👌 قبل از مسافرت؛
ببين همسفرت كيست،
و پيش از خريد خانه ؛
ببين همسايه ات كيست.
@dastane_amozande
#پندانـــــــهـــ
هیچ وقت بخاطر اینکه
همرنگ جماعت بشی،
نقاب به صورتت نزن!!!
شجاع باش!
خاص باش!
خودت باش!
افراد با اصالت دارای هویت رشد یافته اند و در روابطشان نیازی به نقاب زدن ندارند.
آنها خود واقعی شان را زندگی می کنند و از اینکه خودشان باشند، واهمه ندارند.
@dastane_amozande
اگه زندگی اونجوری نیست که تو میخوای
"عوضش کن"
زندگی امروز تو،
حاصل طرز تفکر دیروز توست
امروز متفاوت تر فکر کن
تا
فردا متفاوت تر نتیجه بگیری...❣
روزتون خوش
@dastane_amozande
🌹#داستان_آموزنده
روزى مالک اشتر از بازار کوفه مىگذشت در حالیکه عمامه و پیراهنى از کرباس بر تن داشت.
مردى بازارى بر در دکانش نشسته بود و به عنوان اهانت، زباله اى (کلوخ) به طرف او پرتاب کرد.
مالک اشتر بدون این که به کردار زشت بازارى توجهى کند و از خود واکنش نشان دهد، راه خود را پیش گرفت و رفت.
مالک مقدارى دور شده بود. یکى از رفقاى مرد بازارى که مالک را مى شناخت به آن شخص گفت :
- آیا این مرد را که به او توهین کردى شناختى ؟
مرد بازارى گفت : نه ! نشناختم . مگر این شخص که بود؟
دوست بازارى پاسخ داد:
- او مالک اشتر از صحابه و سرداران معروف امیرالمؤمنین بود.
همین که بازارى فهمید شخص اهانت شده فرمانده و وزیر جنگ سپاه على علیه السلام است ، از ترس و وحشت لرزه بر اندامش افتاد. با سرعت به دنبال مالک اشتر دوید تا از او عذرخواهى کند. مالک را دید که وارد مسجد شد و به نماز ایستاد. پس از آن که نماز تمام شد خود را به پاى مالک انداخت و مرتب پاى آن بزرگوار را مى بوسید.
مالک اشتر گفت : چرا چنین مى کنى ؟
بازارى گفت : از کار زشتى که نسبت به تو انجام دادم ، معذرت مى خواهم و پوزش مى طلبم . امیدوارم مرا مورد لطف و مرحمت خود قرار داده از تقصیرم بگذرى .
مالک اشتر گفت : هرگز ترس و وحشت به خود راه مده ! به خدا سوگند من وارد مسجد نشدم مگر این که درباره رفتار زشت تو از خداوند طلب رحمت و آمرزش نموده و از خداوند بخواهم که تو را به راه راست هدایت نماید.
📙(بحارالانوار جلد ۴۲ صفحه ۱۵۷)
@dastane_amozande
از آدمها نپرسید "چرا"ناراحتن.....!
برای اشکها و بغضهایشان..."دلیل"نخواهید..!
بغض های ناخواسته.....
گریه های بی اراده...
دلیل نمیخواهد...!!!
بهانه نمیشناسد...!
یک دل" پر "میخواهد...
و یک" حس" عجیب"...
که نه "او"میتواند توضیح دهد..
و نه "تو"میتوانی درک کنی..
پس "بدون"سوال کنارش باش...!!!
"همین"!!❤️❤️
@sokhane_nab59
♦️امام علی علیه السلام:
🍁 لغزش عالم مانند شكسته شدن كشتى است كه سرنشينان خود را غرق مىكند و خودش هم غرق مىشود
📗میزان الحکمه، جلد8، صفحه99
@dastane_amozande
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
✍️روزی جوانی نزد حضرت موسی (ع) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🔆حضرت موسی (ع) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
💠وهر كس كه از ياد خداى رحمان روى گرداند، شيطانى بر او مىگماريم كه همواره همراهش باشد.
📚سوره زخرف آیه 36
@dastane_amozande
هدایت شده از 🌱هوادارن طب خیراندیش 🌱
°•🌱
سائلم من،مبتلایی بی نوا
آستان بوسِ حریمت یا رضا
تو کریم بنِ کریم بنِ کریم
من گدا ابن گدا ابن گدا
#پیشاپیش✨💐
#میلاد_امام_رضا(ع)✨💐
#مبارکباد ✨💐
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
@madahi_nab59
ماجرای عنایت امام رضا(ع) به سرباز خوزستانی
سالها پیش یک سرباز خوزستانی پس از گذراندن دوره آموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد. دلگیر و غمگین شد، و از طرفی ارادتش به آقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش...
اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم آقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به آقا بگه. ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت.
وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن
کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت آقا؟ سرباز گفت: من بچه خوزستانم؛ اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم؛ هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم؛ نمیدونم چکار کنم
کفشدار خندید و گفت آقا امام رضا خودش غریبه و غریبنواز؛ نگران هیچی نباش.
دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد؛ اونم تایم اداری. سرباز شوکه بود؛ جز آقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع. هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو
سرباز رفت پابوس آقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده.
چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید؛ ناگهان فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید؛ چهرش آشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد
فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران، قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمدرضا پوردستان مَرد با جذبه با موهای جوگندمی، همون کفشدار حرم آقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود.
فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود، و انتقالی اون رو به شهرش داده بود
@dastane_amozande
بیشتر سوء تفاهم ها از حرف های خاله زنڪی آغاز میشود...
ریشه تمام این حرف ها حسادت پنهان است ..
این دوره زمونه باید ؛
حواست باشه با ڪی درد و دل میڪنی
آدمهای ڪمی هستند ڪه حرفاتو گوش میدن
و
مهم هستی براشون،
بقیه فقط میخوان یه چیزی برای یڪ ڪلاغ چهل ڪلاغ ڪردن داشته باشند.
دکترالهی قمشه ای
@dastane_amozande
✅داستان کوتاه
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. تو این دنیا به هیچ چیز هم اعتقاد نداشته باشی به مکافات عمل اعتقاد داشته باش. از مكافات عمل غافل مشو، گندم از گندم برويد جو ز جو...
@sokhane_nab59
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺳﻠﻮﮎ ﺍﺳﺖ...
ﯾﮏ ﻧﯿﺎﺯ... ﻧﯿﺎﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﯾﮏ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺁﺩمهاﯼ
ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﻫﻔﺖ ﺧﻂ ﺑﺎﺷﻨﺪ"
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﺷﺎﻥ،
ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺭﻧﺠﯽ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛
ﻻﺑﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ!
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺮﻣﺖ ﺍﺳﺖ، ﻣﻨﻔﻌﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻠﻮﺹ ﺍﺳﺖ، ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺷﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ﺻﻔﺎﯼ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻼﻫﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﯾﻢ.
ﺑﯽ ﺭﯾﺎ، ﭘﺎﮎ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ...
ﻻﯾﻖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ 🍃🍃
@dastane_amozande
فردی نزد حضرت علی (ع) آمد و از بیماریش گلایه کرد.
حضرت فرمودند:
از همسرت بخواه از مهریهاش به تو درهمی ببخشد، با آن عسل تهیه کن و با آب باران مخلوط کرده و بخور، مدد الهی شفا خواهی یافت. مرد عرب چنین کرد و بهبود یافت. علت را از حضرت پرسید.
حضرت فرمودند: بهترین شفا طبق قرآن عسل است و بهترین رحمت آب باران و حلالترین پول، پولی است که زن مهر خود بر شوهرش ببخشد.
من شفای تو از قرآن گفتم و از خود چیزی نیفزودم
@dastane_amozande
انسان امیدوار درجایی که همه شکست می بینند، كاميابي
مي بيند.
ودر جایی که همه تیرگی وطوفان می بینند ،
درخشش آفتاب رامشاهده می کند
همه چیز به نگاه شما بستگي دارد..
#روزتون_خوش 🌸
@dastane_amozande
🔸جوانی با زنی فاضله عقد ازدواج بست. بعد از گذشت چند روز، زنِ فاضله به شوهر گفت: من عالمه هستم و لازم ميدانم زندگی خود را مطابق شریعت سامان دهیم.
🔻جناب شوهر با شنیدن این حرف، خیلی خوشحال شد و گفت خدا را شکر که چنین زنی نصیبم شد تا مطابق شریعت زندگی کنیم.
🔻چند روزی که از عروسیشان گذشت، زن فاضله به شوهر گفت: ببین من با تو قرار گذاشتم که مطابق شریعت زندگی کنيم، شوهر گفت همينطور است. زن گفت ببين در شریعت خدمت كردن به پدر شوهر و مادر شوهر بر عروس واجب نیست. همچنین در شریعت است که مسکن زن بر شوهر الزامی میباشد، پس باید برایم منزلى جداگانه مهیا کنی.
