🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
از کودکی همیشه فکر میکردم شبها کسی زیر تختم پنهان شده است. نزد پزشک اعصاب رفتم و مشکلم را گفتم: روانپزشک گفت: یک سال هفتهای سه روز جلسه ای 50 دلار بده و بیا تا درمانت کنم. شش ماه بعد اون پزشک رو تو خیابان دیدم. پرسید، چرا نیومدی؟ گفتم، خُوب، جلسهای پنجاه دلار، برای یک سال خیلی زیاد بود. یک نجّار منو مجانی معالجه کرد. و حالا خوشحالم که اون پول رو پسانداز کردم و یه ماشين نو خریدم. پزشک با تعجّب گفت، عجب! میتونم بپرسم اون نجّار چطور تو را معالجه کرد؟ گفتم: به من گفت اگه پایههای تختخواب را ببُرم؛ دیگه هیچکس نمیتونه زیر تخت قایم بشه!
«برای هر تصمیم گیری و كاری شتاب نکنیم و به راه حل های مختلفی بیندیشیم ...»
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#موهبتهای_الهی
شغل مردی تمیز کردن ساحل بود. او هر روز مقدار زیادی از صدفهای شکسته و بدبو را از کنار دریا جمعآوری میکرد. و مدام به صدفها لعنت میفرستاد چون کارش را خیلی زیاد میکردند. او باید هر روز آنها را روی هم انباشته میکرد و همیشه این کار را با بداخلاقی انجام میداد.
روزی، یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرد که خودش را از شر این کوه بزرگی که با صدفهای بدبو درست کرده بود، خلاص کندو آنها را به او بدهداو با قدرشناسی و اشتیاق فراوان این پیشنهاد را پذیرفت.
یک سال بعد، آن دو مرد، در جایی یکدیگر را دیدند. آن دوست قدیمی از او دعوت کرد تا به دیدن قصرش برود. وقتی به آنجا رسیدند مرد نظافتچی نمیتوانست آن همه ثروت را باور کند و از او پرسید چطور توانسته چنین ثروتی را بدست بیاورد.
مرد ثروتمند پاسخ داد: "من هدیهای را پذیرفتم که خداوند هر روز به تو میداد و تو قبول نمیکردی! در تمام صدفهای نفرتانگیز تو، مرواریدی نهفته بود"
اکثر مواقع هدایا و موهبتهای الهی در بطن خستگیها و رنجها نهفتهاند، این ما هستیم که موهبتهایی را که خدا عاشقانه در اختیار ما قرار میدهد، ندانسته رد میکنیم!
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#نگرش
بعد از نمایش یک فیلم ایرانی با دوستان خارجی نشسته بودیم
يكيشان پرسيد:
آن پسرک سر چهار راه چه میفروخت؟ مواد مخدر بود يا...
من پاسخ دادم فال میفروخت
پرسيد فال چيه؟
گفتم شعر،
شعرهای شاعر بزرگمان حافظ
با هيجان گفت: يعنی شما از كشوری میآييد كه در خيابانهايش شعر میفروشند و مردم عادی پول میدهند و شعر میخرند؟؟!!
میرفت سر ميزهای مختلف و با شگفتی اين را به همه میگفت!
و اين يعنی زاويهی ديد؛
يكی سياهی میبيند و یکی زیبایی!
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#حدیث_روز
پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
لا يَدخُلُ الجَنَّةَ عَاقٌّ وَ لا مُدمِنُ خَمرٍ.
کسي که مورد عاق پدر و مادر باشد و نيز کسي که اهل ميگساري باشد، وارد بهشت نخواهند شد.
بحار الأنوار، ج 2، ص 117
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#سنگی_که_به_هوا_میرود_تا_برگردد_هزار_چرخ_میخورد
"متوکل "یکی از سفاک ترین و خون ریزترین خلفای عباسی بود. در دوران خلافت او با شیعیان، غیر مسلمانان و ایرانیان به بدترین شکل رفتار می شد.
یکی ازکارهای ناپسند دوران حکومت او این بود که، حاکمان افراد بی گناه را به دلایل واهی زندانی می کردند، در نتیجه زندان ها پر از افراد بی گناه شد، خلیفه پس از مدتی، از نگهداری این بی گناهان خسته شد و به جای آنکه فرمان آزادسازی آنها را بدهد، دستور داد، همه را به نوبت بکشند.
باری در یکی از همین روزها که افراد بی گناه را قتل عام می کردند ، فرمانده کشتار، در بین محکومان جوانی خوش سیما و خوش رفتار را می بیند ، دل جلاد با دیدن رفتار جوان به رحم می آد، پیش رفته و می گوید :"اهل کجایی؟" جوان می گوید:"همدان. "فرمانده کشتار می پرسد :"جرمت چیست؟ "جوان همدانی می گوید :"نمی دانم."فرمانده می گوید :"نمی توانم از فرمان خلیفه سرپیچی کنم و باید تو را حتماً اعدام کنم، اما می توانم آخرین خواسته تو را برآورده کنم، آخرین خواسته ات چیست؟ "جوان می گوید :"مدتی است غذای درستی نخوردهام اگر می شود لقمه نانی به من برسان. "
فرمانده دستور می دهد برای جوان غذای ماکولی آورند، و جوان بی اعتنا به صحنه کشتار به آرامی مشغول خوردن می شود، فرمانده از حال آرام او دچار شگفتی می شود و می پرسید :"پسر جان! تا چند لحظه دیگر تو را اعدام می کنند، چگونه اینقدر آرامی، گویی که در سفرخانه مشغول خوردن غذایی؟!؟ "جوان سنگی را از زمین بلند می کند و آنرا به هوا پرتاب می کند و می گوید :"این سنگ هزار چرخ می خورد تا به زمین برسد، خدا داناست که در طول چرخش این سنگ چه اتفاقاتی ممکن است، پیش آید. "هنوز سنگ به زمین نرسیده بود، که خبر دادند، کشتار را متوقف کنید، خلیفه به قتل رسیده است.
