🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_18
- ددی بازم حرفای همیشگی، آخه من به چه زبونی بگم...
ـ ....
- باشه، باشه، حق با شماست ولی حالا نمی تونم حرف بزنم ددی. بعدا، بعدا، فعلا مهمون دارم.
ـ ....
- اوکی. شب منتظر تماستون هستم. باشه...
ـ ....
- منم آی لاو یو دد. بای!
و گوشی را محکم گذاشت روی دستگاه. نفس عمیقی کشید. دست به پیشانی اش برد و اخمی کرد اما یکدفعه سرش را بالا گرفت و گفت:
- می بخشید، پاک حواسم به هم ریخت. داشتم راجع به زینب می گفتم، نه آهان، می خواستم بگم به من فرصت بدین باهاش حرف بزنم بلکه عقل برگرده تو سرش. ببینید آقای آریازند، اولا که معلوم نیست نتونه بچهشو بگیره. ثانیا، بچه ی بی پدر به چه درد اون می خوره. اگه اون مردک عرضه داره، خب بیاد بچه رو برداره ببره، ببینم می تونه واسه دو روز جمع و جورش کنه! بعدش هم، بچه، اول و آخر مال مادره، حالا باباش یا هر کی می خواد باشه. همین که بچه دست راست و چپش رو بشناسه، بو می کشه و رد مادرشو می گیره و هر گوشه ی دنیا باشه اونو پیدا می کنه. می فهمین چی میگم؟ هر چند فهمیدن یا نفهمیدن شما یا هر کس دیگه ای به حال زینب و امثال اون فرقی نداره. خودش باید این چیزارو بفهمه که متاسفانه نمی فهمه!
سیاوش که از استدلال مهتاب حرصش گرفته بود، با لحن پر طعنه ای پرسید:
- یعنی شما می فرمائین زینب دست از بچه ی بی گناهش بکشه و اون طفل معصوم رو، واسه ی دل سر کار خانوم به امان خدا رها کنه و طلاق بگیره ؟!
- واسه دل من خیر، واسه خاطر خودش. اگه طلاق نگیره اون شوهر عوضیش نمی ذاره آب خوش از گلوش پایین بره. زندگی اونا شده کار کردن خر و خوردن یابو! از اون گذشته، فعلا که تا چند سالی بچه مال خود زینبه، خودتون اینو گفتین.
نفسی تازه کرد و باز ادامه داد:
- می دونید، تا وقتی امثال زینب اینطوری احساساتی میشن و عقل شون
از کار می افته، معلومه مردا هم سوء استفاده می کنند. باور کنید اگه به یارو بگن زنت حاضر نیست بچه رو نگه داره و تو باید اونو نگه داری، با پای خودش بچه رو می بره، دم یه پرورشگاهی چیزی میذاره و فرار می کنه. اما حالا چون می دونه زینب بچهشو می خواد، از این قضیه عین یه برگ برنده استفاده می کنه. به هر حال تا زن های ما اینطوری ضعف نشون میدن، باید هم زیر یوق استثمار مردا بمونند. هر چند تقصیر آقایون نیست، وقتی کسی سواری میده، هر کسی سواری نگیره یه تختش کمه!
سیاوش که دیگر حسابی عصبانی شده بود، با رنگ و روئی برافروخته گفت:
- همین افکار جاه طلبانه ی شماهاست که نمیذاره زندگی ها سرو سامون بگیره. زن های قدیمی برای زندگی هاشون ارزش قائل بودن، اسم طلاق که می اومد چهار ستون بدنشون می لرزید. اما حالا چی ... همینه که دارین می بینید. فرهنگ غرب اومده تو مملکت و تمام معیار های اخلاقی رو زیر و رو کرده. به جای اینکه تو صنعت و اقتصاد از اونا الگو بگیریم، بی بند وباری هاشونو یاد گرفتیم. فرنگی بازی درآوردن شده سرمشق خانم های ایرانی، یکیش همین خود شما که خیلی هم ادعاتون میشه. هیچ به حرف زدن خودتون توجه کردین های دد، اوکی، بای، آخه این هم شد تجدد! مگه زبون فارسی خودمون چه مشکلی داره که ادای اونارو در میارید؟ مثل شما مثل کلاغی هست که می خواست راه رفتن کبک رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت.
یکدفعه ساکت شد. نفسش به شماره افتاده بود و از شدت خشم صورتش برافروخته به نظر می ر سید. قصدش این نبود ولی حساب کار از دستش در رفته بود. مهتاب ناخواسته با حرف هایش نقطه ای از ذهن او را هدف گرفته بود که همیشه آماده ی تهاجم یا دفاعش می کرد و حالا که اینقدر سخت و خشن به طور کاملا مشخص، مهتاب را به توپ و تشر بسته بود، انتظار هر نوع واکنش تندی را از او داشت. اما مهتاب فقط با چشمهایش که شعله های خشم از آن زبانه می کشید، برای لحظاتی در سکوت او را برانداز کرد. عاقبت سری به علامت تاسف تکان داد، آرام از جا بلند شد و با چهره ای رنگ باخته، تند و برنده گفت:
- روزتون بخیر جناب آریازند.
جمله اش تمام نشده، چرخی زد و از در اتاق خارج شد. صدای گرفته ی آذر از پشت سرش بلند شد:
- مهتاب! مهتاب جون، مهتاب!
آریازند فوری بلند شد:
- باید منو ببخشید آذر خانم، یکدفعه کنترلم رو از دست دادم، اگه اجازه بدین
رفع زحمت می کنم.
آذر با صدای گرفته ای گفت:
- نه! لطفا بمونید، فقط چند دقیقه، باید یه چیزی رو براتون توضیح بدم.
وقتی تردید آریازند را دید، دوباره التماس کرد:
- خواهش می کنم، فقط ده دقیقه، زیاد وقتتونو نمی گیرم.
سیاوش با بی میلی و فقط از روی ادب سری تکان داد و روی مبل قدیمی آرام گرفت. به خوبی متوجه ی اضطراب و آشفتگی آذر شده بود و می دید که قادر به حرف زدن نیست، به همین خاطر با ملایمت گفت:
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_56
_به فيروزخان بگو فردا صبح زود كالسكه آماده باشد. آقا مهمان هستند. تشريف مي برند باغ برادرشان شميران .
دلم ريخت. پس چرا آقا جان به قلهك نمي رود؟ به باغ خودش كه تازه داشت باغ مي شد. چرا به شميرا مي رفت؟
به آن باغ دراندردشت عمو جان. آن هم تك و تنها؟
آن هم موقعي كه همه ما در شهر بوديم و به خاطر زايمان مادرم و اتفاقات بعدي امسال صحبتي هم از ييالق رفتن در ميان نبود. تابستان ها اهل بيت عموجان به باغ شميران نقل مكان مي كردند. زن عمو اغلب مادرم را دعوت مي كرد.
مادرم طفره مي رفت. از او خوشش نمي آمد. زبان خوشي نداشت. پس چه طور شده كه امسال بي مقدمه پدرم عازم شميران است؟ از خجسته خواستم سر و گوشي آب بدهد. خوب بلد بود خود را به سادگي بزند و جواب سوالات مرا
از زير زبان مادرم بكشد
خجسته مي گفت:
_خانم جان مي گويند عموجان از آقاجانت دعوت كرده. گفته تشريف بياوريد شميران تا در مورد سرنوشت .
.فرزندانمان تصميم بگيريم. آقا جان هم مي رود تا هر چه زودتر كار تو و منصور را به سامان برساند
خجسته مكثي كرد و ادامه داد:
_آقا جان گفته ديگر صالح نيست تو توي اين خانه باشي. بايد ردت كنند بروي. گفته دختري را كه هوايي شده .
_بايد زود شوهر داد وگرنه بيشتر از اين افتضاح بالامي آورد
خجسته سرخ شد:
_ قرار شده خانم جان هم به خاله جان پيغام بدهند زودتر بيايند، كار مرا هم با حميد تمام كنند....
خنديد و افزود:
_از ترس تو مرا هم دارند هول هولكي شوهر مي دهند .
گفتم:
_مبارك است انشاالله خجسته. ولي من منصور را نمي خواهم. چشم نديدش را دارم. با آن مادر عفريته بي چاك
_دهنش. اگر زير بار رفتم، آن درست است! _منصور را كه مي بينم انگار عزرائيل را ديده ام
_خانم جان مي گويند مي خواهد بخواهد. نمي خواهد، مي زنم توي سرش، مي نشانمش پاي سفره عقد .
_من خودم را مي كشم. ترياك مي خورم و خودم را مي كشم. حالا مي بيني. من زن منصور بشو نيستم
_بيچاره منصور كه بد پسري نيست. دلم برايش مي سوزد. تو ديوانه شده اي محبوب، ها .
_آره به خدا، خوب گفتي خجسته، ديوانه شده ام. خودم از همه بهتر مي دانم .
صبح زود آقا جان با كالسكه رفت. من هنوز در رختخواب بودم كه صداي برو و بيا را شنيدم و راحت شدم. وقتي آفتاب پهن شد، مادرم لباس عوض كرد و خجسته را صدا كرد:
_بيا خجسته، بيا مادر زودتر آماده شو برويم خانه خاله ات .
_نه خانم جان، من ديگر كجا بيايم؟ رويم نمي شود .
صداي خنده مادرم را شنيدم:
_خدا روي خجالت را سياه كند. پاشو، پاشو! مگر مي خواهيم كجا برويم؟ داريم مي رويم خانه خاله ات. مگر صد دفعه تا به حال نرفته اي؟ كسي به تو كاري ندارد
_چه طور شده كه مادرم باز مي خندد؟ سرحال است؟ حال شوخي دارد؟
مادر و خواهرم راه افتادند و در ميان بهت و حيرت من، دايه هم بچه به بغل به دنبالشان رفت. مادرم دستور داد حاج علي جلوتر برود و درشكه برايشان بگيرد تا همه با درشكه بروند. هنگامي كه قصد عزيمت داشتند دده خانم با ترديد نگاهي به مادرم كرد و گفت:
_محبوبه خانم با شما تشريف نمي آورند؟
مادرم تند شد :
_به تو چه دخلي دارد؟
_آخر اگر محبوبه خانم هم تشريف مي آوردند، من هم با اجازه شما مي رفتم سري به خواهرم مي زدم .
در ميان شگفتي من و دده خانم و دايه جان، مادرم با خونسردي گفت:
خوب تو برو، به محبوبه خانم چه كار داري؟
من و دده خانم هر دو بي اراده نظري از روي تعجب به مادرم انداختيم. مگر قرار نبود هميشه يك نفر مراقب من
باشد؟ چه طور مادرم به اين سادگي به دده خانم اجازه داد؟ معمولا خدمه براي رفتن به مرخصي و دادار از اقوامشان
به اين راحتي اجازه كسب نمي كردند.
آن هم زماني كه مادرم قصد تنها گذاشتن مرا در خانه داشت و طبيعتا دده خانم بايد مسئول مراقبت از من مي شد.
_دده خانم من من كنان نگاهي به من كرد و گفت:....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_57
_خوب... پس ... پس ... راستي بروم؟
مادرم با بي حوصلگي گفت:
_برو ديگر، چه قدر پرچانگي مي كني! ولي تا قبل از غروب آفتاب برگردي ها. هزار كار داريم. از ديشب غذامانده. محبوبه خانم يك قابلمه مي كشد، براي خواهرت ببر
مادرم اسم مرا برده بود، آيا معني آشتي داشت؟ آتش بس اعلام مي كرد؟ نتوانستم بفهمم، چون از در خارج شد و رفت. اما دده خانم، واي كه اين زن چه قدر فس فس مي كرد. مثلا مي خواست بعد از مدتها يك روز به خانه خواهرش برود! به آشپزخانه رفتم و نظارت كردم تا حاج علي يك قابلمه غذا براي خواهر او بكشد. باز آن قدر براي من و خود حاج علي مي ماند كه لازم نباشد او طباخي كند. با اين همه زورش مي آمد قابلمه را پر كند. بايد با او كلنجار مي رفتم .
_حاج علي، اين همه غذاست، چرا زورت مي آبد بكشي؟
_آخه هر چيزي حساب و كتاب دارد. اين دده خانم پررو مي شود.
هروقت ديگر بود خنده ام مي گرفت، ولي آن روز با بي قراري پا بر زمين مي كوبيدم:
_زود باش ديگر! قابلمه را پر مي كني يا خودم بگيرم پر كنم؟
حاج علي غرغركنان قابلمه را پر كرد :
_بفرماييد، مال بابام كه نيست. هرچه قدر كه بخواهيد مي ريزم. آن قدر بخورند تا بتركند .
اتاق حاج علي در بيروني و نزديك در حياط بود. لنگ لنگان به سوي اتاق خود رفت. چشمانش از شدت فوت كردن زير ديگ در هر صبح و شام، هميشه اشك آلود و سرخ بود. هنگام راه رفتن يك دست بر كمر مي گذاشت و دولا دولا راه مي رفت. پايش مي لنگيد. از درد استخوان بود يا نقص جسمي نمي شد حدس زد. با اين كه در آشپزخانه امكان هر نوع سورچراني را داشت و هميشه علاوه بر سهميه غذاي خود، ته ظروف را هم با اشتها پاك مي كرد و مي خورد، باز هم لاغر و استخواني بود و گرچه پير و فرتوت شده بود در چشم پدر و مادرم اوج و قربي داشت. نه تنها به خاطر آشپزي بي نظيرش، بلكه به علت وفاداري كوركورانه اي كه داشت.
مي دانستم كه از موقعيت استفاده مي كند و مي خوابد. پس چه طور شده كه مادرم مرا در خانه تنها مي گذارد؟ آيا دلش به حال من سوخته؟ آيا دوران اسارت من به پايان رسيده؟ آيا فكر مي كردند بعد از اين بيست و دو سه روز سرم به سنگ خورده و عاقل شده ام؟ يا چون آقا جان در شهر نيست، قانون بگير و ببند هم شل شده! به هر دليل كه
مي خواهد باشد! من مي روم به سراغ آن زلف هاي پريشان، آن دست هاي محكم و عضلاني، آن شاهرگي كه در امتداد آن گردن كشيده از زير پوست سبزه بيرون زده بود. به سراغ بوي چوب و صداي اره و آن بهشت دودزده....
چادر به سر كردم و پيچه زدم و به راه افتادم. حاج علي در اتاقش خوابيده بود. كلون در را گشودم و آزاد شدم. در اين مدت فقط يك بار از خانه خارج شده بودم. آن هم به قصد منزل خواهرم، در كالسكه پدرم و به همراهي ددده
خانم. تازه از سمت چپ منزل. حالا انگار يك قرن مي شد كه از آن كوچه و آن گذر و آن دكان كوچك دور بوده ام.
مي ديدم كه همه چيز هنوز همان قدر روشن، همان قدر شاد و زنده است. مردم مثل سابق مي روند و مي آيند.
هيچ چيز تغيير نكرده. فقط من كه پرواز مي كردم. سبك بودم. مي خواستم به صداي بلند بخندم. پيچه را بالا زدم تا او را بهتر ببينم. تا او مرا بهتر ببيند. كاش مي شد همچون گدايي بر در دكان او بنشينم و هر روز آمد و شد او را تماشا كنم. كار كردن او را تماشا كنم. نفس كشيدن او را تماشا كنم.
به پيچ كوچه سوم نزديك شدم. يك مشت خون داغ به يك باره در دلم سرازير شد. دلم هري پايين ريخت. دست و پايم سست شد. جرئت نداشتم از پيچ كوچه بپيچم و او را ببينم. ايستادم. ولي طاقت ايستادن هم نداشتم نفس تازه كردم و پيچيدم. ناگهان سرد شدم. يخ كردم و درجا ايستادم. در دكان بسته بود. انگار موجي بودم كه به صخره خورده باشد. مگر ممكن است؟ اين وقت روز؟! دو تخته پهن و بلند به صورت ضربدر به آن در بسته با ميخ كوبيده شده بود. پس دكان بسته نبود، تعطيل بود. براي مدتي طولاني، براي هميشه. گيج و مات برجاي ماندم. با التماس و لاحاح به چپ و راست نگاه مي كردم. كسي نبود كه به من بگويد چه شده؟ از كه بپرسم؟ كجا بروم؟ دوباره به در خيره شدم. مثل اين كه به جسد عزيزي نگاه مي كنم. بي اراده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم. سرم پايين افتاده بود. انگار استخواني در گردنم نبود. پس بي جهت نبود كه مادرم بند از پاي من برداشته بود. بي خود
نبود كه گفت محبوبه. بي خود نبود كه مي خنديد. مي خواست بيايم و با چشم خودم ببينم. هر چه بود، زير سر پدرم
بود. او را حبس كرده اند؟ كشته اند؟ چه شده؟ با او چه كرده اند كه هر چه كرده باشند با دل من كرده اند. از پدرم و از خنده مادرم بدم مي آمد. هر چه خشونت مي كردند، هر چه بيشتر سنگ مي انداختند، من بي طاقت تر مي شدم.
ولم كنيد. به حال خودم رهايم كنيد. خداوندا، ديگر چه طور او را ببينم؟ كجا پيدايش كنم؟ پرش دادند و رفت. ...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
http
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_59
عمه جان تكّه كاغذ ديگري به دست سودابه داد. گذشت زمان اثر خود را بر آن نهاده و آن را زرد كرده بود. در كاغذ با خطّي خوش نوشته بود: پشت باغ خانه تان منتظر هستم
احساس اشتياق و محبّت از لابه لاي كلمات نامه، از ميان غبار زمان، به قلب سودابه منتقل شد. عمه جان همۀ يادگارها را حفظ كرده بود. در حالي كه دوباره كاغذ را مي گرفت و در جعبه در جاي خود قرار مي داد. ادامه داد
_ديگر آب از سرم گذشته بود. در بندِ آبرو نبودم. مي دانستم كه پدر و مادرم ديگر غم مرا ندارند. خيالشان از جانب نجّار محلّه راحت است. پس مادرم حتماً دير باز مي گشت و تا غروب چند ساعتي فرصت داشتم. حاج علي هم كه به حساب نمي آمد. پيرمرد بيچاره، سرش به كار خودش بود. سبكبال بازگشتم و با قدمهاي شمرده به سمت چپ كوچ راه افتادم. تا آخر ديوار باغ منزلمان رفتم. در اين قسمت بيشتر ديوار باغ هايي بود كه جا به جا به يكديگر نزديك
مي شدند. حتي عبر كالسكه كه مدتّي به دستور پدرم از آن قسمت انجام مي گرفت، به خاطر باريكي كوچه با سختي توام بود. وقتي به ته ديوار باغ رسيدم،باز به چپ پيچيدم. اين جا كوچه باغ باريكي بود كه از دو طرف آن درختان چنار از پس ديوار باغ ما و باغ همسايۀ مقابل سر برآورده و سايه بر زمين افكنده بودند.بیشتر كوچه پر خاك و خاشاك و پست و بلند بود. مدفوع سگ و انسان جا به جا ديده مي شد. آن جا قريباً متروك بود. كوچه باغ بع زمين گستردۀ متروكي منتهي مي شد كه آن جا نيز خار و خاشاك و چند تك درخت نيمه خشك ديده مي شد. هرگز به اين معبر يا زمين پشت آن نيم نگاهي نيز نيفكنده بودم. آن روز اين معبر متروك بهشت من شد اواسط كوچه ايستادم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. در آن گرماي تابستان، احدي در آن حوالي نبود و اگر هم بود مرا در چادر كهنه اي كه به سر كرده بودم و پيچه اي كه به رو داشتم به جا نمي آورد. پشت به كوچۀ اصلي ايستاده بودم. صداي پاي او را شنيدم كه از پشت سرم داخل آن معبر باريك و تنگ شد. صداي خش خش خرد شدن خار و خاشاك را مي شنيدم و از حقارت آن محل شرمنده بودم. مثل اين كه من مسئول وضعيت كثيف و آشفته و درهم و برهم آن كوچه بودم. لحظه اي بعد از كنارم گذشت و روبه رويم ايستاد. لبخند شرم آگيني به لب داشت. از زير كلاه تخم مرغي كه كمي جلو كشيده بود، حلقه هاي زلفش ديده مي شد. در پشت گردنش نيز موها از زير كلاه بيرون بود. باز هم يقۀ پيراهن شلوارش در زير قبا گشوده بود و گردن و پست تيرۀ او را به نمايش مي گذاشت. شالي به كمر بسته بود و من حيران بودم كه عمر اين لباس ها تا كي خواهد بود؟ اگر اين لباس را بر حسب جبر زمان به كنار بگذارد و كت و شلوار بپوشد چه شكل خواهد شد؟
كف دو دست را در مقابل خود بر هم نهاده و گفت :
_سلام
_سلام .
سايۀ برگ هاي چنار و نور آفتاب بر صورتش بازي مي كردند. پرسيد :
_اين بيست و سه روز كجا بودي؟
_زنداني بودم ؟
_ابروي چپش به نشانۀ حيرت بالا رفت
به پدرم گفتم. او هم غدقن كرد كه از خانه خارج شوم.
_ دكان تو چرا بسته؟
_همان پوزخند تمسخر آميز سابق بر گشۀ لبش ظاهر شد. چشمانش رنگي از شيطنت به خود گرفتند:
_ نمي داني؟
_نه .
_از پدرت بپرس
پس درست حدس زده بودم. كار پدرم بود. _ولي چه طور؟
_پدرت دكان را خريده. ده روزي مي شود. يك روز صبح ك سرِ كار آمدم ديدم در دكان را بسته اند و ميخكوب كرده اند. فوراً شستم خبردار شد. فهميدم قضيه از كجا آب مي خورد. رفتم پيش اوستا، گفتم چرا دكان را بسته ايد؟
گفت بصيرالملك آدم فرستاد و پیغام داد كه قيمت دكان را بگو. من گفتم فروشنده نيستم. گفت بصيرالملك فقط از تو قيمت دكان را پرسيد. جواب سوالش را بده. من هم قيمتي گفتم كه گران تر از قيمت روز بود. فرستاده اش رفت و آمد و گفت بصيرالملك گفته دو برابر مبلغ مي خرم به شرط آن كه از فردا ديرتر نشود. من هم قبول كردم. همين
_با حيرت پيچه را از روي صورتم بالا زدم وگفتم :
_پس پدرم تو را بيكار كرد؟ تو را از نان خوردن انداخت؟ آخر زهر خودش را ريخت؟
_با ديدن چهرۀ من سرخ شد و گفت :
_عوضش اين ترياق شفايم را داد
دوباره تكرار كردم :
_تو را از نان خوردن انداخت؟
لابد مي دانسته كه دور از تو نان از گلويم پايين نمي رود
و خنديد. دندان هايش باز نمايان شد. سفيد و رديف. انگار يك تابلوي نقّاشي. كلاهش را از سر برداشت و آن حلقه هاي وحشي را آزاد كرد. آن موهاي وحشي كه آزاد و رها بر پيشانيش افتادند. پر پشت و خوش حالت. انگار درويي بود كه مي خواست رقص سماع در آيد. كلاه را در دست مي فشرد و مي پيچيد. چيزي مي خواست بگويد، رويش نمي شد. سر بلند كرد و به نوك درختان نگريست. صورتش جدّي بود و چشمان درشتش اندوهگين. پوزخند تلخی زد:.....
ادامه دارد....
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_60
_از اوّل مي دانستم تو را به من نمي دهند .
_بيا خواستگاري. بيا به پدرم بگو مي خواهي وارد نظام بشوي. كه مي خواهي صاحب منصب بشوي. مگر نمي خواهي؟ هان؟
_چرا مي خواهم. ولي فايده ندارد. اصلا نمي گذارد حرف بزنم .
_چرا، چرا. وقتي تو را ببيند .
حرفم را قطع كرد:
_پدرت من را ديده .
_چي؟ كي؟ كجا؟
باز با کلاهش ور مي رفت و زمين را نگاه مي كرد
_وقتي پدرت دكان را خريد و در آن را تخته كرد، باز هم يكي دو روز مي آمدم دم دكان مي ايستادم و كشيك مي كشيدم تا تو بيايي و نيامدي. نمي دانستم چه كنم! چه طور تو را ببينم. مي ترسيدم به زور شوهرت داده باشند. به همان پسر عمويت... اسمش چه بود؟
_منصور .
به صورتم نگاه كرد و لبخندي كنايه دار و طعنه آميز زد :
_آهان، براي مان منصور خان. خيلي مالدار است نه؟
چشمانش نيز به طعنه مي خنديدند سرزنش مي كردند. او دل و روح مرا هدف گرفته بود. چه شده كه همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خون كردن دل مرا دارند؟ من كه خود از پا در آمده ام. كه قلبم از قبل هزار پاره شده.
با لبخند محزوني نگاهش را پاسخ دادم. دوباره سر به زير انداخت و گفت :
_هر چه منتظر شدم نيامدي. تا اين كه يك روز درشكۀ پدرت را ديدم كه از جلوي دكان رد مي شود. كروك آن را عقب زده بودند و آقا جانت در آن لم داده بود. وقتي جلوي دكان رسيد، زير چشمي مرا ديد كه دست به سينه ايستاده ام. به روي خودش نياورد. بي اختيار شدم. به خودم گفتم دخترش را كجا پنهان كرده؟ چه به روز او آورده؟
جلو پريدم و دهنۀ اسب ها را كه آهسته كرده بودند تا بپيچند، گرفتم و گفتم :
_آقا عرضي داشتم .
بي اراده به صورتم چنگ زدم :
_واي، خدا مرگم مي دهد .
باز همان پوزخنده تمسخرآميز لبانش ظاهر شد .
_چرا؟ خدا نكند فرشته اي به وجاهت شما بميرد. به دنبالش فوج فوج جوان ها فنا مي شوند .
ساكت ماند و نگاه خيره اش در من نفوذ كرد. براي اين كه خود را از آن نگاه سوزان رها كنم، در حالي كه صدا به زحمت از گلويم بيرون مي آمد پرسيدم:
_خوب؟ بعد؟
آقا با چنان خشمي به من نگاه كرد كه زانوهايم سست شد. اگر تفنگي داشت آتش مي كرد. رو به جلو خم شد و با صداي آهسته و بم ولي بسيار خشمناك گفت: بگو. سر جلو بردم. مي خواستم هيچ كس نفهمد درشكه چي نفهمد اهل محل نفهمد. آهسته در گوشش نجوا كردم: چرا اذيّتش مي كنيد؟ دست از سرش برداريد. من هستم كه مي خواهد زنم بشود. با من طرف هستيد. مثل اين كه مار پدرت را گزيده باشد، كبود شد. به طوري كه به خودم گفتم :
_الان خداي ناكرده جلوي پايم مي افتد و تمام مي كند. نگاه پر كينه اي به سراپايم انداخت. يكي دوبار خواست نفس بكشد و حرفي بزند، صدايش بالا نمي آمد. بعد، يك دفعه مثل فنر از جا پريد. تا سورچي بيچاره آمد به خود بيايد،شانۀ او را با دست چپ از پشت گرفت و چنان او را به عقب كشيد كه يك پايش به هوا بلند شد و چيزي نمانده بود به زمين پرت شود. دست راست مرد بيچاره با شلاق به هوا بلند شد. پدرت مثل شير غرّيد: اين را بده به من ببينم. او شلاق را از دست سورچي قابيد و تا بيابم به خود بجنبم، چنان شلاق را بر بدنم كوبيد كه از بالاي زانو تا سر شانه ام پيچيد و همان جا محكم ماند. پدرت مي خواست شلاق را بكشد و دوباره بر بدنم بكوبد، ولي شلاق سر جايش چسبيده بود و من هم با آن جلو كشيده شدم، خون از محل شلاق بيرون زد و پيراهنم پاره پاره شد. پدرت كه ديد شلاق از بدنم جدا نمي شود، به صداي بلند از ميان دندان هاي به هم فشرده اش فرياد زد: »حرامزادۀ مزلّف، اگر يك بار ديگر حرف او را بزني، مي دهم گردنت را خرد كنند، اگر باز اين طرف ها پيدايت شود، مادرت را به عزايت مي نشانم.« شلاق خود به خود شل شد و از دور بدنم افتاد. پدرت شلاق را جلوي سورچي پرت كرد و گفت: » راه بيفت.«
و رفت. ببين چه به روزم آورده!....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_58
به خانه برمي گشتم ولي پاهايم پيش نمي رفتند
مثل اين كه به ساق هايم سنگ بسته بودند. بي جان بودم. بي حوصله بودم. خسته بودم و راه خانه چقدر دور بود. پا بر زمين مي كشيدم. دست به ديوار مي گرفتم. به سختي نفس مي كشيدم. پير شده بودم. چرا هوا اين قدر خشك و سوزان شد. چرا همه چيز تغيير كرد. چرا نور خورشيد تيره و تار شد. مردم عبوس شدند. زندگي جدي شد. تلخ شد.
چرا عابرين عجول و اندوهگين هستند. چرا از سايه هاي روي ديوار غم مي بارد. به خانه رسيدم. درختان چنار رديف به رديف اطراف حياط صف كشيده بودند. آب حوض آرام بود و تموجي نداشت. به حوضخانه رفتم. در آن جا هم هوا گرم بود. خود را بر روي پشتي انداختم. اشكي هم در چشمم نبود. فقط خشم بود و عصيان. نسبت به پدرم. به حيله
گري مادرم كه غيرمستقيم حقيقت را به من نماياند. نسبت به منصور. حالا بنشينند و منتظر باشند تا من زن منصور بشوم. حالا كه اين طور است، من هم مي زنم به سيم آخر
حاج علي يا الله گويان نزديك ساختمان آمد و سيني غذاي مرا روي پلّه ها گذاشت و لنگ لنگان دور شد. به آن دست نزدم. دو ساعت از ظهر گذشته بود. با بي حالي از جا برخاستم و چادر به سر كردم. شايد حالا به سر كارش
آمده باشد. بروم ببينم آمده يا نه. اگر چه از طرز تخته كوب كردن در آنچه را بايد بفهمم فهميده بودم. ولي با اين همه مي رفتم. مي رفتم تا جاي خالي او را ببينم. در بسته را ببينم و قيافۀ او را در پشت در مجسم كنم. بي حال و بي شور و شوق راه افتادم و دو كوچه را طي كردم و به سر پيچ كوچۀ سوم رسيدم. در به همان صورتي بود كه از صبح
ديده بودم. بي اراده زير بازارچه راه افتادم. حفظ چادر بر سرم مشكل بود. گيج و مبهوت راه مي رفتم و نمي دانستم كجا مي روم؟ چه مي خواهم؟ كنار سقاخانه ايستادم ولي شمعي روشن نكردم. دل و دماغ نداشتم. داشتم خفه مي شدم .
راست مي گفت مادرم، راست مي گفت پدرم، ليلي شده بودم و چون مجنون سرگردان بودم. شوريده احوال بودم.
بايد به خانه بر مي گشتم. براي چه اين جا ول بگردم؟ مرغ از قفس پريده، بايد به قفس خودم برگردم و به درد خود بميرم .
_اي خانم، محض رضاي خدا به من كمك كنيد. يتيم هستم .
همين را كم داشتم. پسر بچۀ گداي ده دوازده ساله اي با پاي برهنه، يقۀ باز و قباي كهنه و آلوده به دنبالم مي دويد.
اگر دكان باز بود و من سرحال بودم، بدون شك به يمن ديدار او پولي حسابي به اين گداي ژنه پوش مي دادم. ولي
_حالا از سماجت او عاصي بودم. از زمين و زمان كينه داشتم. گوشۀ چادرم را به التماس گرفت
_يتيم هستم. خانم. جان بچه هايت به من كمك كن .
_چادرم كثيف مي شد. با خشم او را هل دادم:
_گمشو.
كمي ايستاد و دوباره به دنبالم دويد. همچنان كه مي رفتم، بدون آن كه به پشت سرم نگاه كنم گفتم :
_گفتم برو گمشو .
صدايش را پايين آورد و گفت :
_اون برات كاغذ داده .
درجا ميخكوب شدم. پسرك به سرعت جلو آمد و دست خود را باز كرد.
_اون كيه؟
_گفت بگويم همان نجّاره .
به بهانۀ دادن پول به سرعت كاغذ را از كف دست او قاپيدم و راه افتادم. در هشتي خانه كاغذ را گشودم. همان خطّ خوش بود كه ديدن دوباره اش قلبم را به تپش انداخت و خون در بدن منجمدم دوباره به گردش در آمد. باز خورشيد روشن شد و زندگي به جريان افتاد...
ادامه دارد..
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بامداد_خمار_61
_يك تكّه پارچۀ سفيد خون آلود به طرفم دراز كرد و گفت :
_بگير، پيشت باشد يادگاري. خون ما هم به خاطرت ريخت. با كي نيست .
_از ديدن خون او حالم منقلب شد. گفتم :
_آخ .
انگار شلاق به بدن من خورده بود عمه جان تكّه پارچه را كه اثر خون بر آن همچون خطّي سياه باقي مانده بود بيرون آورد و نگاهي از سرِ حسرت برآن افكند و ادامه داد :
ازمن پرسيد :
_حالا مي گويي چه كنم ؟ مي خواهم بيايم خواستگاري .سرم هم برود دست بردار نيستم.
_صبركن خبرت ميكنم .
_چه طوري؟
_نشاني خانه ات را بده .
با نگراني گفت :
_نشاني خانه چه فايده دارد ؟ اجاره اي است .اگرپدرت بو ببرد ان جا را هم ميخرد. فكري به خاطرم رسيد.
_خوب ،ازتوي حياط خانه مان مي ايم آخرباغ وبرايت كاغذ مي اندازم ،همينجا كاغذ را ميپيچم دورسنگ و از سر ديوار برايت پرت ميكنم .گاهي بيا اين جا سرو گوشي اب بده !!
_گاهي بيايم ؟ من هرروز اين دورو برها پرسه ميزنم.چه كنم ؟ پدرت كارم را گرفته تو افکارم را مي دانستم كه بايد زنش بشوم . هرطورشده زنش ميشوم .يك تارموي اين شاگرد نجار را نميدهم ،صدتا خان وشازده وفلان الدوله بگيرم گفتم :
_ديگربايد بروم .
گفت :
_من اين همه يادگاري به تو داده ام .زلفم را... خون تنم را... تو به من چه يادگاري مي دهي؟
گفتم:
_ اول كه من به تو يادگاري دادم
تعجب كرد ؛
_چه يادگاري ؟
_ دلم را .
وافتان وخيزان دويدم . ازميان پستي بلندي هاي پرخار وخاشاك كه به چادرم ميگرفت ، كه خاك الودم ميكرد ، دست وپايم را خراش مي داد ، مي دويدم وآرزو ميكردم اي كاش پاهايم خشك مي شدند وتا پايان دنيا همانجا مي ايستادم.
يك شب گذشت وخبري از آمدن پدرم نشد . روز دوم نزديكي هاي ظهر كالسكه ي پدرم به خانه برگشت ولي پدرم در آن نبود . فيروزخان با عجله به حياط اندرون آمد و مادرم را خواست . مادرم چادرنماز به سر افكند وبه حياط رفت
فيروز دست به سينه جلويش ايستاد .
دايه جان بچه به بغل پشت سرمادرم ايستاده بود
فيروز خان گفت:
_آقا امر كردند كالسكه را بياورم خدمتتان وفرمودند خدمت خانم عرض كنم داداش شمارا دعوت كرده اند . همين فردا صبح با آقازاده ودايه خانم و خانم كوچيك همگي تشريف بياورند باغ شميران هفت هشت روزي استراحت كنند .
باهوش تر از آن بودم كه نفهمم موضوع به من ومنصور مربوط ميشود. بلافاصله جنب و جوش شروع شد.خجسته به شوق بازي با دخترعموها ،مادربه شوق شوهردادن من وپايان غائله ودايه خانم به شوق استراحت در هواي خنك شميران . هركس به فكر خويش بود صبح زود سوار شديم وبه قصد باغ شميران راه افتاديم .كالسكه از طرف راست كوچه ميرفت.قرق شكسته بود .
سركوچه سوم باز نگاهم به دربسته ي دكان نجاري افتاد . انگار نه انگار.مادرم كه از زيرچشم مرا مي پاييد،وقتي ديد همانطور خونسرد وبي خيال نشسته ام، خيالش راحت شد .شايد از صرافت افتاده باشم . ولي اين طور نبود.تازه مصمم ترشده بودم . ديشب تاصبح فكرهايم را كرده بودم ونقشه كشيده بودم ورود مابه باغ با فريادو هلهله ي شادي دخترعموها وپسرعموي كوچكترم استقبال شد. هواي خنك شميران ، باغ با صفا وپرآب ودرخت وبزرگ عموجان كه نه سرداشت ونه ته،مرا هم به وجد آورد منوچهر هم با وجود آن كه باهمه غريبي ميكرد ،آن روز خوش اخلاق شده بود . از ذوق بچه ها جيغ ميزد وبه خاطرآنكه به آغوش آن ها برود ،خودرا از بغل دايه به جلو پرتاب ميكرد ودست وپا مي زد.نزديك ظهربود.پدرم با عموجان ومنصور به شكار كبك رفته بودند.زن عمو كه در نيش زبان زدن و غيبت كردن و غزل خواندن دست كمي از عمه جان نداشت و زبانزد فاميل بود ،اين بار با آغوش باز جلو آمد.مرا در آغوش گرفت و بوسيد و مرتب مرا دخترم و عروس خوشگلم خطاب ميكرد.مادرم از ته دل مي خنديد و دو دختر عمويم كه بيش از دو ،سه سال با من اختلاف سن نداشتند واز بچگي با هم بزرگ شده و به سرو كول يكديگر زده بوديم درآن روز به محض ورود من ساكت شدند و با حرمت و احترام جايشان را به من دادند.انگار من جسمي شكستني بودم كه تازه آن را براي نخستين بار مي ديدند.درحضور من صداي خود را پايين مي آوردند.با احترام صحبت ميكردند وآماده خوش خدمتي بودند دم ظهر درباغ وساختمان قديمي وكهنه ي آن جنب و جوش و برو بيايي بود .ناهار آماده بود و سفره را پهن كرده بودند.از اين سوي اتاق بزرگ تا آن سر سفره گستردند وخدمه ي عمو جان مشغول دوندگي بودند وآخر اين مهماني پيش درآمدي بود براي ازدواج پسر اربابشان . سبزي خوردن آوردند ،دوغ و شربت ،خيار تازه ،انگور و گلابي كه محصول باغ عموجان بود.سفره با ماست و نان دهاتي آرايش شده بود .يكي پشت ساختمان كباب باد ميزد وديگري ديسهاي باقلا پلو با گوشت بره را روي سفره ميگذاشت....
