✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍پیر مرشدی با سه شاگرد مکتباش در حجرهای زندگی میکردند. یکی از شاگردان روزها در گرمای ظهر به پشت بام میرفت و زیر آفتاب میخوابید و شب هنگام که میشد به داخل حجره آمده و در داخل استراحت میکرد.
شاگردان دیگر بر کار او خرده میگرفتند و میگفتند: تو چرا معکوس عمل میکنی، و به جای آن که روز را در حجره بخوابی، پشت بام میخوابی و شب را که در پشت بام میشود خوابید تو در اتاق می خوابی؟!
شاگرد گفت: شما را توان درک کارهای من نیست، من مشغول ریاضت نفس خود و اصلاح آن هستم. شاگردان شکایت آن شاگرد به استاد کردند و از استاد خواستند تا او را نصیحت کند. استاد گفت: صبر کنید!!!
روزی استاد که از بیرون به داخل حجره آمد شاگرد را نیافت. دوستاناش گفتند: طبق معمول در پشت بام خوابیده است. استاد گفت: به پشت بام بروید و با دقت بنگرید تا مطمئن شوید خواباش برده است یا نه؟!
شاگردان چون به پشت بام رفتند او را در خواب عمیق یافتند. منتظر شدند تا استاد، شاگرد را نصیحت کند ولی استاد سخنی از نصیحت او به میان نیاورد.
⬅️در پاسخ شاگرداناش در علت سکوت خود گفت: کسی که در برابر آفتاب سوزان ظهر، در زیر نور آن میتواند بخوابد و خواباش میبرد، شک نکنید سخنان مرا نوری نباشد که قویتر از آن آفتاب، که او را بتواند از خواب غفلت و جهلاش بیدار سازد.
↶
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
❤️ داستانهایی از امام رضا (ع)
آخرین طواف
راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام )
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
«پسرم! چرا با ما نمی آیی؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم».
«بگو پسرم!»
«پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم!»
«اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟»
«حتما پسرم».
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
📚گنجینه معارف
پایگاه اطلاع رسانی حوزه
➥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣#بهانە_های_شیطانی
طرف نماز نمی خونه ،میگه عبادت جز خدمت به خلق نیست
صدقه و زکات نمیده میگه چراغی که به خونه رواست به مسجد حرامه
نگاه به نامحرم میکنه ،میگه یه نگاه ضرر نداره
حجاب رو رعایت نمیکنه،میگه یه تار مو عیبی نداره
امر به معروف و نهی از منکر نمیکنه میگه مراقب خودم باشم جونم سلامت
میگیم طلا برای مرد حرامه ،میگه دلت باید صاف باشه
جشن عروسی میگیره هزاران نفر عریان میبیننش میگه یه شب که هزار شب نمیشه
شاید اینجا بتونیم با این بازی ها از زیر خیلی از کارها شونه خالی کنیم و خودمون و گول بزنیم،،
اما امان از روزی که در محضر الهی حاضر بشیم و تمام اعضا و جوارحمون بر ضد ما شهادت بدن و پرونده تمام نمای افکار و گفتارمون رو جلوی چشمامون ورق بزنن،.عجب روزیه روز محشر،چه بد روزیه برای کسایی که یک عمر رو با دروغ و فریب گذرونده و به متاع دنیا دل خوش کرده.. اومده در محضر الهی و دستاش خالیه. هیچی با خودش نیاورده آبروش رفته و زمانو از دست داده.
👈مواظب باشیم به هرکی بتونیم دروغ بگیم به خودمون و خدامون نمیتونیم دروغ بگیم
مواظب قدم هایی که روی زمین بر میداری باش!
➥
از مردی از اهالی اصفهان به نام عبدالرحمان که معتقد به تشیع بود پرسیدند چرا امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفته ای؟
پاسخ داد من صحنه ای را دیده ام که باعث شد به امامت امام هادی (علیه السلام) ایمان بیاورم.
من مردی فقیر بودم و اهالی اصفهان از من به دلایلی نزد متوکل، خلیفه عباسی شکایت کرده بودند.
