eitaa logo
داستان کوتاه
416 دنبال‌کننده
8 عکس
1 ویدیو
0 فایل
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید ...
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان: دروغهاي مادرم  داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزي قدري برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین دروغی بود که به من گفت. زمان گذشت وقدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام میکرد و بعد براي صید ماهی به نهر کوچکی که درکنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت وغذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان وتیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوي او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانیکه من ماهی دوست ندارم"و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت. قدري بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدري لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شبهاي زمستان، باران میبارید. مادرم دیرکرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناسی در دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار براي فردا صبح. لبخندي زد و گفت: "پسرم، من سردم نیست تو برو خانه " و اين هم دفعه سومی بود که، مادرم به من دروغ گفت. به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیرآفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعیکه زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت. در دستشلیوانی شربت دیدم که خریده بود که من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم مقداري سرکشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" میگفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. " و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت. بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهي او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموي من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذاي بخور و نمیري برایمان میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، اگر چه مادرم هنوز جوان بود. اما زیر بار ازدواج نرفت و گفت: " من نیازي به محبت کسی ندارم... "، و این پنجمین دروغ او بود. درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتیش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف میخرید و فرشی درخیابان میانداخت و میفروخت. وقتی به او گفتم که اینکار را ترك کند که دیگر وظیفهي من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهي کافی درآمد دارم. " واین ششمین دروغی بود که به من گفت. درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من رویکرده است. در رؤیاهایم آغازي جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم. " و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. اما چطور میتوانستم نزد او بروم که بین من و مادرعزیزم شهري فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماري افتاده است. وقتی رقّت حال مرا دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهي اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادري نبود که من میشناختم. اشک از چشمم روان شد.
اما مادرم درمقام دلداري من برآمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمیکنم. " واین هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمشاز درد و رنج این جهان رهایی یافت... این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرارداد. شب بتی چون ماه در برداشتن**صبح، از بام جهان چون آفتاب ** روي گیتی را منور داشتن. تاج از فرق فلک برداشتن ** جاودان آن تاج بر سرداشتن ** در بهشت آرزو ره یافتن. تا ابد در اوج قدرت زیستن ** لذت یک لحظه مادر داشتن.
عنوان: ميمون وفادار در زمان هاي قديم در كشور هند يك مرد و يك زن زندگي مي كردند اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي نمي شد براي همين مرد تصميمي گرفت در يك صبح او به بازار رفت و يك ميمون خريد از آن پس شادي بر خانه حكم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل بچه ي خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينكه مرد و زن صاحب يك بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد در يك روز زن براي خريد ميوه به روستا رفت قبل از رفتنش به مرد گفت كه هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا حركت كرد بعد از رفتن زن مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت كرد اما حوصله اش سر رفت براي همين براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو شد و گرم صحبت با آنها شد براي همين خيلي دير به خانه برگشت بعد از گذشت چند ساعت زن با يك صبد ميوه به خانه برگشت وقتي كه وارد خانه شد ميمون در حالي كه غرق در خون بود به طرف او رفت زن با ديدن او جيغ بلندي كشيد صبد ميوه را روي سر ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي كه به تخت بچه رسيد ديد كه بچه به راحتي در تختش خوابيده بدون هيچ زخمي زن از اين اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بي جاني افتاد كه شكمش پاره شده بود زن كه دليل خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي خانه دويد در آنجا ميمون را ديد كه بيجان روي زمين افتاده بود ميمون به خاطر ضربه ي سختي كه به سرش خورده بود مرده بود زن به خاطر اينكه عجولانه دست به اينكار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشك آلود خم شد و به ميمون نگاه كرد ميمون مرده بود
زماني كه ناصر الدين شاه دستگاه تلگراف را به ايران آورد و در تهران نخستين تلگرافخانه افتتاح شد مردم به اين دستگاه تازه بي اعتماد بودند. براي همين، سلطان صاحبقران اجازه داد كه مردم چند روزي پيام هاي خود را رايگان به شهرهاي ديگر بفرستند. وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني ها ضرب المثلي دارند كه مي گويد «مفت باشد كوفت باشد.» يعني هر چه كه مفت باشد مردم از آن استقبال مي كنند. همين طور هم شد. مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمي شود.» مي گويند «حرف مفت» از آن زمان به زبان فارسي راه پيدا كرد.
