eitaa logo
داستان کوتاه
433 دنبال‌کننده
13 عکس
1 ویدیو
0 فایل
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید ...
مشاهده در ایتا
دانلود
حکایت زیبای درویش و کریم خان درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند . کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟ درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم . آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟ درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت . ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست. منبع:asheghaneha.ir
گوهر شب چراغ واژه مرکب بالا در شرح و توصيف قصص و داستانها و همچنين زيبايي لعبتان طناز و دلربا به کار مي رود ولي دانش پژوهان از آن در تعريف مقام رفيع دانش و معرفت استفاده مي کنند چه اگر به حقيقت مداقه نماييم علم و دانش گوهر شبچراغي است که حجاب جهل و تاريکي را دريده حقايق و دقايق جهان را در نظر آدمي جلوه گر مي سازد. به همين جهت است که غالباً در تعريف و توصيف شخيتهاي بارز و مؤثر جهاني گفته مي شود:"اين داناي محقق گوهر شبچراغي است که افق آفاق را به نور کمال و هنرش روشن کرده است." اکنون ببينيم گوهر شبچراغ چيست که تا اين اندازه مورد توجه و عنايت محققان و روشنفکران جهان واقع شده است." به طوري که در مقاله بادآورده را باد مي برد و اين کتاب شرح داده شده خسروپرويز پادشاه ساساني به مال و خواسته و نفايس عجيبه و گرانبها اشتياق وافر داشته است و به جرأت مي توان گفت تقريباً تمام خزائن و تجملاتي که بعد از جنگ قادسيه به دست اعراب افتاد و همه به وسيله خسروپرويز تهيه و تدارک شده بود. ماحصل مطالبي که در کتب تاريخي به ويژه کتاب ايران در زمان ساسانيان در اين زمينه نوشته شده است به شرح زير است: از عجايب و نفايس دستگاه پرويز يکي شطرنج بود که مهره هايش را از ياقوت و زمرد ساخته بودند. ديگري نرد از بسد و فيروزه قطعه اي زري به وزن دويست مثقال که آن را مشت افشار يا دست افشار مي گفتند زيرا چون موم نرم بود و مي توانستند آن را به شکلهاي مختلفه در آوردند. ديگري دستار که ظاهراً از پنبه کوهي بود و شاه دستهايش را با آن پاک مي کرد. دستار مزبور چون چرکين مي شد آن را در آتش مي افکندند و آتش چرکهاي دستار را از بين مي برد ولي دستار را نمي سوزانيد. بزرگترين نفايس خسروپروز تخت طاقديس بود يعني تختي به شکل طاق که در غايت وسعت و مرصع به جواهر قيمتي بود و يکصد و چهل هزار ميخ نقره در اطراف آن به کار برده بودند. ديگر قالي بزرگ و زربفت موسوم به وهاري خسرو يا بهار کسري و يا به اصطلاح معروف بهارستان بود که به قول بلعمي آن را فرش زمستاني مي گفتند به طول و عرض شصت ارش که تالار بزرگ قصر سلطنتي تيسفون را مفروش مي کرد و گل و بوته ها و نقش و نگارهاي قالي مزبور در فصل زمستان منظره بهاري را در نظر شاهنشاه جلوه مي داده است. همچنين خسروپرويز تاج مرصعي داشت که شصت من زر خالص در آن به کار رفته بود. بدون شک اين همان تاجي است که نوشته اند مرصع به زر و سيم و ياقوت و زمرد بوده به وسيله زنجيري از طلا به سقف تيسفون آويخته بوده اند. اين زنجير چنان نازک بود که از دور ديده نمي شد و چون بيننده از مسافتي نسبتاً بعيد نگاه مي کرد مي پنداشت که واقعاً تاج بر سر شاه قرار دارد در صورتي که اين کلاه به قدري سنگين بود که هيچ سري تاب نگاه داشتن آن را نداشته است. در سقف تالار يکصد و پنجاه روزنه به قطر دوازده تا پانزده سانتيمتر تعبيه کرده بودند که نوري لطيف از آنها به درون مي تافت و در اين روشنايي اسرار آميز، آن همه شکوه و جلال و تجمل، اشخاصي را که براي دفعه اول به آنجا قدم مي نهادند چنان مبهوت مي کرد که بي اختيار به زانو درمي آمدند. چون پادشاه پس از بار از تخت برمي خاست و مي رفت، تاج همچنان آويخته بود و آن را با جامه زربفت مستور مي کردند که از گرد و غبار محفوظ بماند. حلقه اي که زنجير تاج را به سقف مي بست تا سال 1812 ميلادي بر جاي بود و در آن وقت آن را برداشتند. باري، ياقوتهاي رماني آن در شب