این مثل گاهی با سیب هم گفته می شود، ولی درواقع با توجه به ریشه تاریخی حکایت، سنگ درست تر است."سنگی که به هوا می رود تا برگردد هزار چرخ می خورد. "،یعنی حتی در بدترین شرایط هم از لطف و کرم پروردگار نا امید نشو، اگر خدا بخواهد روزگار دوباره به کامت خواهد شد.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#خیاط_دزد
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند. عدهٔ زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه دزدیِ بیرحمانهٔ خیاطان میگفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچهٔ من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچهٔ اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچهٔ اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفهٔ دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکهٔ دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفهٔ خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفهٔ دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
#مثنوى_معنوى
#دفترششم
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#نیایش_شبانه
خدایا...
گناهانى را در دنيا بر من پوشاندى، كه بر پوشاندن آن در آخرت محتاج ترم،
گناهم را در دنيا براى هيچيك از بندگان شايسته ات آشكار نكردى،
پس مرا در قيامت در برابر ديدگان مردم رسوا مكن،
إِلَهِي قَدْ سَتَرْتَ عَلَيَّ ذُنُوبا فِي الدُّنْيَا وَ أَنَا أَحْوَجُ إِلَى سَتْرِهَا عَلَيَّ مِنْكَ فِي الْأُخْرَى [إِلَهِي قَدْ أَحْسَنْتَ إِلَيَ ] إِذْ لَمْ تُظْهِرْهَا لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ فَلا تَفْضَحْنِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ عَلَى رُءُوسِ الْأَشْهَادِ ...
#مناجات_شعبانيه
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
وقتی دائم بگويى گرفتارم،
هیچ وقت آزاد نمیشوى،
وقتی دائم بگويى وقت ندارم،
هیچوقت زمان پیدا نمی كنی،
وقتی دائم بگويى فردا انجامش میدهم، آن فردای تو هیچ وقت نمیايد!
وقتی صبحهااز خواب بیدار میشويم دوانتخاب داریم:
برگردیم بخوابیم و رویا ببینیم،
یا بیدار شويم و رویاهايمان را دنبال كنیم.
انتخاب با شماست!
وقتی در خوشی و شادی هستی عهد و پیمان نبند!
وقتی ناراحتی جواب نده!
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر!
زندگی، برگ بودن در مسیر باد نیست،
امتحان ریشه هاست
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
در مسجد نشسته بودیم که پیرمردی که در حال چرت بود، لحظه ای از خود غافل شد و سکوت مجلس شکست و عده ای را شیطان خواطر بر خنده زد.
عالِم مجلس وقتی دید صدای خنده مردم قطع نمی شود و پیرمرد بعد از بیداری از شرم صورت اش سرخ شده است، خطاب به پسر نوجوان اش که در برابر او نشسته بود با صدای بلند گفت: پسرم! برو دست و صورت خود آب بزن و برگرد...
پسر سریع امر پدر اطاعت کرد و از مجلس برخاست.... با این حرکت حکیمانه عالم، خنده شیطان از مجلس رفت.....
بعدها از پسرش شنیدم که پدرش به او گفته بود، پسرم! گمان نکن من تو را تحقیر کردم چون همه می دانستند خطا از تو نیست بلکه با این کار خواستم اهل مجلس بدانند آبروی مردم، از آبروی فرزند من که آبروی من است بیشتر و بالاتر است تا پی به خطای شیطانی خود ببرند و شرم کنند و ساکت شوند....
إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَتَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُمْ مَا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا وَهُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظِيمٌ (۱۵_نور)
زیرا شما آن سخنان را از زبان یکدیگر تلقّی کرده و حرفی بر زبان میگفتید که علم به آن نداشتید و این کار را سهل و کوچک میپنداشتید در صورتی که نزد خدا (گناهی) بسیار بزرگ بود.
مراد از "وَتَحْسَبُونَهُ هَيِّنًا" این است که ما گاهی گناهانی را مثل آب خوردن انجام می دهیم در حالی که نزد خدا معصیت و عصیان بسیار بزرگی است.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
#داستان_آموزنده
#پادشاهی_با_یک_چشم_و_یک_پا
پادشاهي بود که فقط يک چشم و يک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا يک پرتره زيبا از او نقاشي کنند.
اما هيچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه ميتوانستند با وجود نقص در يک چشم و يک پاي پادشاه، نقاشي زيبايي از او بکشند؟
سرانجام يکي از نقاشان گفت که ميتواند اين کار را انجام دهد و يک تصوير کلاسيک از پادشاه نقاشي کرد.
نقاشي او فوقالعاده بود و همه را غافلگير کرد. او شاه را در حالتي نقاشي کرد که يک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگيري با يک چشم بسته و يک پاي خم شده.م
چرا ما نتوانيم از ديگران چنين تصاويري نقاشي کنيم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.
@DastaneRastan
🌸🍃🌸🍃
زندگی را زیباتر کن
گاهی با
ندیدن،
نشنیدن و
نگفتن
زندگی فقط مال ما نیست به همه تعلق دارد
پس زندگی را برای همه زیبا کنیم
گاهی فقط باید لبخند بزنی و
رد شوی
@DastaneRastan