eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
946 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
34هزار ویدیو
118 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 326 صدای اذان مغرب از گوشی مرصاد بلند می‌شود. به مرصاد می‌گویم: - من ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن. مسلح نیستم؛ اما زیر لب بسم‌الله می‌گویم و توکل می‌کنم به خدا. اصلا شاید احساسم اشتباه باشد و من هم مثل مرصاد، الکی حساس شده‌ام. مهر را مقابلم می‌گذارم و دو دستم را برای تکبیر گفتن بالا می‌آورم. می‌دانم احتمال زیادی دارد که موقع نماز، بخواهد از پشت سر حمله کند. کسی در نمازخانه نیست. با وجود همه این‌ها، نفس آسوده‌ای می‌کشم و به نماز می‌ایستم. - الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم. اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَ‌بِّ الْعَالَمِينَ. الرَّ‌حْمَنِ الرَّ‌حِيمِ. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ. اهْدِنَا الصِّرَ‌اطَ الْمُسْتَقِيمَ. صِرَ‌اطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ‌ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ. بسم الله الرحمن الرحیم. قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ. اللَّهُ الصَّمَدُ. لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ. وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ... خم می‌شوم برای رکوع. سبحان ربی العظیم و بحمده... سه بار. سکوت مطلق است. از رکوع بلند می‌شوم و به سجده می‌روم. سبحان ربی الاعلی و بحمده... سه بار. و باز هم همان حس ناخوشایند؛ یک نگاه سنگین که سایه انداخته روی سرم. دوباره قیام می‌کنم برای خواندن حمد و سوره. حتما می‌خواهد مطمئن شود که نماز می‌خوانم. خدایا من را ببخش؛ اما متاسفانه حین نماز، حواسم به صداهای اطراف هم هست. هنوز انقدر آدم نشده‌ام که هنگام نماز فقط به خدا فکر کنم و از دنیا جدا بشوم. برای همین است که صدای پایی از پشت سرم می‌شنوم و آماده می‌شوم که دستی از پشت سر، گردنم را بگیرد یا لوله اسلحه‌اش را روی کمرم فشار بدهد. یاد خوابی می‌افتم که چندبار دیده بودم؛ چاقویی که از پشت سر در پهلویم فرو می‌رفت و درمی‌آمد و دوباره فرو می‌رفت؛ انقدر که از پا در بیایم. و دوباره رکوع. یک نفر پشت سرم است. تلاش می‌کنم خوابم را به خاطر بیاورم. الان وقتش است؟ موقع نماز؟ چه سعادتی از این بیشتر؟! در خواب سردم بود. همه جا تاریک بود. الان نه سردم است و نه تاریکی می‌بینم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 327 نفس عمیقی می‌کشم و قدم تند می‌کنم به سمت نمازخانه کوچک گوشه سالن.
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می‌کند به خواندن حمد و سوره با لهجه عربی. بعید است برای حمله به منِ بی‌دفاعِ بی‌سلاح، بخواهد وانمود کند به نماز خواندن. شاید اشتباه کرده‌ام. تا بخواهم درباره خطای محاسباتی‌ام فکر کنم و به نتیجه برسم، سلام نماز را داده‌ام. از خدا شرمنده می‌شوم بابت نمازِ بدون تمرکزم. به بهانه چرخاندن سر برای دادن سلام، سرم را انقدر می‌چرخانم که چهره مردی که پشت سرم نشسته را ببینم. هنوز دارد نماز می‌خواند و سرش پایین است. مُهر مقابلش نیست و دست به سینه ایستاده. به چهره و لباس‌هایش نمی‌خورد نظامی باشد؛ شاید تاجر است. بدون خواندن تعقیبات، از جا بلند می‌شوم تا نماز عشا را هم بخوانم. تکبیر را می‌گویم و هنوز حمد را تمام نکرده‌ام که صدای پای کسی را از پشت سرم می‌شنوم؛ دوباره. مردی که پشت سرم بود الان دارد سلام نمازش را می‌دهد؛ پس حتما نشسته و این صدای پا، متعلق به دیگری ست. توحید را تمام می‌کنم و به رکوع می‌روم. صدای پا نزدیک‌تر می‌شود؛ دیگر صدای پا نیست. صدای نفس کشیدن است، صدای حرکت است، صدای حضور یک آدم. آدمی که لحظه به لحظه نزدیک شدنش را بیشتر حس می‌کنم. - سبحان ربی الاعلی و بحمده... از سجده بلند می‌شوم و باز صدای پا. دونفرند. مردی که پشت سرم نماز می‌خواند، حالا دارد حمد و سوره نماز عشایش را می‌خوانَد. دوباره به سجده می‌روم. یک نفر نشسته روی زمین؛ دقیقا پشت سر من. حضورش را حس می‌کنم، تکان خوردنش را نه. فقط نشسته. شاید نمی‌تواند تا وقتی یک نفر دیگر در نمازخانه هست، نقشه‌اش را عملی کند. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 328 پاهای مردانه‌ای کنارم می‌بینم و بعد صدای تکبیر بلندش را. شروع می
