💜خانم ها و دخترهاتون و دیوووونه کنید 💛
❤تمام مدل های بالا 👆باقیمت استثنایی
💚هدیه ای که همه خانم ها عاشقش اند😍
🅰به دنیای گل سرهای فانتزی خوش آمدید👇
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
✳️ ارسال به سراسر کشور👇
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
😍از دختر ۶ ساله تا خانم ۶۰ ساله عاشق این اکسسوری ها هستن😍
🌺 وظیفـه مـا جمع کردن موهای پریشونه😁
🌼 کیفیت کارها عالی
🌼 مناسب موهای کم حجم و زیاد
🌸 کوتاه و بلند با هر سلیقه ای
🌸 کافیه انتخاب کنید
💥با یه انتخاب ساده زیباتر به نظر بیایین
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
https://eitaa.com/joinchat/4162256906Cf6468159e5
گل دختراتون خوشحال کنید😍🎁
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴داستان عجیب و جالب مرد صابون فروش
🎙سخنران: استاد دانشمند
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
☄ #حـــراج_شگفــتانــگیز 🔥🔥 👀😎
این کانال باز هم #حراج ویژه گذاشته😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/849281115C509b1c950e
قیمت هاشون خیلی خیلی #منصفانه هست💰
تازه میتونید فقط با #پرداخت ...تومان به صورت اقساط ازشون خرید کنید😎
فروش به صورت #تک #اقساط
#بزرگترین حراجی #لباس فقط تا پایان هفته در کل ایتا ❌👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/849281115C509b1c950e
((#گران_خریدن_ممممممممنووووع))⛔️
📌📌📌براتون ی کانال اوردم پر از لباسهای شیکبا قیمتهای باور نکردنی😱😱
✅#معتبر و خوشنام
✅#پاسخگویی سریع
✅#حراج اخر فصل👌👌
فقط تا پایان هفته حراج دارن زود عضو شو 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/849281115C509b1c950e
حڪایت عجیب دزدى، با نام امام حسين عليه السلام!!!
✍از مرحوم سيد احمد بهبهانى نقل شده : در ايام توقفم در كربلا حاج حسن نامى در بازار زينبيه ، دكانى داشت كه مهر و تسبيح مى ساخت و مى فروخت . معروف بود كه حاجى تربت مخصوصى دارد و مثقالى يك اشرفى مى فروشد.
روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد. زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت : يا اباعبدالله در حرم شما پولم را بردند، در پناه شما هزينه زندگيم را بردند. به كجا شكايت ببرم ؟حاج حسن مزبور حاضر متأ ثر شد و با همين حال تأ ثر به خانه رفت و در دل به امام حسين عليه السلام گريه مى كرد. شب در خواب ديد كه در حضور سالار شهيدان به سر مى برد به آقا گفت : از حال زائرت كه خبر دارى؟ دزدِ او را رسوا كن تا پول را برگرداند. امام حسين فرمود: مگر من دزد گيرم؟ اگر بنا باشد كه دزدها را نشان دهم بايد اول تو را معرفى كنم .
حاجى گفت : مگر من چه دزدى كردم ؟ حضرت فرمود: دزدى تو اين است كه خاك مرا به عنوان تربت مى فروشى و پول مى گيرى. اگر مال من است چرادر برابرش پول مى گيرى و اگر مال توست ، چرا به نام من مى دهى؟ عرض كرد: آقا جان ! از اين كار توبه كردم و به جبران مى پردازم . امام حسين عليه السلام فرمود:پس من هم دزد را به تو نشان مى دهم . دزد پول زائر، گدايى است كه برهنه مى شود و نزديك سقاخانه مى نشيند و با اين وضعيت گدايى مى كند، پول را دزديد و زير پايش دفن كرد و هنوز هم به مصرف نرسانده .
حاجى از خواب بيدار مى شود و سحرگاه به صحن مطهر امام حسين عليه السلام وارد مى شود، دزد را در همان محلى كه آقا آدرس داده بود شناخت كه نشسته بود. حاجى فرياد زد: مردم بياييد تا دزد پول را به شما نشان دهم . گداى دزد هر چه فرياد مى زد مرا رها كنيد، اين مرد دروغ مى گويد، كسى حرفش را گوش نداد. مردم جمع شدند و حاجى خواب خود را تعريف كرد و زير پاى گدا را حفر كرد و كيسه پول را بيرون آورد. بعد به مردم گفت : بياييد دزد ديگرى را نشان شما دهم ، آنان را به بازار برد و درب دكان خويش را بالا زد و گفت : اين مالها از من نيست حلال شما. بعد تربت فروشى را ترك كرد و با دست فروشى امرار معاش مى كرد.
