eitaa logo
داستان های کوتاه
188 دنبال‌کننده
54 عکس
24 ویدیو
0 فایل
در این کانال داستان های کوتاه و آموزنده درج میشود. #لطفا_عضوبشید مدیریت : @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
ای عزیزان به شما هدیه ز یزدان آمد عید فرخنده‌ی نورانی قربان آمد حاجیان سعی شما شد به حقیقت مقبول رحمت واسعه‌ی حضرت سبحان آمد 🌹 بر مسلمین جهان مبارک باد @Dastanhaykotah
📲 #عکس_استوری | (سری 1) 🌺ویژه #عید_قربان @Dastanhaykotah
📲 #عکس_استوری | (سری 1) 🌺ویژه #عید_قربان @Dastanhaykotah
دزدی به خانه احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد. خواست که نومید بازگردد که ناگهان احمد، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی! دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند. روز شد، کسی در خانه احمد را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت این هدیه، به جناب شیخ است. احمد رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی. حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد گریان به شیخ نزدیک تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت. @Dastanhaykotah 📚
خانم از پیرمردِ دستفروش می پرسد: _این دستمال ها دونه ای چنده؟ فروشنده پاسخ می دهد: هر کدوم دو هزار تومن خانم. خانم می گوید: _من شش تا برمی دارم و ده هزار تومن می دم یا نمی خرم و می رم. فروشنده پاسخ می دهد: _اشکالی نداره خانم. با این که سودی برام نداره ولی این می تونه شروع خوبی برای من باشه چون امروز حتی یه دونه دستمال هم نفروخته ام و برای زنده ماندن به پولِ این ها نیاز دارم._ خانم، دستمال ها رو را با قیمتِ دلخواهِ خودش می خرد و با احساسِ برنده شدن، سوارِ ماشینِ شیکِ خود می شود و با دوستش به رستورانی شیک می رود. او و دوستش آن چه را که می خواستند سفارش می دهند. آن ها فقط کمی‌ از غذای خود را می خورند و مقدار زیادی از آن را باقی میگذارند . صورتحساب را که ۳۵۰ هزار تومان بود ۴۰۰ هزار تومان حساب می کنند و به صاحبِ رستورانِ شیک می گویند که بقیه اش را به عنوانِ انعام نگه دارد... این داستان ممکن است برای صاحبِ رستورانِ شیک، کاملاً عادی به نظر برسد ، اما برای پیرمردِ فروشنده بسیار ناعادلانه است... سوالی که مطرح می شود این است: چرا همیشه هنگامِ خرید از نیازمندان، باید نشان* *دهیم که قدرت داریم؟ و چرا ما نسبت به کسانی که حتی نیازی به سخاوتِ ما ندارند هستیم؟ یک بار مطلبی را در جایی خواندم که می گفت: پدری از افرادِ فقیر، با قیمتِ بالا، اجناس می خرید، هرچند به وسایلِ احتیاج نداشت. گاهی اوقات هزینه ی بیشتری برای آن ها پرداخت می کرد. پسرش شگفت زده از او می پرسد: "چرا این کار را می کنی بابا؟ پدر پاسخ می دهد: "این خیریه ای است که در عزّت پیچیده شده است، پسر." شما جزو افرادی هستید که برای خواندن این پیام وقت گذاشته اید و در صورتِ ارسال به سایرین، تلاشی بیشتر برای " *انسان سازی* " نموده اید... 🌹از شما سپاسگزارم. 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚
حال خوبت را به هیچڪس گره نزن! یاد بگیر،بدون نیاز به دیگران شاد باشی، بخندی و امیدوارباشی! باورڪن این مردم حوصله ی خودشان راهم ندارند! تو باید خودت دلیل شادی خودت باشی 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚
🔆جوان صالحى كه بعد از پدر انفاق مى كرد گويند جوانى بود كه از پدرش مال نيكوئى به او ارث رسيد و آن را انفاق مى كرد، مادرش نزد دوست پدرش رفت و از فرزندش شكايت نمود و گفت : مى ترسم كه اين جوان فقير گردد. دوست پدر به پسر گفت : اى فرزند! از اين اموال مقدارى هم براى خود نگاه دار. جوان گفت : اى عمو، چه مى گوئى در حق كسى كه در كاروانسرايى وارد شود و عازم است ، كالاى خود را به شهر رساند و آن را تحويل دهد آيا بهتر است كه خودش ببرد يا اين كه كالا و متاع خود را به غلامان كه آنان ببرند و تحويل دهند، و آن هم نمى داند كه آيا تحويل خواهند داد يا خير؟ آن شخص دانست كه اين جوان در تمثيل خود صادق است لذا عمل او را تصديق كرد و امر به صدقات داد. 📚سيماى صدقه ، ص 80. 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یه قـلــب عـاشـق یه زنـدڪَی آروم یه دنـیـا شـادی یه دریـا خوشـبـختی یه آسـموڹ آرزوی زیبا همه تـقـدیم شـما پنج شنبه پاییزیتون زیبـا و در پنـاه خـدا 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚
💫زهرى تو را به خدا برگرد ((زهرى )) در شبى سرد و بارانى حضرت سجاد عليه السلام را كه مقدارى آرد به دوش داشت ملاقات كرد. عرض كرد؟ اين چيست و به كجا مى رويد؟ فرمود: سفرى در پيش دارم و اين توشه اى است كه براى تنگناى مقصد با خود همراه مى برم . عرض كرد: غلام من حاضر است ، اجازه بدهيد آن را براى شما به دوش ‍ كشد. حضرت عليه السلام فرمود: آن چه مرا در راه مخوف مسافرت نجاتم داد خوشبختانه مرا به مقصد مى رساند، كبر نمى ورزم از تو خواهش مى كنم كه براى رضاى خدا دست از سر من برداشته و پى كار خود روى ... چند روزى گذشت و زهرى خدمت آن بزرگوار شرفياب شد و عرض كرد: من از آن سفرى كه فرموديد اثرى نديدم . فرمود: آرى آن طور است كه تو گمان كرده اى ! منظورم سفر مرگ بود و من خود را براى آن آماده مى سازم . آمادگى براى مرگ انسان را از كار زشت باز داشته و به بذل و بخشش در راه خدا وا مى دارد. 📚واعظ اجتماع ، ص 219 @Dastanhaykotah 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆داستان عبدالرحمن اوزاعى در كتاب روضة الانوار آمده است كه عبدالرحمن اوزاعى سيماى صدقه ، ص 64. و از خانه ام خارج شدم پس همسايه ام را ديدم كه مقابل درب ايستاده بود و ضمنا او هم مرد فقيرى بود كه چندين دختر داشت ، خطاب به من گفت : فردا روز عيد است و من و فرزندانم در اين روز چيزى در بساط نداريم ، پس ‍ شما بر من لطفى كن و چيزى بده تا در اين روز صرف كنيم ، من به داخل خانه بازگشتم و اين مسئله رابه همسرم گفتم . همسرم به من گفت : ما پنج درهم داريم ، نصفش را به او بده و بقيه اش را براى فردا نگهدار تا خودمان در روز عيد صرف كنيم . من به همسرم گفتم : مى دانى كه همسايه ما فردى صالح و فقير است ، فقط از ما طلب كرده است پس ما هم بايد ايثار كنيم و همه پنج درهم را به او مى دهم . و خداوند به ما عوض خواهد داد. و اين كار را هم كردم و همه پنج درهم را به او دادم . صبح كه شد مردى از دوستانم با هزار و پانصد دينار نزد من آمد و گفت : من اين پول را براى مسئله مهمى كنار گذاشته بودم ، ديشب در خواب ديدم كه كسى به من گفت اين پول را بردار و به نزد اوزاعى ببر كه او كارت را راه مى اندازد. پس اوزاعى آن پول را گرفت و گفت : من علم پيدا كردم هر كسى درهمى را براى خدا عطا كند به همان نسبت هم خداوند به او عوض ‍ مى دهد. سيماى صدقه ، ص 64. 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚
🌷 🌷 ! 🌷وقتی خبر شهادت مرتضی را به من دادند، گفتم: مرتضی شهادت را نمی‌خواست. مرتضی می‌خواست خدمت کند. اما همیشه می‌گفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمی‌گویم. این را همیشه می‌گفت. اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تک‌تیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایین‌تر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت: آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشم‌هایم را بستم. 🌷گفتم: مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه می‌شود؟ گفت: چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم. وقتی ناراحت می‌شدم می‌گفت: من برای شهادت نمی‌روم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمی‌گویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود. یک بار در حرم حضرت رقیه (س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم می‌خوام برم، برم سرم بره» را می‌خواندند و سینه می‌زدند، من ناراحت شدم و به مرتضی.... 🌷و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت: چه شده؟ گفتم: من نمی‌خواهم تو این شعر را بخوانی! گفت: نمی‌خواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم می‌خندیدم. گفتم: می‌خندیدی؟! به چی؟ می‌گفت: به دوستان. گفتم من نمی‌خواهم سرم برود، من می‌خواهم بروم بیت‌المقدس نماز بخوانم، من می‌خواهم بروم آمریکا کار دارم، می‌خواهم بروم عربستان بجنگم، من می‌خواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه این‌ها را نسوزانم نمی‌روم. آرمانش بیت‌المقدس بود و از بین بردن تکفیری‌ها. 🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید مدافع حرم مرتضی حسین‌پور : خانم فاطمه کاظمی همسر گرامی شهید 📖 داستان های کوتاه @Dastanhaykotah 📚