🌺شهیدی که سر بی تنش ذکر یاحسین گفت...😔
🚩 داستان شهادت برای ما تکراری اما جذاب است و زیباتر از آن داستانی به بلندای تاریخ است، داستانی که همه ی ما شنیده ایم، داستان سری که بر نیزه ها قرآن خواند و حالا تاریخ تکرار شده است… سربازان خمینی در شور دلدادگی قتیل العبرات به دنبال شهادتی همچون امام حسین (ع) هستند. شهید علی اکبر دهقان از رزمندگان دفاع مقدس بود بود که عشق به امام حسین علیه السلام کار او را بدانجا رساند که آرزویش شهادتی همچون مولایش سیدالشهدا بود. حجه الاسلام صادقی سرایانی، از راویان دفاع مقدس نقل می کند که وقتی شهید دهقان و عده ای از برادران رزمنده در جاده بصره-شلمچه در حال حرکت بودند، در پی انفجار های پیاپی دشمن، شهید علی اکبر دهقان از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت، در همان لحظه همرزمانش که می خواستند به سرعت از منطقه دور شوند متوجه می شوند، در حالیکه بدن این بزرگوار بدون سر می دود، سرش چند دقیقه ای یا حسین گویان روی زمین می غلتید. تمام ده یا پانزده نفری که آنجا بودند دیگر یارای جمع آوری پیکر را نداشتند...🌹
همه داشتند گریه میکردند…
به پیشنهاد یکی از رزمنده ها کوله پشتی اش را باز کردند و وصیت نامه ی این بزرگوار را گشودند.🌷
ألسلام علی الرأس المرفوع
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع ) با لب تشنه شهیدشده ، من هم دوست دارم این گونه شهید بشم…
خدایاشنیده ام که سر امام حسین (ع ) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم ازپشت بریده بشه…
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع ) بالای نیزه قرآن خونده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دونم که بتونم با اون انس بگیرم و بتونم بعد مرگم قرآن بخونم، ولی به امام حسین (ع ) خیلی عشق دارم… دوست دارم وقتی شهید میشم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشه…🌸
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است🌺
#شهید_علی_اکبر_دهقان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#زر_دادم_و_درد_سر_خریدم
اکبر شاه، یکی از معروفترین پادشاهان سلسله ی گورکانی هند بود که در بالا بردن فرهنگ و رفاه زندگی مردم سرزمینش بسیار تلاش کرد. او انسانی فرهیخته و علاقه مند به ادب و دانش بود و همواره اجازه می داد که متکلمان و دانشمندان از مذاهب مختلف در قصر او آزادانه و بدون ترس به بحث و مناظره بپردازند .
اکبرشاه خودش هم قریحه ی شاعری داشت و گاهگاه به فارسی شعر می سرود. آورده اند که، شاه بعد از یک شب خوشگذرانی که در مصرف مسکرات افراط کردهبود ،بامدادان با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد، آنچنان حال شاه بد شد که به ناچار آن روز را در بستر به استراحت پرداخت و چون ندیمان وخدمتگزاران برای عیادت به نزد او می رفتند این شعر را مکرر در پاسخ انها می گفت که
دوشینه ز کوی می فروشان
پیمانه ی می به زر خریدم
اکنون ز خمار سرگرانم
#زر_دادم_و_درد_سر_خریدم
مصرع انتهایی شعر اکبرشاه یعنی "زر دادم و دردسر خریدم"، بعدها به صورت مثل در آمد و کنایه از آن است که هرگاه کسی کاری را نسنجیده و بدون فکر انجام دهد که منجر به ناراحتی و آسیبی برای شخص شود، این مصرع را جهت عبرت و پشیمانی گوید.
✾📚 @Dastan 📚✾•
📜 حــڪایتآمـــوزنده
✍گنجـشڪ به خــدا گفت:
لانهی ڪوچڪی داشـــتم آرامـــگاه
خستگـــیم،ســـــرپناه بی ڪسیم!
طوفان تو آن را از من گرفت ڪجای
دنـــــــــیای تـــــو را گـــــرفته بود؟!
🔻خـدا گفت: ماری در راه لانهات
بود تـو خـواب بـودی باد را گفــــتم
لانه ات را واژگـون ڪند آنگاه تو از
ڪمین مــــار پَر گــشودی!
