#داستان_آموزنده
🔆جريان مسموم نمودن پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) و عفو و گذشت او
سال هفتم هجرت بود، مسلمين به فرمان پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) براى فتح خيبر و دژهاى يهود عنود، بسيج شدند، سرانجام با كشته شدن مرحب )) قهرمان معروف يهود بدست امام على (علیه السلام )، قله هاى يهود فتح گرديد و به دست مسلمين افتاد.
خواهر مرحب تصميم گرفت رسول خدا (ص ) را با غذايى كه به او اهداء مى كند مسموم كند، او مقدارى گوشت و پاچه گوسفند را پخت و بريان نمود و سپس با زهر مسموم كرد و به عنوان هديه به حضرت رسول (ص ) برد و اهداء نمود.
رسول خدا (ص ) با همراهان از آن گوشت و پاچه گوسفند خوردند، ولى هنگام خوردن ، رسول خدا (ص ) متوجه شدند، به همراهان فرمودند: از خوردن غذا دست برداريد، سپس شخصى را به سوى آن زن يهودى فرستاد تا او را بياورد او رفت و آن زن را به حضور رسول خدا (ص ) آورد.
پيامبر (ص ) به آن زن فرمود: آيا تو اين گوشت گوسفند را با زهر مسموم نموده اى ؟
زن گفت : چه كسى تو را به اين راز خبر داد؟
پيامبر (ص ) فرمود: خود اين لقمه پاچه كه در دستم هست خبر داد.
زن گفت : آرى من آن را مسموم كردم .
پيامبر (ص ) فرمود: منظورت چه بود؟
زن گفت :با خود گفتم : اگر او پيامبر باشد،اين گوشت مسموم به او آسيب نمى رساند، و اگر پيامبر نباشد، ما از دستش راحت مى شويم )).
پيامبر (ص ) آن زن را نه تنها مجازات نكرد، بلكه او را با كمال بزرگوار بخشيد.
بعضى از اصحاب آنحضرت كه از آن گوشت خورده بودند مردند، رسول خدا (ص ) دستور داد كه از پشتش نزديك گردن ، خون بگيرند، تا آثار زهر با بيرون آمدن خون ، كاسته شود، ابوهند كه غلام آزاد شده طايفه بنى بياضه از مسلمين انصار بود از آنحضرت خون گرفت . ولى آثار زهر همچنان در بدن آنحضرت باقى ماند و گاهى آنحضرت را بيمار و بسترى مى كرد، سرانجام بر اثر آن بيمار شديد شد و از دنيا رفت .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
امروز ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد
گفت: بابا من عروس دارم من و میبری سالن
گفتم: اره دخترم میبرم
وقتی امدم از در پارکینگ بیرون تو ماشین نشستم تا دخترم بیاد دیدم یه اقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه ولی خیلی ناشیانه و اصلا معلومه بلد نیست خب من پاکبان کوچه رو میشناختم اقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود..
ولی نوع جارو كردن این كمى ناشيانه بود؛ تا حالا در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ رفتم دخترم و رساندم و برگشتم
دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه.
كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مُخم.
در ماشین رو باز كردم و صداش كردم «عزيز خوبى؟
يه لحظه تشريف بيار.
خيلى شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش خيلى شُسته رُفته جواب داد:
«سلام. در خدمتم مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفس هاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛ به ذهنم رسید که یه کم مهربان تر برخورد کنم.
"خسته نباشی گفتم بیا تو الاچیق یه قهوه بزنیم"
بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف اومد داخل و نشست.
اون يكى هدفون هم از گوشش در آورد؛ دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟».
گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه».
كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟»
گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى».
شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد!
« فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچی چيزى رو مى خونى؟».
با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه. »
از سرایدار ساختمان دو تا ابجوش گرفتم
دو تا علی کافه انداختم
رفتم سر میز متعجب تر پرسیدم که متوجه نميشم
اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟».
نگاه ش را يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: « من استاد هستم تو دانشگاه. »
قبل از اينكه بخام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم
و ادامه داد: « من پدرم پاكبان اين منطقه است. اقاى عزيزى.
در مورد شما و روانشاد پسرتونم هم براى ما خيلى تعريف كرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.
امشب تا دیدم شناختمون چون عکس تون رو با بابا دیده بودم.
جناب خمارلو من دكتراى اقتصاد دارم؛ و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره.
به پدرم هر چى ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه؛
ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم
هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.»
چند لحظه سكوت فضای بین ما رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل شده بود.
استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش.
بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد.
قدر باباتم بدون.
خيلى آدم درست و مهربونیه..
✍️ سپهرخمارلو
✾📚 @Dastan 📚✾
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸خدا میداند در دفتر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف جزو چه کسانی هستیم؟!
🍃 کسی که اعمال بندگان در هر هفته دو روز (روز دوشنبه و پنجشنبه) به او عرضه میشود؛ همین قدر میدانیم آنطوری که باید باشیم، نیستیم.
