eitaa logo
داستان آموزنده 📝
17.2هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
تبلیغات و ارتباط👇👇 @ad_noor1 داستانهای مذهبی و اخلاقی درسی برای زندگی روزمره را اینجا بخوانید👆👆 ☆مشاوره اخلاقی=> @Alnafs_almotmaenah . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴﷽🪴 اعتماد بی قید و شرط به خداوند 🍃زمانی که همه چیز طبق میل و نظر ما  پیش میره ،اعتماد به خداوند کار اسونیه. زمانی که اتفاق های خوب برامون رخ میده ، تجارت و کسب و کارمون عالیه.فرزندانمان سالم هستند و زندگی خوبی داریم و خیلی کاری با ایمان نداریم و نیازی هم به ایمان ندارد.زندگی خوبه. اما زمانی که شرایط بر وفق مراد نباشه چطور؟ رو به خدا میاریم  و دعا می کنیم اما باز دعایمان پاسخ داده نمیشه. و مشکلاتمون زیادتر میشه.لطف و رحمتی نمی بینیم و خیلی مواقع دلسرد میشیم . می گوییم خدایا چرا جواب مرا نمی دهی؟  می بینی با من بدرفتاری میشه.میبینی مشکلات مالی دارم. می بینی بچم مریضه. می بینی در ازدواجم مشکل پیش اومده. در کارم ترفیع و درجه نگرفتم.  و در ذهنمون اینه وقتی اوضاع تغییر کند خوشحال خواهیم شد.زمانی که فرد درستکار یا فردی که منفعت برامون داره می بینیم یا  سلامتی مون بدست میاریم  و بچه مون خوب میشه و ترفیع می گیریم،حالمون بهتر میشه و وضعیت خوبی داریم  و به این میگن اعتماد شرطی.. خداوندا اگر به دعاهام و راز و نیازام جواب بدی و خواسته هایم رو براورده کنی ،در اون موقعیت زمانی ،اونموقع در بهترین وضعیت خواهم بود و زندگیم بهترینه..  مشکل اعتماد شرطی اینه که همیشه چیزهایی وجود داره  که ما متوجه نیستیم و اونو درک نمی کنیم. و کاری که در یک زمان معین می خواستیم انجام بشه با شرایطی که ما می خواستیم نشد. زمانی که وضعیت  سلامتی والدین بد میشه ما بشدت دعا می کنیم به قران  و اهل بیت  متوسل میشیم .اما  پناه بر خدا اونو از دست میدیم.ببینید اونطور که ما می خواستیم نشد. دیگه حتی خدا رو هم انکار میکنیم😑 🌺🍃پس دوست من اگر اعتماد شرطی داشته باشیم ناراحت میشیم و میگیم خداوندا چرا به دعاهام جواب ندادی؟ حقیقت اینه که خداوند به من پاسخ داد.فقط انگونه که من میخاستم نبود. ایا به  خداوند اونقدر ایمان  داریم که پاسخ هاش رو بپذیریم؟ با وجود اینکه چیزی که امیدوار بودیم و ازش خواستیم، نباشه؟. آیا خدا برای ما کافیه؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆خبر دادن از غيب در كودكى حضرت ابوجعفر امام محمّد باقر صلوات اللّه و سلامه عليه حكايت فرمايد: روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در جمع عدّه اى از اصحاب و ياران خويش حضور داشت ، كه ناگهان چشم حاضران به امام حسن مجتبى سلام الله عليه افتاد كه با سكينه و وقار خاصّى گام بر مى داشته و به سمت جدّ بزرگوارش ، در آن جمع مى آمد. همين كه رسول خدا چشمش بر او افتاد، تبسّمى نمود. در اين هنگام بلال حبشى گفت : بنگريد، همانند جدّش رسول اللّه صلوات اللّه عليه حركت مى كند. پيغمبر خدا فرمود: همانا جبرئيل و ميكائيل راهنما و نگهدار او هستند. و چون حضرت مجتبى وارد بر آن جمع شد همه به احترام وى از جاى برخاستند؛ و حضرت رسول خطاب به فرزندش كرد و اظهار داشت : حسن جان ! تو ميوه و ثمره من ، حبيب و نور چشم من و پاره تن و قلب من مى باشى ؛ و ... . در همين بين يك نفر اعرابى - بيابان نشين - وارد شد و بدون آن كه سلام كند، از حاضران پرسيد: محمّد صلى الله عليه و آله كدام يك از شما است ؟ اصحاب گفتند: از او چه مى خواهى ؟ حضرت رسول صلوات اللّه عليه ، به ياران خود فرمود: آرام باشيد و سپس خود را معرّفى نمود. اعرابى گفت : من هميشه مخالف و دشمن تو بوده و هستم . حضرت تبسّمى نمود؛ ولى اصحاب ناراحت و خمشگين شدند، حضرت رسول به اصحاب دو مرتبه به آنان اشاره نمود كه آرام باشيد. اعرابى اظهار داشت : اگر تو پيغمبر بر حقّ؛ و فرستاده خداوند هستى علائم و نشانه هائى را براى من ظاهر گردان . حضرت فرمود: چنانچه مايل باشى ، خبر دهم كه تو چه وقت و چگونه از منزل و ديار خود خارج شده اى ؟ و نيز خبر دهم كه تو در بين خانواده خود و ديگر آشنايان و خويشانت چه شهرتى دارى ؟ و يا آن كه اگر مايل باشى ، يكى از اعضاى بدن من تو را به آنچه خواسته باشى ، خبر دهد. اعرابى گفت : مگر عضو انسان هم سخن مى گويد؟! حضرت فرمود: بلى ، و سپس اظهار داشت : اى حسن ! بر خيز و اعرابى را قانع ساز. و چون حضرت مجتبى عليه السلام ، با اين كه كودكى خردسال بود؛ پيشنهاد جدّش را پذيرفت . اعرابى گفت : آيا پيغمبر نمى تواند كارى انجام دهد كه به كودك خود واگذار مى نمايد؟! پس از آن حضرت مجتبى سلام اللّه عليه لب به سخن گشود و چند بيت شعر خواند؛ و سپس خطاب به اعرابى كرد و فرمود: همانا تو با كينه و عداوت وارد شدى ؛ ليكن با دوستى و شادمانى و ايمان بيرون خواهى رفت . اعرابى تبسّمى كرد و گفت : احسنت ، سخنان خود را ادامه ده . حضرت مجتبى سلام اللّه عليه ضمن سخنى فرمود: تو در شبى بسيار تاريك ، كه باد سختى مى وزيد و ابر متراكمى همه جا را فرا گرفته بود از منزل خود خارج شدى ؛ و در بين راه بادى تند و صاعقه اى شديد تو را سخت به وحشت انداخت ؛ و با يك چنين حالتى به راه خود ادامه دادى ، تا به اين جا رسيدى . اعرابى با حالت تعجّب گفت : اى كودك ! اين حرف ها و مطالب را چگونه و از كجا مى دانى ؟! آن قدر بى پرده و صريح سخن مى گوئى ، كه گويا در همه جا همراه من بوده اى ! ظاهرا تو هم علم غيب مى دانى ؟! و سپس افزود: شناخت من در مورد شما اشتباه بوده است ، من از عقيده قبلى خود دست برداشتم ، هم اكنون از شما مى خواهم كه اسلام را به من بياموزى تا ايمان آورم . حضرت مجتبى سلام اللّه عليه اظهار نمود: بگو: ((اللّه اكبر))؛ و شهادت بر يگانگى خداوند؛ و رسالت رسولش بده ، تا رستگار شوى . اعرابى پذيرفت و اظهار داشت : شهادت مى دهم كه خدائى جز خداى يگانه وجود ندارد و او بى شريك و بى مانند است ؛ و همچنين شهادت مى دهم براين كه محمّد صلى الله عليه و آله بنده و پيغمبر خداى يكتا مى باشد. و چون أ عرابى توسّط سبط اكبر، حضرت مجتبى صلوات اللّه عليه اسلام و ايمان آورد، تمامى اصحاب و نيز خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله خوشحال و شادمان شدند. و آن گاه پيامبر خدا، آياتى چند از قرآن ؛ و بعضى از احكام سعادت بخش الهى را به آن اعرابى تعليم نمود. بعد از اين جريان ، هرگاه اصحاب و انصار، امام حسن مجتبى عليه السلام را مى ديدند به يكديگر مى گفتند: خداوند متعال تمام خوبى ها وكمالات و اسرار علوم خود را به او عنايت نموده است . 1- الثّاقب فى المناقب : ج 3، ص 316، ح 3، مدينة المعاجز: ج 3، ص 359، ح 927 با تفاوت مختصر. 📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیه السلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 داستان‌های‌بحارالانوار معجزه ای از امام باقر علیه السلام ابوبصیر یکی از ارادتمندان خاص امام باقر علیه السلام که از هر دو چشم نابینا بود می‌گوید: 🔹به امام باقر علیه السلام عرض کردم: شما فرزندان پیامبر خدا هستید؟ امام فرمودند:«آری.» آیا پیامبر خدا وارث همه انبیا بود. آیا هر چه آنها می‌دانستند پیغمبر هم می‌دانست؟ امام فرمودند:«آری.» آیا شما می‌توانید مرده را زنده کنید و کور و بیمار مبتلا به پیسی را شفا دهید و از آنچه مردم می‌خورند و در خانه هایشان ذخیره می‌کنند خبر دهید؟ امام فرمودند:«آری،با اجازه خداوند.» 🔹در این موقع حضرت به من فرمودند:«نزدیک بیا!» نزدیک رفتم،به محض این که دست مبارکشان را بر صورت و چشمم کشیدند، بیابان،کوه،آسمان و زمین را به خوبی دیدم. 🔹سپس فرمودند: آیا دوست داری همین گونه بینا باشی تا نظیرسایر مردم در قیامت به حساب و کتاب الهی کشیده شوی و یامانند اول کور باشی و به طور آسان وارد بهشت گردی؟ 🔹عرض کردم: مایلم به حال اول برگردم. آنگاه امام علیه السلام دست مبارکشان را بر چشمم کشیدند،دوباره نابینا شدم. 📚بحار،ج ۴۶،ص۲۳۷ وص۲۴۹ بااندکی تفاوت. ➥. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌼برای بازی آفریده نشده‌ایم! ✍به‌خاطر زیادی درس‌وبحث خسته شده بودیم. با دوستان‌مان رفتیم حرم حضرت امیر علیه‌السلام و در آنجا نشستیم به گفت‌وگو. دیدم آقا وارد حرم شد. کمی دورتر از ما ایستاد و با انگشت به من اشاره کرد. فهمیدم کار خصوصی دارد. از دوستانم فاصله گرفتم و رفتم سمت‌شان. آقا آهسته در گوشم گفت: «مٰا لِلَّعْبِ خُلِقْنٰا؛ برای بازی آفریده نشده‌ایم»؛ و رفت. من ماندم و دلی که دیگر سرجایش بند نمی‌شد. همین یک جمله مرا به جلسات آقای قاضی کشاند. 🔻 بر اساس خاطرۀ آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری، به‌نقل از حجت‌الاسلام‌والمسلمین علی بهجت 📚 در خانه اگر کس است، ص ٧۵ ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️داستان های کوتاه از عنایات حضرت معصومه (س) (شفای زن مسیحی) گستره کرامات فاطمه معصومه علیها السلام چنان وسیع است که اشخاص غیرشیعه و حتی غیرمسلمان نیز از آن برخوردار می شوند و البته عموما نیز بعد از کسب شفای خود به مذهب حق روی می آورند. نمونه این سعادتمندان «نانسی»زن مسیحی اهل تهران است که خودش می گفت: «شانزده ساله بودم که ازدواج کردم و هنوز پانزده روز از ازدواجمان نگذشته بود که پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستی سه فرزند آن ها (آلبرت، ادیت و آلبرتین) را عهده دار شدم. پس از 20 سال که دخترها ازدواج کردند و آلبرت خود را برای تحصیلات دانشگاهی آماده می کرد، ناگهان «رامان » برادر گمشده شوهرم پیدا شد. او با همسر و سه فرزندش، خانه ای نزدیک منزل ما اجاره کرد و به همسرش برای آوردن وسایل به شمال رفت، ولی آن دو نیز تصادف کردند و کشته شدند و من بار دیگر مسؤول سرپرستی از کودکان او شدم. پس از مدتی مبتلا به درد پا شدم و بارها به دکترها مراجعه کردم و سرانجام گفتند که باید عمل شود. من تعلل کردم تا آن که پایم کاملا متورم شد و دکترها گفتند که باید قطع شود. من ترسان و گریه کنان به خانه آمدم. غروب بود که از شدت خستگی به خواب رفتم. در خواب زن مقدسی را دیدم که چادر مشکی بر سر و لباس سبز بر تن داشت. او دست مرا گرفت و گفت: «نترس، بچه های رامان تو را با پای سالم نیاز دارند.» از خواب پریدم. در همان حال، صدای زن همسایه توجهم را جلب کرد. او یکی از همسایه های ما و زنی مسلمان بود که در مورد شفا یافتن یک بیمار لاعلاج به آلبرتین داستانی تعریف می کرد. من جریان خوابم را به او گفتم. زن همسایه رنگش مثل گچ سفید شد و گفت: به خدا قسم شما خوب می شوید. من حتم دارم آن بانو، حضرت معصومه بود. درست است که شما مسلمان نیستید، اما این خاندان کریم تر از آن هستند که لطفشان فقط شامل حال مسلمانان شود. حتما باید قبل از عمل به قم بروی. فردا راه افتادیم و هرچه نزدیک تر می شدیم انگار چراغ امیدی در دلم روشن تر می