eitaa logo
داستان آموزنده 📝
16.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
❣«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» استادی می فرمود : این آیه معنایش این نیست که با ذکر خدا دل آرام می گیرد این جمله یعنی خدا می گوید: جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری...!! تفاوت ظریفی است! اگر بیقراری؛ اگر دلتنگی؛ اگر دلگیری؛ گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او، در دلت جولان می‌دهد...🍃🍃🍃 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ @dastane_amozande
به این فکر نکـنید.. که چه روزهایی را از دست دادید به این فکرکـنید که چه روزهایی را نبـاید از دست داد... امـــروز را با افکار گذشته خراب نکنیـــم... @dastane_amozande
داستانی بسیار زیبا و تاثیر گذار از جناب صدرالمتالهین ... 🔻مرحوم ملاصدرا با دو تا از دامادهايش يعنى مرحوم فيض كاشانى و مرحوم عبدالرزاق لاهيجى، گویا در كاشان بودند و داشتند از کوچه ای رد مى‏ شدند. 🔸ديدند كه دخترى يك گليمى را روى پشت بام آورده و دارد تكان مى ‏دهد؛ پسرى هم كه عاشق آن دختر است دارد از پائين نگاه مى‏ كند و مى‏ گويد: مى ‏دانم نيامدى قالى تكان بدهى آمدى خودت را نشان بدهى! 🔹نقل می کنند مرحوم ملاصدرا كنار كوچه آن قدر گريه كرد كه حالش به هم خورد. گفتند مگه آقا چى شد؟ گفت از حرف این پسر من منتقل شدم به این معنی که خداى متعال هم که این عالم را خلق کرده، آمده خودش را نشان بدهد اما کسی در پی دیدنش نیست. . 🔸گرانبهاترين گوهر، معرفت خداست. علم حقيقى همين علم است. اين را به هر كسى نمى‏ دهند مگر اينكه قدم به قدم، خونِ دل بخورد و زحمت بکشد. هر كجا كه يك خورده پايش را كج بگذارد جلويش را مى‏ گيرند. عشق اين كار را هم در دل هاى آلوده قرار نمى‏ دهند. ‌ ‌ @dastane_amozande
📚 آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم ، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه ، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» @dastane_amozande
خواب بین‌الطلوعین را ترک کن... ✅حضرت آیت‌الله قدس‌سره: یکی از آقایان خواب دیده بود که برآورده شدن حاجت تو به دست فلانی است. به نزد او می‌رود و می‌گوید: ابتلا به همّ و غم داشتیم، ما را نزد شما فرستادند. و او با خون‌سردی جواب می‌دهد: به ما هم گفتند، اگر حاجتت را به ما عرضه داشتی بگوییم که آن خواب بین‌الطلوعین را ترک کن، گرفتاری دنیایی تو رفع می‌شود. 📚 در محضر بهجت، ج2، ص345 @dastane_amozande
🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. تعدادی اندکی برای نجات دادن آن‌ها آمدند. وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. برادرش آمد و دید که کسان دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خورده‌اند. از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. کسانی که شما آنها را دوست وخویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود، بریزند. 🔹خیلی‌ها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند. وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. قدر دوستان واقعی‌مان را بدانیم ‌ ‌ @dastane_amozande
‌📚 داستان کوتاه شش یا هفت ساله که بودم دست چک پدرم را با دفتر نقاشی ام اشتباه گرفتم و تمام صفحاتش را خط خطی کردم مادرم خیلی هول شده بود دفترچه را از دست من کشید وبه همراه کت پدرم به حمام برد آخر شب صدایشان را می شنیدم حواست کجاست زن میدانی کار من بدون آن دفترچه لنگ است؟؟ می دانی باید مرخصی بگیرم و تا شهر بروم؟ میدانی چقدر باید دنبال کارهای اداری اش بدوئم؟ "صدای مادرم نمی آمد" میدانستی و سر به هوا بودی؟ "بازهم صدای مادرم نمی آمد" سالها از اون ماجرا می گذرد شاید پدرم اصلا یادش نیاید چقدر برای دوباره گرفتن آن دفترچه اذیت شد مادرم هم یادش نمی آید چقدر برای کار نکرده اش شرمندگی کشید اما من خوب یادم مانده است که مادرم آن شب سپر بلای من شد تا آب در دل من تکان نخورد خوب یادم مانده است تنها کسی که قربانت شوم هایش واقعیست اسمش مادر است @dastane_amozande