📚 کتاب حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف)، ص١١٣
مجموعه بیانات آیتالله بهجت پیرامون حضرت ولی عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
✾📚 @Dastan 📚✾
یادآوری:
هيچ چيزى در طبيعت وجود نداره
كه تمام سال رو شكوفا باشه!
درمورد خودت صبور باش...!(:🌿
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆نگهدارى نتائج اعمال نيك
جمعى در محضر رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) بودند، آنحضرت به آنها رو كرد و فرمود: كسى كه بگويد ((سبحان اللّه ، خداوند درختى در بهشت براى او مى كارد، و كسى كه بگويد: الحمدللّه خداوند درختى در بهشت براى او پديد مى آورد، و كسى كه بگويد لا اله اللّه ، خداوند بخاطر آن درختى در بهشت براى او ايجاد مى كند.
مردى از قريش گفت : بنابراين درختهاى ما در بهشت بسيار است ، زيرا ما اين ذكرها را مكرر مى گوئيم .
پيامبر (ص ) فرمود:
نعم و لكن اياكم ان ترسلوا عليها نيرانا فتحرقوها.
: آرى ، ولى بپرهيزيد از فرستادن آتش به سوى آن درختها كه موجب سوزاندن آنها شويد.
چرا كه خداوند در قرآن (آيه 33 سوره محمّد) مى فرمايد:
يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه الرسول و لا تبطلوا اعمالكم .
اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا و رسولش را اطاعت كنيد، و اعمال خود را باطل نسازيد.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆تاكتيك ابوطالب و على (علیه السلام ) براى حفظ پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم )
در آغاز بعثت ، مشركان همواره در صدد آزار پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) بودند، حتى تصميم گرفتند كه آنحضرت را به قتل برسانند ولى وجود بنى هاشم (قبيله پيامبر) مانع مى شد كه آنها آنحضرت را بكشند.
مثلا ابولهب عموى پيامبر (صل الله علیه وآله و سلم ) با اينكه مشرك بود، ولى حاضر نبود كه برادرزاده اش حضرت محمّد (ص ) را بكشند.
همسر ابولهب بنام امّ جميل به مشركان قول داد كه در فلان روز (مثلا روز يكشنبه ) شوهرم را در خانه مى نشانم و سر گرم مى كنم تا از بيرون خانه كاملا غافل بماند، آنگاه شما محمّد (ص ) را در غياب شوهرم بكشيد.
روز يكشنبه فرا رسيد، امّ جميل شوهرش را در خانه ، با نوشيدنيها و خوراكيها و قصه گوئيها سر گرم كرد، مشركان در بيرون در صدد اجراى طرح قتل پيامبر (ص ) برآمدند.
ابوطالب (كه در ظاهر در صف مشركان بود و در باطن ايمان داشت ، و بطور تاكتيكى رفتار مى كرد) از جريان اطلاع يافت ، فورى به پسرش على (ع ) (كه كودكى حدود 13 ساله بود) فرمود: به خانه عمويت ابولهب برو اگر در خانه بسته بود، در را بزن هر گاه باز كردند، وارد خانه شو و اگر باز نكردند در را بشكن و وارد خانه شو و نزد ابولهب برو و بگو پدرم گفت : ان امرءا عينه فى القوم فليس بذليل : كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم باشد، خوار نخواهد شد.
على (ع ) به سوى خانه ابولهب روانه شد، ديد در خانه بسته است ، در را زده كسى در را باز نكرد، در فشار داد و شكست و وارد خانه شد و نزد ابولهب رفت ، ابولهب تا على (ع ) را ديد گفت : برادزاده چه خبر؟
على (ع ) فرمود: پدرم گفت : كسى كه عمويش (مثل تو) رئيس قوم است خوار نخواهد شد.
ابولهب گفت : پدرت راست مى گويد، مگر چه شده ؟
على (ع ) فرمود: مى خواهند برادر زاده ات محمّد (ص ) را بكشند و تو غذا مى خورى و نوشابه مى نوشى ؟
احساسات ابولهب به جوش آمد و برخاست و شمشيرش را برداشت تا از خانه بيرون بيايد، امّ جميل ، سر راه او را گرفت ، ابولهب كه بسيار عصبانى بود، سيلى محكمى به صورت امّ جميل زد كه چشم او لوچ گرديد و تا آخر عمر لوچ بود آنگاه ابولهب از خانه بيرون آمد، وقتى كه مشركان او را شمشير بدست ديدند و آثار خشم در چهره اش مشاهده كردند، نزد او آمده ، گفتند: چه شده كه ناراحتى ؟
ابولهب گفت : شنيده ام شما تصميم گرفته ايد برادر زاده ام را بكشيد.
والات و العزى لقد هممت ان اسلم ثمّ تنظرون مااصنع ؟
: سوگند به دو بت لات و عزّى ، تصميم گرفته ايد قبول اسلام كنم ، سپس مشاهده خواهيد كرد كه با شما چگونه رفتار مى نمايم .
مشركان (ديدند اسلام آوردن ابولهب ، خيلى گران تمام مى شود) به دست و پاى او افتاده و عذر خواهى كردند، و سرانجام ابولهب آرام گرفت و از تصميم خود منصرف شد و به خانه اش بازگشت .
به اين ترتيب ، ابوطالب و على (ع ) احساسات ابولهب را براى حفظ رسول (ص ) تحريك نموند و نقشه مشركان را نقش بر آب نمودند.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆بزكوهى در دام هوس
يك بز كوهى (شبيه گوزن نر) براى پيدا كردن علف و غذا، روى قلّه هاى كوهها از اين سو به آن سو مى رفت ، بقدرى چابك و تيزهوش بود، كه براى نجات از چنگال صيّاد، از بالاى كوهها حركت مى كرد، و همچون پرنده سبك بال ، با تيزى و هوش خاصى از قله اى به قله ديگر مى پريد، و هر كس او را مى ديد، با خود مى گفت : چنين حيوان تيز هوش و تيز پروازى هرگز طعمه صيّاد نمى شود.
ناگاه از بالاى قله كوه ، چشمش بر بز كوهى ماده كه بر بالاى قله كوه ديگر مى چريد افتاد، مستى شهوت آنچنان چشمان او را خيره و كور كرد كه فاصله زياد بين دو كوه را، فاصله اندكى تصوّر كرد و با جهش بسيار تندى از بالاى قله بلند كوه ، به سوى بز كوهى ماده روانه شد، ولى با همين سرعت در ميان دره عميق و وحشتناك بين دو كوه سرنگون گرديد.
آرى او كه با چابكى و تيز هوشى ويژه اى از چنگ صيادان كهنه كار و تكاور به سادگى مى گريخت ، براثر سرمستى و غفلت ، آنچنان سر درگم شد كه دام اژدهاى نفس اماره او را به دره هولناكى واژگون نمود، و اين دام بقدرى نيرومند است كه حتى رستم پهلوان را در هم مى شكند، پس قهرمان حقيقى كسى است كه اسير اين دام نگردد چنانكه مولانا در مثنوى در پايان اين قصه گويد:
باشد اغلب صيد اين بز اين چنين
ورنه چالا كيست چست و خصم بين
رستم ار چه با سرو سبلت بود
دام پا گيرش يقين شهوت بود
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
✾📚 @Dastan 📚✾
✅ درگذشت سکینه دختر امام حسین علیه السلام
🔸 حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام، از زنان بزرگ اسلام و نواده ی امام علی ع در حدود سال ۴۲ هجری قمری در مدینه به دنیا آمد. او دارای صفات اخلاقی نیکو، و بخشش و کَرَم بود. وی بیان قوی داشت و در شعر و ادب مهارت داشت.
▫️ او همسر عبداللَّه بن حسن ع پسر عموی خود بود و مادر وی حضرت رباب س است. او با کاروان کربلا و خانواده از مدینه راهی کربلا شد و در ۱۹ سالگی پدر و بستگان را از دست داد و رنج اسارت کشید و یکی از راویان آن حادثه عظیم است. پس از واقعه عاشورا در مدینه رحل اقامت گزید و در ۵ ربیع الاول سال ۱۱۷ در ۷۵ سالگی وفات یافت.
#تقویم_تاریخ
#5ربیع_الاول
#سکینه_بنت_حسین
چندین شهید و جانباز در یک قاب
نشسته در وسط شهید داود عابدی
داود به عنایت شهدا خیلی اعتقاد داشت. در والفجر مقدماتی ترکش به چشم او اصابت کرد و چشمانش نابینا شد، اما مدتی بعد با چشمان سالم به جبهه آمد!!
می گفت از شهدا خواستم سلامتی را به چشمانم برگردانند تا بتوانم بار دیگر به جبهه بیایم.
قبل از عملیات بدر، پایش شکسته و در گچ بود. اما با پای سالم راهی عملیات شد.
پرسیدم داود چی شد؟ مگه پات توی گچ نبود؟
گفت از امام زمان عج و شهدا خواستم که سلامتی را به من بدهند تا به جبهه بیایم. خدا را شکر دعایم مستجاب شد.
داود دومین شهید خانواده عابدی بود
✾📚 @Dastan 📚✾
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میدانی بهشت کجاست ؟؟!
ڪلیپ بسیار زیبا و تاثیر گذار👌
گفت جبران میکنم
گفتم کدام را؟
عمر رفته را
روۍشکسته را؟
دل مرده اما تپیده را؟
حالا من هیچ
جواب این تارهاۍسفید مو را میدهی؟
نگاهۍبه سرم کرد و گفت
چه پیر شده ای
گفتم جبران میکنی!
گفت کدامش را...😔💔
✾📚 @Dastan 📚✾