eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
35هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_14 صبح با شنیدن صدای گنجشک ها سرش را از روی پ
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متوجه امدن نرگس از دانشگاه شد با شنیدن صدای پر از شوق مادر نرگس دلش لرزید:سلام دخترگلم خسته نباشی دلش برای مادرش تنگ شده بود "مادر کجایی ک بیینی دخترت اینطوری راهی خونه بخت شد به خاطر پدر معتادی ک به خاطر پولش دخترش رو فروخت" "به خاطر من و پدرم این خانواده هم بدبخت شدند" اهی کشید و از وجود خودش پشیمان شد  او از عمد کاری نکرده بود ک مادر کمیل اینطوری با او صحبت میکرد "کاش میتونستم از خودم دفاع کنم" از اینکه باید کار میکرد ناراحت نبود از این ناراحت بود ک به خاطر وضع ضعیف مالی پدرش و کار های اشتباه اون  سرزنشش میکردند با امدن مادراقا کمیل از جایش بلند شد ک گفت:کارایی ک گفتم کردی؟ -بله -میتونی بری اتاقت تا وقتی صدات نکردم بیرون نیا                                *** کتاب شعر رنگ و رورفته ای ک از مادرش یادگار مانده بود را از ته ساک برداشت و مشغول خواندش شد ساعت تقریبا 7 بعد از ظهر بود "وقتی خونه خودمون بودم میرفتم بالا پشت بوم نقاشی میکشیدم" کتاب را بست و با خود فکر کرد" کاش خودکار و کاغذم رو برمیداشتم" در اتاق رو کمی باز کرد و با دیدن سکوتی ک با خانه حاکم بود حدس زد همه بیرون باشند مردد وارد هال شد و به اطراف نگاه کرد ک با دیدن اتاق های خالی نفسی از آسودگی کشید در همین حین تلفن زنگ خورد ک چون انتظارش را نداشت کمی جا خورد مردد سمتش رفت و دستش را برای برداشتن ان دراز کرد ک تلفن روی پیغام گیر رفت و صدای دختری در تلفن پیچید: سلام خاله جون سمانه ام امشب اگه خونه اید میخوایم بعد شام یه سر بیایم اونجا خیلی وقته بهم سرنزدیم مامانو بابا سلام دارن خدانگهدار با شنیدن اسم سمانه احساس خاصی به او دست داد ودر دلش اشوب به پا شد با شنیدم صدای چرخیدن کلید در اتاق از دلهره ی اینکه از اتاقش خارج شده ضربان قلبش بالا رفت حوریه خانوم و نرگس پلاستیک به دست وارد خانه شدند طبق معمول اخمی تحویل او داد و گفت :کمیل نیومد خونه؟ سرش را به نشانه ی منفی تکان داد: نه - فکر کنم خواهرزادتون زنگ زدن و پیغام گذاشتن واستون -جواب ک ندادی؟ -نه بی انکه منتظر حرف دیگری باشد سمت اتاقش رفت و در را بست مدتی گذشت ک صدای حوریه خانوم را شنید :سلام دخترگلم خوبی؟؟... .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #ادامه_قسمت_15 مشغول تمییز کردن کف آشپزخونه بود که متو
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ قسمت دهم💚: مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصور همه جا پیچیده بود مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد همان جایی ک بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود ولی حالا برای رفتن مردد بود ک به گناهکار بودن متهم شود! شاید این یک امتحان الهی باشد شاید! دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد صدای الله اکبر گفتن مکبر را ک شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این اتش خشم و ناامیدی دلش دعا کرد تا خدا ابرویش را حفظ کند دست هایش را روی صورتش کشید ک صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد -نه بابا خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش -منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست -ای اقا شیطونه دیگه یه لحظه هوس ادمو تحریک میکنه -ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه من میشناسمش -هه حالا پسرخالش ک با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار پسر جمال اقا ک هشت ماه خدمته تو اگاهی دیده بودتش ک با دختره میبردن اونکع دروغ نمیگه ریگی به کفشش هست ک این چندروزم مسجد نیومده -تهمت نزن مومن -ای اقا تهمت چیه همه میگن کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور چه از جان او میخواست! مگر با منصور چه کرده بود ک اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد! چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد نگاه های بد و شایر کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا ازار میداد دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد مشغول کلید انداختن در قفل در شد ک نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند پایش را ک در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟ حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه تو این مدت ک به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد بیچاره هرروز غصه میخوره اخرش این پسر مادرشو دق میده مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت چند تقه به در زد ک با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_16 قسمت دهم💚: مردد به در مسجد نگاه کرد در
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ قسمت یازدهم💚💫: مقابل کمیل ایستاد و با گوشه ی روسری بلندش بازی کرد کمیل ک در حال نوشتن چیزی بود نیم نگاهی به او انداخت و گفت:سلام سمانه سلامی زیر لب داد و گفت:چیزی شده ؟ کلافه پوفی کشید و گفت:نه -پس دلیل این رفتاراتون چیه ما از بچگی باهم بزرگ شدیم شما با اینکه چندسال از من بزرگتر بودید تنها همبازی من تو تموم دوران بچگیام بودید پس خواهش میکنم بمن اعتماد کنید و بگید چیشده چیز زیادی به تموم شدن محرم نمونده با خجالت به دستبند نشانی ک مادر کمیل انرا خیلی وقت پیش به او داده بود نگاه کرد ک کمیل نفسش را پر سروصدا بیرون داد و گفت:تو چی از این اتفاقات اخیر میدونی؟ -میدونم ک شما بیگناهید شنیدم ک مهمونی رفته بودید و کلانتری گرفنتون با یه دختر ولی من مطمئنم ک شما بیگناه بودید کمیل علی رغم اصرار های مادرش لپ تاپش را بست و خیلی صریح گفت:پس بزارید بهتون بگم ک به خاطر بلایی ک منصور سرم اورد مجبور شدم با اون دختر ازدواج کنم چون همه ی شواهد رو بر علیه من درست کرده بود بهتره منو فراموش کنید و به زندگیتون برسید ما قسمت همدیگه نبودید من دیگه نمیتونم به شما علاقه ای داشته باشم مجبورم فراموشتون کنم خودم قصد دارم تا یه مدت از این شهر برم اشک در چشمان سمانه حلقه بست و با ناباوری گفت:دارید شوخی میکنید؟ یعنی چی مجبورتون کردن باهاش ازدواج کنید قرار بود بعد محرم مراسم عقد ما برگزار بشه سرش را میان دستانش گرفت و گفت:خواهش میکنم تنهام بزارید فقط همین سمانه بغضش ترکید و هق هق کنان از اتاق بیرون رفت پس چرا کسی به او چیزی نگفته بود مدتی بعد سروصدای مادر سمانه بلند شد ک حقیقت را بریده بریده از سمانه شنیده بود مادرکمیل با ناراحتی گفت:خواهر بخدا نمیخواستم الان ناراحتتون کنم بخدای احد و واحد کمیل من بیگناهه مادر سمانه پوزخندی زد و کیفش را برداشت:اگه پسرت بیگناه بود هیچ وقت یه دختر خیابونی ک معلوم نیست تو اون مهمونی چه غلطی میکرده و عقدش نمیکردن واقعا که خداروشکر قبل تموم شدن محرم دست پسرت رو شد منو باش فکر میکردم به خاطر اون منصور خیر ندیده فقط چند شب بازداشتگاه بوده -خواهر تو ک این حرفارو بزنی من از بقیه چه انتظاری داشته باشم سمانه با حالی خراب خداحافظی کرد و همراه مادرش رفت حوریه خانوم همانجا وسط هال نشست و هق هق کنان گریه کرد نرگس سعی کرد ارامش کند ولی بیفایده بود -چرا ارزو ها ک واسه سمانه و پسرم کمیل نداشتم همش در عرض چند شب به باد رفت اشک هایش را پاک کرد و ک نرگس عصبی سمت اتاق کمیل رفت و در را محکم باز کرد:چرا به سمانه گفتی ک باعث شد اینطوری بشه همینو میخواستی خواستی اشک مامانو دربیاری چقدر بهت گفت با منصور نگرد ادم درستی نیست گفتی میخوام ادمش کنم کو ادم شد؟ یا بدبختت کرد بیچاره عصبی جواب داد:بس کن نرگس فقط تنهام بزارید اره من گناه کارم همتون راست میگید با صدای دورگه گفت:حالا تنهام بزار با شنیدن صدای جیغی هردو سمت بیرون دویدند صدا از اتاقی ک ازاده در ان بود می امد کمیل با عجله در اتاق را باز کرد ک دید مادرش با مشت بر سر ازاده میکوبد و نفرینش میکند:تو و اون پدر خیر ندیدت بدبختمون کردین ابرو تو محل واسمون نزاشتین چی از جون من و بچم میزاشتین پسرم یکی دو هفته ی دیگه باید عقد میکرد کمیل و نرگس اورا به سختی از ازاده جدا کردند -مادر این چه کاریه! از شما ک ادم متدینی بودید بعیده! خشمتون رو سر یع دختر بیچاره خالی میکنید؟ شما ک همیشه میگفتید باید موقع عصبی شدن خودمونو کنترل کنیم چیکار به این بدبخت داری؟ مادر کمیل هق هق کنان روی زمین نشست ک صدای گریه ی ازاده هم بلند شد کمیل کلافه دستش را روی پیشانی اش زد و گفت:این چه مصیبتی بود خدایا! *** با شنیدن صدای هایی ک از هال می امد سرش را از روی میزش برداشت دیشب تا دمدمه های صبح قران میخواند کتاب قران را ک باز مانده بود بست و سمت هال رفت با دیدن نرگس ک سراسیمه در هال قدم میزد گفت:چیزی شده؟ -ازاده تو اتاقش نیست ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ #با_من_بمان_17 قسمت یازدهم💚💫: مقابل کمیل ایستاد و با گ
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ کلافه دست هایش را از جیبش بیرون اورد و گفت:نبود ..هرجا رو ک به ذهنم میرسید گشتم چجوری تو این شهر درن دشت پیداش کنم نرگس با نگرانی گفت:شاید خونه فامیلی کسی یا خونه پدرش رفته باشه؟ -بعید میدونم مادرش ک شرمسار گوشه ای نشسته بود نیم نگاهی به انها انداخت ک کمیل دلخور گفت:چقدر گفتم این دختر ضعیف و بیپناهه باهاش کاری نداشته باشید باز نتونستی خودتو کنترل کنی و همه ی کاسه کوزه هارو سر اون بدبخت شکستی مادرش با گریه گفت:بخدا یه لحظه خون جلوی چشمامو گرفت نمیخواستم اینطوری بشه ک بزاره بره -انتظار داشتی چیکار کنه هرچی از دهنت در میاد بهش میگی منم تا چیزی میگم میگی داری طرفداریشو میکنی...اونم گرفتاریش پدر معتادشه حوریه خانوم اشک هایش را با ناراحتی پاک کرد و گفت:درسته ازش خوشم نمیاد ولی راضی به اواره کردنشم نبودم کاش جلو خودمو میگرفتم خوب شد پدرت مرد تا این روزای سیاهی و بدبختی رو نبینه *** ساکش را روی زمین میکشید و بی هدف در خیابان ها قدم میزد انقدر گریه کرده بود ک دیگر نایی برای اشک ریختن نداشت چشمه ی اشکش خشکیده شده بود جرم او داشتن پدر معتادش بود ک اورا به منصور فروخت و سر ازان مهمانی در اورد او ک برای تعیین این سرنوشت اختیاری نداشت چرا همه اورا مقصر میدانستید اشک هایش را پاک کرد و با خودش فکر کرد ک اگر بمیرد بیشتر مشکلات کمیل را برطرف میکند و دیگر اورا به اینکه با یه دختر خیابانی عقد کرده مورد سرزنش و تمسخر قرار نمیدهند گرچه او در این مدت در خانه ی پدری اش با ابرو زندگی کرده هرچند نگاه های بد همسایه ها به خاطر پدرش روی اون زوم بوده ولی بازهم با ابرو وپاکی زندگی کرده دیگر تحمل ان همه تهمت و طعنه را نداشت این همه عمر زیر دست کتک های پدرش زجه زده بود دیگر بسش بود! حالا نوبت کمیل و خانواده اش رسیده ک اورا ازار و اذیت دهند به جرمی ک هرگز مرتکب نشده چقدر تنها و بیپناه بود کاش مادرش زنده بود لباس های کهنه اش به قدری نازک بودند ک سرما از تار وپود مندرس ان بر وجودش رخنه میکردند چادرش را بر سرش جلوتر کشید و روی نیمکت پارک نشست ساکش را در بغلش فشرد و به دوردست ها خیره شد با دیدن دختربچه ای ک دست مادرش را گرفته بود و با ذوق سمت تاب میدوید دوباره حسرت های بچگی اش هجوم اوردند -دخترم سرده باید بریم -فقط یه دور مامان...یه دور...خواهش میکنم -باشه عزیزم دست دخترش را گرفت وسمت تاب برد نگاهش را از ان مادر و دختر گرفت و به کفش هایش خیره شد .... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
32.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کس عاشق شیرینی پزی هست حتما نگاهکنه عالبه👌 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌هم بخند 😂😂 هم یاد بگیر پوشش از زبان دکتر عزیزی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۳ تروریست اعدام‌شده چگونه ۳ مدافع امنیت را در اصفهان شهید کردند؟ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترسناکترین ترن شهربازی در شهر فوجی ژاپن‌ با ارتفاع تقریبی ۴۳ متر! ‌‌‌‌‌‎‌‎‌⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظاتی از موزه سه بعدی مالزی ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت امروز "مررررگ انددددیشی" بود. این کلیپ رو سیو کن، هروقت غیبت کردی یا یه کاری کردی که خدا دوست نداشت از تو ببینه، دوباره این کلیپ رو ببین 👁 هروقت خواستی گناهی انجام بدی، همین لحظه توی قبر رو یادت بیار، دیگه گناه نمیکنی بیشتر به آرامگاه ها سر بزنیم، خدا میخواد یادمون نره ته زندگی مون کجاست؟ اینطوری بیشتر به کارهامون رسیدگی می کنیم ✅ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥استندآپ کمدی یک روحانی از ماجراهای خنده‌داری که‌ در یک مجلس ختم اتفاق می‌افتد ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘ 🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e