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 329 رکعت‌های بعدی را هم می‌گذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که می‌دانم اگر کسی در نمازخانه نبود، حتما کارم را تمام می‌کرد. نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. الان فرصت خوبی بود برای دستگیر کردنش و این که معلوم شود برای چه دنبال من‌اند و از طرف کدام سازمان و گروهند. سلام نماز عشا را می‌دهم و قبل از این که بخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم، صدای پا می‌شنوم. دارد دور می‌شود و قبل از این که چهره‌اش را ببینم، پشتش را به من کرده و رفته. مرد عرب هم حالا نمازش را تمام کرده، بدون این که بداند حضورش جلوی یک درگیری حسابی را گرفته است. از جا می‌جهم و می‌دوم تا از دستش ندهم. صورتش را نمی‌بینم. پیراهن کرم رنگ پوشیده است و شلوار جین. هیکل لاغر و کوتاهی دارد و فرز و چابک از نمازخانه خارج می‌شود. از در نمازخانه بیرون می‌زنم و نگاهی به چپ و راست سالن می‌اندازم. مثل قبل، خلوت است و با این وجود، اثری از او نیست. چه دلیلی دارد بیایی و در طول نماز خواندن دونفر، فقط پشت سرشان بنشینی؟ می‌دانم اشتباه نکرده‌ام. دستی بازویم را می‌گیرد. کمیل است که پشت سرش مرصاد ایستاده. کمیل هیجان‌زده و مضطرب می‌گوید: - آقا! شما... - ببین، برو ببین یه نفر با لباس کرم و شلوار لی پیدا می‌کنی یا نه. باشه؟ - یعنی...؟ - همین که گفتم! کمیل با ضربه‌ای که به شانه‌اش می‌زنم، می‌رود دنبال ماموریتش و مرصاد با اخم‌های در هم کشیده نگاهم می‌کند. می‌گویم: - یه نفر اومده بود توی نمازخونه. مطمئنم دنبالم بود، ولی چون یکی دیگه هم توی نمازخونه بود کاری نکرد. - صورتشو دیدی؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 329 رکعت‌های بعدی را هم می‌گذرانم؛ زیر سایه همان نگاه سنگین که می‌دانم
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ می‌اندازد میان موهایش و نفسش را بیرون می‌دهد: - نزدیک بود کارت رو تموم کنن. - فکر کردی وایمیستادم تا کارم رو تموم کنه و بره؟ عوضش الان شاید این امید باشه که ردش رو بزنیم. مرصاد می‌نشیند روی یکی از صندلی‌های فلزی سالن و می‌گوید: - نظر حاج رسول این بود که حتی‌الامکان توی سوریه درگیر نشیم. دست به سینه بالای سرش می‌ایستم: - چرا درست حرف نمی‌زنی؟ مرصاد نگاه کوتاهی به من می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد: - بشین. - بشینم توضیح می‌دی؟ - شاید. می‌نشینم و هم‌زمان، مشتی به شانه مرصاد می‌زنم. مرصاد صورتش را جمع می‌کند: - آخ! چه خبرته؟ - اینو زدم که دیگه از کوره در نری و وعده سرخرمن هم به من ندی. توضیح بده ببینم. مرصاد باز هم نگاهش را می‌دزدد: - باید تهران بمونی. فعلا برنگرد اصفهان تا ما خودمون جمعش کنیم. اولین چیزی که با شنیدن این جمله به یاد می‌آورم، اظهار دلتنگی مادر است در آخرین تلفنی که دو هفته پیش با هم داشتیم. خوب شد وعده ندادم که دارم برمی‌گردم. می‌گویم: - خانواده‌م چی؟ ممکنه... - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 330 - صورتشو دیدی؟ - نه. مرصاد دوباره چنگ می‌اندازد میان موهایش و نف
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 331 - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور و برشون نباشی به نفع اونام هست. جمله آخرش به اندازه یک دنیا درد دارد برایم. سخت است که وجود تو برای کسانی که دوستشان داری بزرگ‌ترین خطر باشد. سخت است که اعضای خانواده‌ات، فقط به این علت که تو دوستشان داری و دوستت دارند، هر لحظه در خطر ربوده شدن، آسیب دیدن و حتی مرگ باشند... مرصاد که دیده چهره در هم کشیده‌ام، سعی می‌کند باز هم دلداری‌ام بدهد: - نگرانشون نباش. هدفشون دقیقا خودتی. لبم را کج و کوله می‌کنم که مثلا لبخند بزنم و بگویم ممنون از این دلداری دادنت! مرصاد باز هم سرش را به عقب می‌چرخاند و تلاش می‌کند بحث را عوض کند: - پس این کمیل کجاست؟ شانه بالا می‌اندازم و دست به سینه، سر به زیر می‌اندازم و تلاش می‌کنم با فکر، مسئله حاج احمد و خودم را حل کنم. صدای مرصاد را مبهم می‌شوم که دارد با کمیل تماس می‌گیرد و زیر لب غر می‌زند که چرا جواب نمی‌دهد. من از کجا لو رفته‌ام؟ ماجرای چندماه پیش حمله به خانه ابوالفضل دائم در ذهنم رژه می‌رود. خودش را می‌خواستند بزنند و خانمش را طعمه کردند. از کجا رسیده بودند به او؟ حاج رسول فقط یک کلمه گفت: نفوذ. همین یک کلمه، به اندازه هزاران کتاب حرف دارد در دل خودش. اولین بار وقتی فرو رفتن چنگال‌های هیولایی مثل نفوذ را در تنم حس کردم که سال هشتاد و هشت، صدای مهیب شکستن شیشه و تصادف دو ماشین را پشت گوشی شنیدم؛ همان روز که داشتم با میلاد حرف می‌زدم. و بعدش هم، وقتی بوی تعفن نفوذ را حس کردم که بوی پیکرهای سوخته حاج حسین و کمیل، زیر بینی‌ام زد. - یا امام غریب! صدای مرصاد بلندتر از حد عادی ست و باعث می‌شود سرم را بلند کنم: - چی شده؟ مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 331 - می‌دونم. فعلا که خطری نبوده. خودمون هواشون رو داریم. فعلا اگه دور