منبع:حكاياتى از عنايات حسينى : ص 34
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
لوازم التحریر تعاونی با تخفیف ۸۰ درصدی
✂️✂️ویژه بازگشایی مدارس ✂️✂️
🔹خودکار کیان اصلی 👈١/٩٠٠
🔹مداد مشکی و قرمز 👈 ١/٠٠٠
🔹خط کش و پاکن و تراش👈 ١/٠٠٠
🔹دفتر ۵۰ برگ ته چسب 👈 ۵/٠٠۰
🔹مداد رنگی اعلا 👈٦/٠٠٠
🔹قیچی مهد 👈 ۵/۵٠٠
🕌حرز امام جواد(ع)پوست آهو👈۵۵/٠٠٠
🧕گیره روسری و حجاب👈 ١/٠٠٠
⚽️اسباب بازی 👈 از ١/٠٠٠ تومان
https://eitaa.com/joinchat/3524132927Cdc9985dac3
👈این کانال حتما به کارتون میاد🧕 🙋♀
دانشآموزها و مامانها سریع عضو شن🏃♂
🔴 بزرگترین فروشگاه خشکبار در ایتا🔴
🧕#فروش_حضوری #پرداخت_درمحل
✈️#ارسال_به_سراسرایران 🚛
💥💥 پسته تازه امسالی⬅️ ١٢٥/٠٠٠ 💥💥
💥💥گردو تازه امسالی ⬅️ ٦٥/٠٠٠ 💥💥
🌻تخمه آفتابگردان ⬅️ ۴۵/۰۰۰
🍅عناب تازه امسالی⬅️ ۲۰/۰۰٠
✅زرشک قائناتکیلویی⬅️ ۵۸/۰۰۰
🌹زعفران قائنات مثقالی ⬅️ ۳۵/۰۰۰
✅پودر زعفران ۲۵ گرمی ⬅️ ۶/۰۰۰
https://eitaa.com/joinchat/3524132927Cdc9985dac3
🔴حکایت زن جوحی و قاضی هوسباز 😱
جوحی از شدّت فقر و فاقه زنِ زیبا و ملیح خود را وامی دارد که مردی هوسباز را به بهانۀ کام به دام افکند . زن نزد قاضی می رود و تصنّعاََ از شویِ ناسازگار خود (جوحی) گِله می آغازد . قاضی که از حُسن و جمال و دَلالِ زن ، عنان اختیار از کف هشته بود بدو می گوید : خانم ، محکمه شلوغ و پُر غوغاست و من در این ازدحام نمی توانم به شکایت تو رسیدگی کنم . بهتر است در فلان ساعت به منزلم بیایی تا با فراغت کامل به سخنانت گوش دهم و برای مشکلّت راه حلّی بیابم . امّا زن که غرّار و گُربُز بود بدو می گوید : جناب قاضی هیچ جایی بهتر از سرای من نیست . پس بهتر است جناب قاضی بدانجا قدم رنجه فرمایند .
مکر و افسون زن ، قاضی هوسباز را به دامگاه کشید . قاضی که شهوت چشمِ بصیرتش را کور کرده بود قدم به خانۀ زن نهاد . هنوز دقایقی از ورود او نگذشته بود که جوحی طبق تبانیِ قبلی دق الباب کرد . قاضی که خود را در معرض رسوایی و فضاحت می دید از جا برجهید و هراسان به گوشۀ پستو دوید و خود را در صندوقی خالی پنهان کرد . جوحی با قیافه ای اخم آلود و لب و لُنجی آویخته وارد خانه شد و با صدایی بلند که قاضی هم بشنود به همسرش خطاب کرد : ای زن ، چرا این قدر از من بدگویی می کنی ؟ به تازگش شنیده ام به محکمه رفته ای و علیه من طرح دعوا کرده ای ؟ آخر انصاف هم خوب است . مگر من هست و نیستم را به پای تو نریخته ام ؟ چرا اینقدر جفا می کنی ؟ دار و ندار من یک صندوق خالی است که در گوشۀ پستو قرار دارد . تازه این صندوق لعنتی هم بلای جانِ من شده . چون مردم خیال می کنند که من کالاهایی نفیس در آن ذخیره کرده ام . برای همین است که کسی به من نه قرضی می دهد و نه اعانتی . من همین فردا این صندوق را وسط بازار در برابر چشم عابران به آتش درمی کشم تا همگان بدانند که جوحی آهی در بساط ندارد . قاضی با شنیدن آن سخنان در آن صندوق تنگ و تاریک مثل بید بر خود لرزید . هم از رسوایی و هم از هلاکت .
