هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آپدیت گوشی شیائومی شما هم مشکل پیدا کرده؟
#ترفند_موبایلی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
✡تدارک شیطان پرستها برای لباس سوگواری محرم
طراحی لباس عزا با ۳ علامت شیطانپپرستی
۱ دست دارای ۲ شصت
۲ رز سفید
۳ یکچشم بالای رز
اطلاعرسانی کنید کسی نخرد!❌❌
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
🏴🏴🏴
🏴🏴
🏴
امام صادق(ع):هرکس در ایام عزای جد ما حسین(ع) بر سر در خانه ی خود 🏴پرچم مشکی🏴 نصب نماید مادرم حضرت زهرا(س) هر روز او و اهل خانه را دعا میکند.
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصمیم گرفتم به عشق علی چادر سرم کنم
در حاشیه جشن ۱۰ کیلومتری غدیر❤️
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خانمی که در جشن خیابانی و مهمانی یک کیلومتری عید سعید غدیر شهر پرند گفته بود دوست دارد چادر سر کند ، در روز تولدش چادری شد و یک سفر کربلا و نجف به وی هدیه داده شد
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفندهای خلاقانه برای افراد فنی
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین از هندونه چی ساخته این هنرمند
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدئوی بیاحترامی ورزشکار به پرچم جمهوری اسلامی ایران
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک شوخی عجیب و وحشتناک!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطرناک ترین و وحشتناک ترین بندبازی های دنیا را این چینی های شجاع انجام دادند! حتی دیدن کلیپ اش هم شهامت می خواهد چه برسد به انجام دادن این حرکات!
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
13.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ اولین صحبتهای علی اکبر رائفیپور در فرودگاه امام بعد از اتفاقات ممنوعالخروجی در عربستان
#امام زمان
#لبیک یا خامنه ای
#ایران قوی
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️🎞◗
عاشقانیکهمدامازفرجتمیگفتند
عکسشانقابشدوازتونیامدخبری:)
‹🎞#استوری
#امام زمان
#لبیک یا خامنه ای
🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸
@Asheghanesahebzaman
@Asheghanesahebzaman
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدویی منتشر نشده از حضور شهید سلیمانی در فاصله چند دهمتری داعش در نبردهای نزدیک حرم حضرت زینب سلام الله علیها، دمشق محلهی زینبیه
@AkhbareFori
هدایت شده از Z H
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سردار نقدی: اگر امثال «طبری» در وسط بازار تهران شلاق بخورند خیلی از ایمانها متزلزل نمیشود
@AkhbareFori
هدایت شده از Z H
17.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپانه (جدید)
❌چطور به این فیلم ها مجوز میدید!
سریالهای خانگی فیلم هایی که علنا ضد اسلام و قرآن هستند
#هرزگی_قانونی
🧡#معروفانه ای شو👇
هدایت شده از Z H
شستن ميت به مدت يك ماه در غسالخانه تهران بعلاوه ۳۱ ميليون ريال جريمه به عنوان مجازات بىحجابى
➖😘قاضی پرونده را گیرش بیارم یه ماچ گندش میکنم😘 عشقی تو❤️ ➖
✅اخبار تکاندهنده «کشف حجاب» اینجا
https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حالیکه بعضی از مردم به واسطه سیاهنمایی رسانهها خیال میکنند کفر و ظلم تمام دنیا رو فرا گرفته، یه عده تو قلب آفریقا دارن به ولایت امیرالمومنین(ع) اقرار میکنند!
#عید_غدیر #حیدر #امیرالمومنین
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نوحه به عنوان نوحه سراسری در
🔴 شب عاشورا در دفاع از حجاب وعفاف خوانده خواهد شد.🔴
لطفا در تمامی گروه ها پخش شود؛ تا مثل سرود سلام فرمانده بازتاب گسترده داشته باشد.
شما هم با پخش در ثواب شریک شوید.
#عفاف_و_حجاب
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
هدایت شده از Z H
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های سردار سلیمانی در مورد پرچم ایران
کاش بجای پرچم من را ده بار آتش میزدن
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۲:
نشسته بر کف ماشین، بین دو صندلی، یکی از زانو هایم را در بغل داشتم و عصبی تکانش می دادم. صحبت های عصبی عقیل با همکارش بیشتر متشنجم میکرد.
_ چه طوری سعی کنم درگیر نشم؟ اون ها فقط یه چیز می خوان.
و آن هم زهرا دختر حاج اسماعیل بود؛ اما چرا؟ بی اختیار، عجز به صدایم افتاد.
_ نگذارید دستشون بهم برسه.
عقیل چشم از مقابل برنداشت. مکث کرد. تارهای صوتی اش اتو کشیده تر از هر وقت دیری به جانم اعتماد می بخشیدند.
_ نمی گذارم.
ضربه ای به کاپوت خورد. نگاه مضطربم را به شیشه ی شکسته ی جلوی ماشین دوختم. مردی با کلاه کاسکت نقره ای، اسلحه به دست مقابلمان ایستاده بود و با اشاره از عقیل می خواست که پیاده شود. عقیل نگاهی جست و جوگر به اطراف انداخت.
_ تا جایی که بتونم سرگرمشون می کنم. عباس، فقط زودتر خودتون رو برسونید.
کلام تهدید آمیز مرد مسلح نفت شد بر آتش وجودم.
_ اگه مثل بچه ی آدم اون دختر رو تحویل بدی مشکلی واسه ت پیش نمی آد، اما اگه دنبال تشویقی و شهادتی ماجرا فرق داره. زودتر تصمیمت رو بگیر.
تیغه ی کف دستم، جگر لای دندان شد تا وحشتم را فریاد نزنم. عقیل، سکوت زده تر از همیشه، چند بار پایش را روی پدال گاز فشرد و زوزه ی موتور را به آسمان رساند. بعد طوری که فقط من بشنوم، خطاب قرارم داد.
_ زهرا خانم، تموم حواست رو بده به من. وقتی که گفتم تند و تیز از در سمت چپ می پری بیرون؛ فهمیدی؟!
تکه های یخ را در رگ هایم حس می کردم. بی زبانی ام را که دید، با تحکم خواست تا مطمئنش کنم و من با اصواتی ناخوانا اطمینان دادم.
اشک پشت اشک از چشمانم سرازیر می شد. قلبم قصد ایستادن داشت. نگاهم را به نیم رخ پر ابهت عقیل دوختم. لحظه ای پلک بر پلک نهاد. نجوای زیر لبش را شنیدم.
_ «بِسمِ الله الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسمِهِ شَیءٌ فِی الأرضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ وَ هُوَ السَّمِیعُ العَلِیمُ»
پنجه به دور فرمان گره زد و این یعنی آغاز جهنم. ماشین پرشی به عقب کرد. ناگهان با سرعتی دیوانه وار به سمت جلو دوید و تکان های شدیدی خورد. صدای فریادها و تیراندازی در گوش هایم سوت کشید. جیغ زنان، سرم را میان پنجه هایم فشردم. ناگهان یکی از چرخ ها در جایی شبیه جوی آب فرو رفت. و ماشین متوقف شد. وحشت زده سر بلند کردم. دری قهوه ای رنگ مقابلم سبز شد. عقیل، پناه گرفته پشت فرمان، از پنجره ی سمت چپ به قفل در شلیک کرد. در باز شد. در هیاهوی نعره های مختلف، دستور «آماده باش» او را شنیدم. در تیررس هجوم گلوله ها به سختی از ماشین پیاده شد و خود را به داخل خانه پرت کرد.
نحس تنهایی به وحشتم اضافه شد. فریادش در گوشم نشست.
_ در رو باز کن! در سمت چپ رو باز کن!
نفس هایم به هق هق افتاده بود. خودم را سینه خیز به در رساندم و آن را باز کردم. عبور گلوله ها را از چند وجبی چشمانم می دیدم. فاصله ام با عقیل یک گام بود. پشت در پناه گرفت. شجاعت و اطمینان در مردمک هایش ریخت و زل زد به وحشتم.
_ تا سه می شمرم... وقتی گفتم سه، بدون مکث و ترس می دویی سمتم؛ فهمیدی؟
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۳:
سرم را به نشانه ی تأیید تکان دادم. پاهایم را کف ماشین جمع کردم و آماده شدم. دیگر خدا را دور نمی دیدم. همان نزدیکی ها بود. اصلاً نفس به نفسم، نفس می کشید. اشک ریزان أشهدم را زیر لب زمزمه کردم.
عقیل نیم خیز شد و با اسلحه به اطراف شلیک کرد. نگفت یک، نگفت دو، ناگهان فریاد زد سه و من با تمام توانی که هیچ وقت در پاهایم نداشتم، دویدم. عقیل چادرم را به مشت گرفت و من را به داخل خانه کشید.
با ضرب روی سرامیک کف راهرو پرت شدم. برای ثانیه ای دنیا ایستاد. شنوایی ام زمینگیر شد و حسی شبیه به خلأ بر هستی ام نشست؛ خلأی که در آن آشوب به زنده بودن مشکوکم کرد. ناگهان دستی به مانتویم چنگ زد و من را روی زمین به سمت خود کشید. برخورد با تن سخت دیوار روح را به کالبدم هل داد. وحشت در جانم زنده شد. چسبیده به دیوار، پشت عقیل پناه گرفتم. در هجوم گلوله ها، صدای مضطربش را شنیدم.
_ زهرا خانم، زهرا خانم خوبید؟!
چشم از آن طرف در نمی گرفت. سوزشی تیز روی زانویم حس کردم. چادر را کنار زدم. شلوارم پاره شده بود و از زانویم خون می آمد. با حنجره ای که توان نداشت گفتم:
«خوبم.»
ثانیه ای سر برگرداند. نفس ملتهبش را فوت کرد.
_ فکر کردم زدنتون.
اهالی ساختمان، یکی در میان، از کنار در، به بیرون سرک می کشیدند. صدای جیغ زنان و گریه ی وحشت زده ی کودکان در راهرو شنیده می شد. چند مرد فریاد برآوردند:
«چه خبره؟!»
عقیل تحکم به صدا داد.
_ هیچ کس از خونه ش بیرون نیاد. برگردین تو خونه هاتون!
انگشت روی گوشش فشرد.
عباس، خشابم داره تموم می شه. عجله کنید دیگه!
از شدت شلیک گلوله ها کاسته شد. صدای آن مرد کلاه کاسکت دار نقره ای از جایی نزدیک برخاست.
_ می دونم که منتظری تا رفقات برسن اما حواست هست که آب گل آلود همیشه ماهی های خوش خوراکی واسه صید داره؟
جوانی گوشی به دست، با ریش و موهایی بسیار بلند، روی یکی از پله های راهرو ایستاد.
_ پاسداری یا بسیجی؟ چی هستی؟
عقیل پاسخی نداد. جوان صدایش را بالا برد.
_ هوی یارو! با تو دارم حرف می زنم!
چانه ام از شدت ترس می لرزید. عقیل لحظه ای نگاه سنگینش را به او انداخت اما هیچ نگفت. جوان یاغی شد.
_ کم دارید تو خیابون مردم رو می کشید، از حالا دیگه قراره بهونه جور کنید که بریزید تو خونه هامون و دخلمون رو بیارید؟
پیرمردی پیژامه پوش، با سبیل هایی قطور، خود را به جوان رساند. بازویش را گرفت و به زور به سمت بالای پله ها هل داد.
_ خفه شو! بیا برو گم شو تو خونه!
جوان تا بسته شدن در خانه شان زبان به دهان نگرفت.
_ شماها خود داعشید. مفت خورهای حروم لقمه! باید تک تکتون رو عین سگ کشت!
خم به ابروهای عقیل نیامد و موضع نگاهش را از کوچه تغییر نداد. صدای جغد شوم بلند شد.
_ جوجه پاسدار، رفقات اومدن، اما مأموریت من هنوز تموم نشده.
صدای چرخ های موتورش در فضا پیچید. ناگهان هجوم زوزه ی گلوله ها چندین برابر شد. در خودم جمع شدم و دندان به لب گرفتم تا جیغ نزنم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۳: سرم را به نشا
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۴:
هرچه انتظار می کشیدم درگیری ها رو به پایان نمی رفت. حالا عربده کشی های توهین هم به این آشوب اضافه شده بود. مسیر نگاهم را از باریکه ی باز در به بیرون دوختم. چند مرد اسلحه و قمه به دست در مقابله با افراد نظامی رجز می خواندند و با شعارهایی خاص، داعیه ی حمایت از مظلومان را داشتند. این جا چه خبر بود؟ این ها از کدام قماش به حساب می آمدند؟ همدستان آن ناشناس بودند یا آشوبگران خیابانی؟!
گفت و گوی عصبی عقیل با همکارانش ناآرامی را بیشتر می کرد.
_ عباس، این ها دارن بازی می کنن. دارن فرصت می خرن تا نیروهاشون دسته ی معترض ها رو بکشن تو این کوچه. معترض ها برسن به این جا دیگه نمی شه جمعش کرد؛ این ها می ریزن تو این خونه.
تق تق به هم خوردن دندان هایم را می شنیدم. اگر دست این دیوانگان به من می رسید...
صدای رسای مردی در کوچه شنیده می شد که سعی داشت همدستان مرد ناشناس را به آرامش دعوت کند. عقیل شانه به شانه ام تکیه به دیوار داشت. نگاهی به نیمرخش انداختم. خرده های خون آلود شیشه، روی گونه و کنار پیشانی اش خودنمایی می کردند. استیصال را می شد در چهره اش دید.
صدایی از پله ها شنیده شد. عقیل از جایش جهید. سلاح کمری اش را به سمت منبع تاریک مسلح کرد و منتظر ماند. مردی جوان با دست هایی که به نشانه ی تسلیم بالا برده بود از تاریکی بیرون آمد.
_ من از اهالی همین ساختمونم. می خواستم برم بیرون اما یه دفعه شلوغ شد و من هم همین جا موندم.
عقیل سلاحش را پایین آورد.
_ همون جا بمون! بالا نیا، خطرناکه.
جوان روی پله های انتهایی نشست. عقیل خطاب قرارش داد:
_ به غیر از این در، این جا در دیگه ای به بیرون نداره؟
جوان مکثی کرد و سپس گفت:
«در که نه، ولی یه راه هست؛ اون هم این که از پنجره ی اتاق من بپرید تو کوچه ی پشتی. البته فکر کنم ارتفاعش واسه خانم یه مقدار زیاده.»
انگار روزنه ای از امید به روی عقیل گشوده شد.
_ خونه ت کدوم طبقه ست؟
جوان با لبخند پاسخ داد:
«طبقه ی اول»
نه، من از ارتفاع می ترسم. زبان از غلاف بیرون کشیدم.
_ من نمی پرم ها!
هیچ واکنشی نشان نداد. کمی سرش را دراز کرد و شرایط بیرون را سنجید. نرم، دو لنگه ی در را با پایش روی هم گذاشت. جوان را صدا زد:
«آماده باش! وقتی بهت گفتم، بی سر و صدا می دوی سمت پله های بالای راهرو»
جوان که از لذت هیجان، چشمانش دو دو می زد، با لبخند و تکان سر آمادگی اش را اعلام کرد. به خیالم نسل دیوانگان منقرض شده بود اما انگار اشتباه می کردم.
عقیل چشم به آشوب خیابان دوخت. ثانیه ای مکث کرد و ناگهان دستور را صادر نمود. چون تیر رها شده از کمان، جوان بدون تعلل و خمیده به سمت مقصد دوید. پایش که سلامت به پله ها رسید، نفس حبس شده در سینه ام را رها کردم. عقیل نگاهی اجمالی به من انداخت.
_ حالا نوبت شماست.
حس آن را داشتم که روی لبه ی تیغ ایستاده ام؛ اگر می ماندم پایم بریده می شو، اگر می رفتم هم پایم بریده می شد.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۴: هرچه انتظار م
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت
⏪ بخش ۶۵:
_ آماده باشید!
منتظر تأیید من نبود. راهی جز تبعیت نمی دیدم. نیم خیز شدم. زانویم به سوزش افتاد. عقیل حتی فرصت پلک زدن هم نداد.
کف دستانم غرق عرق شد. بی تأمل دویدم. ناگهان صدای خرد شدن شیشه ها برخاست و چند گلوله در را درید. زخم زانویم جیغ زد. نقش زمین شدم. تا به خودم بیایم، دستی بازویم را چنگ زد و روی سرامیک لیز راهرو به سمت پله ها کشید. فریاد عقیل در گوش هایم پیچید که می خواست از جایم برخیزم. توان تحلیل رفته ام را به مشت گرفتم و خودم را روی پله های راهرو و دور از تیررس اسلحه ها پرت کردم. خنکای سرامیکی پله ها گونه ام را قلقلک داد. هنوز زنده بودم؟!
آرام سر بلند کردم. روسری مسیر تماشایم را بسته بود. صدای نفس زدن هایی تند از چند وجبی ام شنیده می شد. چادر و روسری ام را کمی عقب زدم؛ عقیل بود، مضطرب و هراسان.
_ خوبید؟! چیزیتون نشد؟!
از این بدتر هم می شد؟ بی صدا لب زدم.
_ خوبم.
پنجه در زلف های پریشانش راند. سریع ایستاد. مسیر خانه را از جوان جویا شد. دست به نرده های نقره ای گرفتم و به سختی روی پاهایم ایستادم. جوان به سرعت برای باز کردن در جلو رفت.
_ کسی خونه نیست. خونواده رفتن مهمونی.
باید چند پله را طی می کردم. درد زانو زیاد جدی نبود اما امان هم نمی داد. لنگان لنگان به دنبالش رفتم. وارد خانه شدیم. جوان ما را به سمت اتاقش هدایت کرد. عقیل بی معطلی پنجره ی کنار تخت را گشود و نگاهی به بیرون انداخت. لنگ زنان کنار پنجره ایستادم. صدای دسته ی معترضان از خیابان انتهای کوچه شنیده می شد. این جا واقعاً طبقه ی اول بود؟! این ارتفاع بیشتر به دومین طبقه از یک ساختمان شباهت داشت ترسیدم.
_ من از ارتفاع نمی پرم پایین.
لحن سردش سؤالی شد.
_ چرا پاتون رو روی زمین می کشید؟
خشم زده از بی توجهی اش دست بردم تا پنجره را ببندم. بی حرف، کتاب درسی ای را از روی میز کوچک زیر پنجره برداشت و محکم بر قفسه ی سینه ام فشرد. تعادل از کف دادم و روی تخت پشت سرم پرت شدم. از درد زانو دندان هایم به هم گره خورد. شلوار خونی ام از کنار چادر نمایان شد. عقیل مقابلم زانو زد. با احتیاط چادرم را کمی کنار کشید. عصبانی از بی پروایی اش پایم را با چادر پوشاندم.
_ دستتون رو بکشید! چیزی نیست؛ خوردم زمین، سر زانوم زخم شد.
اضطراب به چشمان جوان افتاد و به سرعت از اتاق بیرون رفت. ابروهای عقیل به هم تنیده شد.
من قرار نیست شما رو اذیت کنم. این همه خون نمی تونه واسه زمین خوردن باشه. پس اجازه بدین ببینم چی شده.
جوان با نایلونی پر از باند، چسب و بتادین بازگشت. از جملاتش ترسیدم. ساکت نشستم. عقیل زخم هویدا از میان پارگی کوچک شلوار را بررسی کرد.
_ گلوله خراش داده. چیز مهمی نیست. اما احتمالاً باید بخیه بخوره.
سپس باند آغشته به بتادین را روی پارگی شلوار به دور پایم بست. از فرط سوزش، ناخن بر کف دست و دندان روی لب می فشردم که فریاد نزنم.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۵: _ آماده باشید! من
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۶:
جوان سه چادر رنگی به سمت عقیل گرفت.
_ این ها کافیه؟!
عقیل با عجله چادرها باز کرد و لبه ی انتهای هر کدام را به شکلی خاص به دیگری گره زد. حتماً دیوانه شده بود. لابد می خواست با این ها من را از آن مهلکه فراری دهد.
در این بین با همکارانش تماس گرفت، موقعیت مکانی را شرح داد و درخواست ماشین کرد. جوان با هیجانی خاص به عملکرد عقیل نگاه می کرد. صدای ماشین زیر پنجره شنیده شد. عقیل، نگاهی به بیرون انداخت.
_ بلند شید.
چرا نمی فهمید من از ارتفاع وحشت دارم؟ گستاخی به کلام دادم.
_ من نمی پرم.
نگاه کلافه اش را روی صورتم سر داد.
_ ببین دختر خانم، من حوصله ی بچه داری ندارم. اعصاب درست و حسابی هم ندارم، رفقام هم بهم می گن موجی، پس یا عین بچه ی آدم می گذاری این رو ببندم دور کمرت و بری پایین یا همین جا ولت می کنم و میرم! همین الآن هم اگه پام برسه به اداره، توی بهترین حالت توبیخ می شم. اگه همین جا هم ولت کنم و برم نهایتاً تعلیق از کار و دادگاهی می شم اما اگه دست اون وحشی ها به تو برسه، باید فاتحه ی زندگیت رو بخونی. می بینی این وسط کسی که سر کل زندگیش قمار می کنه تویی، نه من. پس زودتر تصمیمت رو بگیر.
ولی من قماربازی بلد نبودم. چشم از برزخ صورتش گرفتم. چادر به دور کمرم پیچیدم. بی تعلل دست به کار شد. گرهی عجیب به پیچ و تاب چادر انداخت. با قلبی که به تندی می زد، بر لبه ی پنجره ایستادم. سرم گیج رفت اما راهی نبود. عقیل ادامه ی چادر را مثل پیچک به دور دستش بست. یک پایش را روی قاب زیرین پنجره ستون کرد و سعی کرد به من اطمینان ببخشد.
_ نترسید! اتفاقی نمی افته.
چشم بستم تا آتش دلهره را سرکوب کنم. عقیل طناب پارچه ای را نم نم آزاد می کرد. با هر تکان به فرود روی زمین نزدیک تر می شد. هیچ وقت آرزوی پروانگی نداشتم. من از سوختن بال و سقوطی شبیه به خواب هایم می ترسیدم.
پایم که به کف پیاده رو رسید نفسی آسوده کشیدم. چادر را از کمر باز کردم. مرد میانسال مؤدبانه سلام گفت و خواست سوار ماشین شوم. دستم که به دستگیره ی در عقب رسید. صدایی شبیه به زمین خوردن بلند شد. هراسان سر چرخاندم. عقیل بود. پنجره را با پرشی بلند به مقصد زمین ترک کرد. تحیرم را قورت دادم و سوار شدم. به سرعت در جایش ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و روی صندلی جلو نشست.
صدای شعارهای به ظاهر اعتراضی از خیابان انتهای کوچه شنیده می شد. ماشین که حرکت کرد، سر بر پشتی صندلی چسباندم. درد زانو چنگ بر دلم می زد. لذت نیمچه امنیتی را که بر حالم نشسته بود با الماس کوه نور هم عوض نمی کردم. دوست داشتم زودتر به خانه برگردم؛ بوی سیب زمینی سرخ شده از آشپزخانه، راه بگیرد در مشامم، آواز خواندن های گوش خراش طاها در فضا بپیچد، پدر پای تلویزیون خوابش ببرد و مادر لیوان چای را با توت بخورد. هیچ چیز در دنیا شیرین تر از آرامش نیست.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۶: جوان سه چادر
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت
⏪ بخش ۶۷:
پلک بر پلک نهادم. کنجکاوی عقیل در مورد ناحیه ی خدمت و رتبه ی نظامی مرد، سکوت اتاقک ماشین را شکست. کاش ساکت میماند. هیاهوی بیرون برای دیوانگی من بس بود. مرد خیلی رسمی و کوتاه پاسخ داد. باز هم سکوت حاکم شد.
چشمان نیمه بازم را به نیمرخ عقیل دوختم. گوشی را از گوشش بیرون کشید.
تارهایی جو گندمی میان موهای کنار شقیقهاش دیده میشد. حاج بابا همیشه میگفت:
«سفیدی موهای کنار شقیقه یعنی احوال دلت پر از وصل و پینه ست. یعنی دنیا تا تونسته توی مشتش فشارت داده. یعنی توی اوج جوانی از بس کمرت شکسته پیر شدی.»
گوشه ی لبم کش آمد. این جوان به قول خودش موجی به هر چه شباهت داشت جز یک کمرشکسته. تکان های نرم ماشین چون گهواره پلک هایم را گرم می کرد. مرد کوچه پس کوچه های ناآشنا را برای گریز، میانبر می زد. عقیل انگشتانش را شانه وار روی محاسنش بازی داد.
_ چرا از این مسیر می ری؟ مگه نمی ریم ستاد؟!
مرد دنده را عوض کرد.
_ نه، مسیرهای منتهی به ستاد، امن نیست. مکان رو تغییر دادن.
مکثی عمیق بر کلام عقیل نشست.
_ اما به من چیزی نگفتن.
مرد، خیره به مقابل، هیچ نگفت. نمی دانم چرا اما بی دلیل بی قرار شدم. لحن عقیل عجیب شد.
_ ماشین رو نگه دار!
مرد با آرامشی سرد چشم از رو به رو برنداشت.
_ من از شما دستور نمی گیرم.
تحکم بر صدای بم عقیل استوار شد.
_ مجبوری!
سر از پشتی صندلی گرفتم و چشم باز کردم. عقیل لوله ی اسلحه را به سمت راننده نشانه رفته بود. تنم کرخت شد. پریدن از آن خواب قمار بر سر زندگی ام بود، نه ماندن در آن جا.
راننده نگاه بی تفاوتش را از مقابل نمیگرفت. عقیل لوله ی اسلحه را بر پهلوی مرد فشرد و دستور توقف داد. ترسیدم. مگر او فرستاده ی همکارش عباس نبود؟ پس این تنش چه معنایی داشت؟
قاب چشمان مرد را در آینه میدیدم؛ هیچ واکنشی نداشت. عقیل جملاتش را با فریاد تکرار کرد. نیمچه آرامشم پرید. مرد با لحنی مطمئن جملات را ردیف کرد.
_ مگه یه اسلحه چند تا فشنگ داره؟ پس الکی داد نزن.
نبض نفسهایم تند شد. ذهنم به لکنت افتاد. این راننده دوست بود یا دشمن؟
نگاه خیره ی عقیل به نیمرخ مرد در کسری از ثانیه جایش را به صاعقه داد و جهنم درگیری به پا شد. ماشین چون گهواره در میان بوق ممتد خودروهای دیگر لی لی میخورد و من در حین گریبانگیری آن دو به این طرف و آن طرف پرت میشدم. ناگهان در تشویش دردناک ثانیهها، چشمم به پنجره ی کنار عقیل افتاد و نفسم رفت. همان موتورسوار با کلاه کاسکت نقره ای در چند وجبی ماشین سبز شد. خواستم حضورش را فریاد بزنم که اسلحه اش را به سمت عقیل نشانه گرفت. زمان را کم دیدم. به آنی، چنگ بر یقه ی خاکی رنگ عقیل انداختم و او را به سمت پایین کشیدم. صدای سوت گلوله و خرد شدن شیشه زنگ بر شنوایی ام انداخت.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت ⏪ بخش ۶۷: پلک بر پلک نهادم.
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۸:
سردم بود. مایعی گرم روی دست و صورتم پاشیده شد. در حصار تنگ صندلیها، چسبیده به کف ماشین، هراسان چشم چرخاندم. زبانم بند آمد. خون بود. ذهنم جیغ کشید که گلوله عقیل را درید. مبهوت ماندم. دلیل این جانهای بیجان، من بودم؟
سؤالم به جواب نرسیده، ماشین چون رعد به چیزی سخت کوبیده شد. شدت ضربه درد را در وجب به وجب حسگرهایم پخش کرد. دنیا ایستاد. گوشهایم صدایی نمیشنیدند. گیجی تلخی بر حواسم نشست. چشم به پنجره ی شکسته ی مقابل داشتم. تاری، نگاهم را قلقلک داد. چند بار پلک زدم. ناگهان موتور سوار کلاه کاسکت پوش پشت پنجره ظاهر شد. مستی از سرم پرید. دست به دست گیره ی در گرفت، اما در بدقلقی میکرد و باز نمیشد. نااُمیدی، روحم را دزدید. مردمکهای نیمه هوشیارم را به سمت جایگاه عقیل هل دادم. نیمرخ خون آلودش بین پشتی صندلی و ستون اتاقک نمایان بود. تمام شد. دیگر کسی را نداشتم تا از دست این ابلیس نجاتم دهد. قطره ی داغ اشک از کنار چشمم لیز خورد و میان موهایم خزید. دوست داشتم در همان منگنه ی تنگ دو صندلی به خوابی عمیق شبیه مرگ فروروم.
بالأخره تقلایش جواب داد و در باز شد.
بیپناهی بر وجودم خیمه زد. تاری نگاهم لحظه به لحظه بیشتر میشد. دستش را به سمتم دراز کرد. دست دستکش پوشش که به دور مچم قفل شد مثل برق گرفتهها به خود آمدم. تتمه ی انرژی تحلیل رفته ام را چنگ زدم و جیغ کشان بر سینه و شکمش لگد کوبیدم. دیوانگی من به او هم سرایت کرد. بیرحمانه با مشت به جانم افتاد تا متوقفم کند. در آن نبرد ناجوانمردانه درد جایی برای عرض اندام نداشت و من فقط از خود میپرسیدم:
«چرا هیچ عابری به دادم نمیرسد؟»
شدت مشتها بر جانم لحظه به لحظه ناتوانیام را بیشتر میکرد اما مجال بیحالی نبود. مقاومتم کلافهاش کرد. ایستاد تا اسلحه از غلاف کمرش بیرون بکشد که ناگهان گلولهای بر کتفش نشست. دردمندانه اما سریع چرخید تا لوله ی سلاحش را به سمت منبع تیراندازی نشانه رود ولی فرصت نیافت و دو گلوله دیگر سینهاش را درید. فریاد عابران در فضا پیچید. مبهوت ماندم. مقابل چشمانم چون جسدی روی زمین فرود آمد. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. چه شد؟ تیر غیب بود یا...
صدای تیراندازیها بیشتر و بیشتر میشد. جرئت تکان خوردن نداشتم. مچاله در خود، با بند بند دردناک وجودم خدا را صدا میزدم. چرا امروز این قدر کش میآمد؟
صدای تیز چرخهای موتوری در همهمه ی فریاد عابران پیچید. ناگهان سکوتی نسبی حاکم شد. دیگر صدای چکاندن سلاحی نمیآمد. با حالی شبیه انجماد در منگنه ی قبر گونه ی دو صندلی خشکیدم. انتظار اتفاقی بدتر را میکشیدم. مسیر نگاهم میخ شده بود به قسمتی از خیابان که از میان در گشوده ی ماشین، قابل تماشا بود. صدای پا آمد. نفسهای تندم به تپش افتاد. مردی سیاهپوش مقابلم ایستاد. وحشت زده، شانههایم پرید. با کلاه کاسکت مشکی، صورتش را پوشانده بود. مکث کرد. بدون حرف. بدون سخن؛ فقط تماشا.
قفسه ی سینهام تند تند بالا و پایین میرفت. از شدت وحشت، توان جنبیدن نداشتم. راه به سمت عقیل گرفت. کنار پنجره ی خرد شدهاش ایستاد. دستکش از دست بیرون کشید و انگشت روی نبض گردنش گذاشت. بغض گلویم را فشرد. کاش آدمها دو جان داشتند تا عقیل دست از مردن میکشید و من جوانیاش را به او بدهکار نمیشدم.
خیالش که از مرگ عقیل راحت شد، دوباره بازگشت به رو به رویم ایستاد. هراسان خود را روی کف ماشین کشیدم و به در پشت سرم تکیه دادم. کاش به آنی جانم را بگیرد و از این جهنم پر ابهام خلاصم کند. کمی جلوتر آمد. دستش را بالا آورد و به طرف پایین تکان داد. انگار میخواست بگوید آرام باش. اضطرابم بیشتر شد. از آن ها بود که قبل از سلاخی به قربانیاش آب میداد. خیرگی نگاهش را حس میکردم. زیر لب ثانیههای آخر زندگی را شمردم؛ یک... دو... سه...
ناگهان رفت. مسیر تماشایم را ترک کرد. چند نفس بعد، سوار بر موتور از مقابل دیدگانم به سرعت گذشت.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۸: سردم بود. مای
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۶۹:
انگار آتش بس شده بود. همین که فضای بیرون از ماشین را نمی دیدم خودش دلهره ای بر دلهره هایم تلنبار می کرد. در پشتِ سرم را گشودم. پاهایم چون کیسه ی شن سنگینی می کردند. خودم را کشان کشان از کف ماشین کندم و روی آسفالت کف خیابان انداختم. در چار چوب محدود نگاهم چند عابر مضطرب قرار داشتند که گوشی به دست از به هم ریختگی اوضاع فیلم می گرفتند. باید می ایستادم تا بفهمم چه شده است. با کمک در، به سختی از جایم بلند شدم. زخم های تنم جیغ کشیدند. به یک درخت تنومند کنار پیاده رو برخورد کرده بودیم. مرد کلاه کاسکت نقره ای روی آسفالت خیابان افتاده بود و سلاح ها غلاف شده بودند. نگاهی به راننده ی شوم ماشین خودمان انداختم. بی هوش بود و سر بر فرمان داشت. گوشه ی لباسش را کشیدم. به سمت عقیل لیز خورد. خون از زیر گلویش چکید. گلوله گلویش را دریده بود. به حال تهوع افتادم. عق زدن های متوالی، معده ام را کش آورد. تکیه زده به ماشین روی زمین لیز خوردم. جانم از قطره های سرد عرق، خیس شد.
پسربچه ای کهنه پوش با بسته ای فال مقابلم ایستاد. دستش را دراز کرد و یک گوشی به طرفم گرفت.
_ این رو یه آقا داد. گفت بدمش به شما.
به معصومیت چشمانش زل زدم.
_ کدوم آقا؟!
نگاهی به بریدگی ابتدای کوچه انداخت.
_ اون جا بود. الآن نیست.
خواستم مشخصات چهره ی مرد را بپرسم که گوشی در دستش به صدا در آمد. پسرک گوشی را به آغوشم پرت کرد و گریخت. با تردید پاسخ دادم. صدایی مردانه قلبم را چنگ زد.
_ عین بابات هفت تا جون داری. فیلمی که می فرستم رو ببین.
تماس قطع شد و بی درنگ هشدار تلگرام گوشی، صدایم زد. با دستانی که به وضوح می لرزید پیام را باز کردم؛ فیلمی چند ثانیه ای از حمله ی آشوبگران به یک جوان بود. دوربین مدام تکان می خورد و چهره ی مرد جوان زیر دست و پای مهاجمان به خوبی دیده نمی شد.
یکی عربده می زد:
«لباس شخصیه، بزنیدش!»
دیگری می گفت:
«بسیجیه، لباس هاش رو بیرون بیارید.»
در آن میان چند نفر فریاد می زدند:
«ولش کنید... کشتینش!»
سینه ام از شدت غصه می سوخت. چه بر سر آدم ها آمده بود که این گونه می دریدند. ناگهان چهره ی خون آلود جوان به وضوح در کادر دوربین قرار گرفت. حیاتم متوقف شد. طاها... برادرم بود.
چهار ستون بدنم شروع به لرزیدن کرد. اشک پشت اشک سر می گرفت. گوشی دوباره زنگ خورد. هاله ی صدایی از نزدیک شدن پلیس در فضا پیچید. به سرعت جواب دادم:
«بی شرف برادرم رو...»
اجازه نداد حرف بزنم.
_ اگه می خوای زنده بمونه همین حالا از اون جا برو.
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۶۹: انگار آتش بس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۰:
صدای بوق پلیس لحظه به لحظه نزدیک تر می شد. چرا می خواست آن جا را ترک کنم؟ اصلاً چه تضمینی برای رهایی برادرم وجود داشت؟! مانده بودم میان زمین و آسمان. موج صدایش گوشم را می خراشید.
_ دختر یه نظامی دیگه باید خوب بدونه که یه ایرانی عادی، هر چه قدر هم که از اوضاع مملکتش شاکی باشه، این جوری به جون هم وطنش نمی افته و تیکه پاره اش نمی کنه. پس اگه من بخوام برادرت از زیر دست و پای اون ها زنده بیرون می آد.
پدر همیشه می گفت این دست آشوب و آشوبگران بی رحم خودی نیستند؛ لیدر دارند و آموزش دیده اند و با برنامه ریزی از نقاط مختلف و آن طرف مرزها دور هم جمع می شوند تا به نام مردم، آتش بزنند به جان ملت.
نمی توانستم سرِ زندگی طاها قمار کنم. به سختی از جایم برخاستم. دوربین گوشی های عابران دست از ثبت ثانیه ها برنمی داشتند. مردد و پریشان به اطراف نگاه انداختم. جز تنهایی چیزی نمی دیدم. جای تعلل نبود. چادرم را مشت کردم و در مقابل چشمان سؤال زده ی عابران گوشی به دست، پای لنگانم را به قصد فرار روی زمین کشیدم. جان طاها وسط بود. باید محو می شدم. باید قبل از رسیدن نیروهای نظامی آب می شدم و در زمین فرو می رفتم. شدت اشک و دویدن های یک نفس، سینه ام را به خس خس انداخت.
به خیابان اصلی که رسیدم، با چادر صورتم را پوشاندم. خود را به شلوغی فروشگاهی در آن حوالی سپردم و از در دیگرش خارج شدم. برای اولین تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم. نگه نداشت. روسری ام را جلوتر کشیدم و با چادر صورت خونی ام را پوشاندم. چند تاکسی دیگر بی توجه رد شدند. ماشین دیگری رد شد. فریاد زدم:
«دربست!»
نگه داشت. راننده مرد میانسالی بود، با سبیل هایی از بنا گوش در رفته. با درد روی صندلی نشستم. مرد نگاه متعجبش را از درون آینه جلو به صورتم انداخت. نمی دانستم دقیقاً چه شکلی پیدا کرده ام. خواستم از دوربین جلوی گوشی ام کمک بگیرم که چشمم به تماس های متعدد از مادر، فاطمه خانم و پدر افتاد. گوشی را در دستم فشردم. یعنی اگر با پدر تماس می گرفتم آن لعنتی می فهمید؟!