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 332 مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم می‌خشکد: - چی؟ - گفت توی دستشوییه. ولی نمی‌تونست درست حرف بزنه... مرصاد می‌خواهد به انتهای سالن و به سمت سرویس بهداشتی برود که شانه‌اش را می‌گیرم: - شاید تله باشه. کمیل رو طعمه کردن که بریم دنبالش. مرصاد درمانده و پریشان می‌گوید: - چکار کنیم؟ - من میرم دنبالش. - دوباره احمق شدی؟ بی‌توجه به غرولندش می‌گویم: - ما دونفریم ولی نمی‌دونیم اونا چندنفرن. تو مسلحی؟ مرصاد که انگار فهمیده نمی‌تواند منصرفم کند، عصبی سر تکان می‌دهد: - آره. - خب پس. من میرم پیشش. تو من رو پوشش بده. اگه تله باشه میان سراغم و تو هوام رو داری. دیگر منتظر اظهار نظر مرصاد نمی‌شوم. نمی‌دانم چرا اما اصلا نگران نیستم؛ حتی نگران کمیل. هیچ تغییری در ضربان قلب و تنفسم احساس نمی‌کنم و آرامم. بیشتر به این فکر می‌کنم که کم‌کم وقت پروازمان می‌رسد و ما مشغول موش و گربه بازی هستیم! دست در جیب و قدم‌زنان، از کنار یکی از ردیف‌هایی که همان مرد عرب روی آن نشسته است می‌گذرم و خود را می‌رسانم به سرویس بهداشتی. مقابل درش کمی مکث می‌کنم؛ خبری نیست. زیر لب بسم الله می‌گویم و قدم می‌گذارم داخل سرویس. صدای هواکش مانند بختک می‌افتد روی مغزم و شنوایی‌ام را مختل می‌کند. با این وجود، چهارچشمی همه حواسم را می‌دهم به اطراف و طوری قدم برمی‌دارم که پشت سرم را هم ببینم... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 332 مثل فنر از جا بلند می‌شود: - کمیل یه چیزیش شده! گلویم می‌خشکد: -
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانه‌کننده هواکش، صدای ناله بی‌رمقی می‌شنوم. با تردید جلو می‌روم و این بار علاوه بر این صدا، حس می‌کنم چیزی روی کاشی‌های سرویس بهداشتی کشیده می‌شود. در آینه نه چندان تمیز سرویس، پشت سرم را می‌بینم که کسی نیست. قدم می‌گذارم به راهرویی که کابین‌های توالت دوطرف آن صف کشیده‌اند و کمیل را می‌بینم که انتهای راهرو افتاده و سعی دارد بلند شود؛ اما گیج است یک دستش را گذاشته پشت سرش و صورتش را جمع کرده. نگاهم بین توالت‌ها و کمیل می‌چرخد. ممکن است کسی داخل یکی از کابین‌ها منتظرم باشد. خیره می‌شوم به کمیل تا از رفتارش بفهمم چیزی از تله می‌داند یا نه؛ اما اصلا متوجه حضورم نشده. باز هم نگاهی به پشت سرم می‌اندازم و آرام می‌گویم: - هی! کمیل! صدایم در هوهوی هواکش گم می‌شود؛ اما کمیل سرش را بالا می‌آورد و چشمش به من می‌افتد. با صدای گرفته و بی‌رمقش می‌گوید: - اِ! شمایید آقا! حرفی از کمین و این چیزها نمی‌زند؛ یا خیلی گیج است یا واقعا خطری نیست. آرام‌تر از قبل به سمتش می‌روم و با هر قدم، مکث می‌کنم. منتظرم در یکی از توالت‌ها باز شود و یک نفر با سر برود توی شکمم؛ اما نمی‌شود و اصلا کسی این‌جا نیست. دست کمیل را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. همچنان پشت گردنش را ماساژ می‌دهد. - چی شد مرد حسابی؟ می‌تونی راه بری؟ کمیل که هنوز هم ردپای درد در صورتش پیداست، سری تکان می‌دهد و دنبالم می‌آید: - پیداش کرده بودما، ولی نفهمیدم کی بود از پشت زد توی سرم. خیلی بد زد نامرد. و نگاهی به پشت لباس‌هایش می‌اندازد که خیس شده‌اند: - اه! نجس شد لباسام! ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 333 کسی در سرویس بهداشتی نیست. میان هوهوی دیوانه‌کننده هواکش، صدای نا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 334 - بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر به زیر می‌اندازد و لبش را می‌گزد. از سرویس بهداشتی خارج می‌شویم و بالاخره هوهوی لعنتی هواکش، دست از سرمان برمی‌دارد. می‌گویم: - دقت کردی این دومین بارت بود که توی دستشویی خفتت کردن؟ صورتش سرخ‌تر می‌شود و می‌فهمم نباید نگاهش کنم. ادامه می‌دهم: - توی تعقیب و مراقبت باید خیلی سریع‌تر و حواس‌جمع‌تر از این باشی. همیشه یادت باشه اونی که قراره تعقیبش کنی احمق و خنگ نیست، اگه بود که اصلا نیازی به تعقیب و مراقبت نداشت. مرصاد مقابلمان سبز می‌شود. چهره‌اش سرخ و برافروخته است و دهانش را باز می‌کند که کمیل را توبیخ کند. می‌دانم کمیل به اندازه کافی شرمنده و سرخورده هست؛ برای همین دستم را به نشانه ایست بالا می‌گیرم و با چشمانم به مرصاد می‌فهمانم حرفی نزند. سرم را جلو می‌برم و در گوش مرصاد می‌گویم: - من دعواش کردم. بسشه. مرصاد با خشم نفسش را بیرون می‌دهد و سرش را بالا و پایین می‌کند که: باشه. نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌اندازد: - بریم. دیرمون می‌شه. خودش را به من نزدیک‌تر می‌کند و می‌گوید: برای همینه که می‌گم مواظب باش. قضیه خیلی جدیه. *** سرم درد گرفته است از صدای ممتد بوق ماشین‌ها و هوای آلوده تهران. گره کور ترافیک نمی‌خواهد به این راحتی باز شود. سرم را تکیه می‌دهم به پشتی صندلی کمک‌راننده و چشمانم را می‌بندم. در تمام طول پرواز، تغییر فشار هوا انقدر به گوش و ریه‌ام فشار آورد که نتوانستم بخوابم. بی‌نهایت خسته‌ام؛ انقدر که حتی دوست ندارم درباره حوادث مبهم پیشِ رو فکر کنم. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 334 - بیا. فعلا جوش طهارت و نجاست رو نخور، باید بریم. با شرمندگی سر ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است- هم برایم مهم نیست. اولین‌بار نیست که با ریش و موی بلند و صورت آفتاب‌سوخته و زخمی از ماموریت برمی‌گردم. هرکس جای راننده‌ی بنده خدا باشد، از ظاهر آشفته‌ام می‌ترسد. می‌خواهم شیشه را پایین بدهم بلکه هوای گرفته و گرم ماشین عوض شود، اما پشیمان می‌شوم. در این ترافیک، هوای بیرون چیزی جز دود اگزوز ماشین‌ها نیست. ساعت دیجیتال جلوی ماشین، نه و بیست دقیقه را نشان می‌دهد و من قرار است راس ساعت نه و نیم شب خودم را به خانه امنی نزدیک میدان سپاه معرفی کنم؛ اما هنوز به میدان آزادی هم نرسیده‌ایم و با این ترافیک، اصلا نمی‌دانم زنده به آنجا می‌رسم یا نه. راننده هم صدایش درآمده از ترافیک سنگین و دارد زیر لب نچ‌نچ و غرولند می‌کند. آخر هم حوصله‌اش سر می‌رود و رادیوی ماشین را روشن می‌کند. صدای گوینده خبر ساعت نُه در ماشین پخش می‌شود. زمان زیادی از آغاز اخبار گذشته و خبرهای الان، چندان مهم نیستند. به قول کمیل، آخر اخبار فقط بلدند درباره کشت چغندر در دارقوزآباد حرف بزنند! - خسته‌ای ها! صدای راننده تاکسی ست که انگار از اخبار ناامید شده و می‌خواهد این ترافیک طولانی را با یک هم‌صحبت کوتاه کند؛ حتی اگر آن هم‌صحبت، آدم ترسناک و ژولیده‌ای مثل من باشد! لبخند کج و کوله‌ای می‌زنم: - آره خیلی. پشت‌بندش آهی از ته دل می‌کشم. کلماتی مثل «خسته» و «خیلی» به هیچ‌وجه حق مطلب را درباره حال من ادا نمی‌کنند. من داغانم... له شده‌ام... بی‌برادر شده‌ام... چطور می‌توان این حس را در کلمات ریخت؟ - از کجا میای؟ ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 335 حتی نگاه خیره و کمی نگرانِ راننده تاکسی -که مردی میانسال و طاس است
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 336 اول به ذهنم می‌رسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشته‌ای انقدر موهایش بلند نیست! پاسخ منطقی‌تری می‌دهم: - رفته بودم اردوی جهادی. و در دل ادامه می‌دهم: - عجب اردویی هم بود! خیلی خوش گذشت! - اردوی جهادی همیناس که میرن توی روستاها؟ - آره پدرجان. هموناست. انگار خیالش کمی راحت‌تر می‌شود که من جانی و خلاف‌کار و قاچاقچی نیستم. لبخند می‌زند و دوباره نگاه کوتاهی به من می‌اندازد: - معلومه حسابی زیر آفتاب بودیا! پوستت حسابی سوخته! ناخودآگاه دستی به صورتم می‌کشم: آره... ساعت دیجیتال ماشین حالا نه و بیست و پنج دقیقه را نشان می‌دهد. پنج دقیقه گذشته و ما حتی پنج متر هم جلو نرفته‌ایم. شاید هم این ساعت دارد سریع‌تر از ساعت‌های عادی کار می‌کند. با خودم می‌گویم به جهنم... حتی اگر پرواز هم بلد بودم به قرار نه و نیم نمی‌رسم. رسیدن به آن‌جا سر ساعت، فقط با طی‌الارض امکان‌پذیر است که متاسفانه من هنوز به این مقامات عرفانی نرسیده‌ام. دوست دارم سر صحبت را با راننده باز کنم تا بفهمم در مملکت چه خبر است؛ اما نمی‌دانم چه بپرسم. اصلا از کجا باید شروع کنم؟ درباره چی حرف بزنم؟ تورم؟ قیمت دلار و سکه؟ آلودگی هوای تهران؟ یا حواشی زندگی سلیبریتی‌ها؟ همه این‌ها برایم غریبه شده‌اند. من از جنگ آمده‌ام؛ جایی در یک قدمی مرگ. از آخر دنیا. جایی که تنها چیزی که داری، جانت است که باید حفظش کنی. آدم‌هایی که از جنگ برمی‌گردند، آدم‌هایی که برادرشان جلوی چشمشان جان داده است، درک چندانی از مفاهیم زندگی روزمره ندارند. کسی که زمینِ زیر پایش دائم لرزیده است، اصلا نواسانات بازار ارز و سکه را حس نمی‌کند. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 336 اول به ذهنم می‌رسد بگویم سربازی؛ اما هیچ سربازِ از خدمت برگشته‌ای
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 337 بالاخره لب باز می‌کنم و می‌گویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبه‌رویی کمی جلو می‌رود و راننده هم پشت سرش، چند سانتی تکان می‌خورد و ترمز می‌کند. - خبر که همون خبرای همیشگی. گرونی، بی‌پولی... بازم شکر. بالاخره با بدبختی هم شده یه چیزی درمیاریم ببریم سر سفره زن و بچه‌مون. و چنان آهی از ته دل می‌کشد که دیگر نیازی به توضیح بیشتر نیست؛ اما باز ادامه می‌دهد: - پریشب یکی رو سوار کردم، مقصدش اون بالاها بود. داشت با گوشیش حرف می‌زد می‌گفت خرج غذای سگم ماهانه می‌شه هفت میلیون. می‌بینی تو رو خدا؟ من دارم شکم خودم و زنم و سه تا بچه‌م رو با ماهی دو تومن سیر می‌کنم، اون‌وقت یکی فقط خرج غذای سگش می‌شه هفت تومن! انصافه؟ دوباره دنده عوض می‌کند و کمی جلو می‌رود: - اون بالای تهرون نمی‌دونم رفتی یا نه. پسرم می‌گفت کفش یکی‌شون اندازه کل خونه زندگی ما می‌ارزه. یه عده انقدر دارن که نمی‌دونن باهاش چکار کنن، یه عده هم انقدر ندارن که اصلا نمی‌دونن چکار کنن... این‌بار هردو با هم آه می‌کشیم؛ جان‌سوزتر از قبل. تورم و مشکل مالی یک مسئله است، اختلاف طبقاتی یک مسئله بزرگ‌تر. اختلاف طبقاتی یعنی در کشور پول هست؛ اما فقط دست یک عده محدود. یعنی می‌توان فقیر در کشور نداشت؛ اما همان یک عده نمی‌گذارند. یعنی بعضی‌ها از زیاد خوردن می‌میرند و بعضی از نخوردن! و از شمال تا جنوب تهران، نمایشی تراژدیک است از همین اختلاف طبقاتی... الان باید به راننده بگویم «غصه نخور پدرجان، در عوض امنیت داری»؟ باید بگویم حالا که امنیت داری، دیگر غر نزن که چرا یک نفر برای غذای سگش به راحتی هفت میلیون تومان در ماه می‌پردازد و تو در مخارج ساده زندگی‌ات مانده‌ای؟ یعنی تمام آن‌چه مردم از انقلاب خواسته بودند، فقط امنیت بود؟ عدالت نبود مگر؟ من بجای تمام کسانی که باید بخاطر این وضعیت شرمنده باشند، شرمنده می‌شوم و سر به زیر می‌اندازم: چی بگم پدر جان... ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 337 بالاخره لب باز می‌کنم و می‌گویم: - چه خبر پدرجان؟ ماشین روبه‌روی
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 338 - خدا ریشه‌شونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمی‌دانم این را به من می‌گوید یا خودش و نمی‌دانم منظورش کیست؛ اما حق دارد شاکی باشد. حق دارد آه بکشد. و حق دارد باعث و بانی این وضع را نفرین کند. هرکس باعث شده مردم بی‌عدالتی ببینند و از انقلاب مایوس بشوند، بی‌شک لایق نفرین است... کمیل از صندلی عقب، خودش را می‌کشد جلو و می‌گوید: - ببین تو رو خدا! ما رفتیم برای امنیت مردم جون دادیم که این مسئولین محترم با خیال راحت بتونن مشکل اقتصاد رو حل کنن و دیگه دغدغه جنگ و آشوب نداشته باشن. ولی مثل این که بعضی از مسئولین نه چندان محترم، فکر کردن امنیت برای اینه که راحت بخورن و بخوابن و بچه‌هاشون با پول بیت‌المال اونور آب عشق و حال کنن. و باز هم عرق شرم می‌نشیند روی پیشانی‌ام؛ بجای همه کسانی که باید از بدن سوخته کمیل و حاج حسین خجالت بکشند؛ از ریه‌های تاول زده حاج قاسم، از گردنِ شکسته مطهره، از تکه‌های بدن سیاوش، از سینه شکافته حامد، از ترکش‌های جا خوش کرده در تن پدرم و از خیلی چیزهای دیگر... راننده دوباره به حرف می‌آید: - بابا به خدا ما چیز زیادی از این مملکت نمی‌خوایم. این که پسر من با دنبال کار و یه لقمه نون حلال باشه انتظار زیادیه؟ این که منِ پیرمرد تو این سن مجبور نباشم مسافرکشی کنم انتظار زیادیه؟ این که هرماه لنگ اجاره خونه‌م نباشم انتظار زیادیه؟ به خدا زیاد نیست. هعی... خدا لعنتشون کنه... - کیا رو می‌گی پدر جان؟ سری تکان می‌دهد به نشانه تاسف و صدایش را بالا می‌برد: - همین نامردهایی که هرچی رهبر می‌گه برعکسشو انجام می‌دن! همینان که سه چهار ساله مملکت رو یه لنگه‌پا نگه داشتن که آمریکا اِل کنه و بِل کنه و تحریم و کوفت و زهرمار رو برداره. باز هم گره ترافیک فقط به اندازه‌ای باز می‌شود که یکی دو متر جلو برویم. ساعت حالا دقیقا نُه و نیم را نشان می‌دهد و من الان باید جلوی در خانه امن ایستاده باشم؛ اما نیستم. می‌دانم یکی دو دقیقه که بگذرد، موبایل کاری‌ام شروع می‌کند به زنگ خوردن.. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 338 - خدا ریشه‌شونو بکنه که خون مردم رو توی شیشه کردن. نمی‌دانم این ر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 339 صدای زنگ موبایل بلند می‌شود؛ اما موبایل من نیست. راننده، تلفن همراه قدیمی‌اش را از روی داشبورد برمی‌دارد و نگاهی به شماره آن می‌اندازد. زیر لب چیزی می‌گوید و جواب می‌دهد: - الو! نه می‌شنوم و نه می‌خواهم بشنوم کسی که پشت خط است چه می‌گوید. فقط چهره راننده را از گوشه چشم می‌بینم که کمی سرخ می‌شود و یکی دوبار لبش را می‌گزد. نگاهم را می‌چرخانم به بیرون ماشین؛ به پیاده‌رویی که با نور چراغ مغازه‌ها روشن شده و تنها سایه مردمی که از مقابل آن‌ها رد می‌شوند را می‌توان دید. - آخه بابا جان من که نمی‌تونم... خیلی... باشه باشه. ببینم چکار می‌تونم بکنم. باشه... فهمیدم. بیس چار رنگ. فهمیدم... بذار ببینم چکار می‌شه کرد... بالاخره مکالمه راننده، با یک آه غلیظ و پر درد تمام می‌شود. عصبی و پریشان، موبایل را می‌اندازد جلوی کیلومترشمار ماشین و زیر لب غر می‌زند. لازم نیست چیزی بپرسم؛ چون خودش زبان به شکایت باز می‌کند: - دخترم زنگ زده می‌گه براش پاستل گچی بگیرم. برای درس هنرشون می‌خواد. می‌دونی چقدر گرونه؟ دفعه پیش یه دوازده رنگش رو خریدم بیس و چار هزار تومن. الان می‌گه بیس چار رنگ می‌خواد. حتما خیلی گرون‌تره... و باز هم همان آه عمیق. احساس می‌کنم یک نفر گلویم را فشار می‌دهد. حس خوبی ندارم از این که مرد غرورش را مقابل من شکسته است. در ذهن دنبال راه حلی برای مشکل راننده می‌گردم، بدون این که به غرورش بر بخورد. صدای زنگ خوردن دوباره موبایل، رشته افکارم را پاره می‌کند. حاج رسول است که بدون سلام و احوال‌پرسی، با صدایی خشن می‌گوید: - تو چرا هنوز خودت رو معرفی نکردی؟ -ا ولا سلام. دوما سوار تاکسی‌ام و توی ترافیک گیر کردم ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 339 صدای زنگ موبایل بلند می‌شود؛ اما موبایل من نیست. راننده، تلفن همر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺 📚رمان خط قرمز🖍 قسمت 340 حاج رسول طوری از خشم پشت تلفن فوت می‌کند که گوشم درد می‌گیرد و آن را با سرم فاصله می‌دهم. بعد می‌گویم: - حالا حرص نخورین. بالاخره می‌رسم. پرواز که نمی‌تونم بکنم! حاج رسول چیزی می‌گوید که متوجه نمی‌شوم؛ چون مخاطبش کس دیگری آن سوی خط بود. بعد هم با همان صدای دورگه شده می‌گوید: - باشه! فعلا! صدای بوق اشغال را می‌شنوم و دهانم که برای پرسیدن وضعیت حاج احمد باز شده بود، آرام بسته می‌شود. نومیدانه گوشی را داخل جیبم می‌گذارم و دست به سینه، خیره می‌شوم به صف طولانی ماشین‌های مقابلم. راننده می‌گوید: - عجله داری پسرم؟ سری تکان می‌دهم. راننده نگاهی به چپ و راستش می‌اندازد و می‌گوید: - یکم صبر کن، از یه راه فرعی یه طوری می‌رسونمت کف کنی. - می‌تونید؟ - من توی این کوچه‌پس‌کوچه‌ها بزرگ شدم. تهرونو عین کف دستم بلدم. -دستتون درد نکنه... اذیت می‌شید... لبخند می‌زند و صمیمانه دست می‌زند روی زانویم: - تو هم مثل پسر خودمی. مهرت به دلم نشسته. بالاخره همین شماها هستین که یه کاری می‌کنین اوضاع مملکت یکم بهتر بشه. جمله‌اش شوک بدی به مغزم وارد می‌کند؛ او از کجا می‌داند شغل من چیست؟ گیج به روبه‌رویم خیره می‌شوم و بعد از چند ثانیه، وقتی یادم می‌افتد به او گفته بودم از اردوی جهادی برگشته‌ام، لبخند نصفه‌نیمه‌ای می‌زنم. چراغ راهنمایش را روشن می‌کند و محکم فرمان را می‌گیرد. سعی دارد از میان صف طولانی ماشین‌ها، خودش را کنار بکشد و برساند به یکی از کوچه‌های فرعی کنار خیابان. ✍🏻 فاطمه شکیبا ... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹روزتان قرآنی🌹 (💟 برای خوبان ارسال کنید) 📖 تلاوت صفحه ۳۷۰ قرآن کریم ، با قلم قرآنی هُدی 💐 هدیه به امام زمان علیه السلام @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
🗓 ۱۲ شهریور | سنبله ۱۴۰۳ 🗓 ۲۸ صفر ۱۴۴۶ 🗓 2 سپتامبر 2024 ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🖤 وقایع مهم شیعه: 🖤 شهادت پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله، 11ه-ق 🖤 شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام، 50ه-ق 🔹آغاز امامت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام، 11ه-ق 🔹شروع غصب خلافت امیرالمومنین، 11ه-ق 🔹مجبور کردن مردم برای بیعت با ابوبکر، 11ه-ق ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام ▪️10 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️11 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️19 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ ❇️ روز ۱۰۰ مرتبه: یا قاضیَ الحاجات "ای برآورنده ها" ❇️ این که مختص روز می‌باشد خواندنش موجب افزایش مال می‌شود ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام می‌باشد روایت شده است آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود بسیار بالایی دارد. ❇️  (یا ) ۱۲۹ مرتبه بعد از نماز صبح موجب می‌شود. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 📚 شب : طبق آیه ی ۲۹ سوره می‌باشد. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ ✅ برای و دادن روز مناسبی است. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ✅ برای گرفتن روز مناسبی است. ✅ برای روز مناسبی است‌. ⛔️ برای و روز مناسبی نیست. ✅ برای و روز مناسبی است. ⛔️ امشب برای خوب نیست. ⛔️ برای رفتن روز مناسبی نیست. 🔰 زمان :از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔹امروز روز خوبی است. 🔹امروز برای شروع کارها مناسب است. 🔹دید وبازدید با دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹کسی که در این روز بیمار شود، خیلی زود بهبود یابد. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔸کسی که امروز گم شود، پس از چند روز پیدا میشود.ان شاء الله. 🔸کشاورزی و باغبانی وآبیاری و خرید و فروش محصولات زراعی خوب است. 🔸 خرید و فروش و تجارت موجب سود مالی است. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔹میانجیگیری برای اصلاح ذات البین و رفع اختلافات دوستان و خویشاوندان خوب است. 🔹صدقه دادن نیکوست. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔸رَک اَرقنوع یا به اصطلاح ماه ترکی، قوت روح، امروز در « سپرز » است.👈🏻باید مراقب بود که امروز به آن آسیبی نرسد. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔸مسیر رجال الغیب از  سمت مغرب میباشد بهتر است هنگام حرکت به سمت محل کار یا در مکانی که حاجتی دارید رو به این سمت نهاده و از ایشان یاری بطلبید.چون کسی در نزد شروع در شغلی و سفری روی خود را به طرف ایشان کند و همت از ایشان طلبد، بدین نهج (صورت): بِسمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیم، اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا رِجالُ الغَیبِ. اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیَّتُهاَ الاَرواحُ المُقَدَّسَةِ. اَغیثُونی بِغَوثِهِ و اُنظُروُا اِلَیَّ بِنَظرَةٍ یا رُقَبا یا نُقَبا یا نُجَبا یا اَبدالَ یا اَوتادَ یا غَوث َیا قُطُب و به هر زبانی که خواهد، مطلب خواهد و شروع در مدعا کند، البته به مقصود رسد. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ ☜ صبح 04:10 اذان ظهر 12:04 ☜ مغرب 18:49 طلوع آفتاب 05:37 ☜ آفتاب 18:30 نیمه شب 00:20 ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🔹 🔹 عیاشی از عبدالله بن سنان روایت کرده است: به خدمت حضرت صادق(ع) رفتم حضرت فرمود: می‌خواهی تو را دعایی تعلیم کنم که چون بخوانی حق‌تعالی قرض تو را ادا کند و حال تو نیکو شود؟ گفتم: چه بسیار محتاجم به چنین دعا حضرت فرمود: بعد از نماز صبح بگو:تَوَکَّلْتُ عَلَی الْحَیِّ الْقَیُّومِ الَّذی لایَمُوتُ وَاَلْحَمْدُالِلهِ الَّذی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَداً وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ شَریکٌ فِی الْمُلْکِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَ کَبِّرْهُ تَکْبیراً اللّهُمَّ اِنی اَعُوذَ بِکَ مِنَ البُؤسِ وَ الْفَقْرِ وَ مِنْ غَلَبَهِ الدَّینِ وَ السُّقْمِ وَ اَسْئَلُکَ اَنْ تُعینَنی عَلی اَداءِ حَقِّکَ اِلَیْکَ وَ اِلَی النّاسِ (و به روایت شیخ‌طوسی چنین است) وَ مِنْ غَلَبَهِ الدَّیْنِ فَصَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ وَ اَعِنی عَلی اَداءِ حَقِّکَ اِلَیْکَ وَ اِلَی النّاسِ. ⊰━━━⊰ ≼ِ✺ 🌸 ✺≽ ⊱━━━⊱ 🗓 مخصوص روز است‌‌. ⏰ ذات الکرسی عمود ۱۶:۲۸ 🤲 دعا خواندن در زمان ذات الکرسی میشود @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮 🔮🔭 🔭 💎 تقویم نجومی 💎  ✴️ دوشنبه 👈12 شهریور/ سنبله 1403 👈28 صفر 1446👈2 سپتامبر 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌑شهادت جانسوز سرور کائنات عالم حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و قطع شدن وحی از جانب خداوند بر بشر. 🌑شهادت سبط اکبر رسول خاتم حضرت امام حسن بن علی صلوات الله علیهم اجمعین. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. 🚘 سفر: مسافرت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶مناسب زایمان و نوزاد زیبا و خوشرو و محبوب است. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج سنبله و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️شرکت در مجالس عزای سرور کائنات عالم و امام مجتبی و امام رضا علیهم السلام در این روزها مطلوب و سبب خوشحالی قلب محزون فاطمه زهرا سلام الله علیها است. ✳️و امور یادگیری و زراعی نیک است. 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب: امکان سقط شدن چنین فرزندی می رود. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،خوب نیست. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ،باعث قوت دل می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب. تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 29 سوره مبارکه "عنکبوت " است. قال رب انصرنی علی القوم المفسدین... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با انها جنگ و ستیز کند پیروز شود و همه احوالات او شاید نیک شود . و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🌸زندگیتون مهدوی 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان @taghvimehamsaran . 🟦 با این دعا روز خود را شروع کنید بِسْم‌ِٱللّٰه‌ِٱلرَّحْمٰن‌ِٱلرَّحیٖمِ 💠اَلْـݪّٰـهُـمَّ اِنّـیٖ اَسْـئَـلُکَ 🔹یـٰا قَـریٖـبَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا رَبَّ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا اِلـٰهَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸عَـجّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹سَـهّـِلِ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فَـتّـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا مِـفْـتـٰاحَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا فـٰارِجَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰانِـعَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا غـٰافِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا رٰازِقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا خـٰالِـقَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔹یـٰا صـٰابِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ 🔸یـٰا سـٰاتِـرَ ٱلْـفَـتْـحِ وَ ٱلْـفَـرَجَ ✨وَٱجْـعَـلْ لَـنـٰا مِـن اُمُـورِنـٰا فَـرَجـََٱ وَ مَـخْــرَجـََٱ ایّٖـٰاکَ نَـعـبُـدُ وَ ایّٖـٰاکَ نَـسْـتَـعـیٖـنَ بِـرَحْـمَـتِـک یـٰا اَرْحَـمَ ٱݪــرّٰاحِـمـیٖـنَ.✨ @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 🔭 🔮🔭 🔭🔮🔭🔮🔭🔮🔭🔮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر بَدرُالدُّجـیٰ امروز سه جا دارد عزا گاه می‌گوید پدر،گاهی حسن،گاهی رضا تسلیت بی‌بی‌دوعالم😭😭😭 @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸▸ 🖤اول صدقه دادن آنچه که از گذشتگان و برخی روایات دینی ما رسیده است، ماه صفر به ویژه روزهای پایانی این ماه که وفات 🕋 پیامبر گرامی اسلام صلی‌الله‌علیه‌و‌آله و شهادت 🟩 امام حسن مجتبی عليه‌السّلام و 🟩 امام رضا عليه‌السّلام در آن واقع شده است، به نحوست معروف بوده و در این ماه پیامبر و امامان در مورد صدقه دادن روایات زیادی نقل نموده و سفارش کرده اند. 🖤دوم روزه گرفتن ➖روزه در ۲۸ ماه صفر نیز که از روزهای پایانی این ماه قلمداد می شود، دارای ارزش بسیاری است. 🖤سوم غسل کردن ➖از آنجا که یکی از اعمال ۲۸ صفر، خواندن زیارت 🕋 حضرت رسول صلی‌الله‌علیه‌و‌آله است، مستحب است که قبل از خواندن زیارت حتی از راه دور، 🚿 غسل انجام شود. 🖤چهارم ➖قرائت دعای «یا شَدیدَ الْقُوی وَیا شَدیدَ الْمِحالِ» 🖤پنجم ➖خواندن زیارت حضرت محمّدصلی‌الله‌علیه‌و‌آله 🖤ششم ➖زیارت امام حسن عليه‌السّلام @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