زن که نقش خود را خوب ایفا می کرد با آه و ناله ساختگی گفت : ای مرد ، دست از این خیره سری و جنون بدار . آخر این دیگر چه کاری است که می کنی ؟ جوحی نیز می گفت : من این حرف ها سرم نمی شود . دیگر جانم به لبم رسیده است . این را گفت و از جا برجهید و طنابی آورد و چند دور اطراف صندوق پیچید و گره ای محکم زد و صبح فردا حمّالی آورد و صندوق را بر پشتش نهاد و به طرف بازار حرکت کردند . جوحی جلو جلو می رفت و حمّال با صد زحمت و زحیر صندوق سنگین را می کشید . قاضی که آبروی خود را بر باد می دید عاجزانه از درون صندوق حمّال را صدا کرد : حمّال ، حمّال …
حمّال لحظه ای صبر کرد و با تعجب به اطراف در نگریست که منشأ صدا را پیدا کند . امّا کسی را ندید . ناچار به راهش ادامه داد . هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که دوباره همان صدا را ، منتهی کمی بلندتر شنید . ترس بر او چیره شده بود پیش خود گفت : نکند این صدای هاتف غیبی است. شاید هم صدای اَجنّه است که با من سرِ عِناد و ناسازگاری نهاده اند ؟ امّا کمی که بیشتر دقت کرد دید صدا از داخل صندوق می آید . قاضی هر طور که میسر بود به حمّال حالی کرد که نزد معاون قاضی برود و از قول قاضی بدو بگوید که هر چه زودتر بیاید و این صندوق را بطور دربسته بخرد و با خانۀ قاضی ببرد . نایب قاضی دوان دوان سر رسید و به جوحی پیشنهاد خرید صندوق را داد و پس از چانه زدن های متوالی بالاخره صد دینار داد و صندوق را بازخرید و به خانۀ قاضی انتقال داد و بدینسان قاضی از مهلکۀ رسوایی برهید و در عوض جوحی و همسرش نیز برای یکسال از نظر مالی تأمین شدند . امّا سال دیگر که جوحی دوباره به تنگدستی دچار آمد از زن خواست که به سرای قاضی رود و شکایت پارینه را تجدید کند . زن از بیم لو رفتن نقشه ، زنی را ترجمان خود کرد تا بَثُّ الشَّکوا کند . قاضی پس از استماع سخنان ترجمان گفت که شویِ این زن باید در محکمه حاضر شود . جوحی در محکمه حاضر شد و چون از اِفلاس خود سخن آغاز کرد . قاضی با اینکه پارینه چهره اش را ندیده بود از لحن کلامش او را بشناخت و به طنز و تعریضی ظریف گفت :
نوبت من رفت ، امسال آن قمار / با دگر کس باز ، دست از من بدار
مرحوم فروزانفر مأخذ این حکایت را حکایتی از هزار و یک شب دانسته است ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 221 تا 226 ) .
چون در ابیات آخر بخش « مکرر کردن برادران پند دادن » سخن بر این رفت که مقتضیّات جسمانی و شهوات بهیمی ، روح لطیف را به کُند و زنجیر خود درآورده و از آزادی و حُریّت منسلخ کرده است . بر سالک است که اگر یک بار به اسارت آن درآمد تجربه اندوزد و بار دیگر بدان گرفتار نیاید . عارف راستین نیز وقتی از قید عالم محسوسات و صندوق افسون ابلیس برهید دوباره خود به لعب آن بازنمی گردد .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍در ایام نوجوانی مرحوم پدرم، هر روز یک سکه پنج تومانی به من میداد که چهار تومان آن هزینۀ تاکسیام بود و یک تومان دیگر هم خرجیام بود.
