eitaa logo
داستان راستان🇵🇸
28.2هزار دنبال‌کننده
36هزار عکس
30.6هزار ویدیو
332 فایل
تقدیم به روح پاک و مطهر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری‏‏‏‏‏‏‏‏ تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 محو شدن كار خير از ديوان اعمال روزى عيسى عليه السلام با جمعى از حواريان به راهى مى گذشت، ناگاه گناه كارى و تباه روزگارى كه در آن عصر به فسق و فجور معروف و مشهور بود ايشان را ديد، آتش حسرت در سينه اش افروخته گشت، آب ندامت از ديده اش روان شد، از صفاى وقت عيسى عليه السلام و مصاحبان او بر انديشيد، تيرگى روزگار و تاريكى حال خود را معاينه ديد. پس با خود انديشه كرد كه هر چند در همه عمر قدمى به خير برنداشته ام و با اين آلودگى قابليت همراهى پاكان ندارم، اما چون اين قوم دوستان خدايند، اگر به موافقت ايشان دو سه گامى بروم ضايع نخواهد بود، پس خود را سگ اصحاب ساخت و بر پى آن جوانمردان فريادكنان مى رفت. يكى از اصحاب باز نگريست و آن شخص را كه به نابكارى و بدكارى شهره شهر و دهر بود ديد كه بر عقب ايشان مى آيد گفت: يا روح اللّه! اى جان پاك! اين مرد را چه لايق همراهى ماست و بودن اين پليد ناپاك در عقب ما در كدام طريق رواست؟ اى عيسى! او را بران كه مبادا شومى گناهان او به ما رسد. عيسى عليه السلام متأمل شد تا به آن شخص چه گويد و به چه نوع عذر او را خواهد كه ناگاه وحى الهى در رسيد كه: يا روح اللّه! يار با عُجب و پندار خود را بگوى تا كار از سر گيرد كه هر عمل خيرى كه تا امروز از او صادر شده بود به يك نظر حقارت كه بدان مفلس بدكار كرد، مجموع را از ديوان او محو كرديم . برگرفته از کتاب داستان ها و حکایات عبرت آموز اثر استاد حسین انصاریان @DastaneRastan_ir
✨اعجاز قرآن باعث مسلمان شدن كودك یهودی مقیم لندن شد 💠معجزه جاوید مسلمانان«قرآن‌كریم» باعث گرویدن یك طفل یهودی به اسلام شد. 🔶به نقل از «مفكرة‌الاسلام» جورجیا، دختر یهودی ساكن لندن وقتی كه در شش سالگی با جعبه لغات خود بازی مي‌كرد، زبان عربی توجه او را جلب كرده و از مادر درباره این زبان مي‌پرسد؛ مادر در پاسخ به اومي‌گویداین زبان،زبان گروه تروریست و شورشی مسلمانان است و كودك را به دوری جستن از این زبان هشدار مي‌دهد.  جورجیای شش ساله به پاسخ مادر بسنده نكرده و بعد از این‌كه سواد خواندن و نوشتن را آموخت وبا مسلمانان بیشتری آشنا شد به مناسبت روز تولد ازمادرش در خواست نسخه‌ای ازقرآن‌كریم رامي‌كند. زندگی جورجیا بااین هدیه تغییر مي‌كند،اوقرآن مي‌خواند وبه آن ایمان مي‌آورد.اما معجزه‌ای كه باعث مي‌ِ‌شودتادیگراعضای خانواده نیزبه اعجازقرآن پی ببرند،آتش‌سوزی در منزل این خانواده یهودی بود زیرا تنها چیزی كه درآتش نسوخت كتاب قرآن بود،پس ازآن مادرجورجیا نیز به دین شریف اسلام گروید ومسلمان شد. گفتنی است جورجیا و مادرش پس از تشرف به اسلام نام خود را به جمیله و سمیره تغییر دادند. منبع: خبرگزاری قرآن @DastaneRastan_ir
📙غلام و کنیز زیبا اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد.
