eitaa logo
📚 داستان های آموزنده 📚
68.7هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
67 فایل
﷽ 🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥داستان عنایت امام رضا علیه السلام به حیدرقلی نابینا ✾📚 @Dastan 📚✾
زندگی را طوری بگذرون که انگار در حال خوردن هندوانه هستی...! از طعم شیرینش لذت ببر و قدردانی کن...! و به مزاحمت دانه های پخش شده در آن اهمیتی نده...! ✾📚 @Dastan 📚✾
🎈پوستر بادکنک آبی🎈 ضربات جبهه مقاومت بر پیکر فرسوده رژیم صهیونیستی کوبنده‌تر خواهد شد. ✾📚 @Dastan 📚✾
🔆قضاوتى عجيب در ميان بنى اسرائيل امام باقر (علیه السلام ) فرمود: در ميان بنى اسرائيل ثروتمندى عاقل زندگى مى كرد، او دو همسر داشت ، يكى از آنها پاكدامن بود، و از او داراى يك پسر شد و اين پسر شباهت به پدر داشت . ولى همسر ديگرش ، پاكدامن نبود و دو پسر داشت ، هنگامى كه پدر در بستر مرگ قرار گرفت به پسرانش چنين وصيت كرد: ثروت من مال يكى از شما است . وقتى كه او از دنيا رفت ، سه پسر او در تصاحب مال پدر، اختلاف كردند، پسر بزرگ گفت : آن يك نفر، من هستم . پسر ميانه گفت : او من هستم . پسر كوچك گفت : او من هستم . اين سه نفر نزاع خود را نزد قاضى بردند، قاضى گفت : من درباره شما نمى توانم قضاوت كنم ، شما را راهنمائى مى كنم برويد نزد سه برادر از دودمان بنى غنام ، از آنها بخواهيد تا نزاع شما را حل كنند. آنها نخست نزد يكى از آن سه برادر (از بنى غنام ) رفتند ديدند پير فرتوت است و سؤ ال خود را مطرح كردند، او گفت : نزد برادرم كه از نظر سنّ از من بزرگتر است برويد، آنها نزد او رفتند ديدند كه او پيرمرد است ولى فرتوت و افتاده نيست ، و سؤ ال خود را بازگو كردند، او گفت : برويد نزد فلان برادرم كه سنّ او از من بيشتر است ، آنها نزد برادر سوم آمدند ولى چهره او را جوانتر از دو برادر اول يافتند. نخست از برادر سوّم در مورد حال خود آن سه برادر بنى غنام پرسيدند كه چرا تو كه سنّت از همه بيشتر است ، جوانتر از دو برادر ديگر به نظر مى رسى ، ولى آنكه سنّش از همه كوچكتر است ، پيرتر به نظر مى رسد. او در پاسخ گفت : آنر برادرم را كه نخست ديديد، از ما كوچكتر است ولى زن بداخلاقى دارد، و او با زن سازش مى كند و صبر و تحمل مى نمايد از ترس آنكه به بلاى ديگرى كه قابل تحمل نيست گرفتار نگردد، از اين رو پير و شكسته شده است . اما برادر دوّم كه نزدش رفتيد از من كوچكتر است ولى همسرى دارد كه گاهى او را شاد مى كند و گاهى او را ناراحت مى كند، از اين رو در اين ميان مانده است و به نظر شما برادر وسطى جلوه مى كند، ولى من داراى همسر نيكى هستم كه هميشه مرا شاد مى كند از اين رو جوانتر از برادرانم به نظر مى رسم . اما راه حل در مورد وصيت پدرتان اين است كه : كنار قبر او برويد و قبرش را بشكافيد و استخوانهايش را بيرون آوريد و بسوزانيد و سپس نزد قاضى برويد تا قضاوت كند. آن سه برادر از نزد او بيرون آمدند، دو نفر از آنها (كه مادرشان پاكدامن نبود) بيل و كلنگ برداشتند و به طرف قبر پدر حركت كردند تا قبر را بشكافند... ولى پسر سوّم (كه مادرش پاكدامن بود) شمشير پدر را برداشت و كنار قبر آمد و به برادرانش گفت : من سهم خودم از اموال پدرم را به شما بخشيدم ، قبر پدرم را نشكافيد. در اين وقت آن سه برادر نزد قاضى رفته و جريان را گفتند. قاضى گفت : همين مقدار سعى شما براى قضاوت من كافى است ، اموال را به من بدهيد تا به صاحبش برسانم . سپس به برادر كوچك (كه راضى به نبش قبر پدر نشد) گفت : اموال را برگير كه صاحبش تو هستى ، اگر آن دو برادرت پسر پدرت بودند دلشان مانند تو، براى پدر مى سوخت و راضى به شكافتن قبر نمى شدند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆شهر بى عيب امام باقر (علیه السلام ) فرمود: يكى از شاهان بنى اسرائيل اعلام كرد: شهرى مى سازم كه هيچگونه عيبى نداشته باشد و هيچكس نتواند در آن عيبى بيابد (فرمان داد معمارها و بنّاها و كارگرها مشغول شدند و آن شهر با آخرين سيستم و با تمام امكانات ساخته شد) پس از آنكه ساختن شهر به پايان رسيد، مردم از آن شهر ديدن كردند و همه آنها به اتفاق نظر گفتند شهرى بى نظير و بى عيب است . در اين ميان مردى نزد شاه آمد و گفت : اگر به من امان بدهى ، و تاءمين جانى داشته باشم ، عيب اين شهر را به تو مى گويم . شاه گفت : به تو امان دادم . آن مرد گفت : لها عيبان : احدهما انّك تهلك عنها، والثّانى و انّها تخرب من بعدك . اين شهر دو عيب دارد: 1. صاحبش مى ميرد 2. اين شهر سرانجام بعد از تو خراب مى شود. شاه فكرى كرد و گفت : چه عيبى بالاتر از اين دو عيب ، سپس به آن مرد گفت : به نظر تو چه كنم ؟ آن مرد گفت : شهرى بساز كه باقى بماند و ويران نشود، و تو نيز در آن هميشه جوان باشى ، و پيرى به سراغت نيايد (و آن شهر بهشت است ). شاه جريان را به همسرش گفت ، همسرش فكرى كرد و گفت : در ميان همه افراد كشور، تنها همين مرد، راست گفته است . 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾
*ـ ↶📗🌱↷ * تازه که استخدام شدم حتی به اندازه کرایه تاکسیم پول نداشتم. شلوارم زانو انداخته بود،پیراهنم مندرس شده بود و پول نداشتم لباس بخرم،بدتر از همه اینکه گفته بودند سه ماه اول ازمایشیه و حقوق بهت نمیدیم. یه سری اتفاقات افتاد و تنخواه اداره رو موقتی سپردن به من، دقیقا توی اوج نیاز مالیم یادمه حسابم پر‌ پول اداره بود ولی گاهی از بی پولی مسیر۱۵کیلومتری اداره تا خونه رو پیاده برمیگشتم. تقریبا هر روز پول نهار نداشتم و توی اوج گشنگی غذاخوردن همکارام رو میدیدم، بابت لباسهای مندرسم هر روز خجالت زده بودم و نگاه‌های سنگین رو حس میکردم ولی بازم دست به پول اداره نزدم. راستشو بخوای منتظر معجزه نبودم، اتفاق خاصی هم برام نیفتاد، نه معجزه‌ای شد نه پاداش خاصی گرفتم، ولی حقیقتا به اون روزها که نگاه میکنم از خودم راضیم. به نظرم بزرگترین اتفاق زندگی هر آدم همین می‌تونه باشه، اینکه وقتی به پشت سرش نگاه کنه احساس حسرت و پشیمونی نداشته باشه. ✾📚 @Dastan 📚✾
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ♨️ جهانی خوشحال از موشک‌های ایرانی ✾📚 @Dastan 📚✾
📸 سید حسن برخیز وقت سخنرانیست ✾📚 @Dastan 📚✾
🌷 🌷 (۲ / ۱) ؟! 🌷....خاكريزی را برای دقيقه‌ای استراحت يافته بوديم. هنوز نفس‌نفس می‌زديم كه ديديم سه نفر سعی می‌كنند از ميان رگبار دشمن خودشان را به ما برسانند. شدت رگبار آن‌ها را زمين‌گير كرد. از خاكريز بيرون زدم كه خودم را به آن‌ها برسانم.... وقتی بالای سرشان رسيديم، يكی‌شان له‌له‌زنان گفت: آب .... آب .... بی‌رحم‌ها همه رو كشتن .... همه رو. ما آب نداشتيم. بعيد هم بود كه ته قمقمه بچه‌ها آب پيدا بشود. به كمك روزعلی هر سه نفر را تا پشت خاكريز كشانديم. خاكريز شده بود پناهگاه موقت ما. هرچند كه هر لحظه صدای تيراندازی نزديك‌تر می‌شد، به نظر می‌رسيد تانك‌ها نزديك شده ولی هنوز به جاده نرسيده باشند. از يكی‌شان سئوال كردم: شما از پيش حسين می‌آييد؟ بی‌رمق جواب داد: آره. ما رو فرستاد براش آر‌.پی.جی ببريم، ولی هرچه اومديم، كسی رو پيدا نكرديم. تو راه جسدهای مطهر بچه‌ها را ديديم، ولی از آدم زنده خبری نبود. 🌷حسين علم‌الهدی آن‌ها را روانه خاكريز ما كرده بود تا مقداری مهمات تهيه كنند اما دريغ از يك فشنگ. نفس‌نفس زدن‌شان مرا شرمنده می‌كرد. چند گلوله آر‌.پی.جی را كه هنوز همراه‌مان بود به طرفشان دراز كردم و يكی از آن‌ها آن را قاپيد و بی‌محابا آماده حركت شد. يكی از آن‌ها خاكريز را كه ترك كرد گلوله‌های دشمن او را نشانه رفتند. ....وقتی كه او با همان سرعتی كه می‌دويد به خود پيچيد و در خاك غلتيد هر دو در جا خشكمان زد، معلوم نبود كه تير از كدام سمت به او اصابت كرده، هيچ تانكی هم در اطراف ديده نمی‌شد. وقتی بالای سرش رسيدم، نفس‌های آخر را می‌كشيد. حداقل سه جای بدنش تير خورده بود. آر‌.پی.جی از دستش پرت شده بود و لبه‌ی آن در خاك فرو رفته بود. سرش را كمی بلند كرد و نگاهی با حسرت به آر‌.پی.جی انداخت ولی نتوانست سرش را كنترل كند. سرش را در دست گرفتم. 🌷....چشمش را باز كرد، نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: حسين منتظره. قبل از اين كه حرفش را تمام كند، تمام كرد. بدن لخت و آرام گرفته‌اش روی دستم ماند. سرش را آهسته بر زمين گذاشتم و بلند شدم. روزعلی پشت سرم ايستاده بود. با بغض گفت: اين دم آخری عجب نگاهی به آر‌.پی.جی می‌كرد. صدای تيراندازی هر لحظه شديدتر می‌شد. روزعلی گفت: بچه‌ها منتظرن. بريم. آر‌.پی.جی را تميز كردم. گفتم: تو برو، روزعلی! من بايد اين آر‌.پی.جی رو به حسين برسونم. رفتم بالای سر جسد تا صورتش را با اوركت پاره پاره‌اش بپوشانم. چهره‌ی آشنايش دوباره مرا به فكر فرو برد: خدايا، من او را كجا ديده‌ام؟ با سرعت شروع كردم به كاويدن جيب‌های اوركتش. چيزی بيشتر از اسماعيل نداشت. با نااميدی داشتم بلند می‌شدم كه چشمم به جيب پاره‌ی ديگرش افتاد. وقتی دست در آن بردم، حس كردم همان چيزی است كه دنبالش می‌گشتم. پيش از این‌که.... .... ✾📚 @Dastan 📚✾
✅آیت‌الله حائری شیرازی؛ ✍آن که خودش سیر خورده باشد، بوی سیر را نه از خود و نه از دیگران نمی‌شنود. گناه، بوی بدی دارد که خود گناهکار، آن بو را در نمی‌یابد؛ اما آنها که اهل گناه نیستند، کاملا بوی نامطبوع آن را استشمام می کند ✾📚 @Dastan 📚✾