شد. وارد حرم شدیم و... نزدیک های صبح بود که باز آن بانو را در خواب دیدم. فرمود: «بچه های رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود امروز برایشان سبزی پلو بپزی؟!» هنوز پاسخی نداده بودم که چیزی به پایم خورد و از خواب بیدار شدم، برخاستم و ایستادم. چند قدم راه رفتم و باورم شد که کاملا شفا گرفته ام. پای من کاملا خوب شد و پزشکانی که قرار بود مرا عمل کنند، بعد از معاینه مجدد، همه اعتراف کردند که در حق من معجزه شده است. پس از شفا گرفتن نذر کردم هر ماه یک بار به قم بروم و بالاخره بعد از یک سال و اندی مسلمان شدم و نام سمیه را برای خودم انتخاب کردم » کرامات معصومیه، ص 118 تا 123(با تلخیص فراوان)، نقل از مجله زن روز، 27/12 /1362. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
همسـر ملانصـرالدین از او پرسید:«پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد:«هنوز نمـرده ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم ؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها ، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب هـا و قاطـر ها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی ، کاری با تـو نـدارند!! واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن...🤲🏻 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🏝سلام مضطرِ غریب... روزهای نیامدنت طولانی شد رو به قبله امن یجیب می‌خوانم و می‌گویم: يَا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُّزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ وَتَصَدَّقْ عَلَيْنَا ۖ إِنَّ اللَّهَ يَجْزِي الْمُتَصَدِّقِينَ...🏝 ⚘دلتنگتم آقاجان ... دلتنگ روزهای خوب، شادی‌های بی دلواپسی... دلتنگ کوچه‌های خوشبخت، شهر بی‌حسرت، صورت‌های پرلبخند... دلتنگتم آقاجان... دلتنگ آمدنتان... دلتنگ روزی که عطر آرامش در هوای زمین بپیچد... دلتنگ روزی که آسمان از شکوه شاپرک‌های امید پُر شود.... دلتنگتم آقاجان ... دلتنگ دیدارتان...⚘ 🚀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبحتون شـاد و زیبـا 🌸🍃 لحظه هاتون مثل گلها🌺🍃 بـاطـراوت و پـر از عطر خـوش زنـدگی 🌸🍃 خنده هاتون همیشگی شادیهاتـون مانـدگـار 🌺🍃 کاراتون راست وریس و حال دلتون خوبِ خوب🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌸🍃🌸🍃 ✍در بازار شهر تبریز در زمان قاجار، دو عالمی در مورد اداره یک مسجد ، شیطان در بین شان راه یافت و به اختلاف خوردند . و بنایی را صدا کردند که مسجد را از وسط دیواری کشید و دو نیم کرد و درب دیگری برآن نهادند تا اهل بازار راحت تر برای نماز به آنجا روند. و کسی عبادت آنها را نبیند. و سماور و استکان های مسجد را هر چه بود نصف کردند. 💠مرد ظریفی و مومنی در بازار بود که سیفعلی نام داشت و اصالتا از اهالی ارومیه بود که غرفه ای در بازار داشت. از این کار به شدت ناراحت بود. روزی سماور مسجد سمت بازار را روشن کرد و قلیان ها حاضر نمود ( در آن زمان در مسجد قلیان اجباری و از ملزومات بود) و جار زد و اهل بازار را برای چای و قلیان مسجد دعوت کرد. هر کس چای و قلیان کشید سوال کرد، این مراسم برای چیست؟ سیفعلی گفت: مراسم ختم خداست و خدا مرده است و برای او مجلس ختم گرفته ایم!!! همه از شنیدن این سخن در حیرت افتاده و او را دعوت به استغفار و سکوت می کردند. سیفعلی گفت: مسجد را نگاه کنید، اگر خدا نمرده است ( العیاذ بالله) خانه او را ورثه پیدا نمی شد دو قسمت کند و اموال مسجد را تقسیم نماید. 