🌸🍃🌸🍃 شیخ حسین انصاریان : روایتی داریم که خیلی روایت جالب، تشویق‌کننده‌ و مهم است. حالا یا امام باقر(ع) یا حضرت صادق(ع) می‌فرمایند: کسی را در قیامت محکوم می‌کنند که شما کم دارید و اهل دوزخ هستید. تمام مردان مؤمن عالم و زنان مؤمنهٔ عالم در قیامت دست بلند می‌کنند و می‌گویند: خدایا! او را به جهنم نبر. چرا؟ برای اینکه این یک‌نفر به گردن همهٔ ما حق دارد. چه کار کرده است؟! حداقل میلیاردها مرد و زن مؤمن هستند و این صدتا را می‌شناخته، دیگر از زمان آدم(ع) تا قیامت، مردان و زنان مؤمن را نمی‌شناخته است. چه حقی به گردن همه دارد و چه کار کرده است؟ خیلی‌ها که قبل از او بوده‌اند و او هنوز به‌دنیا نیامده بود، خیلی‌ها هم که بعد از او می‌میرند و او در دنیا نیست. می‌گویند: خدایا! او عادت داشت که در مغازه‌اش یا داخل خانه‌اش یا در راه رفتنش یا در نمازش، می‌گفت «أللّهُمَّ اغْفِر لِلْمُؤمنین وَ المُؤمِنات». برای تمام ما مردان و زنان اهل ایمان طلب آمرزش کرد و تو هم به خودت واجب کرده بودی که هرکس در حق دیگران دعا کند، دعایش را مستجاب کنی. او به گردن همهٔ ما حق دارد و حیف است به جهنم برود. خطاب می‌رسد: فرشتگان، او را از مسیر جهنم برگردانید. @DastaneRastan_ir
💐💐💐🌸🌸🌸💐💐💐🌸🌸🌸
⭐️🌸⭐️ ⭐️الســـــــــــلام علیــــکِ⭐️ 🌸یا فاطمهُ الزهراء(س)🌸 ⭐️ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم 🌸مــامـــور بـــــرای خدمت زهرائیم ⭐️روزی که تمام خلق حیران هستند 🌸ما منتظــر شفــاعت زهــــــــرائیم ⭐️ولادت حضــرت زهــــرا⭐️ ⭐️سلام الله علیها مبـــــارک باد⭐️ #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
#ذکرروز "سه شنبه"﷽" "۱۰۰مرتبه" ✨یا ارحم الراحمین✨ ✨ای مهربان ترین مهربانان✨ #نماز_سه_شنبه ✅هرکس نمــازسه‌شنبه را بخواندبرایش هزاران شهرازطلا دربهشت بسازند↯ دورکعت؛ درهر رکعت بعدازحمدیک بارسوره تین توحیدفلق ناس 💚میلاد حضرت فاطمه و روز مادر گرامی باد🎉💖🎊💝
💕 داستان کوتاه ریشه تاریخی ضرب المثل قوز بالا قوز هنگامی که یکی گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم کاری مصیبت تازه ای برای خودش فراهم می کند این مثل را می گویند. فردی به خاطر قوزی که بر پشتش بود خیلی غصه می خورد.یک شب مهتابی بیدار شد خیال کرد سحر شده،بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام که رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد،اعتنا نکرد و رفت تو. سر بینه که داشت لخت می شد حمامی را خوب نگاه نکرد و ملتفت نشد که سر بینه نشسته. وارد گرمخانه که شد دید جماعتی بزن و بکوب دارند و مثل اینکه عروسی داشته باشند می زنند و می رقصند. او هم بنا کرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی کردن. در ضمن اینکه می رقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت فهمید آنها از ما بهتران هستند؛ اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد. از ما بهتران هم که داشتند می زدند و می رقصیدند فهمیدند که او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش که او هم قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: تو چکار کردی که قوزت صاف شد؟ او هم قضیه آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شده اند خیال کرد همین که برقصد از ما بهتران خوششان می آید. وقتی که او شروع کرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی کردن، از ما بهتران که آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش؛ آن وقت بود که فهمید کار بی مورد کرده، گفت: وای وای دیدی که چه به روزم شد، قوز بالای قوزم شد. 📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