🔻آقای شوهر فكر كرد كه تهيه مسکن جداگانه چندان مشکلی نیست، اما پدر و مادر پیر تکلیفشان چه میشود؟ مرد این ناراحتی را نزد استادی از علما که فقیه بود بیان كرد. بعد از طرح مشكل، استاد جواب داد که حرف همسرت درست است و در اينجا حق با اوست.
مرد جواب داد: جناب استاد من نیامدهام که فتوی بپرسم، من برای راه حل نزد شما آمدهام، مرا راهنمایی کنید تا از این مشکل خلاص شوم.
🔻فقیه گفت: اين مسأله یک راه حل آسان دارد، به خانمت بگو که من و تو با همدیگر قرار گذاشتهایم که مطابق شریعت زندگی کنیم لذا مطابق شریعت من میتوانم زن دوم بگیرم تا زن دومم برای والدینم خدمت کند، ضمناً برایت مسکن جداگانهای نيز مهیا میکنم.
🔻شب، شوهر به زنش جوابی که از استاد شنیده بود را بیان کرد.
زنِ فاضله، بهت زده گفت: ای من به قربان پدر و مادرت شوم، در این چند روز متوجه شدم که پدر و مادر تو مانند پدر و مادر خود من هستند و خدمت به آنها از نظر شريعت، در حُكم اکرام به مسلمين است، من با جان و دل برای آنها خدمت خواهم کرد و ضرورتى نیست كه شما همسر دوم اختيار كنيد!
نتيجه گيرى پند آموز 🤔:
*کمی از اوقاتمان را نزد اساتید اهل علم على الخصوص علم فقه بگذرانیم، زیرا همه مسائل كه با گوگل حل نمیشوند!*
@dastane_amozande
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🔴"داستان واقعی جوان فقیر کارگر و گوهرشاد خاتون"
"گوهر شاد" یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود.
"او می خواست در کنار "حرم امام رضا (ع)" مسجدى بنا کند."
به همه کارگران و معماران اعلام کرد؛ دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى "شرطش" این است که؛
فقط با "وضو" کار کنید و در حال کار با یکدیگر "مجادله و بد زبانى" نکنید و با "احترام" رفتار کنید. "اخلاق اسلامى" را رعایت و "خدا" را یاد کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآوردند، علاوه بر دستور قبلى گفت؛
سر راه حیوانات "آب و علوفه" قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که "تشنه و گرسنه" بودند آب و علف بخورند.
بر آنها "بار سنگین" نزنید و آنها را "اذیت" نکنید. من "مزد شما را دو برابر مى دهم."
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به "مسجد" میرفت.
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى "چهره" او را دید.
جوان بیچاره دل از کف داد و "عشق گوهرشاد" صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به "مرگ" نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را "جویا شد."
به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به "عیادت" او رفت.
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید "تصمیم گرفت" جریان را به گوش "ملکه گوهرشاد" برساند و گفت؛ اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر "عکس العمل" گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با "خوشرویى" گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از "ناراحتى یک بنده خدا" "جلوگیرى" کنیم؟
و به مادرش گفت؛ برو به پسرت بگو من براى "ازدواج" با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد.
یکى اینکه "مهر" من "چهل روز اعتکاف" توست در این مسجد تازه ساز.
اگر "قبول" دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط "نماز و عبادت خدا" را به جاى آور.
و "شرط دیگر" این است که بعد از آماده شدن تو من باید از شوهرم "طلاق بگیرم."
"حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن."
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این "مژده" درمان شد و گفت؛ چهل روز که چیزى نیست اگر "چهل سال" هم بگویى حاضرم.
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به "امید" اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و "وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد" باشد.
"روز چهلم" گوهر شاد "قاصدى" فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد.
قاصد به جوان گفت؛ فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه "منتظر" است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد.
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به "نماز" پرداخته و حالا پس از چهل روز "حلاوت" نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد:
به گوهر شاد خانم بگویید؛
"اولا "از شما ممنونم و "دوم" اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت؛ منظورت چیست؟!
"مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى؟!"
جوان گفت؛ آنوقت که "عشق گوهرشاد" من را "بیمار و بى تاب" کرد هنوز با "معشوق حقیقى" آشنا نشده بودم، ولى اکنون "دلم به "عشق خدا" مى طپد "و جز او" معشوقى" نمى خواهم.
من با خدا "مانوس" شدم و فقط با او "آرام" میگیرم.
اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند "آشنا" کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم.
و آن جوان شد "اولین پیش نماز" "مسجد گوهر شاد" و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک "فقیه کامل" و او کسی نیست جز؛
"آیت اله شیخ محمد صادق همدانی."
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد "مشهد" است.
@dastane_amozande
📌 چقدر این لقب برازندۀ شماست
🔆 «خورشید»، چقدر این لقب برازندۀ شماست. بهراستی که «اَلاِمامُ کَالشَّمسُالطالِعَه...» شما که شمسالشموس هستید، نورِ شماست که گرما میبخشد و روشن میکند. کلام شماست که راه را نشان میدهد:
➖ خسته و تنهایی؟ رفیق میخواهی؟ «اَلْاِمَامُ اَلْاَنِیسُ الرَّفِیقُ»
➖ یتیم ماندهای؟ پناه میخواهی؟ « اَلاِمامُ الْوَالِدُ الشَّفِیقُ»
🌅 آری، شما همیشه حضور دارید، همیشه میتابید، حتی در تاریکی شب، حتی از پشت ابر
مانند مهدی، از پس پردۀ غیبت.
🌸 ولادت #امام_رضا مبارک باد.
@dastane_amozande
🔶️کسی آمد محضر آیت الله العظمی میلانی(ره) در مشهد.در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت.
.
🔶عرض کرد:
مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم.
🔶حکم این کار من چیست؟
آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست.
مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد.
🔶آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد!
.🔶برگشت!
آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دارو گفت:
👈داستان کربلا را شنیده ای؟
گفت:بله!
گفت میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟
🔶گفت:بله آقا، شنیده ام.
آقای میلانی فرمود:
آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود!
@dastane_amozande
📚 نمک نشناسی
روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد.
مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد، ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن آنگه که خارش خوری
حکیم به کفاش گفت:این سوزن منبع درآمد توست. این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
🔹اگر از کسی رنجیدیم، خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم. آن وقت ضمن اینکه نمکنشناس نبودهایم تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود
@dastane_amozande
سنگ قبر آیت الله بهجت ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ!
ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ
🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ.
@dastane_amozande
✍#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🌺 ارزش ذکر خداوند ...
روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام از جایی عبور
می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس
از چپ و راستش مُلازم او بودند.
🗣راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید.
عابد گفت: سوگند به خـــــــــدای پسر داوود! خــــــــــدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.
سلیمان گفت: یک "سبحان الله" که در نامهٔ عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود (حضرت سلیمان
داده شده است ؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده
از بین می رود؛ ولی ذکر خـــــــــــدا می ماند.
@dastane_amozande
📚 مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی
🌿روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
💠جامعه ای که به بوی بد عادت کرده تحمل بوی خوش ندارد ...
@dastane_amozande
🔻 خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیتالله #بهجت قدسسره:
شخصی از آقا میپرسید: «آقا، شما از اینهمه توقف در حرم خسته نمیشوید؟»
آقا فرمودند: «من خودم را در بهشت میبینم. چرا بیرون بیایم؟!»
در عبادت به بالاتر از خودشان نگاه میکردند و واقعاً عمل خودشان برایشان جلب توجه نمیکرد.
📚 برگرفته از کتاب صحبت سالها
(مجموعه خاطرات حجتالاسلاموالمسلمین حاج شیخ علی بهجت)
@dastane_amozande
💌 ریشه قوت روحی
قوّت روحی ناشی از امید به خداست. بعضیها در طول عمرشان هیچگاه این احساس قدرت را تجربه نمیکنند، از بس احساس بیپناهی دارند و به خدا تکیه ندارند.
«استاد #پناهیان»
@dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنازه مردى را آوردند تا رسول خدا صلى اللّه عليه و آله بر آن نماز گذارد.
پيامبر صلى اللّه عليه و آله به اصحاب خود فرمود: شما بر او نماز بخوانيد اما من نمى خوانم .
اصحاب گفتند: رسول اللّه ! چرا بر او نماز نمى گذارى ؟
حضرت فرمود: زيرا بدهكار مردم است .
ابوقتاده گفت : من ضامن مى شوم كه قرض او را ادا كنم .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: بطور كامل ادا خواهى كرد؟
ابوقتاده : بله ، بطور كامل ادا خواهم كرد. آنگاه پيامبر صلى اللّه عليه و آله بر او نماز گذارد.
ابوقتاده گويد: بدهكارى آن مرد هفده يا هجده در هم بود.
📚مستدرك الوسائل ، ج 13، ص 404.
@dastane_amozande
#داستان_کوتاه_آموزنده
#زیرکی
#ناصرالدین_شاه_و_مرد_ذغال_فروش
ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد.
مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود.
ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد.
ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بودهای؟»
ذغال فروش #زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»
ذغالفروش حاضر جواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت:
«اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته_جهنم نرفتم!»
@dastane_amozande
🌷 امام صادق (علیه السلام) می فرمایند :
🍂 هر کس بعد از نماز صبح و مغرب قبل از آنکه حرکت یا تکلم کند هفت مرتبه بگوید
بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم
☘ خداوند 70 نوع از انواع بلاها را از او دفع می کندکه کمترین آن بلاها : جذام و ریح و پیسی و جنون و خفگی است و اگر از بدبختان باشد از آنها محو میشود و در زمره خوشبختی و سعادت مندی نوشته میشود
📚 الکافی ج 2 ص531
@dastane_amozande
✨زندگی
هرگز کهنه نمی شود...
این ذهن است
که قدیمی می شود
وچون از دریچه
ذهن نگاه می کنی
تازگی زندگی
را حس نميکنی
باید در لحظه زندگی کنی
بدون قضاوت دیگران...✨
#روزخوش
@dastane_amozande
🌿از امام باقر علیه السلام نقل شده است:
روزى حضرت داوود(ع)نشسته بود و جوانى ژوليده با ظاهرى فقيرانه كه خيلى نزد آن حضرت مى آمد نيز در محضر آن حضرت حاضر بود.
در اين هنگام فرشته مرگ وارد شد و نگاه تندى به آن جوان كرد و بر وى خيره شد.
داوود(ع) دلیل این کارش را پرسید
فرشته مرگ گفت: من مامورم هفت روز ديگر جان اين جوان را در همين جا بگيرم
داوود پيغمبر(ع ) از اين سخن، دلش به حال آن جوان سوخت و رو به او كرد و فرمود: اى جوان! زن گرفته اى؟
پاسخ داد: نه ، هنوز ازدواج نكرده ام
داوود به او فرمود: به نزد فلان مرد كه يكى از بزرگان بنى اسرائيل است برو و از طرف من به او بگو كه داوود به تو دستور داده كه دخترت را به همسرى من درآور و همين امشب نزد آن دختر مى روى و خرج ازدواج تو نيز هر چه مى شود بردار و هم چنان نزد همسرت باش تا هفت روز ديگر و پس از هفت روز همين جا نزد من بيا.
جوان به دنبال ماموريت رفت و پيغام حضرت داوود(ع) را به آن مرد بنى اسرائيلى رسانيد و او نيز دخترش را به آن جوان داد و همان شب ، عروسى انجام شد و جوان هفت روز نزد آن دختر ماند و پس از هفت روز نزد حضرت داوود بازگشت
داوود از وى پرسيد: در این هفت روز وضع تو چگونه بود؟
پاسخ داد: هيچ گاه در خوشى و نعمتى مانند اين چند روز نبوده ام.
داوود فرمود: اكنون نزد من بنشين
جوان نشست، و داوود چشم به راه آمدن فرشته مرگ بود تا طبق خبرى كه داده بود بيايد و جان اين جوان را بگيرد.
اما مدتى گذشت و فرشته مرگ نيامد، از اين رو به جوان رو كرد و فرمود: به خانه ات بازگرد و روز هشتم دوباره به نزد من بيا.
جوان رفت و پس از گذشت هشت روز دوباره به نزد داوود بازگشت و هم چنان نشست و خبرى از فرشته مرگ نشد و همين طور هفته سوم تا اين كه فرشته مرگ به نزد داوود آمد.
داوود بدو فرمود: مگر تو نگفتى كه من مأمورم تا هفت روز ديگر جان اين جوان را بگيرم ؟
پاسخ داد: آرى
فرمود: تاكنون سه هشت روز از آن وقت گذشته است ؟
فرشته مرگ گفت : اى داود! چون تو بر اين جوان رحم كردى ، خداوند نيز او را مورد مهر خويش قرار داد و سى سال بر عمرش افزود.
📚 داستانهای بحار الانوار
@dastane_amozande
❤️ امام رضا عليه السلام :
خداوند نافرمانى پدر و مادر را از اين جهت حرام فرموده است كه موجب از دست دادن توفيق طاعت خداوند عزّ و جلّ و بى احترامى به پدر و مادر و ناسپاسى نعمت و نا شكرى و كم شدن نسل و قطع شدن آن مى شود؛ زيرا نافرمانى والدين سبب مى گردد كه به پدر و مادر احترام گذاشته نشود، حقّ و حقوق آنها شناخته نشود، پيوندهاى خويشاوندى قطع گردد، پدر و مادر به داشتن فرزند بى رغبت شوند و به علّت نيكى نكردن و فرمان نبردنِ فرزند از پدر و مادر، آنان نيز كار تربيت او را رها سازند
📚 ميزان الحكمه
@dastane_amozande