روبروی مدرسه مغازه ساندویچی بود و من عاشق ساندویچ بودم و کتلت ارزانترین ساندویچی بود که میتوانستم بخرم. اگر میخواستم روزی ساندویچ بخورم که پنج تومان بود، آن روز را سه کیلومتر بین مدرسه و خانه باید پیادهروی میکردم. برای من جالب بود که هرچه از ساندویچ حاصل کرده بودم در این پیادهروی میسوزاندم و زمان برگشتن به خانه گویی ساندویچی نخوردهام و گرسنه بودم.
گاهی یادم میآید لذتهای ما در دنیا مانند خوردن ساندویچ در ایام جوانیام بود که لهو بود، چون آنچه بدست میآوردم سریع میسوزاندم و از دستش میدادم که نوعی از لهو و لعب بود. مثال، مجلس قرآنی میرویم و با کلام غیبتی آنچه حاصل کردهایم میسوزانیم.
کتلت با خیارشور طعم و لذت خاصی داشت، اصلا مزه یک ساندویچ به خیارشور کنار آن است. برای من جالب بود که خیارشور بیخاصیت، کمکی بود برای خوردن سوسیس و کالباسِ مضر و بیخاصیتتر از خودش، و هیچ کس در مغازه لبنیاتی، خامه و عسل را با خیارشور نمیفروخت؛ چون هیچ کس خیارشور بیخاصیت را با خامه و عسل باخاصیت نمیخورد.
در دنیا هم، همین طور است؛ همیشه لهو و لعبها و بیخاصیتها برای شیرین کردن یکدیگر به میدان میآیند.
یاد دارم آن زمان جوانی در شهر بود که کمی شیرین عقل بود، هیچ کس او را برای مجلس ختم پدرش که در آن تلاوت قرآن و غم و یاد مرگ بود راه نمیداد. او در تمام مجالس عروسی دعوت میشد چون چاشنی مجلس بود و رقص همراه با لودگی و شیرین کاریهایش، باعث گرم شدن مجلس لهو و لعب مردم میشد.
هیچ زنی در مجلس سوگواری مرگ پدرش، به دنبال آرایشگاه برای زیبایی خود نمیرود؛ چون آرایش ابزار و خیارشور مجلس لهو و لعب عروسی یا جشنِ تولد است.
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌺یادی از مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی
مرحوم شیخ محمد تقی پاره دوز تهرانی که در خیابان مولوی اول چهار راه مولوی در یک کوچه فرعی ساکن بود هنوز ازدواج نکرده بود از یکی از حاجیان بازار یک زیر زمین اجاره کرده بود وهمیشه سحرها برای تهجد بیدار می شد وپس از چند دقیقه از خانه بیرون می رفت با آنکه کلید نداشت و هنگام مراجعت هم بدون کلید وارد می شد.
روزی همسر صاحب خانه جریان را به شوهر نقل کرد آن شب صاحب خانه تا سحر بیدار ماندو از پنجره اتاق تاریکی ایشان را زیر نظر گرفت دید امشب هم مثل هر شب دو ساعت قبل از اذان بیدار شده نخست وضوی باحالی گرفت و به آسمان نگاه کرده : ربنا اننا سمعنا ئ/منادی للایمان ان امنو ابربکم فامنا ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفرعنا سیاتنا و توفنامع الابرار سپس قبل از اینکه از خانه بیرون رود صاحب خانه به داخل حیاط آمد و به ایشان سلام داد و جریان را سوال نمود که چگونه می روی و چگونه بر می گردی؟
کفاش گفت : حالا مگر اشکال چیست صاحب خانه گفت : من نمی گویم ولی حاجیه خانم می گوید نکند شیخ محمد تقی دزد باشد شیخ گفت من که زن و بچه ندارم خرجی هم ندارم دزدی کنم کجا بگذارم حالا که این طور است امشب بیا با هم دزدی کنیم سپس گفت شما وضو بگیرید چهار کعت نماز نافله شب را در همان منزل خواندند وبعد دست او را گرفت واز خانه بیرون رتند او کلید برای گشودن در استفاده نکرد ..فقط دستش را به روی در گذاشت وجمله ای گفت ودر باز شد.