عبرت آموز و واقعی خواهران حتما بخوانند🙏 💧من دختری در مقطع دانشگاه هستم، در تحصیل و اخلاقم ممتاز بودم. یک روز از دانشگاه خارج شدم، جوانی را دیدم که به من نگاه می کند، گویی مرا می شناسد، سپس پشت سر من به راه افتاد و سخنان بچه گانه‌ای تکرار می کرد، سپس گفت: من می خواهم با تو ازدواج کنم، مدتی است که مراقب توام و با اخلاق و آداب تو آشنا هستم. من بر سرعت راه رفتنم افزودم، پریشان شدم، عرق از سر و صورتم سرازیر شد. خسته به خانه ام رسیدم و آن شب از ترس نخوابیدم. مزاحمت هایش برایم تکرار شد. در آخر یک کاغذ جلوی در خانه ام انداخت. بعد از تردید در حالی که دستانم می لرزید آن را برداشتم، از اول تا آخر سخن از عشق و عذرخواهی بود. بعد از چند ساعت به من تلفن کرد و گفت: نامه را خواندی یا نه؟ به او گفتم: اگر ادب نشوی به خانواده ام خبر می دهم و در آن صورت وای بر تو. یک ساعت بعد دوباره به من زنگ زد و با ابراز عشق و علاقه می گفت که هدفش شریف است، او ثروتمند و تک فرزند است و تمام آرزوهایم را برآورده می کند. دلم خالی شد و به گفت و گو با او ادامه دادم. منتظر تماس هایش شدم، وقتی از دانشگاه بیرون می آمدم دنبالش می گشتم، یک روز او را دیدم، خوشحال سوار ماشینش شدم و در شهر به گشت و گذار پرداختیم. سخنانش را تائید می کردم وقتی به من می گفت من شاهزاده اش هستم و همسرش خواهم شد. یکروز مثل گذشته با او خارج شدم. مرا به یک آپارتمان برد. با او داخل شدم و با هم نشستیم. دلم را پر از سخنان زیبا کرد. او به من نگاه می کرد و من به او نگاه می کردم، پوششی از عذاب جهنم ما را در برگرفت، متوجه نشدم مگر بعد از این که شکار او شدم و عزیزترین گوهر گرانبهایم که همان گوهر عفت بود را از دست دادم،😔 مثل دیوانه برخواستم. گفتم: با من چکار کردی؟ گفت: نترس من شوهرت هستم. گفتم: چگونه تو که با من عقد نکردی؟ گفت: به زودی با تو عقد خواهم کرد. تلو تلو خوران به خانه ام برگشتم. به شدت گریستم و تحصیل را رها کردم. خانواده ام نتوانستند علت را بفهمند و به امید ازدواج دل بستم. بعد از چند روز به من زنگ زد تا با من ملاقات کند. خوشحال شدم، گمان میکردم که می خواهد با من ازدواج کند. با او دیدار کردم. ناراحت بود. به من گفت: هرگز در مورد ازدواج فکر نکن. می خواهیم بدون هیچ قید و بندی با هم زندگی کنیم. ناخود آگاه دستم را بالا بردم و به صورتش سیلی زدم. به او گفتم: گمان می کردم که اشتباهت را اصلاح میکنی، ولی دریافتم که تو انسان بی ارزشی هستی. گریه کنان از ماشین پایین آمدم. گفت: خواهش میکنم صبر کن. زندگی ات را با این نابود می کنم. یک نوار ویدئو در دستش بود. گفتم: این چیست؟ گفت: بیا تا آن را نگاه کنی. با او رفتم، نوار حاوی اتفاقات حرامی بود که بین ما رخ داده بود. گفتم: چکار کردی ای ترسو، ای پست فطرت؟ گفت: دوربین مخفی کار گذاشته بودم که تمام حرکات و رفتار ما را فیلم برداری می کرد. این به عنوان یک سلاح در دست من است که اگر از دستوراتم اطاعت نکنی از آن استفاده کنم. شروع به گریه😭 کردم ، فریاد می زدم، مساله به خانواده ام مربوط بود، ولی او اصرار کرد. اسیرش شدم. مرا از مردی به مرد دیگر منتقل می کرد و پول می گرفت. در حالی که خانواده ام نمی دانستند به زندگی روسپی گری منتقل شدم. نوار منتشر شد و به دست پسر عمویم افتاد. پدرم باخبر شد و رسوایی در شهر پخش شد و خانواده‌ی ما با ننگ آلوده شدند. فرار کردم تا خودم را نجات دهم. دانستم که پدر و خواهرم از ترس ننگ و بی آبرویی هجرت کرده اند. در میان روسپی ها زندگی می کردم و این خبیث مثل عروسک مرا حرکت می داد. او بسیاری از دختران را نابود و بسیاری از خانه ها را ویران کرده بود، تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم. یک روز در حالی که خیلی مست بود نزدم آمد. از فرصت استفاده کردم و با چاقو به او ضربه زدم و او را کشتم، مردم را از شرش راهت کردم و خودم پشت میله های زندان قرار گرفتم. پدرم در حالی که با حسرت این جملات را زمزمه می کرد مرد: حسبنا الله و نعم الوکیل. من تا روز قیامت از تو ناراحتم. [چه سخن دردناکی...] 🌹خواهرانم مواظب فریب انسان های شیطان صفت باشید😔😔