🍒هر کاری کردیم و هر شکلی شدیم، پشت سرمون حرف زدن... خودمونی شدیم... گفتن جلفه سر سنگین شدیم... گفتن مغروره تا خندیدیم... گفتن سبکه تا اخم کردیم... گفتن خودشو میگیره ساده شدیم ... گفتن احمقه تحویل نگرفتیم... گفتن خودشیفته س خاکی شدیم... گفتن داره آمار میده وقتی حرف زدن و جوابشونو دادیم... گفتن دیدی حق با ماست لجش گرفته وقتی حرف زدن جوابشونو ندادیم... گفتن دیدی حق با ماست لال شده هرجور شدیم این جماعت بیکار یه چیزی گفتن... @dastane_amozande
داستان کوتاه ✍توی اتوبوس، بغل دست یه آقای میانسال نشسته بودم. تلفنش زنگ خورد و جواب داد: سلام عزیز دلم! سلام همه کس و کارم! سلام زندگیم! قربونت برم دخترم... بعدش هم دخترش گوشی رو داد به مادر و باز هم همان مهربانی در کلام. چقدر کیف کردم از این رابطه‌ی پدر و دختری. دیدم پدری که این ‌همه مهربانی بی‌سانسور خرج دخترش می‌کنه، مگه میشه پیش خدا مقرب نباشه؟ دختری که این‌همه مهر از پدر می‌گیره مگه ممکنه چهار روز دیگه دست به دامن غریبه‌ها بشه برای جلب محبت؟! توی جامعه که با هم مهربان نیستیم و مشغول خراش دادن دل‌های هم هستیم، اقلا در خانواده به هم محبت کنیم. همین شاید تمرینی بشه برای مهربان بودن با دیگران... @dastane_amozande
🔊🔊 🌹درود بر شماخوش‌آمدید🌹 🌺صبح بوی زندگی ، 🌼بوی راستگویی ، بوی دوست داشتن 🌺و بوی عشق و مهربانی می‌دهد 🌼دوست خوبم ; هر کجا هستی باش... 🌺آسمانت آبی ، دلت از غصهٔ دنیا خالی 🌼لطف خدا شامل حالت و 🌺روزتون سراسر خیر و برکت @dastane_amozande
✨﷽✨ ✍روزی حضرت رسول اکرم علیه السلام با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه می‌گذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی می‌خواست آب بکشد و نمی‌توانست. حضرت رسول اکرم علیه السلام پیش رفت و فرمودند: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت علیه السلام را نشناخته بود گفت: ای بنده خدای متعال اگر چنین کنی برای خود کرده‌ای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت علیه السلام دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمودند: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت علیه السلام از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت علیه السلام بود، گفت: یا رسول‌الله علیه السلام !مشک را به من بدهید اماحضرت پیامبر علیه السلام قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت علیه السلام فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. حضرت رسول اکرم علیه السلام مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید. پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آورده‌ای؟ گفت: مردی خوش‌روی، شیرین‌کلام، خوش‌اخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت علیه السلام آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری علیه السلام است که تو به او ایمان آورده‌ای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت علیه السلام رساند و به قدم‌های مبارکش افتاد. گریه می‌کرد و معذرت می‌خواست. حضرت علیه السلام در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. حضرت جبرئیل علیه السلام نازل شد و این آیه را آورد: وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم) و تو اخلاق عظیم و برجسته‌اى دارى. 📚قصص‌الروایات @dastane_amozande
🍃 مراتب ظهور ✨قرآن نگاهدار حد انسانی است خودتان را با آن بسازید و حد و ادب انسانی خود را نگاه بدارید و دستورات الهی خود را راست و درست بار بیاورید‌که این هم از یکی از بطون مراتب ظهور است خود را باش و خود را نیکو بشناس که (من عرف نفسه فقد عرف ربه و ولیه) ⬅️استاد @dastane_amozande