حکایت زیبای درویش و کریم خان درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. منبع:asheghaneha.ir
گوهر شب چراغ واژه مرکب بالا در شرح و توصيف قصص و داستانها و همچنين زيبايي لعبتان طناز و دلربا به کار مي رود ولي دانش پژوهان از آن در تعريف مقام رفيع دانش و معرفت استفاده مي کنند چه اگر به حقيقت مداقه نماييم علم و دانش گوهر شبچراغي است که حجاب جهل و تاريکي را دريده حقايق و دقايق جهان را در نظر آدمي جلوه گر مي سازد. به همين جهت است که غالباً در تعريف و توصيف شخيتهاي بارز و مؤثر جهاني گفته مي شود:"اين داناي محقق گوهر شبچراغي است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است." اکنون ببينيم گوهر شبچراغ چيست که تا اين اندازه مورد توجه و عنايت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است." به طوري که در مقاله بادآورده را باد مي برد و اين کتاب شرح داده شده خسروپرويز پادشاه ساساني به مال و خواسته و نفايس عجيبه و گرانبها اشتياق وافر داشته است و به جرأت مي توان گفت تقريباً تمام خزائن و تجملاتي که بعد از جنگ قادسيه به دست اعراب افتاد و همه به وسيله خسروپرويز تهيه و تدارک شده بود. ماحصل مطالبي که در کتب تاريخي به ويژه کتاب ايران در زمان ساسانيان در اين زمينه نوشته شده است به شرح زير است: از عجايب و نفايس دستگاه پرويز يکي شطرنج بود که مهره هايش را از ياقوت و زمرد ساخته بودند. ديگري نرد از بسد و فيروزه قطعه اي زري به وزن دويست مثقال که آن را مشت افشار يا دست افشار مي گفتند زيرا چون موم نرم بود و مي توانستند آن را به شکلهاي مختلفه در آوردند. ديگري دستار که ظاهراً از پنبه کوهي بود و شاه دستهايش را با آن پاک مي کرد. دستار مزبور چون چرکين مي شد آن را در آتش مي افکندند و آتش چرکهاي دستار را از بين مي برد ولي دستار را نمي سوزانيد. بزرگترين نفايس خسروپروز تخت طاقديس بود يعني تختي به شکل طاق که در غايت وسعت و مرصع به جواهر قيمتي بود و يکصد و چهل هزار ميخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند. ديگر قالي بزرگ و زربفت موسوم به وهاري خسرو يا بهار کسري و يا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمي آن را فرش زمستاني مي گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتي تيسفون را مفروش مي کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهاي قالي مزبور در فصل زمستان منظره بهاري را در نظر شاهنشاه جلوه مي داده است. همچنين خسروپرويز تاج مرصعي داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود. بدون شک اين همان تاجي است که نوشته اند مرصع به زر و سيم و ياقوت و زمرد بوده به وسيله زنجيري از طلا به سقف تيسفون آويخته بوده اند. اين زنجير چنان نازک بود که از دور ديده نمي شد و چون بيننده از مسافتي نسبتاً بعيد نگاه مي کرد مي پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتي که اين کلاه به قدري سنگين بود که هيچ سري تاب نگاه داشتن آن را نداشته است. در سقف تالار يکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتيمتر تعبيه کرده بودند که نوري لطيف از آنها به درون مي تافت و در اين روشنايي اسرار آميز، آن همه شکوه و جلال و تجمل، اشخاصي را که براي دفعه اول به آنجا قدم مي نهادند چنان مبهوت مي کرد که بي اختيار به زانو درمي آمدند. چون پادشاه پس از بار از تخت برمي خاست و مي رفت، تاج همچنان آويخته بود و آن را با جامه زربفت مستور مي کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند. حلقه اي که زنجير تاج را به سقف مي بست تا سال 1812 ميلادي بر جاي بود و در آن وقت آن را برداشتند. باري، ياقوتهاي رماني آن در شب چون چراغ روشنايي مي داد و آن را در شبهاي تار به جاي چراغ به کار مي بردند. بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همين ياقوتهاي رماني تاج خسروپرويز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از اين تاريخي مدارک و شواهدي موجود نيست که دال بر اثر وجودي گوهر شب چراغ باشد. شاردن سياح معروف فرانسوي راجع به گوهر شب چراغ نوشته است: "... ايرانيان مي گويند که ياقوت احمر و زبرجد و همچنين گوهر شب چراغ که سنگ مشهوري است که ديگر وجود خارجي ندارد و قريبت به يقين است که فقط ياقوت آتشي است که داراي رنگ و جلاي عالي مي باشد از کانهاي مصر استخراج مي گردد. در ايران براي اين سنگ خاصيت درخشندگي خاصي که تمام اطراف خود را روشن کند قائل مي باشند و به همين جهت آن را شب چراغ يعني شعله شب مي نامند و شاه مهره يعني سنگ سلطاني و شاه جواهرات يعني سلطان گوهرها نيز مي خوانند. ايرانيان براي اين سنگ صفات مافوق الطبيعه اي قائل اند و براي آنکه داستان کاملاً اسرارآميز باش حکايت مي کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهايي يا بر سر سيمرغ و يا عنقايي در کوه قاف به وجود مي آيد. مشرق زمينيان از اين کوه جبال اقصاي شمال را قصد مي کنند"
