ســلام
#صبح_زیبـاتـون_بخیـر
شنبه تون عالی
امیدوارم امـروز
یکی از بهترین
روزهای زندگیتون باشد
پر"شادي"آرامش"خوشبختی
@Benam_pedar_madar
🔰 ماجرای توبه ی #جوان_گناهکار
👈 قسمت اول
رابعه عدویه مى گوید:
دوستى داشتم که #جوان بسیار زیبا و #قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى، جوانان و دوستان بزه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال #دختران معصوم رفتن بود و عجیب فرد #هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم، دیدم او در #سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم! با خود گفتم آن #حال_گناه و معصیت چه بود⁉️ و این #حال_عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم: ابن علام خودتى؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در #هوى و هوس و #زن_بازى و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى؟ با خدا آشتى کردى؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
عتبه گفت: اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم، همانطور که مى دانى بیش از #هزار_زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم.
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز #چشمهایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم، گفتم: واى بر تو مرا نمى شناسى؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند... با تو حرف مى زنم، به من بى اعتنائى میکنى؟! گفت از من چه مى خواهى؟ گفتم مرا مهمانى کن. گفت: اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى؟
گفتم: من همان دو چشمهاى قشنگ و زیباى تو را #دوست دارم که مرا فریب داده.
گفت: راست گفتى من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم.
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست. گفتم: مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى؟
✍ ادامه دارد...
@dastane_amozande
🔰 ماجرای توبه ی #جوان_گناهکار
👈 قسمت دوم (پایان)
گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم. گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید:
✨تِلْکِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ✨
این سراى (دائمى و با عظمت ) #آخرت را فقط به افرادى اختصاص (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و #پرهیزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتیم براى #آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست. اکنون اى مرد بیا و از خدا #بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه #بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان.
گفتم: از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن.
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت: حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم؟!
گفتم آرى. دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم #پیرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طور در فکر بودم که این جا کجاست؟ اینها کى هستند؟ و چرا تا حال طول کشید که ناگهان #فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت:
✨اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظیم✨
من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر #جفت_چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت. وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت: آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر (لا بارک اللّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو #حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.
پیرزن با حالت گریه گفت ما ده نفر زن بودیم که در خانه #اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى #بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم:
واى به حال من یک عمر دارم #گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه #مریض شدم، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم #پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم.
@dastane_amozande
امام حسین علیه السلام:
إلهي! اُطلُبني بِرَحمَتِكَ حَتّى أصِلَ إلَيكَ، وَاجذِبني بِمَنِّكَ حَتّى اُقبِلَ عَلَيكَ . . .
خداى من ! مرا با رحمتت بطلب تا به تو برسم و با نعمتت جذبم كن تا به تو روى آورم ...
الإقبال(طبعة دار الكتب الإسلاميّة) صفحه 348
@dastane_amozande
✅این نیز بگذرد
✍️ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ کفشهای ﮔﺮﺍنقیمت ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ میگریست. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: "ﺍﯾﻦ میگذرد"
ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ میفروختم. ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪﺍﻡ! ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟ گفت ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ: "ﺍﯾﻦ نیز میگذرد"
@dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
@dastane_amozande
🔆 امیرالمؤمنین امام علی عليه السلام:
🔺حق پدر بر فرزند، اين است كه از او در هر كارى جز معصيت خدا، فرمانبردارى كند.
📚حکمت ۳۹۹ نهج البلاغه
@dastane_amozande
✅چگونه دعا کنیم
✍امام صادق(ع)فرمودند:
خداوند دعایی را که از روی غفلت
و بی توجهی واز قلب غافل باشد؛
اجابت نمیفرماید پس وقتی دعا
میکنی دل بده و با توجه دعا کن
و آنگاه یقین کن که خدای تعالی
خواهد اجابت کرد.
🙏{ اوقات دعا کردن }
1) هنگام باریدن باران
2)هنگام قرائت قرآن
3) هنگام وزیدن باد ها
4) هنگام نماز وتر (قنوتنماز)
5)بعد از دمیدن سپیده صبح
6) بعد از اذان ظهر و مغرب
📚نصایح ص۴۶۵۳و همان۲۷۲۲۶
@dastane_amozande
📚#قاضی_یا_معلم
شخصی آشنا از معلمی پرسید :
شما که قاضی بوديد ،
چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟!
ايشون جواب دادند :
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ،
ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند
بخودم گفتم :
بجايی پرداختن به شاخ و برگ ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم
و ما به معلم دانا ،
بیش از قاضی عادل نیازمندیم
@dastane_amozande
زیر آب زنی یعنی چه؟
زیرآب، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه نشده بود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز میکردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض میرفت و زیرآب را باز میکرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود.
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز میکردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب خانه وقتی خبردار میشد خیلی ناراحت میشد چون بی آب میماند. این فرد آزرده به دوستانش میگفت: «زیرآبم را زده اند.» این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است
@dastane_amozande
▪️امام صادق(ع)
#فاطمه،
ستاره ای درخشان🌟
در میان زنان دنیاست.🌹
کافی؛۱:۱۹۵
@dastane_amozande
📚 داستان کوتاه
شرط جالب و عجیب پیرزن
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک قرار گذاشتیم همخونه بشیم.
خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا .
می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!
گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم
پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم
که خیلی عالی بود .
فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد
اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید.
واقعا عجب شرطی،
هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود.
پس از کمی مشورت قبول کردیم.
پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید.
خلاصه وسایل خودمونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم.
هممون خندیدیم.
شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم.
برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید.
به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم.
شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد.
واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی.
کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود.
بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند.
واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم.
تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد.
نماز خون شده بودم اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت. هرسه تامون تغییر کرده بودیم. بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم.
تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم.
چقدر عالی بود.
بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود.
@dastane_amozande