🍀 ⛔ ایــســتــــ✋ 🤔 چند سالتہ⁉ ۲۰⁉ ۲۵⁉ ۳۵⁉ ۵۰⁉ یا... 👈 به پشت سرت نگـ👀ـاه کن 😫 انگار بہ یہ چشم هم زدن گذشتہ 😰 به یاد بیار گنـ🔥ـاه هایـے که انجام دادے 💠 براے چند دقیقه به عقب برگرد و فکر کن 😔 میگن بدترین گناه ها گناهیہ که لذتش زودگذر باشه و عذابش طولانے مدت 💥 مثل شوخے وارتباط با نامحرم 💥 یه شوخے با نامحرم مگه چقد خوش میگذره و لذت داره😳⁉ 😒 که بخواے به خاطر هر یہ کلمہ ش هزار سال عـ🔥ـذاب شے⁉ 🙄 اونم نہ هزار سالِ دنیایـے بلکه ۱۰۰۰ سالِ قیامت که هر یک ساعتش ۵۰,۰۰۰ سال دنیاست 👈 شاید الان دارے بہ این فکر میکنے کہ اگہ اینجوری باشہ که کارمون خیلے زاره😭 ⚡ اما نگران نباش 💫 هنوز دیر نشده 😊 چــــــون تو زنده اے و دارے نفس میکشے 🔮 پس توبہ کن از همہ ے گنـ🔥ـاهات بخصوص ارتباط و شوخے با نامحرم تا هم گنـ🔥ـاهان گذشتہ ت بخشیده بشہ و هم تصمیمے باشه براے اینکہ دیگہ هیچوقت این گناه شنیع رو انجام ندے 👈 فقط زودتر توبه کنیم چون هیچکس از چند ثانیه بعد خودش خبر نداره که ... مرگــ☠ـــ از سایہ ے انسان بهش نزدیک تره ✨ پے نوشت خیـــــــلـــــــی مهم✨ 😏نــــامــــحرم نــــامــــحرمــــہ... 😅 یہ حرف مزخرفے هم هس کہ همہ میگن اونم اینہ کہ👇 😕 این یڪے با بقیہ فرق داره 😂 اماحواستون باشه کلاه سر خودتون نذارین، نامحرم نامحرمہ و هیچ فرقے هم نداره 📚❦┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
⭕️ این نام کتابی است که توسط یک پرستار استرالیایی در یکی از بیمارستاهای استرالیا که در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ مشغول به کار بوده، نوشته شده است و بر اساس گفته های بیماران در آخرین لحظات عمرشان، عمده ترین موارد پشیمانی و حسرت آنان را جمع آوری و دسته بندی کرده است. نام این پرستار است و آخرین گفته‌ها و آرزوهای بر بادرفته و حسرت‌های این افراد را از ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. این مطالب در وبلاگ وی چنان مورد توجه قرار گرفت که وی بر اساس آن این کتاب را به رشته تحریر درآورد. ⭕️ او این حسرت‌ها را در پنج دسته خلاصه کرد: 1- ای کاش شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می‌کردم که حقیقتاً تمایل من بود؛ و نه به شیوهایی که دیگران از من انتظار داشتند. 2- ای کاش اینقدر سخت و طولانی کار نکرده بودم. 3- ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم. 4- ای کاش رابطه با دوستان را حفظ کرده بودم. 5- ای کاش به خودم اجازه می‌دادم که شادتر باشم. ⭕️ حتماً که نباید در بخش ویژه نگهداری از بیماران در شرف مرگ بستری باشیم که مجبور شویم نگاهی از بالا به خودِ زندگی بیندازیم و فارغ از جزئیات تکراری‌اش، کُلیت آن را ورانداز کنیم و احتمالاً دستی به سر و وضع زندگی خود بکشیم. گاهی، شاید اصلاً سالی، یا حتی هر دهه‌ای یکبار گوشه‌ای بنشینیم و ببینیم که آیا درست آمده‌ایم، یا راهی که می‌رویم به ترکستان است. مگر نه این است که ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است؟ حتی اگر یک روز از عمر را آن‌طور که باید و شاید زندگی کنیم، بازهم می‌ارزد. ❄️ عمر برَف است و آفتاب تموز. زندگی، همچون تکه یخی در آفتاب تابستان است که هر روز یک تکه‌اش دارَد آب می‌شود. گل عزیز است؛ غنیمت شمریدش صحبت ... . 📚❦┅┅ ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ 🌼🍃 بزرگی نقل میکند: دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد. 🌼🍃بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران زیبا بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند. 🌼🍃یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود. از حالش متعجّب و حیران شدم ! 🌼🍃با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عوض شده ؟! 🌼🍃صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟! 🌼🍃او گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم . 🌼🍃یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، 🌼🍃نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من همانی هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن . 🌼🍃گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟ گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده . گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم . 🌼🍃سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟ ادامه دارد ان شاءالله.... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