عنوان: دنگون، نخستين شاه كُره در زمانهاي قديم شاهزادهاي باهوش و شجاع به نام هوانهونگ زندگي ميكرد كه پسرِ شاه آسماني بود. شاهزاده از پدرش خواست كه شبه قارهي زيباي كره را به او ببخشد. شاه، كُره را به پسرش بخشيد و شاهزاده را در حاليكه سه مهر آسماني را با خود حمل ميكرد و سه هزار گل به همراه داشت به زمين فرستاد. شاهزاده در زير درخت مقدس روي كوه تبِگ صندل رسيد و از تخت بالا رفت. در آن جا او شهر مقدس را بنا كرد وزيرهايي براي اجراي فرمانهايش داشت: پرنگبِگ (= صدر اعظم ابر)، اوسا (=صدر اعظم باران) و اونسا (= صدر اعظم باد)، كه حدود سه هزار و شصت شغل داشتند و آنها همهي كارها را تحت نظارت خود گرفته بودند، براي نمونه: كار دانهها، زندگي، بيماري، انتخاب نيكي و اهريمن. در آن زمان خرسي و ببري با هم در غاري بزرگ در نزديكي جنگل صندل زندگي ميكردند. آنها با اصرار آرزو داشتند كه انسان شوند. هر روز صادقانه جلوي درخت شاهزادهي آسماني كه اكنون حاكم سرزمين شده بود نماز ميخواندند .شاهزاده بيست سير و يك بسته جو به آنها داد و گفت: «. اينها را بخوريد و خودتان را در عمق غار يك صد سال زنداني كنيد و سپس شما انسان خواهيد شد » خرس و ببر، سير و جو را گرفتند و به غارشان رفتند. آنها با جديت شروع به دعا كردند كه شايد آرزويشان برآورده شود. خرس با صبر، بيلباسي و گرسنگي را تحمل كرد و پس از بيست و يك روز زني زيبا شد، اما ببر گريخت؛ زيرا نميتوانست روزهاي طولاني را كه بايست در غار بماند صبر كند. زن بيش از حد خوشحال بود و دوباره به جنگل صندل رفت و دعا كرد تا شايد مادر يك بچه شود. خيلي نگذشت كه او شهبانو شد و شاهزادهاي به دنيا آورد كه نام شاهانهاش دنگون، يا شاه جنگل صندل شد. مردم كشور بسيار از تولد شاهزاده دنگون كه پس از اين نخستين شاه شبه قار شده بود خوشحالي كردند. هنگامي كه او روي تخت شاهي نشست پايتخت جديد پيونيانگ را بنا گذاشت و به پادشاهي نام سرزمين صبح آرامش) داد. اين ماجرا چهار هزار و دويست و هشتاد و سه سال پيش بود؛ =) « زوسون » چون نام واقعي شاه هم وانگگوم بود، قصرش در پايتخت هم به عنوان قصر وانگگوم شناخته ميشود. او بعدها پايتخت را به مانت اسدال (اين مكان اكنون در استان هوانگهه است) انتقال داد، جايي كه در آن جا اكنون معبدي است كه سامسونگ (سه سنت: هواناين: شاه مقدس، هوانهونگ: شاهزادي مقدس و دنگون: نخستين شاه بشري) خوانده ميشود. گفته ميشود هنگامي كه دنگون كناره گيري كرد و تخت پادشاهي را براي شاه بعدي رها كرد او يك سانسين (= خداي كوه) شد. در كوههاي تبِگ، كه اكنون ميهيانگسان خوانده ميشود، جايي است كه شاهزادي آسماني در آن جا فرود آمده بود و شاه نخستين به دنيا آمد ، امروزه غاري در آن جا وجود دارد كه به غار دنگون شناخته ميشود و يادگاري تاريخي به نام دنگون متو ماي در جزيرهي گانقوا، نزديك سئول وجود دارد.
دو برادر می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد. چون زرگر این را می بیند می‌گوید: ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی مردم زاهد هستند…
مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملا نصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را در زیر سرش قرار داد. ملا با مشاهده‌ی او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: «تو دیگر چه کافری هستی!» مرد مسافر که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: «چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می‌کنی که من کافر و گستاخ هستم؟» ملا جواب داد: «تو با گستاخی دراز کشیده‌ای، به طرزی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده‌ای» مسافر دوباره دراز کشید و در حالی که چشم‌های خود را می‌بست گفت: «لطفاً اگر می‌توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن‌جا نباشد.
گاوچران گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