چهبسیار بلاها ڪه از تو به واسطهی
حڪمــتم دور ڪردم و تو ندانسته
به دشــمنیم برخـــواستی!!
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
🌸🍃خدای مهربانتر از مادر!🍃🌸
🌺 ☂☂☂☂☂☂☂🌺 در زمان حضرت موسی(علیه
السلام)جوانی بسیار مغرور زندگی می کرد.
⛔️او همواره مادر پیرش را رنج می داد.
بی مهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادرش را به کول گرفت و بالای کوه برد و در آنجا نهاد تا طعمه درندگان بیابان شود!
🔘هنگامی که مادرش را در آنجا نهاد و از آن کوه پایین آمد تا به خانه بازگردد...
🌾مادرش در این فکر افتاد که مبادا پسرم در مسیر پرتگاه کوه بیفتد و بدنش زخمی شود و یا طعمه درندگان گردد!
☘لذا برای پسرش چنین دعا کرد: خدایا! پسرم را از طعمه درندگان و از گزند حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانه اش بازگردد.
✨از سوی خداوند به موسی(علیه السلام) خطاب شد: ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین.
💥 ببین مهر مادری چه ها می کند؟ جفا دیده اما دعا می کند.
🌹موسی به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت، احساساتش به جوش و خروش درآمد، که به راستی مادر چقدر مهربان است.
💐خداوند به موسی(علیه السلام) وحی کرد: «ای موسی! من به بندگانم مهربانتر از مادر هستم.
✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃
📚 @Dastan
🌹🌹 هدیهی سیدالكریم علیه السّلام
🌹 طلبه سیّدی، پس از آنكه مقطعی از درسش را در نجف به پایان می برد به تهران می آید و مقدّمات ازدواج ایشان فراهم می گردد. دختری معرّفی می شود و به خواستگاری می روند، مسائل مطابق سلیقه طرفین طی می شود جز اینكه پدر دختر شرطی را برای داماد مطرح می كند، تا پس از تحقّق آن دختر به خانه بخت برود.
🌺 شرط پدر دختر تهیه این اقلام بود: یك جفت گوشواره، 4 عدد النگو، 2 عدد پیراهن، 2 قواره چادری و 2 جفت كفش.
🌹 اگر چه درخواست خانواده عروس چندان سخت و چشمگیر نبود، لكن برای آن عالم بزرگوار تهیه همین قدر هم مقدور نبود. ایشان ناامید از انجام شرط، عازم قم می شود. امّا قبل از حركت به سمت قم به قصد زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السّلام در شهرری توقّف می كند.
🌺 آن عالم بزرگوار قبل از آنكه به حرم مشرّف شود، دقایقی را در حیاط صحن و مقابل ایوان می ایستد. تمام حواسش به شرطی است كه از عهده انجام آن برنیامده است. در این لحظه كاملاً متوجّه آن حضرت می شود و مشكل را با آن وجود مقدّس در میان می گذارد. در حالتی دل شكسته زار زار می گرید و برای آنكه كسی متوّجه نشود عبایش را روی صورتش می گیرد.
🌹چند لحظه بعد، كسی دست روی شانهاش می گذارد و آرام به گوشش می خواند: كه آقا، بسته تان را بردارید تا خدای نكرده كسی آن را نبرد! و ایشان ناراحت از اینكه او را از چنین حالی بیرون آورده اند، مكثی می كند و بعد چشم می اندازد، بسته ای جلوی پایش افتاده است! ابتدا اعتنا نمی كند، امّا، بلافاصله طنین صدایی را كه لحظاتی قبل او را متوجّه این بسته كرده بود در ذهنش می نشیند. نگاه جستجو گرش كسی را نمی یابد. بسته را می گشاید. درون بسته این اشیاء به طور مرتّب چیده شده بود:
🌺 2 جفت كفش زنانه، 2 قواره چادری، 2 عدد پیراهن، 4 عدد النگوی طلا و یك جفت گوشواره.
🌹 «اين طلبه كسی نبود، جز مرحوم آيت الله العظمی مرعشی نجفی از علماء فقيد و مراجع تقليد عظام كه پس از اين كرامت نيز «خادم افتخاری» آستان مقدّس حضرت عبدالعظيم عليه السّْلام شده و تا آخر عمر شريفشان اين مدال خادمی را به سينه داشتند.»
💦🌸🌺💦🌸🌺💦
📚@Dastan📚
🍎چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:🍃🍁🍃🍁🍃
🍎حکایت اول:از کاسبی پرسیدند:چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
🍎حکایت دوم:پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!دختر گفت:پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
🍎حکایت سوم از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خوددیده ای؟گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛بکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...گفتند: تو چه کردی؟گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...گفتند: پس تو بخشنده تری...گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داداما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
🍎حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:خداوند را چگونه میبینی؟گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد...🌿💐🌿💐🌿💐
@Dastan
💦گناهی که شیطان هم از آن بیزار است💦
✍امام جعفر صادق (ع) فرمودند :
اگر کسى سخنى را بر ضد مۆمنى نقل کند و قصدش از آن ، زشت کردن چهره او و از بین بردن وجهه اجتماعى اش باشد و بخواهد او را از چشم مردم بیندازد، خداوند او را از ولایت خود خارج مى کند و تحت سرپرستى شیطان قرار مى دهد؛ ولى شیطان هم او را نمى پذیرد!🌹💦🌹💦
@Dastan
💦☂یوسف و زلیخا☂💦
آیت الله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان ملّت داشتند و آن هم در سال های اول انقلاب (حدود سال ۵۸ یا ۵۹) هشدار تکان دهنده ای به شخصیِت های مطرح و انقلابیون آن زمان دادند که امروز عمق آن را بیشتر درک می کنیم...
شهید مدنی با اشاره به ماجرای »یوسف و زلیخا« در قرآن حکیم به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد و ترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان!
سپس آیت الله مدنی با گریه دردناک پشت تریبون ادامه دادند: »آقایان! نکند در محشر و قیامت، *محمدرضا (پهلوی) جلوی ما را بگیرد و بگوید دیدید شما هم وقتی به دستتان ترنج دادند دستتان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید*!»
"واقعا زیباست"
💦☂😔☂💦
@Dastan
🍏☂سیب گاز زده☂🍏
دخترکی دو سیب در دست داشت
مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی ؟
دخترک یک گاز بر این سیب زد
و گازی به آن سیب !
لبخند روی لبان مادر خشکید !
سیمایش داد می زد که چقدر از دخترکش نا امید شده
اما دخترک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت :
بیا مامان!
این یکی شیرین تره!!!!!!
مادر خشکش زد ...
چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود ...!
🏵 هر قدر هم که با تجربه باشید ، قضاوت خود را به تاخیر بیاندازید
و بگذارید طرف ، فرصتی برای توضیح داشته باشد...
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
@Dastan
💦عـابد مـغرور💦
روزے حضرت عیسی (ع) از صحرایے می گذشت. در راہ به عبادتگاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به ڪارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت.وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندہ ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش ڪند، چہ ڪنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر
🍃مرد عابد تا آن جوان را دید سر بہ آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناہ کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمے کنیم، چرا که او بہ دلیل توبہ و پشیمانی، اهل بهشت است و تو بہ دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚محمد غزالی، کیمیای سعادت، ج 1
💦☂💦☂💦☂💦
@Dastan
⚡️
وقتي کسي چه مقصر باشد ، چه بي تقصیر ،
از شما عذر خواهي مي کند ،
به خودتان مغرور نشوید !
وقتی کسي پا پیش مي گذارد وبه سمتتان مي آید ،
آن را دلیلي بر بهتر بودنِ خودتان ندانید !
💥شاید او فقط " شهامتي " در قلبش دارد
که شما ندارید ...
💥شاید او مي داند که " غرور " ، بعضي وقت ها بزرگ ترین موقعیت هاي خوشبختي را از آدم مي گیرد ،
اما شما هنوز نمی دانید !
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•
💠🔹امام باقر عليه السلام:
👈هيچ طمعى همانند مسابقه دادن براى كسب مقام،
👈 و هيچ عدالتى همانند انصاف،
👈و هيچ تجاوزى همانند ستم كردن،
👈 و هيچ ستمى همانند پيروى از هواى نفس نيست
🔸لاحِرصَ كَالمُنافَسَةِ فِي الدَّرَجاتِ، ولا عَدلَ كَالإِنصافِ، ولا تَعَدِّيَ كَالجَورِ، ولا جَورَ كَمُوافَقَةِ الهَوى