چون چراغ روشنايي مي داد و آن را در شبهاي تار به جاي چراغ به کار مي بردند. بدون شک مقصود از گوهر شب چراغ همين ياقوتهاي رماني تاج خسروپرويز بود که بعدها به صورت ضرب امثل در آمده است چه قبل و بعد از اين تاريخي مدارک و شواهدي موجود نيست که دال بر اثر وجودي گوهر شب چراغ باشد. شاردن سياح معروف فرانسوي راجع به گوهر شب چراغ نوشته است: "... ايرانيان مي گويند که ياقوت احمر و زبرجد و همچنين گوهر شب چراغ که سنگ مشهوري است که ديگر وجود خارجي ندارد و قريبت به يقين است که فقط ياقوت آتشي است که داراي رنگ و جلاي عالي مي باشد از کانهاي مصر استخراج مي گردد. در ايران براي اين سنگ خاصيت درخشندگي خاصي که تمام اطراف خود را روشن کند قائل مي باشند و به همين جهت آن را شب چراغ يعني شعله شب مي نامند و شاه مهره يعني سنگ سلطاني و شاه جواهرات يعني سلطان گوهرها نيز مي خوانند. ايرانيان براي اين سنگ صفات مافوق الطبيعه اي قائل اند و براي آنکه داستان کاملاً اسرارآميز باش حکايت مي کند که گوهر شب چراغ در سر اژدهايي يا بر سر سيمرغ و يا عنقايي در کوه قاف به وجود مي آيد. مشرق زمينيان از اين کوه جبال اقصاي شمال را قصد مي کنند"
عنوان: دنگون، نخستين شاه كُره در زمانهاي قديم شاهزادهاي باهوش و شجاع به نام هوانهونگ زندگي ميكرد كه پسرِ شاه آسماني بود. شاهزاده از پدرش خواست كه شبه قارهي زيباي كره را به او ببخشد. شاه، كُره را به پسرش بخشيد و شاهزاده را در حاليكه سه مهر آسماني را با خود حمل ميكرد و سه هزار گل به همراه داشت به زمين فرستاد. شاهزاده در زير درخت مقدس روي كوه تبِگ صندل رسيد و از تخت بالا رفت. در آن جا او شهر مقدس را بنا كرد وزيرهايي براي اجراي فرمانهايش داشت: پرنگبِگ (= صدر اعظم ابر)، اوسا (=صدر اعظم باران) و اونسا (= صدر اعظم باد)، كه حدود سه هزار و شصت شغل داشتند و آنها همهي كارها را تحت نظارت خود گرفته بودند، براي نمونه: كار دانهها، زندگي، بيماري، انتخاب نيكي و اهريمن. در آن زمان خرسي و ببري با هم در غاري بزرگ در نزديكي جنگل صندل زندگي ميكردند. آنها با اصرار آرزو داشتند كه انسان شوند. هر روز صادقانه جلوي درخت شاهزادهي آسماني كه اكنون حاكم سرزمين شده بود نماز ميخواندند .شاهزاده بيست سير و يك بسته جو به آنها داد و گفت: «. اينها را بخوريد و خودتان را در عمق غار يك صد سال زنداني كنيد و سپس شما انسان خواهيد شد » خرس و ببر، سير و جو را گرفتند و به غارشان رفتند. آنها با جديت شروع به دعا كردند كه شايد آرزويشان برآورده شود. خرس با صبر، بيلباسي و گرسنگي را تحمل كرد و پس از بيست و يك روز زني زيبا شد، اما ببر گريخت؛ زيرا نميتوانست روزهاي طولاني را كه بايست در غار بماند صبر كند. زن بيش از حد خوشحال بود و دوباره به جنگل صندل رفت و دعا كرد تا شايد مادر يك بچه شود. خيلي نگذشت كه او شهبانو شد و شاهزادهاي به دنيا آورد كه نام شاهانهاش دنگون، يا شاه جنگل صندل شد. مردم كشور بسيار از تولد شاهزاده دنگون كه پس از اين نخستين شاه شبه قار شده بود خوشحالي كردند. هنگامي كه او روي تخت شاهي نشست پايتخت جديد پيونيانگ را بنا گذاشت و به پادشاهي نام سرزمين صبح آرامش) داد. اين ماجرا چهار هزار و دويست و هشتاد و سه سال پيش بود؛ =) « زوسون » چون نام واقعي شاه هم وانگگوم بود، قصرش در پايتخت هم به عنوان قصر وانگگوم شناخته ميشود. او بعدها پايتخت را به مانت اسدال (اين مكان اكنون در استان هوانگهه است) انتقال داد، جايي كه در آن جا اكنون معبدي است كه سامسونگ (سه سنت: هواناين: شاه مقدس، هوانهونگ: شاهزادي مقدس و دنگون: نخستين شاه بشري) خوانده ميشود. گفته ميشود هنگامي كه دنگون كناره گيري كرد و تخت پادشاهي را براي شاه بعدي رها كرد او يك سانسين (= خداي كوه) شد. در كوههاي تبِگ، كه اكنون ميهيانگسان خوانده ميشود، جايي است كه شاهزادي آسماني در آن جا فرود آمده بود و شاه نخستين به دنيا آمد ، امروزه غاري در آن جا وجود دارد كه به غار دنگون شناخته ميشود و يادگاري تاريخي به نام دنگون متو ماي در جزيرهي گانقوا، نزديك سئول وجود دارد.
دو برادر می گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر بـه زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی بـه دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون بـه شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده بـه قافله سالار می دهد تا در شهر بـه برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق بـه این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار بـه شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان می کند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و بـه قافله سالار می‌دهد تا آن را در جواب بـه برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی‌بیند عزم دیدارش کرده و بـه شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم بـه برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان می کند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان بـه زمین میریزد. چون زرگر این را می بیند می‌گوید: ای برادر اگر بـه دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه ی مردم زاهد هستند…
مسافری بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستای ملا نصرالدین رسید و در زیر درختی مشغول استراحت شد. او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را در زیر سرش قرار داد. ملا با مشاهده‌ی او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: «تو دیگر چه کافری هستی!» مرد مسافر که آرامش خود را از دست داده بود، جواب داد: «چرا به من ناسزا میگویی؟ به چه دلیل گمان می‌کنی که من کافر و گستاخ هستم؟» ملا جواب داد: «تو با گستاخی دراز کشیده‌ای، به طرزی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده‌ای» مسافر دوباره دراز کشید و در حالی که چشم‌های خود را می‌بست گفت: «لطفاً اگر می‌توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن‌جا نباشد.
گاوچران گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد . بدبختانه ، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند . وقتی او (گاوچران ) نوشیدنی‌اش را تمام کرد ، متوجه شد که اسبش دزدیده شده استاو به کافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد . او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد : « کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟! » کسی پاسخی نداد . « بسیار خوب ، من یک آب جو دیگه میخورم ، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد ، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم ! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت ، و اسبش به سرجایش برگشته بود . اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت . کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید : هی رفیق قبل از اینکه بری بگو ، در تگزاس چه اتفاقی افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشه‌ای انگور در دست داشت و تناول می‌کرد. ابلیس گفت: آیا می‌توانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟ فرعون گفت: نه. ابلیس به لطایف‌الحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشه‌ای مروارید تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی. ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی می‌کنی؟
دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی. به آلمانی گفتند: چه قدر می گیری، گفت 100هزار دلار. گفتند: برای چه؟ گفت: اگر مُردم برسد به همسرم. به فرانسوی گفتند: چقدر؟ گفت: 200 هزار دلار که اگر مردم 100هزار برسد به همسرم و 100 هزار برسد به معشوقم. به ایرانی گفتند: چقدر می گیری؟ گفت 300 هزار دلار. گفتند چرا؟ گفت: 100 هزار دلار بابت شیرینی، برای شما که اینجا دارید زحمت می کشید 100 هزار دلار هم واسه خودم، 100 هزار دلار هم می دهیم به این آلمانیه و دارو را به او تزریق می کنیم.
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد. دیدند از استاد خبری نیست. هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟ ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
دو پسربچه، یکی پولدار و دیگری فقیر، بر مزارِ پدرانشان نشسته بودند. پسر پولدار، که سنگ قبر پدرش بزرگ و گرانقیمت بود و به سکویی عظیم و مرمرین می‌مانست، به پسر فقیر گفت: «ببین سنگ قبر پدر من چه بزرگ و خوشرنگ و براق و قشنگ است.» بعد، با اشاره به سنگ قبر ارزان‌قیمت و ساده پدرِ پسربچۀ فقیر، گفت: «اما سنگ قبر پدر تو یک سنگ قبر کوچک ارزان و به‌دردنخور است.» پسربچۀ فقیر هم در جواب پسر پولدار گفت: «عوض‌اش تا پدر تو بخواهد زیر این سنگ قبرِ سنگین به خودش بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است.»
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشاره‌‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است! چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.