چند قدمی بیشتر نرفته بودند وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند وگفت حاج اقا اینجا را میشناسی ؟گفت بله مشهد است . حرم مشرف شدند . زیارتنامه مختصری خواندند باز دست اورا گرفت و از صحن بیرون شدند وارد صحن جدیدی شدند .مرحوم شیخ محمد تقی پرسید اینجا را هم میشناسی ؟وی دقتی کرد وگفت :اینجا نجف اشرف است.چون قبلا رفته بودند وسپس حرم سایر ائمه را به همان کیفیت رفت و حرمین شریفین به طوری که اول اذان صبح در مسجد الحرام بودند . پس از نماز صبح کمی نشسته و مراجعت نمودند .هنگام ورود به منزل حاج اقا روی دست وپای ایشان افتاد و معذرت خواهی کرد و گفت همه منزل را به نام شما میزنیم وما مستاجر شما خواهیم بود و در همین زیر زمین خواهیم بود.
شیخ گفت من امروز اخر عمرم هست . استادم گفت اگر اسرارت را فاش کنی یا به نحوی فاش بشود همان روز آخر عمر توست . حالا هم خسته هستم باید بخوابم 9صبح در بزنید اگر جواب ندادم مرا حلال کنید واگر جواب دادم با هم صحبت خواهیم نمود . حاج آقا به منزل رفت وجریان را به همسرش گفت هرد و از شرمساری تا نه صبح نخوابیدند و گریه کردند .صبح در اتاق را آهسته زدند جوابی نیامد محکمتر زدند بازهم نیامد دفعه سوم محکمتر باز هم جوابی نیامد...
در را باز کردند دیدند ایشان رو به قبله دراز کشیده و جان را به جان آفرین تسلیم نموده .حاج آقا همسایه هارا خبر کرد .بیایید یکی از اولیاالله با ما هم نشین بوده وما آنرا نمیشناختیم .صاحب خانه و همسایگان جنازه این ولی خدا را دفن نمودند و عمری را با شرمندگی سپری نمودند.
📚برگرفته از سایت آیت الله شوشتری
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
📚 در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✅مرگ راحت
✍️فاضل اردکانی از علمای بزرگوار باتقوا و مقدس معاصر میرزای شیرازی بود. پس از نماز مغرب و عشا شامش را خورد و با همان لهجه یزدیاش گفت: نماز خوبی خواندیم، شام خوبی هم خوردیم، یک مردن خوبی هم بکنیم و همان شب از دنیا رفت؛ آماده و آسان. اگر حقالناس بر گردن داریم، آبرویی از کسی بردهایم، یا حقی از او ضایع، یا اذیتی کردهایم و.. معطل نکنیم.
امام راحل به مرحوم حاج احمد آقا در نصیحتهایش میفرمود: احمد، پس از مرگ آنجا که حساب ما با خداست، او ارحم الراحمین است. ولی آنجا که حسابمان با مردم و مربوط به آنهاست، دیگر مردم ارحم الراحمین نیستند و تا چیزی نگیرند، رها نمیکنند.
📚کتاب از احتضار تا عالم قبر
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
راز شگفت انگیز پیاده شدن شیخ عباس قمی از اتوبوس
💎 آیه: عَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَ هُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ بقره/216
💎چه بسا شما از چیزی کراهت داشته باشید درحالیکه خیر شما در آن است.
🔹آینه: حکایت؛ امام خميني(ره) در خاطرهاي از سفر خود با مرحوم حاج شيخ عباس قمي چنین بيان ميكند: بیابان سوزان و بیانتها در چشمهایمان رنگ میباخت و به کبودى میگرایید و از دور هم، چیزى دیده نمیشد. ناگاه ماشین ما که از مشهد عازم تهران بود از حرکت، ایستاد. راننده که مردى بلند و سیاهچرده بود باعجله پایین آمد و بعد از آنکه ماشین را براندازى کرد خیلى زود عصبانى و ناراحت به داخل ماشین برگشت و گفت: بله پنچر شد و آنگاه به صندلى ما که در وسطهای ماشین بود، آمد. به من چون سید بودم حرفى نزد؛ ولى رو کرد به حاج شیخ عباس قمى و گفت: اگر میدانستم تو را اصلاً سوار نمیکردم، نحسى قدم تو بود که ماشین ما را در وسط بیابان خشک و برهوت معطل گذاشت! یا الله برو پایین و دیگر هم حق ندارى سوار این ماشین بشوى.