💠این حرکت سیفعلی در بازار پیچید و آن دو عالم به وسوسه شیطان در وجود خود پی بردند و استغفار کردند و مانند گذشته، دیوار از وسط مسجد برداشته و اموال را یکی کردند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆ملّى گرايى خلاف اسلام است رسول اكرم (ص ) همواره مراقبت مى كرد كه در ميان مسلمين پاى تعصبات قومى كه خواه و ناخواه عكس العمل هايى در ديگران ايجاد مى كرد به ميان نيايد. در جنگ ((احد)) يك جوان ايرانى در ميان مسلمين بود، اين جوان مسلمان ايرانى پس از آن كه ضربتى به يكى از افراد دشمن وارد آورد از روى غرور گفت : - ((خذها و اءنا الغلام الفارسى )). يعنى اين ضربت را از من تحويل بگير كه منم يك جوان ايرانى . پيغمبر اكرم احساس كرد كه هم اكنون اين سخن تعصّبات ديگران بر خواهد انگيخت ، فورا به آن جوان فرمود كه : - چرا نگفتى منم يك جوان انصارى (1)، يعنى چرا به چيزى كه به آيين و مسلك مربوط است افتخار نكردى و پاى تفاخر قومى و نژادى را به ميان كشيدى ؟ در جاى ديگر پيغمبر اكرم فرمود: - ((الا انّ العربيه ليست باب والد ولكنها لسان ناطق فمن قصر به عمله لم يبلغ به حسبه )). يعنى : عربيت پدر كسى به شمار نمى رود و فقط زبان گويايى است ، آنكه عملش نتواند او را به جايى برساند حسب و نسبش هم او را به جايى نخواهد رساند(2). 1-سنن ابى داود، جلد دوم : صفحه 625. 2-خدمات متقابل اسلام و ايران ، صفحه 56 - 55.
🔴 خیانت یک زن پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و انش کرد. زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟ اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد. پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد. حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است. پس از آن، حضرت رسول (ص) آن زن یهودی را احضار و به او فرمود: چرا چنین کردی؟ او در جواب گفت: برای آن که من با خود گفتم، اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم. و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید، ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مکرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاک، و درونم را متلاشی کرده است. ( بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
❤️ کرامتی از امام رضا (ع) که باعث میشود شهید ساکن مشهد شود مرحوم میرزا احمدکافی از بزرگان و علمای یزد بودند؛ مردم آن‌جا کاروانی تشکیل می‌دهند تا به مشهد مشرف شوند و از ایشان هم تقاضا می‌شود که کاروان را همراهی کنند، اتفاقاً ایشان چشم‌درد شدیدی هم داشتند، ولی با اصرار مردم به سمت مشهد حرکت می‌کنند و با ورودشان به مشهد نابینا می‌شوند و این مسئله ایشان را خیلی منقلب و ناراحت می‌کند و به زحمت به حرم امام رضا علیه السلام مشرف می‌شوند و با حالت انقلاب و انکسار قلب می‌گویند: «همه نابینا می‌آیند و بینا می‌روند، اما من چرا بینا آمدم و نابینا می‌روم؟!» سر بر دیوار حرم می‌گذارد و در بین خواب و بیداری، شخصی به ایشان می‌گوید: میرزا احمد دستت را باز کن! ایشان دستشان را باز می‌کنند. بسته‌ای میان دست ایشان گذاشته و به ایشان امر می‌شود، محتویات این بسته را به چشمانت بمال! و بعد از انجام این دستورالعمل، بینایی ایشان به کرامت ثامن‌الائمه‌ علیه السلام بازگردانده می‌شود و پس از آن ایشان دیگر به یزد برنمی‌گردد و تا آخر عمر در کنار مضجع امام رئوف علیه السلام زندگی می‌کنند. به برکت این کرامت رضوی چشم ایشان تا آخر عمر دچار ضعف نگردید و حتی از عینک هم استفاده نکردند و بزرگانی مانند حضرت آیت ‌الله مرواید رحمت الله‌علیه از ایشان استفاده‌ها بردند. ❌ از زبان شیخ محسن کافی فرزند شهید ➥ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🌿 مرحوم آیت الله ملا علی معصومی همدانی(ره) : برای برطرف شدن ناملایمات ها و حوادث ناگوار و برای برآورده شدن حوائج ، به حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) توسل پیدا کنید و 530 مرتبه صلوات ایشان را بخوانید: 🤲 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بنیها وسرالموستدع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُك 👌 این صلوات مورد سفارش مرحوم علامه طباطبایی وبرخی دیگر از بزرگان نیز بوده وبرکات عجیبی درگره گشایی از حوائج مادی ومعنوی دارد. 👌 مرحوم حاج شیخ جعفر آقا مجتهدی أعلی الله مقامه میفرمودند: این صلوات به تعداد 135 بار به عدد اسم فاطمه برکات استثنایی دارد. 📚 در محضر لاهوتیان ج 2 ص 94 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥داستان زن ازغدی که در حرم امام رضا ع از دست امام رضا پول می گرفت!            نقل استاد عالی از مقام معظم رهبری . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔆اسماعيل سامانى اسماعيل بن احمد سامانى در ماوراءالنهر حكومت ميكرد. عمرو بن ليث صفارى تصميم گرفت با او بجنگد، از ماوراءالنهرش براند و حوزه حكومت وى را در قلمرو فرمانروائى خود درآورد. لشكر نيرومندى در نيشابور مجهز ساخت و عازم بلخ گرديد. اسمعيل بن احمد براى او پيامى فرستاد كه هم اكنون تو بر منطقه بسيار وسيعى حكومت ميكنى و در دست من جز محيط كوچك ماوراءالنهر نيست . از وى خواسته بود كه به آنچه در دست دارد قانع باشد و مزاحم او نشود. ولى عمرو بن ليث به پيام اسماعيل اعتنا نكرد، همچنان راه پيمود، از جيحون گذشت ، منازل را طى كرد و به بلخ رسيد. سرزمينى را براى عسكرگاه برگزيد، خندق حفر نمود نقاط مرتفعى را براى ديده بانى مهيا كرد، و ظرف چندين روز تمام مقدمات فنى جنگ را آماده نمود. در خلال اين مدت لشكريانش تدريجا از راه ميرسيدند و هر گروهى در نقطه پيش بينى شده مستقر ميشدند. جمعى از افسران و خواص اسمعيل بن احمد كه آوازه جراءت و شهامت عمروبن ليث را شنيده بودند از مشاهده آنهمه سرباز مسلح و مجهز، تكان خوردند با يكديگر شور نمودند و گفتند اگر بخواهيم با عمرو سپاه نيرومندش پيكار كنيم يا بايد همگى از زندگى چشم پوشيم و كشته شويم يا آنكه در گرما گرم نبرد، به دشمن پشت كنيم ، ميدان جنگ را ترك گوئيم و به ذلت فرار، تن در دهيم و هيچيك از اين دو بر وفق عقل و مصلحت نيست . بهتر آنستكه از فرصت استفاده كنيم و پيش از شكست قطعى به وى تقرب جوئيم و امان بخواهيم چه او مردى است دانا و توانا و هرگز دامن خويشتن را بكشتن و بستن اين و آن كه عمل عاجزان و ابلهان است لكه دار نميكند. يكى از حضار گفت اين سخنى است عاقلانه و نصيحتى است مشفقانه و بايد طبق آن تصميم گرفت . قرار شد در شب معينى گرد هم آيند و به اين نظريه جامه عمل بپوشاند. شب موعود فرا رسيد، با هم نشستند و هر يك نامه جداگانه اى به عمرو نوشتند، مراتب وفادارى خود را نسبت به او اعلام نمودند، و از وى امان خواستند، نامه هاى افسران و خواص اسمعيل بعمرو رسيد، آنها را خواند، از مضامينشان آگاه شد، و در خرجينى جاى داد. در آنرا بست و مهر نمود و درخواست امانشان را اجابت كرد. جنگ آغاز شد و برخلاف تصور افسران ، موجبات غلبه اسمعيل بن احمد فراهم گرديد. سپاهيان عمرو، در محاصره واقع شدند و خيلى زود شكست خوردند. عده اى كشته ، گروهى دستگير، و جمعى گريختند. عمروبن ليث نيز فرار كرد ولى دستگير شد. ساز و برگ نظاميان عمرو بغنيمت رفت ، اموال اختصاصى او و همچنين خرجين نامه هاى افسران بدست اسمعيل افتاد. از مشاهده خرجين و مهر عمرو بن ليث و يادداشتى كه روى آن بود به مطلب پى برد و دانست محتواى خرجين نامه هاايست كه افسرانش به عمرو نوشته اند. خواست آن را بگشايد، نامه را بخواند و بداند نويسندگان آنها كيانند، ولى فكر صائب و عقل دور انديشش او را از اين كار بازداشت . با خود گفت اگر نامه ها را بخوانم و نويسندگانش را بشناسم بهمه آنها بدبين ميشوم و آنان را نيز اگر بدانند رازشان فاش شده است از عهدشكنى و خيانتى كه بمن كرده اند دچار خوف و هراس ميشوند، ممكن است از ترس ‍ جان خود پيشدستى كنند، بر من بشورند و قصد جانم نمايند يا آنكه بمخالفتم تصميم بگيرند، نظم سپاه را مختل كنند، پيروزى را به شكست مبدل سازند، و مفاسد بزرگ و غيرقابل جبرانى ببار آورند. خرجين را نگشود و تمام خواص و افسران خود را احضار نمود، خرجين بسته را كه مهر عمرو بر آن بود به ايشان ارائه داد و گفت اينها نامه هائى است كه جمعى از افسران و خواص من بعمرو نوشته اند، به وى تقرب جسته اند و از او امان خواسته اند. ده بار حج خانه خدا بذمه من باد اگر بدانم در اين نامه ها چيست و نويسنده آنها كيست . در صورتيكه امان خواهى نويسندگان راست باشد آنها را عفو نمودم و اگر دروغ باشد از گفته خود استغفار ميكنم ، و سپس دستور داد آتش افروختند و در حضور تمام افسران و خواص ، خرجين سربسته را با همه محتوياتش در آتش افكند و سوزاند و اثرى از نوشته ها باقى نگذارد نويسندگان نامه از اين كرامت نفس و گذشت اخلاقى بحيرت آمدند و از اينكه نوشته ها خاكستر شد و عيبشان براى هميشه مستور ماند آسوده خاطر گشتند، از عمل خود پشيمان شدند، مجذوب فرمانده بزرگوار خويش ‍ گرديدند، و از روى صداقت و راستى تصميم گرفتند نسبت به او همواره وفادار باشند. 📚جوامع الحكايات ، صفحه 56 . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴حکایت کوتاه پند آموز در زمان رسول خدا (صلى الله علیه وآله) ، در شهر مدینه مردى بود با چهره اى آراسته و ظاهرى پاک و پاکیزه ، آنچنان که گویى در میان اهل ایمان انسانى نخبه و برجسته است . او در بعضى از شب‌ها به دور از چشم مردمان به دزدى مى رفت و به خانه هاى اهل مدینه دستبرد مى زد . شبى براى دزدى از دیوار خانه اى بالا رفت ، دید اثاث زیادى در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسى در آن خانه نیست ! پیش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالى است ، یکى بردن این همه اثاث قیمتى ، یکى هم درآویختن با این زن ! در این حال و هوا بود که ناگهان برقى غیبى به دل او زد ، آن برق راه فکرش را روشن ساخت ، بدین گونه در اندیشه فرو رفت ، مگر من بعد از این همه گناه و معصیت و خلاف و خطا به کام مرگ دچار نمى شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مواخذه نمى کند ، آیا در آن روز مرا از حکومت و عذاب و عقاب حق راه گریزى هست ؟ آن روز پس از اتمام حجّت باید دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم براى ابد بسوزم . پس از اندیشه و تامل به سختى پشیمان شد و با دست خالى به خانه خود برگشت . ❌ ادامه در پست های بعدی.... . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
چون آفتاب صبح دمید ، با همان قیافه ظاهر الصلاحى و چهره غلط انداز و لباس نیکان و صالحان به محضر پیامبر (صلى الله علیه وآله)آمد و در حضور آن حضرت نشست، ناگهان مشاهده کرد صاحب خانه شب گذشته ، یعنى آن زن جوان به محضر پیامبر شرفیاب شد و عرضه داشت: زنى بدون شوهر هستم ، ثروت زیادى در اختیار من است ، قصد داشتم شوهر نکنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدى به خانه ام آمده ، اگرچه چیزى نبرده ولى مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرات اینکه به تنهایى در آن خانه زندگى کنم برایم نمانده ، اگر صلاح مى دانید شوهرى براى من انتخاب کنید . حضرت به آن دزد اشاره کردند ، آنگاه به زن فرمودند که اگر میل دارى تو را هم اکنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعى نیست . حضرت آن زن را براى آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند، داستان خود را براى زن گفت که آن دزد من بودم که اگر دست به دزدى زده بودم و با تو چند لحظه بسر مى بردم، هم مرتکب گناه مالى شده بودم و هم آلوده به معصیت شهوانى و بدون شک بیش از یک شب به وصال تو نمى رسیدم آن هم از طریق حرام ، ولى چون به یاد خدا و قیامت فتادم و نسبت به گناه صبر کردم و دست به جانب محرمات الهیه نبردم ، خداوند چنین مقدر فرمود که امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگى خوشى داشته باشم. کتاب عرفان اسلامی نوشته استاد انصاریان. . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
🔴 زنده شدن جوان شامی بدست مبارک امام محمد باقر علیه السلام جوانى از اهل شام در جلسه امام باقر صلوات اللَّه عليه زياد حاضر مى شد، روزى در محفل حضرتش گفت: سوگند به خدا! من به جهت محبّت به شما در جلسه شما حاضر نمى شوم، بلكه فقط به خاطر فصاحت و دانش شماست كه در اين محفل حاضر مى شوم. امام عليه السلام تبسّمى نمود و چيزى نفرمود. چند روزى گذشت و خبرى از جوان نشد، حضرت جوياى حال آن جوان شد. شخصى گفت: او بيمار است. در اين حين شخصى وارد شد و گفت: اى فرزند رسول خدا! جوان شامى كه در مجلس شما زياد حاضر مى شد از دنيا رفت. او وصيّت كرده كه شما بر جنازه او نماز بخوانيد. امام باقر عليه السلام فرمود: وقتى او را غسل داديد، بگذاريد روى سرير باشد و كفن نكنيد تا من بيايم. آنگاه حضرتش برخاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دعا نمود، سپس سر به سجده گذاشته و سجده را طول داد، بعد برخاست و رداى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را بر تن كرد و نعلين بر پا نمود و به سوى او رفت. وارد خانه شد، آنگاه وارد اتاقى شد كه او را غسل مى دادند. او را غسل داده روى سرير گذاشته بودند، حضرت با نامش او را صدا زد و فرمود:اى فلانى! ناگاه آن جوان پاسخ داده و لبّيك گفت و سر بلند كرد و نشست، حضرت شربت سويقى خواست، و به او خورانيد. آنگاه پرسيد: چه شده به تو؟ گفت: ترديدى ندارم كه قبض روح شدم، وقتى روح از بدنم خارج شد صداى دلنشينى را شنيدم كه تا حال نيكوتر از آن نشنيده‌ام كه گفتند: ردّوا إليه روحه، فإنّ محمّد بن عليّ قد سألناه. روح او را باز گردانيد، زيرا محمّد بن على او را از ما خواسته است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ . •┈┈•✾•🌿🖌🕯📖☕️🌿•✾•┈┈• 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم' اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ من هر صبح به آستان مقدست سلام می کنم و از امواج بهشتی پاسخت سرشار از امید می شوم. من پاسخ پدرانه ی تورا با ذره ذره ی وجودم احساس می کنم... من با تو نفس می کشم، با تو زندگی می کنم، شکر خدا که تو را دارم 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌸♥️. ♥️🌸 🌼دوستان عزیزم 🌱صبحتون پراز عطر گل 🌼از خــدا میخواهم 🌱امروزبرکت نگاهش 🌼رادر نگاهتان بـریـزد 🌱تا هـرکجا مینگرید 🌼خیر باشد و نیکی و عـشق 🌸❤️. .🌸❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا