eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
899 دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
33.7هزار ویدیو
117 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالاد پاستا،با سس جذاب ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ مواد لازم: پاستا صدفی 🍝 دو سوم یک بسته ۱ سینه مرغ نگینی 🍗 با روغن زیتون و پودرسیر و پودر پیاز و تخم گشنیز و فلفل سیاه و نمک ۴-۵ دقیقه تفت بدید هویج 🥕۲ تا یکی کوچیک یکی متوسط رنده درشت بزنید فلفل دلمه قرمز 🫑نگینی ریزِریز بشه نصف یه دونه ( من نارنجی هم داشتم ریختم) زیتون بی هسته🫒 اسلایس شده ۲-۳ ق.غ خیارشور 🥒۴ تا نگینی درشت تر از فلفل دلمه باشه نصف یک پیاز بنفش و پیازچه 🧅🌱۳ تا یا کلا دوبرابر پیازچه بزنید اگر پیاز بنفش نداشتید برای سس یه دسته شوید 🌿 ۴-۵ ق. غ سرپر ماست همزده🍶 ۲-۳ ق.غ مایونز🥣 یک لیمو ترش تازه کامل🍋 خیارشور 🥒۲ تا سیر 🧄۲ حبه ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو می کنم امروز پنجشنبه سیزدهم مهر ماه همه خوبی‌های دنیا مال شما باشه دلتون شاد باشه غمی توی دلتون نشینه خنده از لب قشنگتون هیچ وقت پاک نشه و دنیا به کامتون باشه... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
🌺🧚‍♀️روزی زﻥ ﻭﺷﻮﻫﺮﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻭﺣﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺟﻔﺘﺶ بازی ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.ﺯﻥ ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﻭﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻱ!! 🌸 ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻗﻔﺲ ﺷﯿﺮﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻧﺪﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ...زﻥ ﮔﻔﺖ :ﭼﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﻧﺪﻭﻫﺒﺎﺭﯼ! 🌸ﺷﻮﻫﺮﺵ با لبخندی ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺑﻄﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺷﯿﺮ ماده ﺑﯿﻨﺪﺍﺯ ﻭ ﺑﺒﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﭼﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ؟!  🌸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﯿﺮ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺷﯿﺮ ﻧﺮ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ، ﺑﺎ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺳﭙﺮ ﺍﻭ ﮐﺮﺩ. 🌸ﺍﻣﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻣﺎﺩﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻧﺮ ﺍﺯ ﺟﻔﺘﺶ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﻭﯾﺪ، ﺗﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩ!! 🌸ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﻭ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﯾﺒﺪ.️ 🌸ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﺭﻭﻏﯿﻦ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﯾﺒﻨﺪ، هرگز ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻓﺮﯾﺐ ﻇﺎﻫﺮﻧﻤﺎﯾﯽ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ. 🌸ﺑﺮﺧﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻭ ﻋﻤﻖ ﻭﺟﻮﺩﺷﺎﻥ، ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﻫﻨﺮﻇﺎﻫﺮ ﺳﺎﺯﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عطر‌سیب‌ِ‌حرمت‌دل‌زِ‌دلم‌برده‌حسین حسرت‌دیدن‌گنبدت‌به‌دلم‌مانده‌حسین ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیر کاکائو نوستالژی😀🥛 مواد لازم : پودر نشاسته ذرت ۱ ق غ پودر کاکائو ۴ ق غ شکر ۵ ق غ شیر ۴ پ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋خدا همیشه آنلاینه🙏 اگه صداش کردی و جواب نگرفتی بدون که............ ♥️💙 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