مرحوم شیخ عباس بدون اینکه کوچکترین اعتراضى کند و حرفى بزند، بلند شد و وسایلش را برداشت و از ماشین پیاده شد. من هم بلند شدم که با او پیاده شوم اما او مانع شد؛ ولى من با اصرار پیاده شدم که او را تنها نگذارم اما او قبول نمیکرد که با او باشم، هر چه من پافشارى میکردم، او نهى میکرد، دست آخر گفت فلانى راضى نیستم تو اینجا بمانى. وقتى این حرف را از او شنیدم، دیدم که اگر بمانم بیشتر او را ناراحت میکنم تا خوشحال کرده باشم، برخلاف میلم از او خداحافظى کرده و سوار ماشین شدم.
بعد از مدتى که او را دیدم جریان آن روز را از او پرسیدم، گفت: وقتى شما رفتید خیلى براى ماشین معطل شدم، براى هر ماشینى دست بلند میکردم نگه نمیداشت تا اینکه یک کامیونى نگه داشت. وقتى سوار شدم، قدرى که با هم صحبت کردیم متوجه شدم که او ارمنى است و مسیرش همدان است؛ از قضا من هم میخواستم به همدان بروم، چون مدتها بود که دنبال یک سرى مطالب میگشتم و در جایی نیافته بودم؛ فقط میدانستم که در کتابخانه مرحوم آخوند همدانى در همدان میتوانم آنها را به دست آورم. راننده آدم خوب و اهل حالى بود، من هم از فرصت استفاده کردم و احادیثى که از حفظ داشتم درباره احکام نورانى اسلام، حقانیت دین مبین اسلام، مذهب تشیع و ... برایش گفتم. وقتى او را مشتاق و علاقهمند دیدم، بیشتر برایش خواندم. سعى میکردم مطالب و احادیثى بگویم که ضمیر و وجدان زنده و بیدار او را بیشتر زنده و شاداب کنم تا اینکه به نزدیکیهای همدان رسیدیم، نگاهم که به صورت راننده افتاد دیدم قطرات اشک از چشمانش سرازیر است و گریه میکند، حال او را که دیدم دیگر حرفى نزدم، سکوتى عمیق مدتى بر ما حکمفرما شد، هنوز چند لحظهای نگذشته بود که او آن سکوت سنگین را شکست و با همان چشم اشکآلود گفت: اینطور که تو میگویی و من از حرفهایت برداشت کردم، اسلام دین حق و جاودانى است و من تا به حال در اشتباه بودم. شاهد باش من همین الآن پیش تو مسلمان میشوم و به خانه که رفتم تمام خانواده و فامیلهایی که از من حرفشنوی دارند مسلمان میکنم .
بعد هم به کمک من گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولى الله .1
1. با اقتباس و ویراست از کتاب عاقبت بخیران عالم
#آیه_ها_و_آینه_ها
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
با تو شروع میکنم ای ابتدای من
ای جلوۀ خدایی بی منتهای من
پایان راه تو به خدا ختم میشود
از راه کربلاست مسیر خدای من
لحظه به لحظه محضر زهرا رسیده است
رنگ خدا گرفته اگر گریه های من
از روی فرشهای حسینیۀ عزا
تا عرش میرود اثر ردپای من
شکر خدا که در دهۀ آخر الزمان
خرج تو میشود نفس من صدای من
این گریهی برای تو کفارهی من است
این راه توبه ایست برای خطای من
از من نیاز میرسد و از تو ناز
عجب دردسری شده سفر کربلای ما
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
✨﷽✨
✍لقمان حکیم، مدتی برده کسی بود که چندین غلام داشت، ولی از میان آنان، لقمان را بسیار دوست می داشت؛ تا آن جا که هرگاه می خواست غذا بخورد، ابتدا آن را برای لقمان می برد تا میل کند و بعد برای تبّرک، باقی مانده غذای او را با میل و اشتیاق می خورد.
در یکی از روزها خربزه ای برای ارباب لقمان هدیه آوردند. ارباب در محضر لقمان نشست و آن خربزه را قطعه قطعه نمود و به لقمان داد. لقمان قاچ های خربزه را از او می گرفت و با میل و اشتها می خورد و وانمود می کرد که بسیار شیرین است. وقتی ارباب مشاهده کرد که لقمان خربزه را با اشتها می خورد، همه خربزه را که هجده قارچ بود به او داد و یک قاچ برای خود برداشت.
هنگامی که ارباب آن یک قاچ خربزه را به دهان گذاشت، دریافت که مانند زهر، تلخ است و از تلخی آن گلویش سوخت و حالش به هم خورد. به لقمان گفت: چگونه این خربزه تلخ را خوردی، می خواستی عذر و بهانه ای بیاوری و آن را نخوری!؟
لقمان پاسخ داد: تو ماه ها و سال ها به من غذاهای شیرین و گوارا و مطبوع داده ای، اکنون که یک بار تلخ شده، آیا سزاوار است من آن را نخورم و به آن اعتراض کنم و نمک دان شکن گردم.
لقمان اینگونه بود ...
•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
ابن کثیر دمشقی، مورّخ و مفسّر متعصّب اهل تسنّن در قرن هشتم و از مریدان ابن تیمیه ملعون مینویسد:
«هشام کلبی گوید: برای از بین بردن قبر (مطهّر امام) حسین (علیهالسلام)، چهل روز آب را به سوی حائر (مقدّس) روانه کردند؛ ولی ( با اینکه قبر مخفی و زمین مسطّح شده بود، به اعجاز) آب در اطراف قبر (شریف) میایستاد و بر آن وارد نمیشد!
مردی اعرابی از قبیلهی بنیاسد آمد و برای یافتن قبر (مطهّر حضرت، خود را بر زمین انداخت و) خاک را مُشت مُشت بر میداشت و میبوئید تا به قبر (شریف) حضرت رسید؛ سپس گریه کرد و گفت: پدر و مادرم به فدایت یا حسین! چه معطّر هستی و تربتت چه خوش بوست؛ و این شعر را فی البداهه سرود:
🍃 أرادوا ليخفوا قبره عن عدوّه
فطيب تراب القبر دلّ على القبر.
اینان قبر را مخفی نگاه میدارند تا دشمن نتواند آن را ویران کند، ولی بوی عطر تربت حضرت، (محبّین را) به سویش راهنمایی میکند.»
📚 البدایة و النهایة (ابن کثیر)، ج۸، ص۲۰۳
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✍🏻داستانهایی از امام رضا (ع)
📚صحبت گنجشک با امام علیه السلام
راوی: سلیمان (یکی از اصحاب امام رضا علیه السلام )
حضرت رضا علیه السلام در بیرون شهر، باغی داشتند. گاه گاهی برای استراحت به باغ می رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکی هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته می شد و صداهایی گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش می رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزی می گفت.
امام علیه السلام حرکتی کردند و رو به من فرمودند:
« سلیمان! ... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمی به جوجه هایش حمله کرده است. زودباش به آن ها کمک کن!...
با شنیدن حرف امام در حالی که تعجب کرده بودم بلند شدم و چوب بلندی را برداشتم. آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله های لب ایوان برخوردکرد و چیزی نمانده بود که پرت شوم...با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه می گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافی نیست؟!»
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
حضرت علامه سید مرتضی عسکری
می گفتند :
در ایامی که در سامرا بودم به مرض حَصبه مبتلا شدم و هرچه در آنجا معالجه نمودم مفید واقع نشد . مادرم با برادرانم مرا از سامرّه به کاظمین برای معالجه آوردند و در آنجا نزدیک صحن مطهر یک اتاق در مسافرخانه تهیه و در آنجا به معالجه من پرداختند.
این معالجات مؤثر واقع نشد و من بیهوش افتاده بودم. وقتی از معالجه اطبای کاظمین مایوس شدند یک روز به بغداد رفته و یک طبیب را برای من به کاظمین آوردند.
همین که نزدیک بستر من آمد و می خواست مشغول معاینه شود من در اتاق احساس سنگینی کردم و بی اختیار چشمم را باز کردم دیدم خوکی بر سر من آمده است. بی اختیار آب دهان خود را به صورتش پرتاب کردم.
گفت : چه می کنی چه می کنی من دکترم!
نسخه ای را تهیه کرد که ابدا مؤثر واقع نشد
و من لحظات آخر عمرم را سپری می کردم.
تا اینکه دیدم حضرت عزرائیل وارد شد. با لباس سفید و بسیار زیبا پس از آن پنج تن علیهم السلام حضرت رسول اکرم و حضرت امیر المومنین و حضرت فاطمه زهرا و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهم السلام...
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
┅┅❅❈❅┅┅
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
🌿🌺🌼🌺🌿
💞شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود.
او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود.
ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت.
عبدالجبار با خود گفت:
این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟
در عقب او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد.
کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند:
ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟
زن گفت:
مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم.
عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ...
با خود گفت:
اگر حج خواهی کرد، حج تو این است.
آن هزار دینار زر از خانه آورد و برای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند.
چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند.
عبدالجبار نیز رفت.
چون نزدیک قافله رسید،
شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت:
ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد.
آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
💥💥گرفتاری های ما، نتیجه اعمال ماست
در کتاب « در محضر لاهوتیان » به نقل از مرحوم کاشانی آمده است:
« جوانی مرتباً به سراغ من میآمد و از بی سر و سامانی زندگیِ خود شِكوِه داشت و من آنچه به نظرم میرسید از او دریغ نمیكردم ولی گره از كار او گشوده نمیشد!
شبی از من دعوت شد تا در مراسم میلاد مبارك حضرت علی ( علیه السلام ) شركت كنم. من به آن جوان گفتم كه امشب،شب برات است با من همراه باش تا ببینم چه می شود؟!
مجلس بسیار باشكوهی بود و از طبقات مختلف در آن شركت كرده بودند. مداحان یكی پس از دیگری مدیحه سرایی میكردند و میرفتند. ساعتی از شروع مجلس گذشته بود كه شیخ جعفر مجتهدی آمدند و در كنار من نشستند.
آن جوان از احترام من به ایشان دریافت كه او باید مرد صاحب نَفَسی باشد، لذا مرتباً از من میخواست كه مشكل او را با آقای مجتهدی در میان بگذارم تا بلكه فرجی شود.
آن جوان را به ایشان معرفی كردم و گفتم: مدتی است كه با گرفتاری ها دست و پنجه نرم میكند، ولی از پس آنها برنمیآید! امشب، شب عزیزی است. اگر در حق او لطفی كنید ممنون خواهم شد.
آقای مجتهدی نگاه نافذ خود را به صورت او دوختند و پس از چند لحظه درنگ به او فرمودند: شما باید رضایت پدر خود را جلب كنید! جوان گفت: پدرم، دو سال است كه مُرده است!
گفتند: گرفتاری شما هم از دو سال پیش شروع شده است. مگر فراموش كردهای كه در آن روز آخر در میان شما چه گذشته است؟! شما در ساعات آخرین عمر پدرتان به سختی او را رنجاندید و پدر خود را در آن ساعات بحرانی به حالت قهر تنها گذاشتید!
جوان در حالی كه عرق شرم بر سر و رویش نشسته بود رو به من كرد و گفت: آقا درست میگویند، نبایستی او را تنها میگذاشتم. آخر من تنها پسر او بودم، چه اشتباه بزرگی مرتكب شدم. آقای مجتهدی دقایقی بعد، دستوری به آن جوان دادند و از ما خداحافظی كردند و رفتند.
آن جوان با به كار بستن دستور ایشان، در عرض یك ماه زندگیاش سر و سامان خوبی گرفت و هنوز هم با آرامش و در كمال راحتی زندگی میكند و دعا گوی آن مرد خداست. آن جوان چند شب بعد از آن ملاقات، پدرش را در خواب میبیند كه به او میگوید:
دیگر از تو ناراضی نیستم، تو با این كار خود مشكل بزرگی را از پیش پای من در عالم برزخ برداشتی! »
•✾
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
با تو شروع میکنم ای ابتدای من
ای جلوۀ خدایی بی منتهای من
پایان راه تو به خدا ختم میشود
از راه کربلاست مسیر خدای من
لحظه به لحظه محضر زهرا رسیده است
رنگ خدا گرفته اگر گریه های من
از روی فرشهای حسینیۀ عزا
تا عرش میرود اثر ردپای من
شکر خدا که در دهۀ آخر الزمان
خرج تو میشود نفس من صدای من
این گریهی برای تو کفارهی من است
این راه توبه ایست برای خطای من
از من نیاز میرسد و از تو ناز
عجب دردسری شده سفر کربلای ما
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج