eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
35.9هزار ویدیو
124 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا با اين همه باز پستان به دهان منوچهر مي گذاشت و باز غر مي زد پنچ روز، ده روز، بيست روز، زنداني خانه بودم. كلافه بودم. ديوانه بودم. شيدا بودم. هيچ فكري جز او در سرم نبود. اين در بستن به روي من آتش درونم را تيزتر كرده بود. باعث شده بود كه حالا ديگر هيچ فكري و ذكري جز او نداشته باشم. مي خواستم فكر خود را به چيز ديگري معطوف كنم، نمي توانستم. و اين ديوانه ام مي كرد. بيچاره ام مي كرد. هروقت تا نزديك در بيروني مي رفتم، دده خانم به بهانه اي دنبالم مي آمد، يا مادرم صدايم مي زد يا دايه خانم به سراغم مي آمد _جايي نروي ها محبوب جان. آقا جانت غدقن كرده اند _نترس. كجا را دارم بروم؟ دارم مي روم ته باغ گل بچينم. مي خواهم از رويش گلدوزي كنم راستي كه در گلدوزي مهارت داشتم. روميزي مي دوختم كه همه انگشت به دهان مي ماندند. گل بنفشه، گل محمدي، گل نرگس را مي چيدم و نقشش را روي پارچه مي كشيدم. آن وقت به گل نگاه مي كردم و از روي رنگ هاي آن گلدوزي مي كردم. مي خواستم يك دستمال كوچك بدوزم. براي كسي كه از بردن نامش حتي در ذهن خود نيز هراس داشتم. ولي نه، شنيده ام كه دستمال دوري مي آورد. يك پيش بخاري مي دوزم تا بيندازد روي طاقچه بالاي سر بخاري. آيينه را رويش بگذارد و هر روز صبح خود را در آن نگاه كند و آن موهاي وحشي را شانه بزند پدرم گرامافون را جمع كرده بود. صفحه هاي قمر غيبشان زده بود. نشاني از كتاب ليلي و مجنون و يا ديوان حافظ نبود. اي واي، اين ها چرا زنداني شده اند؟ اين ها چرا مغضوب شده اند؟ اين ها كه دواي دل من بودند. پس من روزها تنها و بي كار در اين خانه چه كنم؟ فقط مثل مرغ سركنده پرپر بزنم؟ دلم مي خواست سر به تن منصور نباشد اواخر مرداد ماه بود. پدر و مادرم در حوضخانه بودند. بعد از ناهار بود. فواره آب نما باز بود و صداي ماليمي آب را به درون حوض كاشي فرو مي ريخت. پدرم قليان مي كشيد. مادرم چاي مي خورد. من نوك پا پايين رفته بودم و گوش نشسته بودم. هيچ حرف و نقلي در ميان نبود كه به من مربوط باشد. انگار من وجود نداشتم. اصولاً بعد از جريان آن شب پدرم عبوس و كم حرف شده بود. اغلب سگرمه هايش درهم بود. مادرم با نگراني به او نگاه مي كرد و من اغلب پشت در اتاقي كه پدر و مادرم در آن بودند گوش مي ايستادم. ولي اصلا صحبتي از من و عشق و عاشقي من در بين نبود. اين بدتر از داد و فرياد و سرزنش و كتك بود. كاش حرفي مي زدند. كاش پدرم تهديد مي كرد و مرا به قصد كشت مي زد. اگر نام رحيم را به ميان مي آورد و از نجاري سرگذر حرف مي زد، معناي آن اين بود كه رحيم در ذهن او وجود دارد و مايه مكافات اوست. مشكلي است كه بايد به طريقي حل شود. آن وقت من مي گفتم طريقي وجود ندارد مگر وصال من و او ولي اين سكوت چه معنا داشت؟ يعني اصلا مشكلي وجود ندارد. يعني حرف هاي من ارزش هيچ و پوچ را داشته و باد هوا بوده است. يعني دل ديوانه من بايد آن قدر سر به سينه خسته ام بكوبد تا خسته شود، آرام شود، مطيع شود كه كاش مي شد. ولي هروقت نسيمي مي وزيد، من به ياد آن زلف هاي آشفته و آن نگاه شوريده و آن رفتار صوفيانه مي افتادم. آيا آن زلف ها هم اكنون با وزش اين نسيم مي لرزند؟ چه قدر دلم هواي آن دكان كوچك و صداي اره و رنده را كرده بود مادرم از حوضخانه بالا آمد و دده خانم را صدا زد. سر و كله دده خانم فس فس كنان پيدا شد. شنيدم كه مادرم مي گويد: ادامه دارد.... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنــــ﷽ــام خدا ‍ استاد جوان از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد: -ببخشید استاد.... اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود? لعنت به این شانس! راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقی نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت: - ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم! این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد: -ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!! *پ.ن: این داستان مربوط به قبل ازتغییر کاربری دانشکده علوم شماره 2، دانشگاه شیراز است. ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻  بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت: - حقش بود! و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود. اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق* برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند. به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند. راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.... *پ ن: Pont des Art: پل هنر معروف به پل عشاق در فرانسه ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻   بنــ﷽ــام خـــدا ‍ یکی دو صفحه ای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناری اش نشست. چادرش را محکم تر به خوپش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید یک جفت چشم آبی رنگ که به نیمکت او دوخته شده بود دور نماند. دو تا از کلاس های طبقه پایین پنجره هایشان به حیاط باز میشد و میشد حیاط را از دریچه آنها، دید زد. پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته می فرستاد در انتهای کلاس ایستاده می ایستاد،همانجا ایستاده بود و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود خیره شده بود. با دیدن این حرکت پوزخندی زد. پسری که پای تخته بود گفت: - استا?درسته? اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد و جون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد: - استاد?استاد پارسا? بالاخره استاد به خودش آمد: -بله? و کلاس خندید. راحله بی خبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس عجیبی کرد. پریشانی و اشفتگی که هر لحظه بیشتر میشد! آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانست به خواندن ادامه دهد. کتابش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت تا شاید بتواند دلیل آشفتگی اش را پیدا کند. هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش می آمد. سعی کرد کارهایش را از صبح مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه اش شده. تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود. خواستن بقیه پولش اشتباه بود?مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید?نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود? ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ 22 ✍ -اره،توروخدا یادم نیار! امروز به اندازه کافی قشنگ بوده سپیده که قیافه راحله را دید خنده اش گرفت. خوشبختانه آن روز صفایی عجله داشت برای همین فقط توانست درس را بدهد و برود. از کلاس که بیرون آمدند سپیده سقلمه ای به راحله زد: - شانست خوبه ها! حالا اگه ما بودیم دو ساعتم اضافه میموند تا از همهههه بپرسه، وضعه داریم?ایششش راحله خندید: -ناهار رو اینحا بخوریم یا بریم ارم? سپیده نالید: -اووو،ارم? کی حوصله داره اون همه راه بره و اون همه پله رو بره بالا? دو زار غذا بهمون میدن همش صرف رفت و آمد میشه! همین حا میخوریم دیگه! راحله که سعی داشت چادرش را بگیرد تا باد نبردش گفت: -بعد اسم ما شیرازیا بد در رفته! باشه دیگه اینقد ناله و زاری نداره ک. از خیابان گذشتند تا وارد دانشکده شماره 3 شوند که سلف داشت. راحله به شوخی گفت: -این همه راه اومدی خسته نشدی? سپیده پیامی را که نوشته بود ارسال کرد،گوشی اش را در کیفش گذاشت و به شوخی گفت: -نمیدونم چرا سلف رو همون طرف نساختن که ادم راحت باشه! دم اتاقک کوچک فروش ژتون ایستادند. بالخره ژتون را گرفتند و راهی سلف شدند. وقتی غذایشان را گرفتند سپیده پرسید: -کلاس عصر رو میای? راحله کمی از خورشتش را روی پلو ریخت: -اره،چرا نیام? - گفتم شاید میخوای بری معذرت خواهی! راحله که قاشق را به دهانش نزدیک کرده بود لحظه ای به سپیده خیره ماند، بعد قاشق ش را پایین آورد و رفت توی فکر. سپیده دهانش را پر کرد: -ولش کن،مهم نیست راحله نگاهش کرد. کاش او هم میتوانست اینقد بی خیال باشد. بالخره سپیده غذایش را تمام کرد. راحله هم چند لقمه ای خورد و بقیه غذایش را سپیده همچون غنیمتی جنگی ک گیر قحطی زده ای می آید قورت داد و گفت: -این دکتر پارسا هر بدی داشت خوبی ش این بود که غذای تو به من رسید. ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ‍ سپیده غر زد: -بیا بریم،بیا بریم که الان مغزم اصلا گنجایش موارد فلسفی رو نداره! و دست راحله را گرفت و کشید تا از پله ها پایین بروند. سر کلاس که نشستند، سپیده سرش را روی دسته صندلی گذاشت و صورتش را به سمت راحله چرخاند و گفت: -میدونی الان چی جواب میده? اینکه استاد نیاد! میرم خوابگاه یه چرت حسابی میزنم! -چقد تو تنبلی دختر متاسفانه با وجود همه خوش شانسی سپیده استاد سر وقت آمد،حتی چند دقیقه ای زودتر: -می خواست بذاره حرف من تموم بشه. هنوز یک هم نشده! سپیده دختری مهربان، بی غل و غش و دوست داشتنی بود و از آنجا که هیچ کس بی عیب نیست، او نیز عیب های خودش را داشت که یکی ش همین غر زدن های گاه و بیگاه بود. وقتی روی دنده غر زدن می افتاد فقط می بایست صبر کرد تا دیگ غر غرش خالی شود. برای همین راحله چیزی نگفت! بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. البته ایستگاه اتوبوس ها تا خوابگاه شماره ده مقداری پیاده روی آن هم سربالایی داشت که برای سپیده، یک فاجعه محسوب میشد اما امید رسیدن به رختخواب کمکش کرد تا این مسیر را طی کند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع و جور کند. از دانشگاه تا فلکه دانشجو را پیاده رفت. پیاده روی کمکش میکرد تا راه حلی برای خرابکاری اش پیدا کند. زیر پل هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد: -قصر الدشت از میدان قصر الدشت تا انتهای کوچه گلخون را نیز پیاده روی کرد ولی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که باید از کسی کمک بگیرد. حل کردن این دو راهی کار ساده ای نبود. از یک طرف عذاب وجدان آرامش نمیگذاشت و از طرف دیگر احساس میکرد اگر تن به این معذرت خواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته و به قول سپیده خیلی خوش ب حال پارسا خواهد شد. باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی? احساس کرد این بار برخلاف همیشه پدرش بهتر می تواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود برای همین، پدر بهتر میتوانست راجع به عکس العمل یک مرد در این موارد نظر بدهد. وقتی به این نتیحه رسید کمی ارام شد. حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻   بنــ﷽ــام خـــدا ‍ همین طور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشان افتاد، کلاس تمام شده بود و بچه ها از کلاس بیرون می آمدند. نگاهش را به درب خروجی دوخت تا سپیده را پیدا کند. چند تایی از پسرها از درخروجی سالن بیرون آمدند و پشت سرشان استاد! چند بار این لفظ را تکرار کرد: -استا...استاد... ناگهان چیزی یه ذهنش خطور کرد. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت: -استاد! من استاد رو دست انداختم..کسی که ب من درس میداد... و بعد با خودش فکر کرد چقدر رفتارش احمقانه بوده . مانند دخترکی لجباز، به خاطر غرور احمقانه اش و سر یک انتقام جویی مضحک، حق استادی را زیر پا گذاشته بود. -چرا رنگت اینجور شده? سپیده بود. -ها? - سپیده کنارش نشست: -میگم چرا رنگت اینجور شده?جن دیدی? باز هم انگار متوجه حرف سپیده نشده باشد با نگاهش پارسا را که رد شد و به طرف بخش ریاضی می رفت دنبال کرد. سپیده سر به سرش گذاشت: -چیه?نکنه خبریه? راحله گیج نگاهی به سپیده کرد: - چی? چ خبری? سپیده کنارش نشست: -میگم نکنه همه هارت و پورتت الکیه?جلو ما فیلم بازی میکنی!! - چه فیلمی? - همینکه با پارسا مشکل داری دیگه.. داری براش کلاس میذاری? اقلا عشوه شتری نیا! راحله که تازه متوجه منظورش شده بود خنده ای کرد: -مسخره! بعد پرسید: -چرا این سر کلاس بود? سپیده گفت: - گفت استاد صمیمی براش. مشکلی پیش اومده برای همین این ب جاش اومده! بعد کیفش را توی بغلش جمع کرد و گفت: -پس چرا اینجوری نگاش میکردی? راحله بدون توجه به این سوال گفت: -سپیده? سپیده که داشت مقنعه اش را درست می کرد گفت: -هوم? - به نظرت من خیلی کارم زشت بود -عذاب وجدان گرفتی? راحله به طرف سپیده چرخید: -اذیت نکن،خیلی زشت بود ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ -راستشو بخوای آره... البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب ... سپیده حرفش را ادامه نداد. راحله نگاهش کرد. از چشمانش حرفش را خواند: -تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم? سپیده ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد. راحله وا رفت. حالا چکار کند? یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود: -دخترم، یادت باشه یکی از بزرگترین حق ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بد اخلاق یا حتی بی ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما تو یادت باشه حق استادی چیزی نیست که راحت بشه از عهده ش بربیای. هرکس هرکاری میخواد بکنه اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره! بعد رویش را به طرف راحله چرخانده بود و با لحنی که راحله هرگز فراموش نمیکرد گفته بود: -اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم! با یاد آوری این حرفها، راحله به خودش لرزید!حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرت خواهی! کار درستی بود? فکرش را به سپیده گفت: سپیده چشم هایش گرد شده: -معذرت خواهی?از پارسا? ش راحله درمانده سر تکان داد.سپیده گفت: -مطمئنی?اونوقت خیلی خوش ب حالش میشه ها! راحله با استیصال گفت: -خب چکار کنم?از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم ... به نظرت چه کار کنم? - نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه? راحله که جواب سپیده کمکی به او نکرده بود گفت: - خب اگه ی کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه! سپیده که از درگیری ذهنی خسته بود گفت: -حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم! راحله بلند شد و سپیده ادامه داد: - سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی? - نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! اینقد خونه شلوغ بود گاهی خواهر هامو گم میکردم! - پس حالا جواب صفایی رو چی میدی?میدونی که چقدر حساسه ! ... 🌻🦋🌻🦋🌻🦋🌻 http://sapp.ir/3fe64e604767a8f58fb8341c257927fd521c3b21 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻 بنـــ﷽ــام خـــدا ‍ راحله خندید. سپیده دختری تپل با مصرف غذای بالا بود. هروقت راحله میل نداشت، روزه بود یا به هر دلیل دیگه ای -مثل امروز- غذایش را نیمخورد روز جشن سپیده بود. برای یک ادم پرخور چه چیزی بهتر از یک پرس غذای اضافه? و سپیده اعتقاد راسخی داشت به ضرب المثل معروف "مفت باشه، کوفت باشه". برای همین حتی غذای سلف با وجود کیفیت نه چندان مطلوبش غنیمتی مناسب بود. تنها زمانی که سپیده رغبت چندانی به غذا نشان نداده بود اوایل ورودش به خوابگاه بود که از دستپخت مادرش جدا مانده بود. البته این واقعه عجیب، تنها چند روزی بیشتر طول نکشید بود و سپیده به راحتی غذای سلف را جایگزین کرده بود. این همه اشتهای سپیده برای راحله تعجب آور بود و چون می ترسید علت ان بیماری تیرویید یا بیماری دیگری باشد، سپیده را مجبور کرده بود یک چک آپ کامل برود و نهایتا به این نتیجه رسیدند ک مشکلی وجود ندارد و مساله تنها علاقه بیش از حد سپیده به خوراکی بود و نه چیز دیگر. هرچند خیال راحله کمی راحت شده بود اما نگرانی اش بابت چاق شدن سپیده همچنان ادامه داشت! و وقتی این قضیه را به سپیده گفته بود سپیده با بی خیالی شانه ای بالا انداخته بود و در حالیکه به پیشانی اش اشاره میکرد گفته بود: -پیشونی، منو کجا میشونی! اینجات سفید باشه خواهر..خدا کنه ادم شانس داشته باشه و راحله از این بی خیالی خندیده بود. با این اوصاف آن روز سپیده، بیشتر از هرکسی از دکتر پارسا متشکر بود. بالخره سپیده از ظرف غذا دل کند و به طرف ایستگاه اتوبوس های دانشگاه راه افتادند و به اصرار سپیده که مثل یک سینی سلف سیار شده بود، به جای پایین و بالا رفتن از پله های زیر گذر، از خیابان گذشتند. تا آمدن اتوبوس چند دقیقه ای مانده بود. سپیده لبه دیوار کوتاه دانشکده نشست و به نرده ها تکیه داد. راحله هم مقابلش ایستاد تا سپیده بتواند مقنعه اش را درست کند. درگیری همیشگی سپیده یا مقنعه و کش چادرش یکی دیگر از معضلات بود. از آنجایی مه سپیده عادت نداشت کش چادرش را سفت ببندد، چادرش چندان مرتب روی سرش نمی ایستاد و بنابراین هرچند وقت یکبار میبایست مقنعه و چادرش را مرتب کند که در این مواقع هرکس همراهش بود بایستی نقش حایل بین او و مردم را بازی می کرد و خب طبیعتا این نقش بیشتر به راحله واگذار میشد و ب نوعی جزو وظایف روزانه اش شده بود. بالخره سرویس آمد و با دعاهای سپیده صندلی خالی ماند تا بتواند خودش را روی آن جا بدهد. در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، که دانشجو ها مختصرا به آن تپه می گفتند، راحله ساکت بود. قبل از اینکه از پله ها پایین بروند راحله کنار پله ها ایستاد و به شهر شیراز که زیر پایشان جا خوش کرده بود خیره شد. او عاشق دیدن شهر از ارتفاع بالا بود. برای همین همیشه چند دقیقه ای اینجا می ایستاد تا این منظره را نگاه کند. سپیده که هنوز سنگینی غذا اذیتش میکرد گفت: -سیر ویو شدین?بریم? راحله که دیدن این منظره او را از درگیری ذهنی خارج کرده بود با لحنی که نشان میداد در عوالم دیگری سیر میکند با صدایی آرام گفت: -همیشه یه احساسی بهم میگه اینجا نمی مونم!البته شاید برای من بد نباشه چون این شهر رو زیاد دوست ندارم! سپیده نگاهی به راحله کرد: -همه عشقشونه بیان شیراز زندگی کنن اونوقت تو اینجارو دوست نداری? راحله لبخندی زد: -خب سلیقه ست دیگه بعد دوباره به طرف شهر چرخید و گفت: -نه اینجا دنیا اومدم، نه اینجا میمیرم! ... 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا 🌸چرا زندگی رو سخت میکنی؟ دلتنگ کسی شدی؟ زنگ بزن میخوایی کسی رو ببینی؟ دعوت کن میخوایی بقیه درکت کنن؟ توضیح بده سوالی داری؟ بپرس چیزی میخوایی؟ برو دنبالش از چیزی خوشت میاد؟ حفظش کن از کسی خوشت نمیاد؟ ترکش کن عاشق کسی هستی؟ بهش بگو ما فقط یکبار زندگی میکنیم سخت نگیر و ساده باش و زندگی کن...😊 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻       بنــــ﷽ــام خـــــدا ❌حاملگی دختر 8 ساله ام😳😱 🔞درد و هوس تو شاید این چیزی که میگم شبیه قصه باشد اما حقیقت دارد م.ف هستم از تهران دخترم هر صبح اشتها نداشت و چیزی نمیخورد و از مدرسه زنگ میزدند که دخترت همیشه بالا میاره بردمش دکتر گفت احتمالا مسموم شده با دارو خوب نشد تا آزمایش دادیم و دکتر چیزی گفت که از شدت ناراحتی از حال رفتم 😭😭 با پیگیری و مراجعه به پلیس حقیقت جریان رو فهمیدیم که توسط یکی از نزدیکان .مورد تجاوز قرار گرفته است طفل بیچاره اونقد ترسیده بود که اصلا نمیدونست چی باید بگه شخص متجاوز توسط،مراجع قانونی دستگیر شد و دخترم راسقط جنین کردندولی هم از لحاظ روحی و هم از لحاظ روانی دچار اسیب شدیدی شد والدین گرامی لطفا مواظب فرزندانتان باشید و به هر کسی اعتما نکنید تا یک عمر حسرت برایتان باقی نماند 📚🌻📚🌻📚🌻 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e