با بینایی تو معاوضه کنه! اگر مخالف این معامله هستی یعنی هنوز با چشمهایت کار داری. پس سعی کن آدم فعال و مثبتی باشی. "باور کنید برای هر مشکلی راه‌حلی وجود دارد. راه‌حلی که هنوز به فکر ما نرسیده... ✾📚 @Dastan 📚✾
❤️ ✅ برخی بخاطر آن که نقاط ضعف خودشان برملا نشود، نقاط ضعف دیگران را به رخ می کشند.⭐️ ‍‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 ! 🌷رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده‌های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه‌ی اصفهان هم هر چند روز یک‌بار سر می‌زد بهش. بعد هم با هلی‌کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هر كس می‌فهمید من پدرش هستم، دست می‌انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می‌گفتم: چه می‌دونم والا! تا دو سال پیش که بسیجی بود، انگار حالاها فرمانده لشکر شده. 🌷تو جبهه همدیگر را می‌دیدیم. وقتی برمی‌گشتیم شهر، کمتر. همان‌جا هم دو_سه روز یک‌بار باید می‌رفتم می‌دیدمش. نمی‌دیدمش، روزم شب نمی‌شد. مجروح شده بود. نگرانش بودم. هم نگران هم دلتنگ. نرفتم تا خودش پیغام داد: بگید بیاد ببینمش. دلم تنگ شده. 🌷خودم هم مجروح بودم. با عصا رفتم بیمارستان. روی تخت دراز کشیده بود. آستین خالیش را نگاه می‌کردم. او حرف می‌زد، من توی این فکر بودم؛ فرمانده لشکر؟! بی‌دست؟! یک نگه می‌کرد به من، یک نگاه به دستش، می‌خندید. می‌پرسم: درد داری؟ می‌گوید: نه زیاد. _می‌خوای مسکن بهت بدم؟ _نه. می‌گم: هرطور راحتی. لجم گرفته. با خودم می‌گویم: این دیگه کیه؟ دستش قطع شده، صداش در نمی‌آد. 🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی : پدر گرامی شهید ✾📚 @Dastan 📚✾
🔅 ✍ با هزاران وسیله خدا روزی می‌رساند 🔹سلطانى بر سر سفره خود نشسته و غذا مى‌خورد. مرغى از هوا آمد و ميان سفره نشست و مرغ بريان‌كرده‌ای را كه جلوی سلطان گذارده بودند، برداشت و رفت. 🔸سلطان متغير شد، با اركان و لشكرش سوار شدند كه آن مرغ را صيد و شكار كنند. 🔹دنبال مرغ رفتند تا ميان صحرا رسيدند. يک مرتبه ديدند آن مرغ پشت كوهى رفت. 🔸سلطان با وزرا و لشكرش بالاى كوه رفتند و ديدند پشت كوه مردى را به چهار ميخ كشيدند و آن مرغ بر سر آن مرد نشسته و گوشت‌ها را با منقار و چنگال خود پاره مى‌كند و به دهان آن مرد مى‌گذارد تا وقتى كه سير شد. پس برخاست و رفت و منقارش را پر از آب كرد و آورد و در دهان آن مرد ريخت و پرواز كرد و رفت. 🔹سلطان با همراهانش بالاى سر آن مرد آمدند و دست‌وپايش را گشودند و از حالت او پرسيدند. 🔸مرد گفت: من مرد تاجرى بودم، جمعى از دزدان بر سر من ريختند و مال‌التجاره و اموال مرا بردند و مرا به اين حالت اينجا بستند. اين مرغ روزى دو مرتبه به همين حالت مى‌آيد، چيزى براى من مى‌آورد و مرا سير مى‌كند و مى‌رود. 🔹سلطان از شنیدن این وضع شروع به گریه کرد و گفت: در صورتی که خداوند ضامن روزی بندگان است و برای آن‌ها حتی در چنین موقعیتی می‌رساند، پس حاجت به این زحمت و تکلف سلطنت و تحمل آن همه گناه راجع به حقوق مردم و حرص بی‌جا داشتن برای چیست؟ 🔸ترک سلطنت كرد و رفت در گوشه‌اى مشغول عبادت شد تا از دنيا رفت. ‌‌‌‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾 🔆جنگ یَرموک (تبوک) در جنگ یرموک، هر روز عده‌ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود برمی‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان به‌جای می‌ماندند. «حذیفه عدوی» گوید: در یکی از روزها پسرعمویم با دیگر سربازان به میدان رفتند، ولی پس از پایان پیکار مراجعت نکردند. ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم. پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد. پسرعمویم به من اشاره کرد: برو اوّل به او آب بده. پسرعمویم را گذاردم و به بالین دوّمی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت. هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مُرده بود. آمدم نزد پسرعمویم دیدم او هم از دینا رفته است. داستان‌ها و پندها، ج 1، ص 173 -مستطرف، ج 1، ص 156 🍃🍃پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس چیزی را شدیداً بخواهد و خود را از آن خواهش نگه بدارد، گناهانش آمرزیده شود.» 📚جامع السعادات، ج 2، ص 118 ✾📚 @Dastan 📚✾
ریشه های قالی را تا می کنیم تا سالم بماند... ولی ریشه ی زندگی یکدیگر را با تبر نامهربانی قطع می کنیم.. و اسمش را می گذاریم برخورد منطقی!!!! دل می شکنیم و اسمش می شود فهم وشعور !!!! چشمی را اشکبار می کنیم و اسمش را می گذاریم حق !!!! غافل از اینکه اگر در تمام این موارد.. فقط کمی صبوری کنیم.. دیگر مجبور نیستیم عذرخواهی کنیم .. ریشه ی زندگی انسانها را دریابیم و چون ریشه های قالی محترم بشماریم .. گاهی متفاوت باش ... بخشش را ازخورشید بیاموز … که ترازوئی ندارد … سبک و سنگین نمی کند … جدا نمی سازد ... و فرقی نمی گذارد .... به همه از دم روشنایی می بخشد ... محبت را بی محاسبه پخش کن ... دروازه های قلبت رابه روی همه بگشا .... و باور داشته باش.. خدایی که در این نزدیکی ست، بهترینها را برایت رقم زده است. ✾📚 @Dastan 📚✾
هدایت شده از قاصدک
🔴 واگذاری زمین رایگان 😳 خانواده‌ها زودتر اقدام کنید❌👇 http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c http://eitaa.com/joinchat/3298492416Cc8880c401c همه‌ی اخبار در مورد مسکن اینجاست جانمونید👆
⚜ کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی ⚜ چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی ⚜ دادند دو گوش و یک زبانت زآغاز ⚜ یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی ✾📚 @Dastan 📚✾
🍁🍁✨🍁🍁✨🍁🍁 🔆حادثه‌ی مسجد مرو 🍂«ابومحمّد ازدی» گوید: هنگامی‌که مسجد مرو آتش گرفت، مسلمان‌ها گمان کردند که نصاری آن را آتش زدند و آن‌ها نیز منازل و خانه‌های مسیحیان را آتش زدند. 🍂چون سلطان آگاه شد دستور داد آن‌هایی را که در این عمل شرکت داشتند بگیرند و مجازات کنند. 🍂به این شکل که قرعه بنویسند به سه مجازات: کشته شدن و جدا شدن دست و تازیانه زدن عمل کنند. 🍂یکی از آن‌ها چون رقعه خود را باز کرد، حکم قتل درآمد و شروع به گریه نمود. جوانی که ناظر او بود و مجازاتش تازیانه بود و خوشحال به نظر می‌رسید، از وی سؤال کرد: «چرا گریه می‌کنی و اضطراب داری؟ 🍂 در راه دین این مسائل مشکل نیست!» گفت: «ما در راه دینمان خدمت کردیم و از مرگ هم ترس نداریم ولکن من مادری پیر دارم که تنها فرزندش من هستم و زندگانی او به من وابسته است؛ چون خبر کشته شدن من به وی برسد قالب تهی می‌کند و از بین می‌رود.» 🍂چون آن جوان این ماجرا را بشنید، بعد از کمی تأمّل گفت: «بدان من مادر ندارم و علاقه نیز به کسی ندارم، حکم کاغذت را به من بده و من نیز حکم تازیانه خود را به تو می‌دهم تا من کشته شوم و تو با خوردن تازیانه نزد مادرت بروی.» 🍂پس از عوض کردن حکم‌ها جوان کشته شد و آن مرد به‌سلامت نزد مادرش رفت. ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 آیت‌الله : اگر عمل نکردی و می‌خواهی همش بشنوی ، بشنوی و بشنوی ، کی عمل می‌کنی؟ !! بعد از اینکه پرده برداشته شد آن وقت می‌خواهی عمل بکنی ، پس باید بدانیم اگر را زیر پا گذاشتیم، نصیحتِ حالا و حالا را هم زیر پا می‌گذاریم و اگر زیر پا گذاشتیم، خاطرجمع باشیم، خبری نیست. 📚 به‌سوی محبوب ، ص۹۲ ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅 🔆از خلق به حق 🍃شیخ بهایی در کتاب کشکول گوید: حکایت شده است دو تن از عارفان دو کاروانسرا برای استراحت مسافران راه ساختند و خود نیز به خدمت در ایستادند. کسی از هدف آن دو پرسید. 🍃 اولی گفت: «دامی گسترده‌ام شاید که شکاری بگیرم.» 🍃دومی گفت: «من در پی صید شکار نبودم.» 👈شیخ بهایی گفت که اولی خواسته است از آفریدگان (خلق) به آفریدگار (حق) برسد و دومی خواسته است از آفریدگار (حق) به آفریدگان (خلق) برسد. 📚کشکول شیخ بهایی، ص 663 ✨✨پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «سه خصلت از صفت اولیاء خدا است: وثوق به خدا داشتن در هر چیزی و بی‌نیازی از هر چیزی به‌وسیله‌ی او و احتیاج به خدا در هر چیزی.» 📚بحار الانوار، ج 100، ص 20 -آثار الصادقین، ج 27، ص 489 ✾📚 @Dastan 📚✾
🌹🌹🌹🌹 من و نامیدی مبادا، مبادا من و ناامیدی ز فردا ،مبادا مبادا شکستن ، مبادا نشستن مبادا بیفتیم از پا، مبادا من وماو امثال ماها نمردیم تو تنهای تنهای تنها، مبادا فدای غم تو! غم و ماتم تو ! دلت بی قرار غم ما، مبادا کجا خانه داری؟ بگو خیمه ات کو؟ من اینجا ، تو بر خاک صحرا مبادا به جز جمکران تو هر صبح جمعه سرم گرم اینجا و آنجا مبادا شب و روز دارم به لب این دعا را بدون تو یک لحظه دنیا مبادا . . نفس ها بریده ، جهان روبه موت است اماما ! مسیحا ! بیا تا مبادا .. ‌ ✾📚 @Dastan 📚✾
💚 ماجرای بیعت خواص با امام زمان(عج) 👤 آیت الله طهرانی از علامه طباطبایی سوال می‌کند: راجع به حضرت قائم آل محمد حضرت حجه بن الحسن العسکری و کیفیت ظهورش، از مرحوم قاضی چیزی به خاطر دارید؟ 🌸 علامه فرمودند: در روایت است که چون حضرت قائم ظهور کنند، اول دعوت خود را از مکه آغاز می‌کنند. بدین طریق که بین « » و « » پشت به کعبه نموده و اعلان می‌فرمایند و از خواصّ آن حضرت سیصد و شصت نفر در حضور آن حضرت مجتمع می گردند. 🌼 مرحوم استاد ما قاضی می‌فرمود که: در این حال حضرت به آنها مطلبی می گویند که همه آنها در اقطار عالم متفرق و منتشر می‌گردند و چون همه آنها دارای طیّ الارض هستند، تمام عالم را تفحّص می‌کنند و می‌فهمند که غیر از آن حضرت کسی دارای مقام ولایت مطلقه الهیّه و مامور به ظهور و قیام و حاوی همه گنجینه‌های اسرار الهی و صاحب الامر نیست. در این حال همه به مکّه مراجعت می‌کنند و به آن حضرت تسلیم می‌شوند و بیعت می‌نمایند. 🌹 مرحوم قاضی می‌فرمود: من می‌دانم آن کلمه‌ای را که حضرت به آنها می‌فرماید و همه از دور آن حضرت متفرق می‌شوند چیست!! و من در روایت دیده‌ام که حضرت صادق(علیه السلام) می‌فرمایند: من آن کلمه را می‌دانم. 📚مهر تابان، ص 331 – 332. کتاب: اسوه عارفان – ص 108 ✾📚 @Dastan 📚✾