روزی کنار قصر متوکل بودم که شنیدم متوکل، امام هادی (علیه السلام) را احضار کرده است.
از مردمی که آنجا بودند پرسیدم این مردی که احضار شده کیست؟
گفتند مردی از خاندان امام علی (علیه السلام) است که شیعیان به امامت او معتقد هستند.
من با خود گفتم از جایم حرکت نمی کنم تا او را ببینم.
مردم دو طرف مسیر، منتظر امام هادی (علیه السلام) ایستاده بودند که دیدیم سواره ای می آید.
چون او را دیدم، محبتش در دلم افتاد و دعا کردم خداوند شر متوکل را از سر او دور سازد.
در این حال، آن امام در حالی که به یال اسب خویش نگاه می کرد و توجهی به راست و چپ نداشت، جلو آمد و نزدیک من که رسید فرمود خداوند دعایت را مستجاب کند و عمرت را طولانی و مال و فرزندانت را زیاد فرماید.
پس از آن به اصفهان برگشتم.
خداوند ثروت فراوانی به من عنایت کرد و اکنون تنها داخل خانه ام یک میلیون درهم سرمایه و ده فرزند دارم و تا به حال هفتاد و اندی عمر کرده ام.
آری، من معتقد به امامت مردی هستم که آنچه را در ذهنم بود دانست و خداوند دعایش را در حقم مستجاب فرمود.
📚 بحارالانوار
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✨﷽✨
♥️ مهمون امام رضا (ع) ♥️
✍خادم حرم امام رضا(ع) میگفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار. اومدم تو صحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم. ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون از حرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش. خودمو رسوندم بهش.
🔸 سلام کردم.
🔹جواب داد.
🔸گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما.
🔹همون جا روی زمين نشست و بلند بلند گريه ميکرد.
🔸 گفتم چي شده؟
🔹گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه میخوندم.
بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه... گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه... اگه با خوندن این متن کبوتر دل شما هم مثل من پر زده سمت امام رضا(ع) و حرمش، شک نکنید شما هم الان، تو همین ثانیه، مهمون امام رضا هستید...
شاید دوریم... اما دلمون که نزدیکه. همین که گیر کنیم اول میگیم خدایا بعد امام رضا را صداش میکنیم!
💖امام رضا، تو مهربونی...
💖ضامن آهویی...
💖تو این روزا که به ایام ولادتت نزدیک میشیم...
🙏🏻ضامن دل ما هم باش🙏🏻
.
❣#سلام_امام_زمانم ❣
✋از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛
از من به حضور حضرت یار، سلام؛
عطر یاد زهرایی شما درخانه ی قلب هرکس پیچید ، از دیدار تمامی بوستانها بی نیازشد ...
... و هوای حضور حیدری تان دراندیشه ی هرکس راه یافت از تکیه برهر پشتوانه ای وارهید ...
شکر خدا که در پناه شما هستم ...🤲🌱
#امام_زمان(عج)♥️
🔴داغی صحرای محشر
روزی پیامبر اکرم(ص) یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد.
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید،
ولی ابوذر با آن لوازمی خرید.
روز بعد پیامبر دستور داد آتشی افروختند. سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که سنگ گرم شد و حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود:
«هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس بدهید.»
سلمان بدون درنگ و ترس، پای بر سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت. از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت.
پیامبر فرمود: « از تو گذشتم؛ زیرا حسابت به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است».
📚پند تاریخ، ج 1، ص 190
➥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥داستان شفا گرفتن شیخ حسین انصاریان با تربت حضرت سیدالشهداء صلواتاللهعلیه
🔹درزمانی که بنده کرونا گرفته بودم، یک شب وضعیت ریه هایم وخیم شد و پزشک ها بنده را جواب کردند و گفتند که تا ۱۲ شب بیشتر زنده نخواهم ماند. بچه هایم با مرحوم آیت الله صافی گلپایگانی تماس گرفتند و ایشان برای بنده تربت فرستادند.
🔹بنده فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح چشمهایم رابازکردم
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
✳️ من طوری نشدم، شما طوری شدی؟!