ادامه دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃آرام باش...
آنچه برایت پیش می آید
و آنچه برایت رقم می خورد
به دست بزرگترین نویسنده
عالم ثبت شده است
❣🍃او که بدون اذنش
برگی هم نمی افتد...
دعا کن و با خدا
از آرزویت سخن بگو
برآورده شدن آرزویت
و مستجاب شدن دعایت
🌸🍃فقط یک نگاه خدا را نیاز است
امیدوار باش به آینده ای که خدا
زودتر از تو آنجاست...🤲😇
🕊♥️🕊
🌼🍃اعتماد داشته باش
به بخت نیکی که پس از
صبرت سرخواهد زد
برای خدا که کاری ندارد
که تو چی میخواهی
و خواسته ات چقدر بزرگ است،
تو بسپار به خدا
❣🍃تلاش خودت را بکن
و به این فکر نکن که
چطوری قرار است برآورده بشود
🌼🍃هر خواسته ای داری از خداوند بخواه و به اجابتش مطمئن باش.
✾~🍃🌸🌺🍃~✾
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
❣مادرم یک صندوق چوبی بزرگ داشت پر از چیزهای *حیف*
🌼🍃در خانهی ما به چیزهایی *حیف* گفته میشد که نباید از آنها استفاده میکردیم ،نباید دست میزدیم...
فقط هر چند وقت یک بار میتوانستیم آنها را خیلی تند ببینیم و از شوقِ داشتن آنها کِیف کنیم!
🌼🍃*حیفِ* مادرم که دیگر نمیتواند درِ صندوق *حیف* را باز کند و چیزهای *حیف* را دربیاورد و با دستهای ظریف و سفیدش آنها را جلوی چشمانِ میشی و پر احساسش بگیرد و از تماشای آنها لذت ببرد.
مادرم هیچ وقت خود را جزو چیزهای *حیف* به حساب نیاورد!
🌼🍃دستهایش، چشمهایش، موهایش، قلبش، حافظهاش، همه چیزش را به کار انداخت و حسابی آنها را کهنه کرد.
حالا داشتههایش آنقدر کهنه شده که وصله بردار هم نیست...
*حیفِ* مادرم که قدرِ *حیف* ترین چیزها را ندانست. قدر خودش را ندانست و جانش را برای چیزهایی که اصلا *حیف* نبودند تلف کرد.
🌼🍃 یک روز از خواب بیدار میشوی نگاهی به تقویم میاندازی
نگاهی به ساعتت و نگاهی به خودِ خودت در آینه
و میبینی هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
لباسهای اتوکشیدهی غبارگرفتهی مهمانیات را از کمد بیرون میآوری،
گرانترین عطرت را از جعبه بیرون میآوری و به سر و روی خودت میپاشی،
تهماندهی حساب بانکیات را میتکانی و خرج خودت میکنی...
🌼🍃یک روز از خواب بیدار میشوی و به کسی که دوستت دارد، بدون دلهره و قاطعانه میگویی:
صبح بخیر عزیزم، وقت کم است، لطفا مرا بیشتر دوست بدار...
یک روز، یکی از همین روزها، وقتی از خواب بیدار میشوی، متوجه میشوی بدترین بدهکاری، بدهکاری به قلب مهربان خودت هست، و هیچ چیز و هیچ کس جز خودت *حیف* نیست!
❣یک فرصت را اگر بگذاری که بگذرد
❣این زمان،میشود آن زمان....
❣میشود مثلِ چای یخکردهی روی میز
❣که با عشق دم کرده بودی و یادت رفته،
❣و حالا با هیچ قند و شکلاتی
❣به مذاق هیچ طبعی خوش نمیآید...
❣حیف خودمان رفیق
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃با دستهای خالی به دنیا آمده ایم
با دستهای خالی هم از دنیا خواهیم رفت
پس،
🌼🍃نگران چیزهایی ڪه آرامش را از تو می گیرند نباش...
🌼🍃نگرانی، مشڪل فردای تو را از بین نخواهد برد ،
اما آرامشِ امروزت را قطعا از تو خواهد گرفت...
🌼🍃ﻧﮕﺮاﻥ ﻓﺮﺩاﻳﺖ ﻧﺒﺎﺵ..
ﺧﺪاﻱ ﺩﻳﺮﻭﺯ و اﻣﺮﻭﺯﺕ ،ﻓﺮﺩا ﻫﻢ ﻫﺴﺖ..
ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﮕــــــــــــﺎﻩ
خدا...❤️
امیدوارم همیشه در نگاهش باشی❤️
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
🌼🍃بسم الله الرّحمن الرّحیم
آدمی فرشتگانی در پی دارد که همواره از پیش روی و از پشت سرش او را احاطه کرده اند و به فرمان خدا او را از گزندهایی که برخاسته از فرمان خداست حفظ می کنند. این موهبت همچنان ادامه دارد، چرا که خداوند نعمتی را که به مردمی داده است به بلا و محنت تبدیل نمی کند تا این که آنان خود، خویشتن را دگرگون سازند و به کفر و ناسپاسی روی بیاورند .
🌼🍃 و هنگامی که خدا محنت و بلایی را برای مردمی بخواهد بازگشتی برای آن نیست و جز خدا هیچ سرپرستی در برابر آن محنت و بلا نخواهند داشت "
" و البته شما را به پاره ای از سختی ها چون ترس و گرسنگی و نقصان در اموال و جانها و محصولات آزمون می کنیم،
و شکیبایان را بشارت ده "
🌼🍃پروردگارا،
بیماری بر سر ما و سرزمین ما سایۀ افکنده
و آسایش از جان ما و آرامش از قلبمان ربوده است
🌼🍃الهی،!
ایمان مان در آزمون است وُ سرزمین ما در بحران
عزیزان مان در خطراند و هموطنان مان در پریشانی
دستهایمان تنگ است، دلهایمان تنگ است
عرصۀ روزگار بر ما تنگ است،
و روزی ها یمان بی برکت
صورتهای مان به سیلی سرخ است
و نان مان به غصه آلوده
دردهایمان بسیار وُ بغض هایمان فروخورده
و اندوه های مان در سکوت مدفون اند
و اینک، این مصیبت وُ این بلا وُ این گرفتاری
این بیماری وُ بی دفاعی وُ بی درمانی
🌼🍃الهی!
این کلام و نصیحت توست که:
" هیچ گزندی به هیچ قومی نمی رسد، مگر به ارادۀ تو "
" و هیچ نعمتی به هیچ قومی تغییر نمی کند مگر به سزای ناسپاسی آنان "
🌼🍃امّا این نیز وعدۀ رحمت توست:
" بگو: ای بندگان من که در حق خود اسراف ورزیده اید، از رحمت خدا نومید نشوید ،
یقیناً خدا همه گناهان را می آمرزد زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است "
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_اول
شیطان که بود و چگونه به محفل فرشتگان و آسمان راه یافت؟
نام اصلی وی حارث (حرث) بوده که به خاطر عبادتهای طولانی مدتش، او را عزازیل یعنی عزیز خدا، میگفتند.
درمورد پیشینه او چنین گفتهاند که :
خداوند متعال قبل از آفرینش آدم، موجودات دیگری خلق نموده بود به نام جن که حارث یکی از آنها بوده و در زمین زندگی میکرد .
تا اینکه این مخلوقات به سرکشی، فساد، قتل و خونریزی دربین خود و قوم نسانس (قوم قبل از وجود انسانها) پرداختند.
وقتى که فتنه و فساد، کشت و کشتار در میان آنان برپا شد
در این هنگام خداوند اراده کرد که آنان را نابود فرماید، بهمین خاطر عده اى از ملائکه را فرستاد تا با شمشیرهاى خود با آنها جنگیدند و همه آنها را کشتند.
در این میان ، شیطان جان سالم به در برد و از مرگ نجات پیدا کرد و به دست ملائکه اسیر شد.
به فرشتگان گفت : من ، از جمله مؤمنان هستم (و در فتنه و فساد شرکت نداشتم .) شما تمام خویشان و هم نوعان مرا کشتید و من تنها ماندم.
مرا با خودتان به آسمان ببرید، تا در آن جا با شما باشم و خداى خود را عبادت کنم .
فرشتگان از خداوند جویاى تکلیف شدند. خداوند به آنها اجازه داد که او را به آسمان ببرند.
زمانى که به آسمان رسید به گردش در آسمان ها و بررسى پرداخت،در آن میان لوحى را دید که چیزهایى بر آن نوشته شده ؛
نوشته بود:
« من پاداش هیچ عمل کننده اى را ضایع نمى کنم ؛ بلى ،
کسى که کارى کند و اراده دنیا نماید، خدا دنیا را به او مى بخشد و کسى که آخرت را بخواهد، خداوند او را به آرزویش مى رساند.
و کسى که پاداش آخرت را بخواهد به او برکت مى دهیم و بر نتیجه اش مى افزاییم و آنها که فقط مال دنیا را مى طلبند، کمى از آن به آنها مى دهیم ، اما در آخرت هیچ نصیبى ندارند»
پیش خود فکر کرد که آخرت نسیه و دنیا نقد است.
تصمیم گرفت دنیا را به وسیله عبادت هاى طولانى به دست آورد. لذا در میان ملائکه آن قدر عبادت کرد تا سرور و رئیس همه فرشتگان شد و طاووس ملائکه نام گرفت !
او اولین کسى بود که نماز خواند و یک رکعت آن چهار هزار سال طول کشید.
در آسمان اول، مدتی بین ملائکه، خدا را عبادت کرد.
بعد به آسمان دوم و سوم تا بالاخره به آسمان هفتم راه یافت.
او در کنار عرش الهی منبری داشت، بالای آن رفته و ملائکه را اندرز میداد؛ و ملائکه در مقابل او با احترام مى ایستادند..
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١_كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_ج٢ص٤٨
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_دوم
به خاطر عبادتهای زیاد حارث در درگاه خداوند بود که به او مقامی عطا شد همانند فرشتگان و تا جائی بالا رفت که در زمره فرشتگان قرار گرفت.
او از این جایگاه به قدری احساس غرور و خود بزرگ بینی میکرد که با خود فکر میکرد:
اگر یک روز جایگاه من را به کسی دیگر واگذار کنند من از او اطاعت نمیکنم.
در روایت آمده که این امتیاز و افتخار بخاطر آن به او رسید که شش هزار سال خداوند تبارک و تعالی را عبادت و بندگی کرده بود .
ابلیس از جنس فرشتگان نبود اما فرشتگان او را فرشته میدانستند و نمیدانستند او از جنس آنها نیست،
ولى خداوند متعال میدانست که چنین نیست.
این جریان ادامه یافت تا در جریان سجده بر آدم، راز پنهان ابلیس آشکار گشت.
روزی ملائکه در لوح دیدند که به زودی یکی از مقربان درگاه الهی به نفرین ابدی گرفتار خواهد شد...
پس از حارث با اصرار خواستند که آنها را دعا کند که هیچ یک از ایشان به این بلا مبتلا نشود.
وی در جواب گفت: این قضیه به من و شما مربوط نیست.
ملائکه باز اصرار کردند. او نیز دعا کرد و گفت: خدایا! ایشان را ایمن گردان، ولی خودش را به سبب غروری که داشت، فراموش کرد.
روزی وی دید بر در بهشت نوشتهاند: « نزد ما بندهای است که او را به انواع نعمتها، گرامی میداشتیم. اما اگر او را به کاری واداریم، سرپیچی میکند و به لعنت ابدی گرفتار خواهد شد.»
حارث سالها او را لعن میکرد ولی نمیدانست که در حقیقت دارد خود را لعن می کند!
حارث سالها در آن مدت هر جا سجده اى مى کرد و سر بر مى داشت در آن جا نوشته شده بود: لعنه اله على ابلیس - چون اسمش عزازیل بود - نمى دانست که خودش است .
وی روزی دید در لوح نوشته است: « اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» پرسید: خدایا! این ملعون رانده شده کیست؟
خدای تعالی فرمود: بندهای است که او را به انواع نعمتها مخصوص میگرداندم ولی نافرمانیام خواهد کرد و خوار و بدبخت خواهد شد.
گفت: او را به من معرفی نما تا هلاکش کنم.
فرمود: زود است او را بشناسی. هنوز او تمرد و سرکشی نکرده است، تا مستوجب مجازات باشد.
شیطان در میان فرشتگان مشغول عبادت بود تا وقتى که خداوند اراده فرمود براى خود در زمین جانشین خلق فرماید.
به ملائکه خطاب نمود که من مى خواهم خلیفه اى در زمین قرار دهم و آنان را از مقصود خود آگاه نمود.
در این هنگام ابلیس به وسط زمین آمد و فریاد زد که :اى زمین ! من آمده ام تو را نصیحت کنم !
خداوند اراده کرده از تو پدیده اى به وجود آورد که برترین خلایق باشد و من مى ترسم که خدا را معصیت کند و داخل آتش شود (و در نتیجه تو داخل آتش شوى و بسوزى )
وقتى ملائکه مقرب آمدند از تو خاک بردارند آنها را به خداى بزرگ قسم بده از تو خاک برندارند...
#ادامه_دارد...
#مجمع_البيان_ج١ص١٦٣
#سوره_بقره_ايه٢٩_٣٠
#تفسيربرهان_ج٢
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_سوم
از امیرالمؤمنین نقل شده که ایشان فرمودند:
خداوند خطاب به جبرئیل فرمود: مقدارى خاک از زمین بیاور تا خلقى جدید به وجود آورم که افضل موجودات و اشرف آنها باشد.
جبرئیل به زمین آمد تا خاک بردارد، (طبق تذکر شیطان ) زمین نالید و او را به خداوند قسم داد که از آن خاک برندارد. ایشان هم برگشت داستان را گزارش داد.
بار دیگر میکائیل و بعد از او اسرافیل را فرستاد. باز زمین آنان را قسم داد، آنها هم با دست خالى برگشتند.
براى بار چهارم ، عزرائیل را فرستاد که حتما از خاک زمین بردارد. او که خواست خاک بردارد، باز زمین ناله کرد و او را قسم داد و هر چه ناله و فریاد نمود، تاثیر نکرد.
عزرائیل گفت : من از جانب خدا مأمورم تا کمى از خاک تو بردارم . او خاک را برداشت و برد که آدم را از آن ساختند.
از این رو، خداوند قبض روح آدم علیه السلام و اولادش را به دست عزرائیل داد،
از این جهت ناله و گریه آنها هنگام جان دادن آدم در دل او اثر نمى کند و او مأموریت خود را انجام مى دهد.
وقتى آن خاک را با آب خالص و شور و تلخ و بى مزه ، مخلوط کردند و بعد از مدتى پیکر خاکى او را قالب زدند.
شیطان قیافه او را مشاهده کرد و با خود گفت : این مخلوقى ضعیف است که از گل چسبنده به وجود آمده ، و توى او خالى است،
چیزى که توخالى باشد احتیاج به غذا دارد و به این ترتیب مى توان او را گمراه و منحرف نمود.
شیطان و قالب گلی آدم:
بعد از آنکه خداوند قالب آدم (علیه السلام) را از خاک وآب ،سرشت
واو را بوجود آورد ،آن قالب را مانند کوه عظیمی کناری گذاشت.
شیطان وقتی وی آن قالب گلی را میدید از سوراخ بینی او وارد و از عقب او خارج میشد و بادست برشکم او میزد ومیگفت :
خداوند تو را برای چه چیزی خلق کرده ؟ مدت هزار سال به این وضع بود بعد از این مدت خداوند متعال از روح خود در او دمید
حضرت عبدالعظیم حسنی نامه ای به امام محمد تقی (علیه السلام) نوشت که پرسیده بود :به چه علت غائط انسان بوی بدی میدهد؟
آن حضرت در جواب فرمود :
وقتی خداوند حضرت آدم را خلق کرد جسد او بوی خوشی داشت زمانی که هنوز روح دراو دمیده نشده بود ملائکه وشیطان از آن میگذشتند ملائکه میگفتند :او برای امربزرگی ساخته شده است.
اما شیطان از دهان او وارد میشد واز عقب او بیرون می آمد از این رو هرچه داخل شکم انسان شود بدبو وخبیث میشود .
شیطان سجده نمى کند:
وقتى خداوند به ملائکه خطاب کرد و فرمود:
مى خواهم در روى زمین خلیفه و جانشینى براى خود قرار دهم ، ملائکه موافق نبودند.
به خدا اعتراض کردند اما بعد از آن که خداوند جواب آنان را داد، تسلیم شدند.
به ایشان خطاب فرمود: وقتى من خلیفه خود (آدم علیه السلام ) را خلق کردم و از روح خود در آن دمیدم ، همه شما در برابر او سجده کنید.
بعد از آن که خداوند او را خلق کرد و ز روح خود در او دمید و روح به دماغ آدم رسید، به حرکت آمد و نشست ، عطسه اى زد و گفت : الحمدلله خداوند در جواب او فرمود: یرحمک الله.
تمام ملائکه فرمان بردند و به سجده افتادند و مدتى در حال سجده بودند؛ ولى شیطان که آن زمان در صف فرشتگان بود، از روى خودخواهى و غرور به خداوند عرض کرد:
خدایا! مرا از سجده کردن بر آدم معذور بدار.
خداوندا! من تو را چنان سجده کنم که تا به حال هیچ ملک مقربى و نه هیچ نبى مرسلى سجده و عبادت نکرده باشد.
خداوند در جواب او فرمود: مرا حاجت به عبادت تو نیست ، من از تو مى خواهم ، آن چه را که دستور مى دهم انجام دهى ، نه آن چه را تو مى خواهى !
سرانجام قبول نکرد و حسدى را که در قلبش بود ظاهر نمود.
خداوند هم در مقام بازخواست از او فرمود: چه چیز تو را باز داشت از آن که سجده نکنى بر مخلوقى که من او را با دست قدرت و عنایت خویش آفریدم ؟!
#ادامه_دارد...
#حيات_القلوب_ج١
#كتاب_ابليس_ص٤
#نهج_البلاغه_خوئي_ج٢ص_٤٨
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_چهارم
شیطان پاسخ داد: من از آدم برترم ،من از گوهر آتش آفریده شده ام و او از عنصر بى ارزش گل!
پس روا نیست که مثل من در مقابل او سجده کند!
خداوند هم به خاطر سرپیچى از دستور و سجده نکردن بر آدم فرمود:
از میان ملائکه و بهشت پرنعمت من بیرون شو!
هنگامی که دستور خارج شدن از بهشت براى وی صادر شد، ملائکه هم به او حمله کردند،
او از ترس جان خود فرار کرد و خود را مخفى نمود.
بعد از آن، این فرمان از طرف خداوند به آدم وحوا ابلاغ شد:
«ای آدم، تو و همسرت در بهشت سکونت کنید و از نعمتهای بهشتی هر چه میخواهید بخورید، اما نزدیک این درخت نشوید که از ستمگران خواهید بود»
چگونه شیطان داخل بهشت شد؟
هنگامی که از جانب خدا خطاب آمد: اى اهل آسمان ها! من آدم و حوا را در بهشت منزل دادم و همه چیز را مباحشان کردم ، مگر بهشت جاودان را.
اگر نزدیک درختان آن شوند و از آنها بخورند از ظالمان خواهند بود و از آن جا بیرون خواهند شد
شیطان این خطاب را شنید و امیدوار شد پیش خود گفت : من آنها را از بهشت بیرون مى کنم!!
شیطان که همه بدبختیهای خود را از ناحیه آدم میدانست و کینه او را به سختی در دل گرفته بود، در صدد بود به هر شیوه ای که ممکن است موجبات گمراهی آدم و فرزندانش را فراهم کند.
از ابن عباس اینگونه روایت شده :
بعد از آن که شیطان از بهشت بیرون شد، تصمیم قاطع گرفت که با هر نقشه و حیله اى که شده ، باز خود را به بهشت برساند و انتقام خود را از آدم بگیرد،
فکر کرد که از راه معمولى و عادى وارد شود، دید نگهبانان بر در بهشت هستند مانع او مى شوند.
رفت کنارى و به انتظار ایستاد. اول طاووس را دید، از او خواهش کرد که او را داخل بهشت کند، قبول نکرد.
در این بین ناگهان چشمش افتاد بر بالاى دیوار، دید مارى بالاى دیوار قرار دارد. (تا آن روز مار یکى از حیوانات زیبا و خوش رنگ بهشت بود، و مثل سایر حیوانات دیگر چهار دست و پا داشت).
شیطان جلو آمد و گفت :اى مار! مرا داخل بهشت کن ، تا اسم اعظم الهى را به تو تعلیم کنم .
مار گفت : ملائکه ، نگهبان در بهشت هستند تو را مشاهده مى کنند و نمى گذارند داخل شوى .
شیطان گفت ، مرا داخل دهان خود کن و آن را ببند و به این وسیله مرا داخل بهشت کن ، مار هم فریب او را خورد و همین کار را کرد و او را در دهان خود جاى داد ( این بود که در میان دندانهاى مار سم پدید آمد؛ چون جایگاه شیطان شد).
وقتى مار به این وسیله او را داخل بهشت نمود، شیطان هم کار خود را کرد، آدم علیه السلام و حوا علیه السلام را وسوسه نمود تا فریب خوردند.
مار گفت : اسم اعظم را که قول دادى به من تعلیم کن ،
شیطان در جواب گفت : اى مار! من اگر اسم اعظم را مى دانستم ، احتیاج به تو نداشتم که مرا داخل بهشت کنى ،من با همان اسم اعظم داخل مى شدم !!!
#ادامه_دارد...
#تفسيربرهان_ج٢
ذيل آيات سوره حجرمربوط به داستان آدم(ع)با اندكي تغييرات
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_پنجم
ابلیس ملعون،به خوبى مى دانست خوردن از آن درخت ممنوعه باعث مى شود که آدم و حوا را از بهشت بیرون کنند.
در این زمینه چند روایت وجود دارد :
1- روایتی میگوید که بعد از آن که شیطان به بهشت رفت ، در همان دهان مار، شروع کرد با آدم علیه السلام صحبت کردن - آدم هم خیال کرد سخن گو مار است.
مى گفت :اى آدم ! خدا نمى خواهد که شما براى همیشه در بهشت بمانید و هر کس از این درخت بخورد جاوید مى ماند.
آدم جواب داد:اى مار! این حرف که تو مى زنى،از غرور شیطان است.
شیطان هر چه وسوسه کرد، آدم نپذیرفت و با او مخالفت نمود.
وقتى شیطان از آدم مایوس شد پیش همسر آدم رفت،
گفت:آیا مى دانى چرا خداوند شما را از میوه این درخت منع کرده و گفته است نزدیک آن نشوید؟
چون هر کس از آن بخورد یا فرشته مى شود و یا عمر جاویدان را به دست مى آورد.
سپس براى حق به جانبى خود، قسم هاى شدیدى خورد و گفت : من خیر خواه و دل سوز هستم ، خود را موظف مى دانم که شما را نصیحت کنم !!
حضرت آدم علیه السلام که هنوز تجربه کافى در زندگى را نداشت و تابه حال گرفتار دام هاى شیطان و خدعه و نیرنگ هاى دروغ او نشده بود،
نمى توانست باور کند کسى این چنین قسم دروغ به خدا یاد کند، سرانجام تسلیم شد و فریب و نیرنگ شیطان در او اثر کرد و از میوه آن درخت خوردند.
درروایتی دیگر داستان اینگونه نقل شده :
که هنگامی که شیطان از آدم مایوس شد پیش همسرش حوا آمد و گفت :اى حوا! آیا مى دانى درختى که خداوند براى شما حرام کرده بود، اکنون برایتان حلال کرده ؟
لگر مى خواهى امتحان کن ، فرشتگانى که موکل بر آن درخت بودند دیگر با شما کارى ندارند. حوا گفت : من الان امتحان مى کنم.
به سوى آن درخت رفت . وقتى ملائکه خواستند او را از نزدیک شدن به آن درخت منع کنند، خداوند به آنان وحى نمود و خطاب کرد:
شما کسى را که عقل ندارد منع کنید، نه کسى را که به او عقل دادم و آن حجت است بر او.
اگر مرا اطاعت کند مستحق ثواب و اگر مخالفت کند مستحق عذاب است .
ملائکه هم او را رها کردند و آزاد گذاشتند. حوا هم بى آن که آنها مانع اش شوند، به درخت نزدیک شد. مقدارى از میوه درخت خورد و طورى هم نشد. پیش خود گفت : مار درست گفت!!
بعد از آن رفت پیش همسر خود آدم علیه السلام و گفت : آیا مى دانى که خوردن از آن درخت بر ما حلال شده ؟ من نزدیک آن رفتم ، ملائکه هم مانعم نشدند، مقدارى از آن خوردم.
آدم علیه السلام هم با حوا به راه افتاد، رفتند و از آن میوه خوردند!
بعد از خوردن از آن درخت،ناگهان لباسهاى بهشتى از بدنشان ریخت و عورت ها و بدنهاى آنها تا آن موقع مخفى و پوشیده بود ناگهان ظاهر شد.
ایشان در میان بهشت و جمع فرشتگان لخت و عریان شدند، حیران و سرگردان ماندند.
وقتى لباسهاى بهشتى و آن تاج کرامت از اندامشان فرو ریخت و خود را در جمع ملائکه عریان دیدند،
بلافاصله خود را به میان درختان رساندند و از برگ هاى درختان براى پوشیدن اندام کمک مى گرفتند ولى برگ ها هم اطاعت نمى کردند و از بدنشان پرواز مى نمودند و باز عریان مى ماندند.
با استیصال گفتند: خدایا! ما بر نفس خودمان ظلم کردیم اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نکنى از زیانکاران خواهیم بود.
خداوند به آنها خطاب کرد و گفت : مگر من شما را از خوردن میوه آن درخت منع نکردم ؟ مگر به شما نگفتم که شیطان دشمن آشکار و سرسخت شما است . چرا فرمان من را اطاعت نکردید و فریب آن ملعون را خوردید؟...
#ادامه_دارد...
#اقتباس_ازسوره_اعراف_وسوره_حجروتفسيرنمونه_ج٢ذيل_آيات_مربوط_به_آدم_عليه_السلام_شرح_نهج_البلاغه_خوئي_ج٢ص٦٣
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_ششم
سپس خداوند فرمود: الحال چاره اى جز این نیست که باید از بهشت خارج شوید.
و آنها را از مکان و مقام خود بیرون کردند و به زمین فرستادند.
لازم به ذکر است که بعد از مجازات شیطان و آدم وحوا ، مار هم به دلیل گناهی که کرده بود از بهشت به صورت عریان ودست وپا قطع شده بیرون انداخته شد ودهانش را که شیطان را پنهان کرده بود پر از زهر شد وزیبایی خود را از دست داد.
یک شبهه:
وقتی گفته میشود که در بهشت سخنان لغو وبیهوده وجود ندارد پس چگونه شیطان بادروغ وارد بهشت شد وبا نیرنگ آدم وحوا رافریب داد؟
از امام صادق(علیه السلام) روایت شده است که بهشت حضرت آدم باغی از باغهای دنیا بود که خورشید و ماه بر آن میتابید
و بسیار زیبا و آب و هوای خوبی داشت و اگر بهشت جاودان بود هرگز آدم از آن رانده نمیشد».
منبر خرابه شیطان
روایت شده است که صبح آن شبی که پیامبر صلی الله علیه و آله به معراج تشریف بردند و همه جا را دیدند، شیطان خدمت پیامبر آمد و گفت: یا رسول الله!
شب گذشته که به معراج تشریف بردید،
در آسمان چهارم، طرف چپ "بیت المعمور" منبری بود، شکسته و سوخته و به رو افتاده، آیا آن منبر را شناختی؟ آیا میدانی آن منبر متعلق به کیست؟
حضرت فرمودند: خیر، آن منبر متعلق به کیست؟
شیطان عرض کرد: آن منبر من بود، بالای آن مینشستم و ملائکه پای منبرم نشسته و من آنها را موعظه میکردم، ملائکه از عبادت و بندگی من تعجب میکردند.
وقتی که تسبیح از دستم میافتاد، چندین هزار ملک برخواسته تسبیح را میبوسیدند و به دست من میدادند.
اعتقاد من این بود که خداوند مخلوقی برتر از من خلق نفرموده است. اما امر بر عکس شد و رانده درگاه الهی شدم و الان از من بدتر و ملعونتر در درگاه احدیت کسی نیست..
امیر المومنین حضرت علی (علیه السلام) درباره عبادت شیطان و عاقبت او می فرماید:
پس از کار خدا درباره ابلیس پند گیرید که کردار دراز مدت او را تباه و کوشش فراوانش را بر باد داد و این به سبب لحظه ای تکبر و سرکشی بود.
شیطان مزد عمل مى گیرد
بعد از آن که شیطان از سجده کردن بر آدم سرپیچى کرد و از بهشت بیرون شد.گفت : پروردگارا! حالا که مرا بیرون و از رحمت خود دور مى کنى ، عبادات من چه مى شود، هزاران سال عبادتت کرده ام که فقط چهار هزار سال آن را به دو رکعت نماز گذراندم !
علاوه بر آن خودت فرمودى ، عمل عمل کنندگان را ضایع نمى کنم ، آیا سزاوار است که با یک اشتباه ، مزد عمل چندین هزار ساله من به کلى از بین برود؟
خطاب از مصدر جلال خداوند رسید که مزد هیچ کس در پیش من ضایع نمى شود؛ ولى کسى که قابلیت نداشته باشد پاداش کارش را در آخرت دهم،
در دنیا هر چه بخواهد، مى دهم .
شیطان عرض کرد: من هم مزد عمل خود را در دنیا از تو طلب مى کنم . چون به واسطه آدم جهنمى شدم حاجات خود را درباره آدم و فرزندان او قرار مى دهم !
خطاب شد: حاجات خود را بگو تا به تو ببخشم...
#ادامه_دارد...
#تفسيرنورالثقلين_ج١ص٦٢
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#زندگينامه_شيطان
#قسمت_آخر
شیطان در جواب گفت :اول آن که ، اجازه دهى تا روز قیامت زنده باشم .
خدا در جوابش فرمود: اگر مى خواهى از صدمه مرگ و جان کندن نجات یابى اراده من بر این است که هر کس به دنیا آید مزه مرگ را بچشد
چون نجات از مرگ براى کسى نیست ؛ تو را مهلت مى دهم تا روزى که معلوم است.
شاید مراد روز ظهور امام عصر - عجل الله تعالى فرجه الشریف - باشد که به دست لشکر آن حضرت کشته مى شود و شاید هم روز آخر دنیا باشد.
شیطان گفت: دوم این که ، خدایا! از تو مى طلبم که در مقابل هر یک از فرزندان آدم ، دو فرزند به من عطا کنى !
از این رو، در اخبار وارد شده : برابر هم یک نفر از اولاد آدم که متولد مى شود، دو شیطان بر او مسلط است و او را اغوا مى کنند.
سوم،گفت:خدایا! از تو مى خواهم که مرا در بدن اولاد آدم مانند خون جریان دهى که از هر جاى بدن او بخواهم ، بتوانم او را به معصیت بکشانم.
چهارم ،از تو مى خواهم که فرزندان آدم ما را نبینند، ولى ما آنها را ببینیم !
پنجم ، از تو مى خواهم این قدرت را به من بدهى که به هر صورت بخواهم بتوانم در آیم .
بنابر این (در هر جا و هر شکلى که مى خواهد در مى آید تا شاید مردم را فریب دهد).
همان طور که در اول خلافت ابوبکر به شکل پیرمردى زاهد در آمد، اول به ابوبکر بیعت کرد تا مردم تشویق شدند. و ده ها داستان دیگر...
ششم . پروردگار! از تو مى خواهم تا روح در بدن اولاد آدم است بر آن مسلط باشم !
هفتم ، عرض کرد: خدایا! از تو مى خواهم مرا مخصوصا در سینه آدم و اولاد او مسلط گردانى تا او را وسوسه کنم . چنان چه در قرآن مى فرماید« الخناس الذى یوسوس فى صدور الناس من الجنه و الناس »
« شیطانى که وسوسه و اندیشه بد در دل مردم مى افکند، وسوسه او، هم در دل جن باشد و هم در دل انسان »
خداوند هم در پایان هر یک از خواسته هاى او فرمود: راضى شدم .
وقتى شیطان این حاجات را از خداوند گرفت ، عرض کرد: « فبعزتک لاغوینهم اجمعین
اى خدا! به عزت و بزرگوارى خودت ، همه آنها را گمراه و از راه راست منحرف مى کنم .
من آنها را از پیش رو (آنها که آخرت را در پیش دارند در نظرشان کوچک و ساده جلوه مى دهم )
و از پشت سر (آنها را که به جمع آورى اموال و ثروت مشغول هستند به بخل و نپرداختن حقوق واجب دستور مى دهم )
و از طرف راست (امور معنوى را به وسیله شبهه و شک و تردید ضایع مى سازم )،
و از طرف چپ (لذت مادى و شهوات را در نظر آنها جلوه مى دهم .) و سراغشان مى روم و تو اکثر آنها را شکر گزار نخواهى یافت.
#مثنوي_مولوي_دفتراول_ص٢٠١_كتاب_سليم_بن_قيس_سوره_ناس_آيه_٤_٥_سوره_اعراف_آيه_١٦_بحارالانوار
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
پیری فرزانه در کوهستان سفر مى کرد. سنگ گران قیمتى را در جوى آبى یافت. روز بعد به گرسنه ای رسید؛ کیسه اش را گشود تا در طعام با او شریک شود. مرد گرسنه، سنگ قیمتى را دید. از آن خوشش آمد و خواست که آن سنگ، از آنِ وی باشد. مسافر پیر، بى درنگ، سنگ را به او داد. مرد بسیار شادمان گشت و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پای نمى شناخت.
او مى دانست که جواهر، به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، به دنبال پیر فرزانه می گشت. هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «بسیار اندیشیدم. من مى دانم این سنگ چقدر گرانبهاست، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به چون منی ببخشى!!!
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#ضرب_المثل
#اصطلاح_کلاه_سر_کسی_گذاشتن
عبارت مثلی بالا در مورد افراد فریب خورده به کار می رود . کسی که به علت عدم توجه یا سادگی مرتکب اشتباه و متحمل زیان و ضرر شود در اصطلاح عامه گفته می شود : کلاه سرش رفت و یا به عبارت دیگر کلاه سرش گذاشتند .
چون میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد را هم اضافه کرده می گویند : کلاه گشادی سرش رفت .
در ادوار قدیمیه یکی از انوع مجازاتها این بوده است که به مقصر لباس ناموزون می پوشانیدند و کلاه دودی مضحکی بر سرش می گذاشتند آن گاه وی را پیاده یا سواره و گاهی به طور وارونه بر مرکب دوره می گردانیدند تا مردم از آن وضع مضحک و توهین آمیز عبرت گیرند ودست به اعمال ناشایست نزنند .
یک وقتی مقصود این بود که مقصر را فقط تحقیر و تخفیف کنند تا به مقام و منزلتش غره نشود . در این صورت لباس وارونه و کلاه ناموزون برای تنبیه و مجازاتش کفایت می کرد اما چنانچه گناه مقصر به میزانی بود که لازم می آمد عبرت الناظرین شود در چنین مورد قبل از آنکه مجازات نهایی را اعمال کنند لباس عجیب و غریب بر تنش می پوشانیدند و کلاه گشادی که از آن زنگوله و دم روباه آویخته بودند محتسبان بر سرش می گذاشتند تا در میان جمعیت که در حین دوره گردانی مقصر ،ازدحام می کردند کاملاً شناخته شده مورد ملامت و سخریه واقع شود .
چون افرا فریب خورده در نزد دوستان و همکاران به علت سادگی و ساده لوحی زود شناخته می شوند لذا ضرب المثل بالا را در مورد آنان به کار می برند .وقتی میزان فریب خوردگی زیاد باشد صفت گشاد راهم به کلاه داده و می گویند : در این معامله کلاه گشادی سرش رفته است .
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
و قلم بگیر.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_19
سیاوش گفت:
- من در خدمتتون هستم.
آذر سر به زیر از گوشه ی چشم نگاهش کرد و همان طور که دست هایش را در
هم گره زده بود، با من من گفت:
- نمی دونم چی باید بگم، یعنی... شاید درست نباشه تو این مسئله دخالت کنم ولی... فقط می خواستم بگم که مهتاب فروزنده، اسم واقعی اون نیست. مهتاب اسم مستعارشه، خودش واسه خودش انتخاب کرده.
- خب ، این چه ربطی به درگیری لفظی بنده و ایشون داره؟
- راستش اسم واقعی مهتاب، مارتینا فروزنده است، متولد کاناداست. تا چهارده سالگی هم اونجا زندگی می کرده. پدرش دورگه ست. یعنی نیمه کانادائی و نیمه ایرانی. اون هنوز هم کانادا زندگی می کنه و خب ... مهتاب واسه حرف زدن با اون یه چیزایی رو رعایت می کنه. انگلیسی، فارسی رو قاتی پاتی می کنه که دل باباشرو به دست بیاره. نمی خواد اون فکر کنه که مهتاب با زندگی گذشته اش غریبه شده. در حقیقت به خاطر مسائلی که بین خودشونه و پدرش روشون حساسیت داره گاهی واسهاش دلبری می کنه!
صدای سیاوش به زحمت شنیده شد. آن هم فقط به سه کلمه اکتفا کرد:
- من... اطلاع نداشتم!
آذر دستپاچه و شرمنده، جواب داد:
- البته شما حق داشتید، یعنی نباید هم می دونستین، من فقط می خواستم از
اشتباه در بیاین. من مهتاب رو خیلی دوست دارم. طاقت ندارم ببینم اینجوری
راجع به اون اشتباه قضاوت بشه، اونم از طرف آدم با شخصیت و تحصیلکرده ای مثل شما؛ هر چند اون همیشه درگیر این طور مسائل میشه. مهتاب عقاید عجیبی داره ولی با اون چیزی که توی فکر شماست خیلی متفاوته، خیلی!
سیاوش سکوت کرد و همان طور که موشکافانه آذر را زیر نظر داشت، حرف
هایش را مزه مزه کرد و با تردید پرسید:
- اگه اینطوره، اون اینجا، تنهایی چی کار می کنه ! مادرش، این خونه... چرا پیش پدرش برنگشته؟
آذر به علامت تاثر سری تکان داد:
- درسته، زندگی مهتاب واسه همه سوال برانگیزه. این خونه ارثیه مادرشه. مهتاب چهارده سالگی اومد ایران و پیش مادرش موندگار شد و دیگه برنگشت کانادا. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و مهتاب نتونست بیشتر از شش سال دوری مادرشو تحمل کنه، این بود که اومد اینجا. پدرش مرد ثروتمندیه، خیلی پولداره، همیشه هم کرور کرور دلار براش می فرسته، اون قدر که می تونه مثل یه پرنسس زندگی کنه ولی مهتاب دیوونهست همه ی اون پولارو خرج دیوونه بازی هاش می کنه.
بعد با تاثر سرش را چرخاند، با چشم اتاق را دور زد و ادامه داد:
- می بینید که! دیگه گفتن نداره، این از خونه اش، اون از ماشینش، اون هم از سر و ریختش! همیشه با حقوق کارمندی و نون بخور نمیر خبرنگاری زندگیشو میگذرونه!
با بی قیدی شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- البته این چیزا به خودش مربوطه، منم اگه حرفی زدم واسه اینه که دلواپسش هستم، وگرنه برای من فرقی نمی کنه. به هر حال ببخشید سرتونو درد آوردم. دلم نمی اومد در مورد اون، این طوری فکر کنید. از دست من که دلخور نشدین؟
سیاوش از جا بلند شد و همانطور که آرام به طرف در اتاق می رفت با محبت جواب داد:
- به هیچ وجه! در واقع شما لطف بزرگی کردید که منو قابل دونستید، وقتتونو برای از اشتباه در آودن من صرف کردید. باید اعتراف کنم در واقع من فقط از خودم شاکی هستم. آخه این قضاوت اشتباه و پیش داوری غلط در مورد دوست شما، برای کسی با حرفه ی من خبط بزرگی به حساب میآد.
همان وقت صدای مهتاب از میان پله ها شنیده شد:
- آذر جون، من یه سر میرم بیمارستان و زود برمی گردم. تو ناهارتو بخور، منتظر...
اما به محض اینکه چشمش به قامت بلند و کشیده ی آریازند افتاد، زبانش بند آمد و حیران به او و آذر که کنار یکدیگر ایستاده بودند، خیره ماند. باورش نمی شد که مهمان ناخوانده شان هنوز آنجا باشد.
سیاوش در کمال خونسردی و بی توجه به جر و بحثی که بینشان پیش آمده بود، لبخند زنان گفت:
- فکر خوبیه منم با شما میآم بیمارستان، با هم بریم بهتره. اینطوری شاید تکلیف بنده هم روشن بشه و بفهمم که چه کاره ام، بالاخره باید پرونده رو باز کنم یا ببندم! ماشین بیرون سر کوچه پارکه.
مهتاب صاف و مستقیم نگاهش را میخ کرد به چشم های وکیل جوان و عادی تر از او گفت:
- مزاحمتون نمیشم، می تونم با ماشین خودم بیام.
- اگه مزاحم بودین، خودم پیشنهاد نمی دادم. بفرمایین، من تو ماشین منتظرم.
و ضمن تشکر خداحافظی بلند بالائی از آذر کرد و وارد کوچه شد.
به ماشین که رسید پشت فرمان نشست و منتظر ماند. در حالی که بلند بلند با خودش کلنجار می رفت:
گوش کن سیاوش ببین چی می گم! اگه هوس بود، همون یه بار برای هفت پشتت بس بود، یهو خر نشی بیوفتی به دام این شیاطین زمینی! این زن ها فقط به درد این می خورند که باهاشون خوش باشی، بگی، بخندی، برون بری و خب دیگه... اما بیشتر از این ممنوع! عشق و عاشقی و این داستانا پیشکشت. جون مادرت لااقل دور این یکی ر
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#لبخند_خورشید
#نویسنده_عاطفه_منجزی
#قسمت_20
آخه اونایی که اولش شعار نمیدن، آخرش چی از آب در میان که این علیا مخدره باشه! ندیدی چطوری حرف می زنه انگار قرار بوده سناتور مملکت از آب در بیاد حقشرو خوردن شده خبرنگار! حالا خوشگله، باشه. خوش زبونه، باشه. نمره ی ادا و اطوارش بیسته، باشه. راه داد، باهاش دوست میشی، نداد، تو رو بخیر و اونو به سلامت. یادت نره ها، فقط دوستی و اضافه تر هیچی!
همچنان غرق فکر بود که در ماشین باز شد و مهتاب نشست توی ماشین.
سیاوش دستش را به پشت صندلی او گذاشت و سرش را به عقب برگرداند تا دنده عقب بگیرد که نگاهش لحظه ای به چشم های مهتاب افتاد، باز هم حواسش پرت شد، تند نگاهش را دزدید و به راه افتاد. کمی بعد با لحن شوخ و پر طعنه ای گفت:
- خب پس خیال ندارین دلارهای بابارو خرج ماشین تون کنید و قصد دارید حالا حالاها با همین رنوی دو در فکسنی خودتون کنار بیاین، درسته؟
مهتاب چپ چپ نگاهش کرد و در حالی که تکیه اش را به در ماشین می داد با خونسردی جواب داد:
- که این طور! مثل اینکه آذر باز چونه اش گرم شده!
سیاوش خندید:
- اشتباه نکنم از این که دستتون رو شده زیاد راضی نیستید. خب ، حق دارین. متاسفانه دوستتون از خودش بی ذوقی نشون داد و هیجان داستانو از بین برد.
بعد یک دفعه جدی شد و ادامه داد:
- به هر حال، اگر منتظر عذرخواهی و این حرفا هستین، خودتونو خسته نکنین. من یکی اهل عذرخواهی نیستم، بخصوص که تقصیر من هم نباشه.
مهتاب هم با همان جدیت جواب داد:
- چی باعث شده فکر کنید که من منتظر عذرخواهی شما هستم اتفاقا خیلی هم راضی هستم که لااقل قهر نکردید وگرنه، فردا مجبور می شدم از کار و زندگیم بیوفتم و بیام دنبال شما برای آشتی!
- حیف شد، اگه می دونستم به هیچ وجه این موقعیت رو از دست نمی دادم. خب، حالا نگفتین روی چه حسابی می اومدین دنبال من، شاید می خواستین به خاطر رفتاری که تو خونه با مهمونتون داشتین عذرخواهی کنین!
- اگه لازم می شد، حتما! چون دلم نمی خواست واسه یه اختلاف نظر ساده، این آشنایی زیر سوال بره.
سیاوش سوتی زد و با تمسخر گفت:
- صحیح! پس سرکار جزء اون دسته از آدمایی هستید که معتقدند، هدف وسیله رو توجیه می کنه!
- به هیچ وجه!
- جدی پس واسه چی راضی به عذرخواهی از من شدین، در حالی که دو تامون خوب می دونیم قضاوت عجولانه و پیش داوری غلط بنده، منجر به اهانت مستقیم به شما شده غیر از این که شما به خاطر هدفتون که نجات زینبه، می اومدین سراغ من!
- ببینید آقای آریازند، درسته که حل مشکل زینب از نظر من بی نهایت مهمه،
ولی نه اونقدر که بی دلیل خودمو جلوی دیگران خوار و خفیف کنم. من می اومدم سراغ شما، چون دلم نمی خواست بی خود و بی جهت یه دوست خوب رو از دست بدم. باور کنید از نظر من بحثی که بین ما پیش اومده، فقط یه اختلاف سلیقه، یا اختلاف نظر بود. همین!
سیاوش که از خونسردی او کفری شده بود، سری جنباند و همراه پوزخندی به طعنه گفت:
- آره خب ، این هم یه حرفیه. هر چند بهتره به جای اختلاف نظر بگیم، اختلاف جبهه.
از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به مهتاب انداخت و این بار جدی تر از قبل ادامه داد:
- در واقع ما دو نفر توی دو جبهه ی متفاوت در مقابل هم قرار داریم. من تو
جبهه ی ضد بانوان، چون قانون رو علم کردم و شما هم علیه آقایون، قلم به دست گرفتین. بی ربط نمیگم چون قبل از آشنایی با شما یکی دوتا از مقاله هاتونو خوندم. پس می بینین که در این شرایط، اختلاف سلیقه توجیه مناسبی
به نظر نمیاد!
مهتاب با نرمش خاص خودش جواب داد:
- دیدین باز دارین اشتباه قضاوت می کنین! من با جبهه ی شما کاری ندارم ولی کاملا مطمئنم جبهه ی منو اشتباه گرفتین، شاید بهتر باشه که بگم هدف من یه جوری زیر مجموعه هدف شماست.
سیاوش که از حرف های او سر در نمی آورد، به فکر فرو رفت. چراغ قرمز به او فرصت داد تا به طرف هم صحبتش بچرخد. با نگاه مشکوکی او را برانداز
کرد و با تردید پرسید:
- میشه واضح تر حرف بزنین! من منظورتونو نمی فهمم.
- البته. ببینین آقای آریازند، من خودمم کاملا بر علیه زنان می جنگم، ولی فقط با اون تعدادی از خانم ها مبارزه می کنم که عادت کردند به جای مغز، با قلبشون فکر کنند. من با آقایون مشکلی ندارم، آخه اون طفلکی ها چه تقصیری دارن که بعضی از خانم ها به چشم یه بت به اونا نگاه می کنند. باور کنید منم جای اونا بودم، همین طوری خدایی می کردم. ولی من نمی تونم نسبت به این مسائل بی تفاوت باشم و با این افکار پوسیده مبارزه می کنم.
#ادامه_دارد
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت31
✍ #میم_مشکات
معصومه بر خلاف راحله عاشق رشته تجربی یا به قول پدر طبیعی بود. عشقش این بود که اورا در آزمایشگاهی رها کنند و او صبح تا شب بر روی موجودات کار کند و دل و روده شان را تجزیه تحیلیل! یا مواد شیمایی را قاطی کند تا شاید کشفی جدید کند مثل اکسیر جوانی یا محلولی بسازد مخصوص پاک کردن جوهر از دست و صورت که اتفاقا دومی خیلی هم به کارش می امد!!
البته او همانقدر که عاشق تجربه کردن بود دل رحم هم بود و توانایی کشتن جانوران و حیوانات را نداشت برای همین یافتن ماده ای برای ساکت کردن آدم های وراج را به پیدا کردن روش هضم قند در روده کرم سبز آنگولایی! ترجیح میداد.
در حالیکه با چوبش کله کرم بیچاره را از زمین بلند کرده بود در جواب راحله گفت:
-میخوام ببینم اگ سرش رو بلند کنم چه کار میکنه? میاد بالا روی چوب یا میتونه برگرده روی زمین?
کرم نگون بخت کمی به اینطرف و ان طرف سرچرخاند و بعد از آنکه دید راهی ندارد ترجیح داد مسیرش را عوض کند و از چوب بالا برود. راحله که از جدیت خواهرش در آزمایش یا به قول خودش کرم آزاری خنده اش گرفته بود گفت:
-خوبی ریاضی به اینه ها! برای رسیدن به جواب نیازی به دل و روده در اوردن یا سرسام دادن کرم بیچاره نداری...
معصومه که هنوز فضولی اش راجع به قضیه خواهرش فروکش نکرده بود گفت:
-عوضش استاد های از دماغ فیل افتاده ای داری ک حالت رو میگیرن
راحله خندید:
-از هر موقعیتی برای فضولی استفاده میکنیا!
- بالاخره جامعه هم یک آزمایشگاهه!
- من که همه چیزو بهت گفتم
- اما چیزی از تصمیمت برای فردا نگفتی! معذرت خواهی میکنی?
-آره!میخام تمومش کنم
جواب راحله آنقدر قاطعانه و سریع بیان شد که باعث شد معصومه کرم را رها کند و به طرف خواهرش برگرد. کرم هم که از دست پژوهشگر مزاحم و اتوبان بی انتهایی که برایش ساخته بود خلاص شده بود در حالیکه داشت به جان دکتر پارسا دعا میکرد با سرعت هرچه تمام تر از محل دور شد.
معصومه از جایش بلند شد:
-واقعا?جلوی همه?
- اوهوم
معصومه لحظه ای به خواهرش خیره ماند، بعد شانه ای بالا انداخت و همانطور که با چشمانش دنبال جانور بخت برگشته دیگری میگشت گفت:
-یا خیلی شجاعی یا خیلی دیوونه! من عمرا بتونم همچین کاری بکنم
و بعد ب طرف سوسک بیچاره ای رفت که پیدا کرده بود.
راحله چیزی نگفت. به سمت خورشید که حالا دیگر کامل طلوع کرده بود برگشت. هر چند از درستی تصمیمش مطمئن بود اما کمی دلهره داشت. یعنی فردا چه اتفاقی می افتاد?...
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت32
✍ #میم_مشکات
#فصل_ششم:
عملیات انتحاری
از تاکسی پیاده شد. کرایه را داد، چادرش را جمع کرد، رویش را گرفت و بعد نگاهی به سر در دانشگاه انداخت. کوچکترین شکی نداشت. با احتیاط از خیابان رد شد.جملات را مدام در ذهنش تکرار میکرد. مطمئن شد که همه وارد کلاس شده باشند. در یکی از کلاس ها ایستاد و از پشت پنجره مشغول نگاه کردن حیاط شد تا مطمئن شود پارسا از بخش خارج میشود. همین طور که در بخش را می پایید حواسش پرت گربه ای شد که کنار باغچه، کمین کرده بود تا پروانه ای را که در حال بازی بود شکار کند. گربه خودش را میان علف ها پنهان کرده بود. همین که پروانه روی گل نشست و بال هایش را جمع کرد. گربه خیز برداشت اما قبل از اینکه بتواند نقشه شومش را عملی کند باغبان حواس پرت، شیلنگ آب را به فواره آب پاش وصل کرد، فواره شروع به چرخیدن کرد و آب را به سرو صورت گربه پاشید و گربه ناکام از ترس آب به هوا پرید، جیغی کشید و فرار را بر قرار ترجیح داد. بد شانسی گربه به همین جا ختم نشد چرا که موقع فرار به میان دست و پای کسی که داشت از پله های بخش پایین می آمد دوید و البته شانس آورد چرا که اگر عابر به هوای درست کردن سر آستینش نایستاده بود حتما هم گربه مادر مرده را زیر میگرفت و هم خودش سرنگون میشد. راحله همان طور که داشت، به بر باد رفتن آرزوی گربه بیچاره می خندید نگاهش را از گربه به سمت عابر خوش شانس چرخاند که البته این عابر کسی جز استاد مورد نظر نبود. استاد کت و شلوار طوسی رنگی به تن داشت که مارک طلایی برند ش بر یقه اش خودنمایی میکرد. موهای خرمایی رنگش که رگه هایی روشن در آن دیده میشد و مدل فرانسوی کوتاه شده بود را به سبک کلاسیک مدل داده بود. صورتی اصلاح شده و عینک آفتابی گران قیمتی که فعلا به جای چشم هایش، وظیفه حفظ موهای سرش از آفتاب را به عهده داشت زیر نور خورشید میدرخشید. فکی استخوانی، لب هایی مصمم، بینی خوش تراش و چشم های نسبتا درشت، فکور و آبی رنگش حتی از فاصله دور هم قابل تشخیص بود.
آیا جناب دکتر به قدری زیبا بود که با کمی اغراق او را تجسم آپولو* دانست?
راحله جواب این سوال را نمیدانست. در پی یافتنش هم نبود. اما آنچه مسلم بود این چهره اصالتی خاص را به نمایش میگذاشت. اصالتی آمیخته با زیرکی و وقار که حتی از پس آن نگاه جسور و شیطنت بار قابل تشخیص بود و این ترکیب قطعا جذابیت را به همراه داشت. جذابیتی که از چشمان پر حیای راحله پنهان نماند و باعث شد که راحله سرش را پایین بیندازد و چشم به فواره ی وسط حوض بدوزد...
*آپولو: خدای زیبایی ،شعر ، موسیقی، هنر و... در یونان
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت33
✍ #میم_مشکات
اینجور مواقع، وقتی ناخودآگاه، زیبایی و جذابیت کسی به چشم راحله می آمد(که خب امری طبیعی بود، چرا که چشم می بیند و هرکسی توانایی تشخیص زیبایی را دارد و ناخودآگاه طبع آدمی توازن و نظم را ارج می نهد)با خودش می اندیشید آیا آمدن به دانشگاه کار درستی است?این سوال قبلا ذهنش را مشغول کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که اگر تکلیف نبود هرگز قرار گرفتن در چنین موقعیتی را قبول نمیکرد. نه اینکه از خودش مطمئن نبود یا فکر میکرد با یک نگاه به گناه کشیده میشود اما باور داشت که قرار نگرفتن در موضع امتحان راحت تر از تلاش برای یک امتحان خوب است. با این وجود، بار تکلیفی را که بر دوش خودش احساس میکرد باعث میشد تا به جای برگزیدن مسیر راحت تر و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت، خودش را به تلاش فردی اش برای رسیدن به نتیحه مطلوب عادت دهد.
با این همه، اگر روزی احساس میکرد تلاش فردی اش برای گرفتن نتیجه مطلوب کافی نیست، وظیفه و تکلیف را از گردنش ساقط میدید، چه اینکه ما اول مامور به تهذیب خودمان هستیم و بعد اصلاح دیگران...
اما در آن لحظه، چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود که چرا باید کسی مانند پارسا، که بی شک از خانواده ای اصیل بود، از تربیت صحیح بی بهره مانده باشد?
چشم هایش را به پاهای پارسا دوخته بود و با نگاهش کفش های چرم و تیره استاد را تا در ورودی سالن مشایعت کرد. چند ثانیه ای بعد از ورود استاد به سالن، در یکی از کلاس ها باز و سپس بسته شد که صدایش از گوش های تیز راحله پنهان نماند. به محض شنیدن صدای بسته شدن در، با احتیاط از مخفیگاهش بیرون آمد و به سمت کلاس رفت. پشت در کلاس ایستاد، نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره در گذاشت، دقیقه ای گذشت تا هم صدای کلاس و هم تپش قلبش ارام تر شد. دستگیره را چرخاند و آرام و بیصدا وارد کلاس شد.
پارسا که در تقلا برای یافتن برگه های حاوی سوادش در لا بلای زیپ های کیفش بود توجهی به دانشجوی خاطی نکرد. اما وقتی پچ پچ دانشجوها را شنید و از گوشه چشم، جسم سیاه رنگ و ثابت را در گوشه کلاس دید سرش را بلند کرد و با دیدن راحله تعجب کرد." آیا او واقعا قصد داشت معذرت خواهی کند?"
این فکر به سرعت برق از ذهن پارسا گذشت و برای لحظه ای گیج و شوکه ماند اما زود کنترل خودش را به دست آورد و با حالتی بی تفاوت و لحنی سرد و آمرانه رو به راحله گفت:
-بله?
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت34
✍ #میم_مشکات
راحله از دم در به سمت سکوی پایین تخته سیاه رفت، وسط سکو ایستاد و رو به کلاس گفت:
-جلسه پیش، من نسبت به استاد بی ادبی کردم و حالا آماده ام که جلوی همه بابت بی احترامی که کردم عذر بخوام
بعد چرخید رو به استاد و ادامه داد:
-بابت رفتارم عذر میخوام. اگر عذر خواهی من رو می پذیرید که برم بشینم، اگر نه هم که ....
بقیه حرفش را خورد. شاید چون با همه بدی رابطه اش با جناب پارسا فکر نمیکرد او تا این حد سنگدل باشد. سیاوش که تصور هر اتفاقی جز این را میکرد قبل از اینکه شیطان وقت کند و مخش را به کار بگیرد، تحت تاثیر چیزی که دیده بود، دستش را به سمت صندلی ها چرخاند که به این معنا بود که راحله میتواند بنشیند.
اینطور که به نظر میرسید، برخلاف تصور راحله، سیاوش، آنقدر ها هم از تربیت صحیح بی بهره نمانده بود و هنوز بارقه ای از احترام به صفات نیکو در وجودش به چشم میخورد.
فضای کلاس تا اخر درس همان طور سنگین بود و شوک حاصل از این اتفاق حتی بعد از زمین خوردن یکی از پسرها که داشت با صندلی اش بازی میکرد و باعث انفجار خنده شد، از بین نرفت...به محض اینکه کلاس تمام شد و استاد از کلاس خارج شد بچه ها دورش حلقه زدند. سوالات زیادی بر سر راحله فرود آمد اما تنها جوابی که شنیدند این بود که راحله چون به استاد بی احترامی کرده بود معذرت خواهی کرده است،همین! وقتی همه دیدند که راحله تمایلی به صحبت در این باره ندارد خیلی سریع فهمیدند که ماندنشان بی فایده است. هر دو گروه پسر ها و دخترها جواب یکسانی را شنیدند اما تفاسیرشان ب شدت متضاد بود.
پسرها که عموما علاقه مند داستان هایی جنایی و بزن بزن هستند، معتقد بودند که استاد، خانم شکیبا را تهدید کرده به افتادن درس و کشیده شدن جریان به کمیته انضباطی...و دخترها هم که طبق معمول دنبال بیرون کشیدن داستانی رمانتیک از هرچیزی هستند( حالا ولو آن اتفاق افتادن یک پشه از روی لباس یک دختر توی ظرف آبدوغ خیار یک پسر باشد) و البته حسادت زنانه شان هم گل کرده بود، خودشان را قانع کردند که دلیل این کار مربوط به علاقه ی بانو به جناب استاد و تلاش در پی کسب توجه ایشان بوده.
اما حقیقت، تنها چیزی بود که در این میان هیچ کس در پی یافتن آن نبود. انگار همه یادشان رفته بود معذرت خواستن برای یک اشتباه، نه نیاز مند تهدید است و نه ب سبب روابط عاطفی...
به راستی آنقدر انجام کار درست را فراموش کرده ایم که حتی باور آن نیز برایمان غیر ممکن است?
در هر صورت، با شنیدن جواب های سربسته، هیجان جمع فروکش کرد و همه ترجیح دادند خودشان را به سلف برسانند. اما در این میان یک نفر، هیجانش نه تنها فروکش نکرده بود بلکه با خلوت شدن فضا، تازه فرصت کرده بود رگبار سوالاتش را به سمت راحله نشانه برود و او کسی نبود جز سپیده....
شاید بهتر باشد تا وقتی سپیده مشغول سوال پیچ کردن "رفیق جانش" است راحله را تنها بگذاریم تا خودش جور دوستش را بکشد و ما سری به استاد پارسا بزنیم تا ببینیم حال استاد شوکه شده چگونه است...
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
Z H:
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
بادبرمیخیزد
#قسمت35
✍ #میم_مشکات
#فصل_هفتم:
استاد متفکر
ّ
سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد.
کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه!
اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند.
این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده.
دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت:
-آهای!کجارو دید میزنی?
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
🌻📚کانال داستان یا پند📚🌻
بنــــ﷽ــام خـــــدا
#بادبرمیخیزد
#قسمت36
✍ #میم_مشکات
تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت:
-اوه! مادر فولاد زره!
سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند:
-بیخیال سید! این همه آدم اونجاست!
- بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره?
میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه
سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت:
-تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده!
سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت:
- باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ...
حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت:
-سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده
سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت:
-جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه?
این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید:
-چت شد یهو پروفسور فتحی* ?
سید با همان چهره در هم گفت:
-اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی
سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند!
*پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند
#ادامه_دارد...
📚🌻📚🌻📚🌻
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e