❣🦋❣🦋❣ مادر بزرگ می گفت: حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! راست می گفت... حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است. مثل چشم ها و دست های خیلی ها. بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی! اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره! ... حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم دل تان پر مهر . حرفتان گرم ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرامش ویک حس خوب🌳🍃 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
حرف زدن با ↘️ مانندصحبت کردن بایک دوست پشت تلفن📞است ممکن است او رادرطرف دیگرنبینیم اما می دانیم که داردگوش می دهد با هميشه درد و دل كن🙏 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥هر کسی پیر شود از بر رو می افتد پیر میخانه ما اشرف مخلوقات است ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۸_۲۲_۰۷_۴۴_۰۰_۸۹۱.mp3
10.54M
خیال کن نشستی کنج گوهر شاد 🎙 «لبیک یاحسین» ✍️ جهاد تبیین به عشق سید الشهدا🙏 ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_80 #رمان_زندگی_شیرین در نگاه امیرعلی لبخند خاصی موج می زد. لب
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ با خنده گفتم: - نه نه، خواهرزاده‌ام به دنیا اومده‌. نفس آسوده ای کشید. -بهتون تبریک میگم. ممنونی زیر لب گفتم. تا دقایقی هردویمان سکوت کرده بودیم. انگار ثانیه ها بینمان در حال جنگ بودند. با قدرت می گذشتند و فرصت لحظه ای نفس نمی دادند‌. انگار مغز هردویمان قفل شده بود. نمی دانستیم چه بگویم. شاید هم می دانستیم و هراس داشتیم. می ترسیدیم از به زبان آوردن کلماتی که این مکالمه را به پایان می رساند. مهم نبود صدای هم را نمی شنیدیم، مهم این بود که می دانستیم هستیم ... می دانستیم با اراده ی مان لب باز می کنیم، می دانستیم... شاید هم نمی دانستیم چه حس غریبی در حال شکل گرفتن بود. صدای ضعیفش به گوشم رسید. -پس امروز نمیخواد بیاین. - چرا اگه وقت کنم میام. - نه نه، عجله ای نیست که. باز هم بهتون تبریک میگم. -ممنون، روز خوش. - خدانگهدارتون. موبایل را قطع کردم و نفس آسوده ای کشیدم. نمی دانستم چرا اینقدر از صحبت پشت تلفن می ترسیدم. هراس داشتم نکند حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم منظورم را به خوبی برسانم. صدای بلند ضربان قلبم را به خوبی می شنیدم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم تا آرام شوم. دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق شیوا قدم برداشتم. بالاخره کسی جرئت کرده بود تا آن کوچولوی دوست داشتنی را در آغوش بگیرد‌. مادر او را به سمت تخت شیوا برد و تاره متوجه ی بهوش آمدن شیوا شدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_81 با خنده گفتم: - نه نه، خواهرزاده‌ام به دنیا اومده‌. نفس آسود
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه شده بودم. شقیقه هایم از درد نبض گرفته بود و دلم می خواست گوش هایم را با دست بفشرم. تمام فامیل قصد کرده بودند امروز به دیدن شانلی کوچک بیایند‌. هرچند به بهانه ی شانلی بود و به قصد حرف زدن و باز کردن سفره‌ی دل. به سمت اتاقم قدم برداشتم که پسربچه ای ‌با سرعت از جلوی پایم رد شد. دستم را به ستون دیوار تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. دردش را به جان می خریدم اما تمسخر این جماعت را هرگز! وارد اتاق شدم و در را پشت سرم بستم. کمی از سر و صداها کم شد و توانستم نفس عمیقی بکشم. انگار طبلی در سرم می کوبیدند‌. مگر می شود سی یا چهل تا زن و بچه این همه صدا داشته باشند؟ نگاهی به پلاستیک های گوشه ی اتاق انداختم. الان بهترین زمان برای تحویل دادنشان بود. هم این بار از روی دوشمم برداشته می شود و هم از این سر و صدا خلاص می شوم. از همه مهم تر، دیگر مجبور به جواب دادن سوال‌های مسخره‌اشان نیستم. خودشان می دانستند هنوز دل به پسری نداده ام و باز می پرسیدند و می پرسیدند! موبایل را از جیبم بیرون آوردم. در میان نام ها دنبال نام آقای شایسته گشتم. تماس را متصل کردم که بعد از دو بوق جوابم را داد. - سلام شیرین خانم، روز خوش. -سلام، همچن... در با شتاب باز شد و بچه ای با صورت پخش زمین شد. گوشی از دستم افتاد. هین بلندی کشیدم و به سمتش دویدم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_82 نگاهی به جمعیت کردم. واقعا از این همه سر و صدا و هیاهو کلافه
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ چند بچه ی دیگر هم پشت سرش وارد اتاق شدند و دوباره همان هیاهو و آشوب... سرش را از روی سرامیک بلند کردم و دنبال جای زخم روی سرش شدم. خداراشکر ضربه‌ی جدی به سرش نخورد بود اما دهانش از شدت گریه هفت متر باز شده بود‌. جایی که به زمین خورده بود را ماساژ دادم و سعی کردم با حرف آرامش کنم اما آن کودک لجباز آرام شدنی نبود. پسر، دختر خاله‌ی مادرم بود، شبیه مادرش یک دنده و لوس! -وای... پسرم چی شد؟ سرم را بلند کردم که سمیرا را دیدم. - در رو محکم باز کرد... -برو اونور ببینم. یر پسرش را با قدرت از میان دست هایم بیرون کشید‌. مات حرکتش مانده بودم. پسرش را در آغوش گرفت و طلبکار بالای سرم ایستاد. -چیه؟ این که بچه نداری دلیل نمیشه بچه این و اون رو ناقص کنی. چشم هایم گرد شد. او چه می گفت؟ قبل از انکه لب باز کنم و بتوانم حرفی بزنم از اتاق خارج شد. بقیه بچه ها هم از اتاق خارج شدند. دستم را دراز کردم و با حرص در را بستم تا حداقل آن سر و صدا بیشتر بر مغزم نکوبد. تا دیروز مرا متهم به حسادت برای شوهر کردن شیوا کرده بودند و امروز حسادت به بچه اش‌! من چطور می توانستم به تنها خواهرم حسادت کنم؟ آن هم به ان کوچولوی دوست داشتنی که ماه ها انتظارش را می کشیدم. من که در نیایش هایم خوشبختی شیوا را می‌خواستم به او حسادت می کردم؟ مگر شوهر داشتن هم برتری بود که من حسرتش را بخورم؟ اگر هم باشد، من این تنهایی ام را بارها ترجیح می دهم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ صدای زنگ موبایلم برخاست‌. نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه افتاده بود کردم‌. ضربه ای به پیشانی ام زدم، اصلا آقای شایسته را فراموش کردم! خودم را روی زمین دراز کردم و موبایل را برداشتم‌. اشک هایم را از روی گونه هایم پاک کردم و سرفه ای کردم تا گلویم از آن بغض جانکاه صاف شود و دیگر جلوی یک غریبه دردهایم فریاد نزنند. دکمه ی سبز را فشردم. -الو... شیرین خانم... خوبید؟ لبخندی زدم. در این سه روز دوباری بود که او را تا این حد نگران کرده بودم. حس عذاب وجدانی قاطی شیرینی که در دلم قنج می رفت شد. -چیزی نیست. - آخه جیغ کشیدید، بعد کلی صدا اومد... نگران شدم. لب گزیدم‌. ابرویم پیشش رفته بود. تنها برای مراقب از پسری که مادرش آنگونه جوابم را داد. - خونم مهمونه، یکی از بچه ها خورد زمین. صدای نفس عمیقش به گوشم رسید. -خداروشکر. چشم هایم گرد شد و با حیرت پرسیدم: -اینکه یه بچه خورد زمین خداروشکر؟ -نه نه... اینکه شما خوب... نه نه منظورم اینه... خب صدمه جدی ندیدن دیگه؟ برای همین خداروشکر...اصلا... با صدای بلندی به دستپاچگی اش خندیدم که او هم دیگر ادامه نداد. آمده بود حرفش را جمع کند که گند زده بود به همه چیز‌. صدای خنده های او هم بلند شد و در آن صداهای گوشخراش بیرون، این تنها صدای آرامش بخش بود‌. -خراب شد که. در جوابش باز هم خندیدم‌ و حرفی نزدم. لحظات دوباره مهمان سکوت شده بودند و من این مهمانی دلنشینی را نمی خواستم. شیرینی اش زیاد بود، آنقدر زیاد که دلم را می‌زد‌. -می‌خواستم سفارش ها رو بیارم، مغازه تشریف دارید. -آره، امروز مغازم. منتظرتونم‌. _فعلا. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_84 صدای زنگ موبایلم برخاست‌. نگاهی به صفحه ی روشنش که روی قالیچه
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ part_85 روز خوشی گفت و تلفن را قطع کردم. باید اول به احمد آقا می گفتم بیاید و بعد به مادر اطلاع می‌دادم‌، چون یقین داشتم مانع رفتنم می شود، اما اگر می گفتم به احمد آقا زنگ زده ام و از آژانس آمده است، ناچار به رضایت می شد. شماره ی احمد آقا را گرفتم و همانطور که لباسم را می پوشیدم با او صحبت کردم. خداراشکر که اینبار سفارشات زیاد نبود، وگرنه رد کردنشان از میان این جمعیت و چشم‌های کنجکاو دشوار بود. پلاستیک را سعی کردم با کمترین جلب توجه ای از پذیرایی رد کنم و دم در بگذارم اما نشد. یعنی هیچ جوره نمی شد در برابر آن چشم هایی که همه جا را می کاوید مخفیانه رد شد. پلاستیک را پشت در گذاشتم و دوباره برگشتم تا به مادر خبر بدهم. در آشپزخانه مشغول چیدن شیرین بود. کنارش ایستادم و با ارام‌ترین صدای ممکن به او گفتم: _مامان من دارم میرم بیرون، کار دارم. نگاهم نکرد و همچنان مشغول کارش شد. -وا، دختر این همه مهمون خونست. -خب باشه، من الان کار دارم مامان. -باشه برای بعد، زشته مهمونا رو تنها بذار. دستم هایم را در سینه قفل کردم و به در کابینت تکیه دادم. -بود و نبود من که مهم نیست براشون. سرش را بلند کرد و باز با همان نگاه های پر از شیطنت خیره‌ی چشمانم شد. از همان هایی که هراس داشتم، از همان هایی که می دانستم در پسش نقشه هایی خفته است. -مادرجون بیا تو جمعیت بشین، اینا همشون یه پسر تو دست و بال دارن، بلکه یکی برات جور شد. لب‌هایم از ناچار آویزان شد. پس کی از این بحث تکراری خلاص می شدم؟ اگر کمک کردن به مادر نبود از همان صبح می زدم بیرون اما ماندم تا از مهمان ها پذیرایی کنم که دیدم نیازی به پذیرایی نیست. خودشان می آوردتد و می خوردند و خداراسکر خودشان هم جمع می کردند. آمدم تا بهانه ای بیاورم که یگی از زن ها مادر را صدا زد‌. -الان میام شهین خانم. -مادر سینی شیرینی ها را در دست گرفت و به سمت پذیرایی رفت که با صدای بلند گفتم: - مامان پس من برم؟ احمد آقا پایین منتظره‌. -هرکاری می کنی بکن. لبخندی زدم. می دانستم سرش که گرم صحبت شود حواسش نیست و بی‌هوا رضایت می دهد. قبل از آنکه حرفش را پس بگیرد چادرم را روی سرم تنظیم کردم و از خانه بیرون رفتم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ احمد آقا مشغول پاک کرد شیشه‌ی ماشینش بود که با دیدن من به سمتم آمد. -سلام شیرین خانم. من هم جوابش را دادم که پلاستیک را از دستم گرفت و در صندوق گذاشت‌. من هم به سمت ماشین رفتم و در عقب را باز کردم. احمد آقا ماشین را روشن کرد و با آن ترافیک سرسام آور حدود یک ساعت بعد رسیدیم به مغازه ‌ی آقای شایسته. در شیشه ای مغازه را باز کردم که آقای شایسته سرش را از دفتری بیرون آورد و با دیدن من آن قیافه ی جدی اش را دوباره پر از لبخند کرد. چند قدمی وارد مغازه شدم که آقای شایسته هم از پشت پیشخوان در آمد و روبه رویم ایستاد. -سلام، خوش اومدید. -سلام، خیلی ممنون. -باز هم تبریک عرض می‌کنم، ان اشالله نامدار باشند. -لطف دارید. همان لحظه در باز شد و احمد آقا پلاستیک را داخل مغازه آورد. - لطفا شما زحمت نکشید، همونجا بذارید سهراب میاره داخل. - باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم‌. سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگه‌ی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من. چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد. -قابلتونم نداره. -ارزش کارتون بیشتر از ایناست‌. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_86 #رمان_زندگی_شیرین احمد آقا مشغول پاک کرد شیشه‌ی ماشینش بود که
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم. -پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟ _بله بله، حتما. - پس من با اجازه‌تون... - نه نه صبر کنید. قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت. -یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون. چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟ نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم! با صدای ضعیفی لب زدم: -واقعا ممنونم ازتون. نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزاده‌ی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود. -روز خوش. او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است. احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم. ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_87 #رمان_زندگی_شیرین کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ -اقا احمد بریم؟ سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد. - میگم شیرین خانم... سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد. -چی می‌خواین بگید؟ - میشه با ماشین نریم؟ ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟ - چرا؟ ماشین خراب شده؟ نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت: - نه نه، می‌خوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم. با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید. -خب،‌ مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم‌. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه. فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد. - مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همین‌جا ماجرا را پایان می داد. - درمورد برنامه‌ی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند. با صدای بلند فریاد زدم: _چی؟ بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود. -شیرین خانم، الکی ادای بی‌خبرا رو در نیارید. با نگاه خیره‌اش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و می‌آیم؟ نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود. - من واقعا خبری نداشتم‌. -ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم. فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟ تمام حرف‌هایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود. لحظه چهره‌ی فرزانه‌خانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
کانال 📚داستان یا پند📚
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ #part_89 او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این
༺༽زندگی شیرین༼༻ ༺༺༽••💞••༼༻༻ مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟ حس کردم سرم گیج می رود. دستم را دراز کردم و به درخت کنارم تکیه دادم تا مبادا پخش زمین شوم. - شیرین خوبی؟ چشم‌هایم را از هم باز کردم. شیرین؟ خانمش چه زود از کنارش برداشته شد؟ نگاهی به موهای سفیدش کردم. - من خبر نداشتم... یعنی مادرم اون حرف‌ها رو از طرف خودش گفته. - خب من که الان بهتون گفتم. چه فرقی داره؟ ولی اگه به نظرتون هوا سرده با ماشین بریم، هوم؟ من می گفتم نر است و او می گفت بدوش؟ -احمد آقا، من اصلا قصد ازدواج ندارم. اخم هایش در هم فرو رفت و دوباره همان مزاحم همیشگی بر گلویم چنگ‌زد. من و او همسایه بودیم، باید از این پس هر روز با دلخوری از کنار هم رد شویم، باید باز هم‌هجوم حرف های نامربوط را بشنوم. چرا مرا به حال خودم تنها نمی گذاشتند؟ من به همین تنهایی راضی بودم، چرا ویرانش می کردند و می نوشتند به پای کمک؟ - شما... شما زن داشتید. - جواستون نیست چند وقت پیش سالگرد فوتش رو گرفتیم؟ - چرا ولی... -نکنه توقع دارید یه پسر جوون و پولدار بیاد بگیرتت؟ ادامه دارد... ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایش خواستگاری لاک‌پشت‌ها لاک‌پشت نر با این حرکات نزدیک می‌شود ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e 🇮🇷⃟👌჻ᭂ࿐♡🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک ایده‌ی آشپزی خوب!👌 ⭕️ عجله داری و نگرانی گوشت دیر بپزه؟! ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چرا برخی نمازخوان‌ها اینهمه معصیت می‌کنند؟ 👈 پس اثر نماز کجاست؟ 🔰 حجت‌الاسلام ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️امام خامنه‌ای : دولتهایی که به سراغ قمار عادی‌سازی رفته‌اند بدانند که به قول اروپایی‌ها دارند روی اسب بازنده شرط‌بندی میکنند. ۱۴۰۲/۷/۱۱ ⚘تعجیل درفرج مولا صلوات⚘ ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌ه⚘ ⚘ 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e https://eitaa.com/joinchat/3590717967C2bc519a574