پر از تردید بودم. انگشتم را روی شماره ی بابا بازی دادم. صدای کلفت راننده بلند شد.
_ کجا برم خانم؟
دکمه ی سبز را فشردم. بوق اول به نیمه نرسیده، پدر پاسخ داد. خواستم زبان باز کنم که گوشی آن ملعون در دست دیگرم به صدا در آمد. قلبم تکان خورد. فهمید. او ابلیس مجسم بود.
«الو الو» گفتن های مضطرب پدر را می شنیدم اما جرئتی برای حرف زدن نداشتم. تماس را به سرعت قطع کردم. زنگ زدن های شیطان هم متوقف شد. پیامی به تلگرام آن گوشی جهنمی آمد. به سرعت بازش کردم؛ تصویری از چهره ی مظلوم طاها با بینی و پیشانی شکسته، کز کرده کنار درختی، زیر مشت چند آشوبگر. قلب قصد شکافتن سینه ام را داشت. پیامی آمد.
«هر وقت دل تنگ شدی و خواستی با کسی تماس بگیری یا به کسی پیام بدی، با دقت به این عکس نگاه کن. من بختکم... یه بختک شوم که نشسته رو سینه ی تک تک اعضای خانواده ت و منتظر یه اشتباهته تا نفسشون رو قطع کنه.»
اشک هایم به هق هق تبدیل شد. پدر دست از تماس های مکررش بر نمی داشت. می دانستم چه حال پریشانی دارد. پیام جدید آمد.
«گوشیت رو بنداز دور... همین الآن!»
کاش دنیای من همین جا تمام می شد. نه راه پیش می دیدم نه راه پس. نام پدر روی صفحه خاموش و روشن می شد. گوشی را به پیشانی ام چسباندم. تنهاتر از این هم می شد؟! پنجره را پایین کشیدم و گوشی را به بیرون پرت کردم. پیام آمد.
«آفرین دختر خوب!»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖داســ📚ـتان و پند💖 ⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘ ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۰: صدای بوق پلیس
💖داســ📚ـتان و پند💖
⚘بنــ﷽ــام خــ💖ـدا⚘
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۱:
چون طفلی یتیم دریا دریا برای غریبی ام اشک می ریختم. مرد راننده با حالی سردرگم جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و به سمتم گرفت.
_ خانم فضولی نباشه اما چیزی شده؟ اتفاقی واسه تون افتاده؟
مشتی دستمال کاغذی کشیدم. بی حرف، دوربین جلوی گوشی را گشودم و نگاهی به صورتم انداختم؛ پر بود از کبودی و خون، از پارگی لب و ابرو گرفته تا کبودی چانه و گونه. با خیسی اشک هایم خون ها را پاک کردم. شوری اشک که بر زخم ها می نشست از فرط درد، ناخن بر قلبم کشیده می شد. مرد راننده سری به تأسف تکان داد.
_ خانم نمی خواین بگید من باید کجا برم؟
نگاه خسته ام را به بیرون انداختم. کجا می توانستم بروم؟
_ شهر ری... شاه عبدالعظیم.
به جز دو هزار تومن، هر چه در جیب داشتم خرج رسیدن به مقصد شد. دلواپسی برای جان طاها، اسید معده ام را تا گلو کشانده بود. چندین مرتبه به آن شیطان صفت پیام دادم و حال برادر را پرسیدم اما دریغ از پاسخ. بی پناه تر از هر وقت دیگر، لنگان لنگان به سمت حرم رفتم. گشت پلیس آن حوالی پرسه می زد. کاش برایشان شک برانگیز بودم و بازداشتم می کردند.
صدای «الله اکبر» اذان از گلدسته های حرم چون کبوتر به آسمان پرید. چشمم که به ورودی خانم ها افتاد اشک هایم لیز خورد. راه به سمت سرویس بهداشتی کج کردم؛ باید از نجاست خون های پاک شده ی دست و صورتم طهارت می گرفتم.
سرویس بهداشتی طبق معمول شلوغ بود و همه داشتند برای نماز وضو می گرفتندـ خجالت می کشیدم که چادر از صورتم کنار بزنم. گوشه ای ایستادم تا کمی خلوت شود.
درد زخم زانو و دل آشوبی اضطراب، حالم را به ضعف انداخت. چشمانم سیاهی رفت. روی یکی از صندلی ها نشستم. حس تهوع معده ام را تراشید و جانم را به کرختی انداخت. نفس هایم را شمرده شمرده به عمق جان کشیدم تا شاید بهتر شوم. تمام هوش و حواسم پی گوشی بود تا شاید خبری از سلامتی برادر بگوید. طاقتم از بی خبری طاق شده بود. پیام دادم:
«به خدا، اگر همین حالا از سلامتی طاها مطمئنم نکنی، می رم پیش پلیس. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!»
به سرعت پاسخ آمد:
«تهدید بامزه ای بود اما طاها، پدرت، مادرت... می بینی؟ مرگ واسه تو یه بار نیست که شیونت یه بار باشه؛ پس مراقب حرف هات باش، دختر سردار اسماعیل.»
کثیف بازی می کرد، کثیف. فروریختم.
«فقط بگو داداشم حالش خوبه یا نه. همین... التماست می کنم.»
پیام آمد:
«از جمله ی آخرت خوشم اومد. التماس کن! گفتم معترضین به گرونی و اوضاع نابه سامان مملکت طوری نوازشش کنن که صدای خرد شدن استخون هاش رو بشنوه، اما نگران نباش. زنده می مونه. الآن هم به همت برادران خدوم اورژانس، داره می ره بیمارستان.»
⏪ ادامه دارد...
⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
⚘با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e