🔻 [حضرت علی علیهالسلام] میفرمايند فرزندم، کاری نداشته باش که مردم در مقابل خوبی كردن شما چه میكنند. زیرا این کار معامله نیست که بگویی اگر جواب خوبیات را دادند، خوبی را ادامه میدهی. این هنر نیست كه در ازای خوبی مردم تو خوبی كنی؛ بايد برسی به جايی كه خوبی کردن را فوق معامله ببينی.
🔸 در شرح حال «علامه طباطبايی» (رحمت الله عليه) داريم كه يك روز در پيادهرو راه میرفتند. يك دوچرخهسوار كه در پيادهرو چرخسواری میكرده، با علامه تصادف کرد و ايشان را بر زمين زد. علامه بلند شدند و به دوچرخهسوار که خودش هم زمین خورده بود گفتند: من طوری نشدم، شما طوری شدی؟ این نوع برخوردها، آن برخوردهایی است که علامه را علامه كرده است. ممكن است تحت تأثير اين کار علامه، یک بار ما هم چنين كاری بكنيم، اما تا وقتی سازمان توجّه ما اينچنين باشد كه خوبی بخواهیم و خوبی ببینیم، نتیجه نمیگیریم.
👤 #استاد_اصغر_طاهرزاده
📚 کتاب «فرزندم اینچنین باید بود» ج۱
📚
❤️بردباری در برابر بی ادبان
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزی عایشه، همسر رسول اکرم (ص) در حضور او نشسته بود که مردی یهودی وارد شد. هنگام ورود به جای «سلام علیکم» گفت: «السام علیکم»؛ یعنی «مرگ بر شما». طولی نکشید که یکی دیگر وارد شد. او هم به جای سلام گفت: «السام علیکم». معلوم بود که آنها می خواستند با زبان، رسول اکرم (ص) را آزار دهند.
عایشه سخت خشمناک شد و فریاد بر آورد که: «مرگ بر خود شما و...». آن حضرت فرمود: ای عایشه! ناسزا مگو، اگر ناسزا مجسّم گردد، بدترین و زشت ترین صورت ها را دارد، اما نرمی، ملایمت و بردباری روی هر چه گذاشته شود، آن را زیبا می کند و زینت می دهد و از روی هر چیزی برداشته شود، از قشنگی و زیبایی آن می کاهد. چرا عصبی و خشمگین شدی؟ عایشه گفت: مگر نمی بینی که با کمال وقاحت و بی شرمی به جای سلام چه می گویند؟ رسول اکرم (ص) فرمود: من هم در جواب گفتم: «علیکم» (بر خود شما)، همین قدر کافی بود.
به نقل از: داستان راستان، نوشته استاد مرتضی مطهری
➥
👑 ❤️ علت نشان دادن أمیرالمؤمنین بر روی دست در روز غدیر
پیغمبر على را به اطراف بگردانید تا همه ببینند، همچون زلیخا که یوسف را به زنان مصرى نشان داد که: اى زنانی که مرا در عشق این جوان، مورد ملامت قرار دادهاید و میگوئید: تو که ملکهٔ عزیز مصر هستى، ملکهٔ وجاهت و زیبائى، آخر حیف نیست که مفتون یک جوان گمنام که بندهٔ شما و زرخرید شماست شدهاى؟!
زلیخا زنان مصر را دعوت کرد و در یک خانه دو در قرار داد و به هر یک از آنها یک ترنج و یک کارد داد، که یوسف مىآید و از اینجا عبور میکند، شرط ادب شما اینستکه همین که او را دیدید، با این کارد یک قطعه از ترنج، ترنج خوشبو و معطّر ببرید و به او به رسم هدیّه تعارف کنید!
زلیخا یوسف را از یک در وارد کرد، از جلوى زنان مصرى عبورى نموده، و از در دیگر خارج شد. همین که زنان چشمشان به آن جمال که نمونهاى از جمال حضرت حقّ بود افتاد، و خواستند ترنج را ببرند و به یوسف تقدیم کنند، سر از پا نشناختند، و دست از ترنج نشناختند، دستهاى خود را بجاى ترنج بریدند و خون جارى شد و نفهمیدند.
گرش ببینى و دست از ترنج بشناسى
روا بود که ملامت کنى زلیخا را
یوسف که خارج شد، زلیخا زنان مصرى را گفت: این چه وضعى است؟ این چه کیفیّتى است؟! چرا لباسهاى سپید خود را خونین کردهاید؟ چرا دستهایتان را بریدهاید؟
زنان نگاهى به دستها و به دامنهاى خود نمودند و یکباره گفتند: حَـاشَ لِلَّهِ مَا هَـذَا إِلَّا مَلَکٌ کَرِیمٌ. «سبحانالله این جوان نیست مگر فرشتهاى بلندپایه!»
زلیخا گفت: فَذلِکُنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیه.(۱) «این همان جوان زرخرید و بندهٔ ماست، که شما مرا دربارهٔ او به ملامت و سرزنش کشیده بودید!»
پیامبر هم على را به روى دست بلند کرد، تا همه مردم ببینند و بدانند که آن جوانى که از او بدگوئى میکردند، و بغض و کینه و احقاد بدریّه و حنینیّه و شرف و منزلت عظیم او، از جهت شجاعت و علم و عرفان و ایثار، و حالات روحى و جذبات سبحانى و غیرها، به آنها اجازه نمیداد در مقابل او خاضع باشند و ابّهت و جلالت او را گردن نهند، و حسدهاى دیرین مانع مىشد که بند طوع او را بر گردن نهند، اینک بر روى دستهاى پیامبر خاتمالأنبیاءوالمرسلین سیّد وُلد آدم، شفیع پیغمبران سلف و شاهد آنها در پیشگاه موقف الهى، ارائه مىشود، که اسلام و ایمان در او منطوى است و عملى مقبول نیست مگر به پیروى از او و از منهاج او و سنّت او.
اوست قسیم بهشت و دوزخ. اوست میزان عدل و نَصِفَت. اوست مخزن اسرار و گنجینهٔ معرفت. اوست از هر مؤمنى به او اولاتر و نزدیکتر. اوست حامل قرآن. اوست فرقان بین حقّ و باطل. اوست مأمور به جنگ بر تأویل کتاب خدا، همچنانکه پیامبر مأمور بود به جنگ بر تنزیل آن. اوست لوادار دفع و قلع و قمع ناکثین و قاسطین و مارقین. اوست شهید در محراب عبادت در بیت خدا همانطور که میلادش در کعبه و بیت خدا بود.
📚 نورمجرد، ج۳، ص۴۹۹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- قسمتی از آیهٔ ۳۲، از سورهٔ ۱۲: یوسف.
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#تلنگر
راننده سریع سرعتش را کم کرد و گفت:
من دیگه اینجا رو حفظ شدهم!
خیر ندیدهها این جا دوربین گذاشتن!
جریمهمون میکنن...!
نگاه کردم به رابطه ی خودم و خدا!
پیش خودم گفتم همهی زندگی رو
بی ملاحظهی این که منو میبینه ویراژ دادم! حتی بعضی وقتا زدم جاده خاکی!
کی و کجا بیاد این جریمهها را صاف کنم باهاش،خودش میدونه و خودش باید رحم کنه...
« اَلَم یَعلَم بِاَن الله یَری »
« آیا او (انسان) نمی داند که
خداوند (همه اعمالش را) می بیند؟ »
🔻
🔴 سه كار مشكوك و مقبول !
عبداللّه بن عبّاس حكايت كند:
در يكى از روزها مقدار سيصد دينار به عنوان هديه ، خدمت حضرت رسول(ص) داده شد و حضرت تمامى آن ها را به علىّ بن ابى طالب (ع)عطا نمود.
❤️ سپس ابن عبّاس افزود: امام علىّ (ع) اظهار داشت : من آن سيصد دينار را گرفته و خوشحال شدم و با خود گفتم : امشب مقدارى از آن ها را در راه خدا صدقه مى دهم تا خداوند قبول فرمايد؛ و چون نماز عشاء را پشت سر پيغمبر خدا به جماعت خواندم ، يك صد دينار آن ها را به زنى درمانده دادم .
❤️ چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به فلان زن فاجره ؛ داده است .
با شنيدن اين سخن بسيار غمگين و ناراحت شدم و با خود عهد كردم كه جبران نمايم ، لذا هنگام شب بعد از نماز عشاء يك صد دينار ديگر از آن پول ها را به مرد رهگذرى دادم .
❤️ چون صبح شد، مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب صد دينار به مردى دزد كمك كرده است ؛ و من خيلى ناراحت و افسرده خاطر گشتم و با خود گفتم : به خدا قسم ! امشب صد دينار باقى مانده را به كسى صدقه مى دهم كه مقبول خداوند قرار گيرد.
اين بار نيز هنگام شب ، پس از نماز عشاء به جماعت حضرت رسول (ص) از مسجد خارج گشتم و صد دينار باقى مانده را به مردى رهگذر دادم .
❤️ وقتى كه صبح شد مردم گفتند: ديشب علىّ بن ابى طالب ، صد دينار به مرد ثروتمندى كمك كرده است .
〽️ بسيار غمگين شدم و نزد پيامبر خدا رفتم ؛ و جريان را براى حضرتش بازگو كردم .
حضرت رسول فرمود: اين جبرئيل عليه السلام است ؛ كه مى گويد: خداوند صدقات تو را پذيرفته است .
و مى گويد: آن صد دينارى را كه به آن زن فاجره دادى ؛ چون به منزل خود آمد، توبه كرد و آن صد دينار را سرمايه زندگى قرار داد و هم اكنون دنبال مردى است كه با او ازدواج نمايد.
❗️ و آن صد دينارى را كه به آن مرد دزد دادى ، او نيز وقتى به منزل آمد، از كارهاى زشت خود توبه كرد و آن پول ها را سرمايه اى براى كسب و تجارت خويش قرار داد.
❤️ و همچنين آن صد دينارى را كه به مرد ثروتمند دادى ؛ چندين سال بود كه زكات و خمس اموال خود را نمى داد، پس وقتى به منزلش آمد، با خود گفت : واى بر تو! اين علىّ بن ابى طالب است ، با اين كه مال و اموالى ندارد؛ اين چنين صدقه مى دهد و انفاق مى كند! ولى من بايد با اين همه ثروتى كه دارم از مستمندان دريغ مى دارم ، من بايد همانند علىّ بن ابى طالب به ديگران كمك نمايم و زكات و خمس اموال خود را بپردازم .
❗️ سپس فرمود: بنابراين ، كارهاى تو مقبول خداوند متعال قرار گرفته است و اين آيه شريفه :
(رِجالٌ لا تُلْهيهِمْ تِجارَةٌ عَنْ تَراضٍ؛
سوره نور: آيه ۳۷)
در شاءن و منزلت تو نازل گرديد.
📚 مستدرك الوسائل ، ج ۷، ص ۲۶۷، ح ۱۶
.
.
⬅️ سه توصیه مشترک از آخوند
ملا فتحعلی سلطان آبادی ره
و آیت الله بهجت ره
مرحوم آقا سید منبرالدین اصفهانی به همراه نامهای از علمای اصفهان به سمت عراق رفت تا آن را به آیت الله میرزای شیرازی برساند
در بین راه به دیدار آخوند ملا فتحعلی سلطان آبادی میرود ظاهراً ایشان در آن موقع نابینا شده بود
مرحوم ملافتحعلی از نامهای که در جیب سید منیرالدین بود خبر میدهد و حتی محتوای آن را هم به او بیان میکند
سید منیرالدین هنگام خداحافظی از ملافتحعلی میخواهد تا سفارشی به او بنماید
ایشان میفرماید:
در هر ماه نماز اول ماه را بخوان
هر شب نماز لیلة الدفن را برای مؤمنینی
که از دنیا رفتهاند بخوان
همچنین زیارت عاشورا را هم ترک نکن
حضرت آیت الله بهجت هم در پاسخ به شخصی که گفته بود: سفارشی به من بفرمائید همین سه مطلب را مطرح کردند
آنگاه فرمودند: یکی از اقوام از دنیا رفته بود و بعدها وی را در خواب دیدند که میگوید: نمازی که ملافتحعلی خواند مرا نجات داد
📗روزنه هایی از عالم غیب
صفحات ۳۵۵، ۳۵۶
نوشته آیت الله سید محسن خرازی
📝
✍آورده اند که شخص عاصیی از دنیا رفت و پسرش به دنبال هرکسی رفت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند. کسی حاضر بر اینکار نشد.
به ناچار جنازه پدر را بر اسب نهاد و از روستا بیرون شد.
در راه چوپانی را دید و از او پرسید:
«چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟».
چوپان گفت: «ما کسی را برای این کار نداریم.»
مرد گفت: «پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟»
چوپان گفت: «خودم نماز آن ها را می خوانم.»
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد. مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: «این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟»
چوپان گفت: «به هر حال، بهتر این این بلد نبودم.»
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و به روستا بازگشت .
شب هنگام، عالمی از اهالی روستا در عالم رؤیا مرد عاصی را دید که روزگار خوبی دارد.
از او پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
وی گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
عالم و پسر فردای آن روز به سراغ چوپان رفتند و از او خواستند تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم: “خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زنم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی؟!”».
.
امیرکبیر و یاد امام حسین علیهالسلام
مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره
شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم
جایگاهی متفاوت و رفیع داشت
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی
این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را
نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در
حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم
میرفت تشنگی بر من غلبه کرد
سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید
ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر
و نیزه و تیر بود!
از عطش حسین حیا کردم
لب به آب خواستن باز نکردم
و اشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند
امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما
ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی
این هدیه ما در برزخ باشد تا در قیامت
جبران کنیم
✍منبع:
↲کتاب آخرین گفتارها
🍃حدیث و حکمت(الفائزون)
.
پرهیز از غضب🔥
مردی خدمت پیامبر رسید و عرض کرد: یا رسول الله! مرا چیزی بیاموز که باعث سعادت و خوشبختی من باشد. حضرت فرمود: «برو و غضب نکن و عصبانی مباش!» مرد گفت: همین نصیحت برایم کافی است.
سپس نزد خانواده و قبیله اش بازگشت. دید پس از او حادثه ناگواری رخ داده است؛ قبیله او با قبیله دیگر اختلاف پیدا کرده و مقدمه جنگ میان آن دو آماده است و کار به جایی رسیده که هر دو قبیله در برابر یکدیگر صف آرایی کرده، اسلحه به دست گرفته اند و آماده یک جنگ خونین هستند. در این حال، مرد برانگیخته شد و بی درنگ لباس جنگی پوشید و در صف بستگان خود قرار گرفت.
ناگاه اندرز پیامبر اکرم(ص) که فرموده بود: غضب نکن، به خاطرش آمد. فوری سلاح جنگ را بر زمین گذاشت و به سوی قبیله ای که با خویشان او آماده به جنگ بودند، شتافت و به آنان گفت: مردم! هرگونه ضرر و زیان مثل زخم و قتل...که از جانب ما به شما وارد شده و علامت ندارد (ضارب و قاتلی معلوم نیست)، به عهده من است و من آن را به طور کامل از مال خود می پردازم و هرگونه زخم و قتل که ضارب و قاتلش معلوم است، از آنها بگیرید.
بزرگان قبیله پیشنهاد عاقلانه او را شنیدند، دلشان نرم شد و شعله غضبشان فرو نشست و از او تشکر کردند و گفتند: ما هیچ گونه نیازی به این چیزها نداریم و خودمان به پرداخت جریمه و عفو و گذشت سزاوار
هستیم. بدین گونه، با ترک غضب، هر دو قبیله با یکدیگر صلح و آشتی کردند و آتش کینه و عداوت در میانشان خاموش گردید.
📜داستان های بحارالانوار، قم، دارالثقلین، 1377، ج 3، ص277
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَابْنَ عَلِيٍّ اَلْمُرْتَضَى...🤚🌿
🌱سلام بر تو ای یادگار امیرالمومنین .
سلام بر تو و بر روزی که زمین درد کشیده را، با عدالت علوی التیام خواهی داد.
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
#اللهمعجللولیکالفرج🤲🌱
#امام_زمان 💚
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین به ولایت امیرالمؤمنین
یا علی نام تو بردم نه غمی ماند و نه همی ؛ به ابی انت و امی💚
عید سعید غدیر خم مبارک 🌱
#عید_غدیر 😍💐مبارک
🌺 #روزشمار_عیدغدیر
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
✨الهام شبیه به وحی است.
در روایت دارد که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود:
«أَعْطانِی الْوَحْی وَ أَعْطی عَلِیاً الإلْهامَ؛ خداوند به من وحی را عطا فرموده، و به علی علیهالسلام الهام را».
🔹الهام مرتبهی عالیهای است مقارن با وحی. ما طالب نیستیم، وگرنه فیض الهی منقطع نیست و نمیشود.
📚در محضر بهجت٢، ص١٠٨
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📘#داستانهایبحارالانوار
💠 سید حمیری و محبت امیرالمومنینعلی علیه السلام
🔹 حسین بن عون میگوید: روزی به عیادت سید اسماعیل حمیر مرد بزرگوار از مداحین و شاعران اهل بیت علیهم السلام که به دلیل بیماری در بستر افتاده بود رفتم.
دیدم در حال احتضار است، جمعی از همسایگانش که عثمانی مذهب بودند در کنار او نشسته بودند.
🔹سید بسیار خوش سیما وگشاده پیشانی بود. هنگامی که نشستم دیدم نقطه ی سیاهی در چهره اش نمایان گشت. کم کم زیاد شد تا تمام سیمایش را فراگرفت و صورت زیبای وی سیاه گردید.
🔹شیعیانی که حاضر بودند از این پیش آمد سخت غمگین شدند و مخالفان شادمان گشته و شروع به سرزنش کردند و میگفتند:
مدتها مدح علی علیه السلام گفتی آخر نتیجه اش چنین شد!!
ولی طولی نکشید که از همان نقطه ی سیاه، نور سفیدی ظاهر گردید.
تدریج زیاد شد و تمام صورت سید نورانی گشت.
سید به هوش آمد و تبسم کرد و این چند بند شعر را درهمان حال سرود:
✨دروغ گفتند کسانی که گمان میکنند علی علیه السلام دوستانش را از گرفتاریها نجات نمی دهد.
✨سوگند به خدا داخل بهشت شدم و بخشید خداوند گناهان مرا.
✨اینک ای دوستان علی! شاد باشید و آن حضرت را تا دم مرگ دوست بدارید.
✨پس از او فرزندانش را با صفاتی که برایشان بیان شد تشخیص داده و نسبت به تک تک آن بزرگواران نیز محبت نمایید.
📚بحار،ج۶ ص۱۹۲
.
🔴برای حل هر مشکلی اول ببین آیا آن مشکل واقعا وجود دارد
پادشاهی میخواست نخستوزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند.
پادشاه به آنان گفت: درِ اتاق به روی شما بسته خواهد شد. قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید، نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید میتوانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخستوزیری انتخاب میکنم.
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم با چشمان بسته فقط گوشهای نشسته بود و کاری نمیکرد. آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت و آن را هل داد. در باز شد و بیرون رفت! آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند. حتی ندیدند چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفت! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت:کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخستوزیرم را انتخاب کردم.
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد و فقط گوشهای نشسته بود. چگونه توانست مسئله را حل کند؟
مرد گفت:
مسئلهای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته اساسی این بود که آیا قفل بسته شده یا نه؟ فقط در سکوت مراقبه کردم.
به خودم گفتم «از کجا شروع کنم؟» نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسئلهای وجود دارد؟ چگونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت و هرگز از آن بیرون نخواهی آمد. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعا قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.
پادشاه گفت:
آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد، ولی شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید.
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید، نمیتوانستید آن را حل کنید. این مرد، میداند که چگونه در یک موقعیت، هوشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.
.