💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
🔴 #جایگاه_ویژه در قیامت برای آنان که اهل #دعا برای فرج هستند.
⬅️کسانی که با آیات و روایات آشنا بوده و #سختیِ عجیب و عظیم #روز_حساب را خوانده و شنیده اند، #شیرینی این #مژده را بهتر درک می کنند.!
《 امام کاظم (علیه السلام) در نامه ای فرمودند
⬅️به درستی که خدواند در #سایه عرش سایه بان هایی دارد که کسی مالک آن ها نمی شود مگر این که #غصه ای از برادران مومنش برطرف کند و آو را کمک کند
《و خیری به او برساند هر چند قسمتی از یک خرما باشد
📙 گناهان کبیره جلد 2 صفحه 71
📌امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) #کامل ترین مومن گیتی است و دعای فراوان برای فرج ایشان بر طرف نمودن #غصه از وجودشان است و کمک و خیر رساندن به ساحت مقدسشان میباشد
⬅️ #خنکای سایه عرش الهی در گرمای سوزان هدیه ای است الهی برای آنان که دل و زبانشان را وقف دعای برای فرج کردند
📌 حکایتها و روایات سوزناکی از #گلایه های خود امام در باب دعا برای فرج هست و شیعیان کوتاهی میکنند خواسته ی امام از شیعیان و پیروانانش است دعا برای فرج
《حجت الله امام مهدی (علیه السلام) فرمود:
⬅️براى #تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد ، كه فرج من فرج شما نيز هست .
📙 بحارالأنوار ،ج53 ، ص180، باب31 الزام الناصب ج۱ ص۳۷۷
📌آدم های #زرنگ و #زیرک خودشان را ازین تحفه های گران بها بی بهره نخواهند کرد!
إلهی بحق حضرت زینب (س)عجّل لولیّک الفرج
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نیایش
️هر روز یک شانس جدیدست.دیروز رفته و تمام شده و امروز روز اول از آینده منست.
ای مهربانترین! از اینکه تمام هستی به من لبخند میزند، ترا سپاسگزارم.
از بابت کائنات که منو غرق در گنجینه های نابش کرده و همه چیز بر وفق مرادم هست،سپاسگزارم.
امروز به تو قول میدهم ، تمام برچسب هایی مانند: من کم شانسم، بازنده ام، من نمیتوانم, را از پیشانی ام پاک کنم،چون تو بالاترین قدرت را به من داده ای ، که به فرشتگانت نداده ای، آنهم شعور و آگاهیست.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حرفخدا ⤺📮
اقْتَرَبَ لِلنَّاسِ حِسَابُهُمْ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ مُعْرِضُونَ
روز حساب مردم بسیار نزدیک شده و مردم سخت غافلند و اعراض میکنند.🌱
[ انبیا ۱ ]
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حبالدنیاخسرانالآخرة🔥
محبت آغشتہ به #دنیا بود،
که حسین(علیہالسلام ) را
وسط بیابان رها کرد...😭💔
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لبیکیاحسینع❤️
#دلتنـگی
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
#مرگ_و_فرصتها
👈 آدمی پیر چو شد ، حرص جوان میگردد.
🔺️روزی هارون الرشید گفت : آیا کسی از زمان پیغمبر زنده مانده است؟
🔹️ گفتند : باید جستجو کنیم.گشتند و گفتند: پیرمردی است که او را در گهواره میگذارند ، او هست.
🔸️گفت : او را بیاورید.
سبدی برداشتند و پیرمرد را در سبد نشاندند و آوردند.
🔹️هارون به او گفت : تو رسول خدا صلی الله علیه و آله را دیدهای؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چیزی از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدهاے؟
🔸️گفت: بله.
🔹️گفت: چه شنیدهای؟
💠گفت: رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «یشیب ابن آدم و یشبّ فیه خصلتان الحرص و طول الأمل»
فرزند آدم پیر میشود ، ولی دو چیز در او جوان میشود ؛ یکی حرص ، یکی آرزوهاز دراز
🔸️گفت: هزار دینار طلا به او بدهید. پیرمرد که در کل عمرش صد دینار طلا ندیده بود ، تشکر کرد و دوباره درون سبد نشست و او را بردند بیرون.
🔹️گفت : مرا برگردانید ، با هارون گار دارم.
او را برگرداندند.
گفتند : قربان! او با شما کار دارد.
🔸️ هارون گفت : او را بیاورید.
🔹️پیرمرد گفت: این هزار دینار طلای امسال است، یا هر سال به من هزار دینار میدهی؟
🔸️هارون گفت: «صدق رسول الله»
جان او دارد در میرود ، ولی حرص پول و آرزوی زنده ماندن سالهای دیگر را دارد. گفت: نه، سالهای دیگر نیز هست.
🔺️تا او را بیرون بردند ، مرد.
#حاج_حسین_انصاریان
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✍ دانشمند وسخنور توانا مرحوم شیخ حسینعلی راشد نقل میکند : سالهاے جنگ بین المللی اول ، سختیهای زیادے در همه ایران پیش آمد ، و از آن جمله در شهر ما (تربت حیدریه) بیمارےهایی مانند وبا و آنفلوانزا شیوع پیدا ڪرد ، در خانه ما نخست پدرم مبتلا گشت ، بعد از او من و خواهرم ، و فقط ڪار خدا بود ڪه تنها مادرم سالم ماند ڪه پرستارے ما را میکرد ، این بیمارے خیلی سنگین بود .
مرحوم دڪتر ضیاء به عیادت ما میآمد ، بعدها خود مرحوم دڪتر ضیاء براے من نقل ڪرد ، من به خانه شما میرفتم و میدیدم چهار بیمار ڪه همگی احتیاج به دوا و نخود و آب و آش و بعد از بریدن تب ، نیاز به برنج نرم پختهاے دارند ڪه به آن میگویند : (ترچلو) ، و وضع خانه شما را میدیدم .
روزے ڪه به عیادت مرحوم ملا عباس تربتی رفتم ، دستمالی حاوے مبلغی پول نقره ڪه شخص معروفی به من داده بود ، ڪنار بستر ایشان گذاشتم ، مرحوم ملا عباس پرسید : این چیست ؟ گفتم : پولی است ڪه شخصی داده و از باب وجوهات شرعیِ نیست ، بلڪه براے مصارف این چند بیمار است .
پرسید : چه ڪسی این را داده است ؟ من چون نمیتوانستم به حاج آخوند بر خلاف واقع بگویم ، گفتم : فلان ڪس داده است و به من سپرده است اسمش را نگویم ، اما چون شما پرسیدید ناچار شدم بگویم ، دیدم با آن حال بیمارے اشڪش جارے شد و گفت : در این قحطی ڪه مردم از گرسنگی میمیرند ، این آدم عروسی راه انداخت و از مشهد مطرب زنانه آورد ، و پول فراوانی صرف شراب کرد تا مردم مسلمان بخوردند ، آیا شما روا میدانید ، من از چنین آدمی پول قبول ڪنم ؟ !
من راضی هستم بمیرم و از چنین ڪسانی نوشدارو نگیرم ، و زیر بار منت این افراد نروم . مرحوم دڪتر ضیاء گفت : من نیز به گریه افتادم ، و پول را به صاحبش پس دادم .
📚 با اقتباس و ویراست از
ڪتاب "فضیلتهاے فراموش شده"
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
*
❗️محرومیتی که خود اختیار کردهایم...
🌼آیت الله بهجت (ره) میفرمودند:
«عدم ارتباط با ولی عصر عجلاللهتعالیفرجه، محرومیتی است که خودمان اختیار کردهایم، و امری نیست که اجباراً گرفتار آن شده باشیم.»
🔹برخی از ما آگاهانه یا ناآگاهانه اینگونه انتخاب کردهایم که در زندگی دستمان در دست بزرگترمان نباشد و بین ما و امام زمانمان جدایی افتد.
🔸اگر ارتباط با حضرت را اختیار کنیم، او در قلب و دلمان جلوهگری میکند، وصالش برایمان میسر میگردد و وجودمان جلوهگاه او میشود.
✔️همانگونه که محرومیت از ارتباط با امام عجلاللهتعالیفرجه با اختیار خود ما ایجاد شده است، با اختیار ما هم قابل رفع است.
♻️رابطه دائم با امام عصر(عجلاللهتعالیفرجه) امری است که باید برای تحققش به طور خاص دعا کنیم و وجودمان را نیز از آلودگیهای اعتقادی و اخلاقی پاکسازی نمائیم.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✨ شهید چمران✨
تو اتاق نشسته بود … یه دفعه دید که صدای دعوا میاد …
با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق!
رضارو انداختنش رو زمین...
_ این کیه آوردید جبهه ؟!
رضا شروع کرد به فحش دادن … دید که شهید چمران توجه نمیکنه …. یه دفه داد زد:
کچل با توام …!!!! ”
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد:
چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده؟
_ قضیه این بود: …. آقا رضا داشت میرفت بیرون …. بره سیگار بگیره و برگرده … با دژبان دعواش شده بود ….
شهید چمران:
آقا رضا چی میکشی ؟!! ….
برید براش بخرید و بیارید …!
شهید چمران و آقا رضا توی سنگر تنها شدند.
آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!
شهید چمران : چرا؟!
آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده … تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه …
شهید چمران : اشتباه فکر می کنی …! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده … هی آبرو بهم میده … تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی بهت خوبی می کرده …!
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده بگم بله عزیزم … یکم مثل اون شم …!
آقا رضا جا خورد ، رفت تو سنگر نشست … زار زار گریه می کرد … اذان شد…
آقا رضا اولین نماز عمرش بود، رفت وضو گرفت … سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ……
صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد …
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد. فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش...
توبه واقعی و یه نماز واقعی!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـدا
✔️ فکر گناه هم نکنید
✨#امام_جعفرصادق_علیه_السلام فرمود :
💫روزی حضـرت عیسی علیه السلام در جمع حواریون نشسته بودند .
عـرض کـردند ما را از نصایح و پندیات بهره مند ساز.
💫حضرت عیسی علیه السلام فرمـودند مـوسی علیه السـلام به اصحاب خود فرمود ؛ سوگند #دروغ نخورید،
◽️ولی مـن می گویم سـوگند خـواه دروغ و خواه راست نخورید. عرض کردند ما را بیشتر موعظه کن
💫حضرت به حواریون فرمودند :
برادرم موسی میگفت : زنا نکنید
◽️ ولی من به شما می گویم :
حتی فکـر زنا نکنید ؛ زیرا #فکر گناه مثـل این است که در اتاقی آتش روشـن کنند که اگـر خانـه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه می کند.
📚سفینه البحار، ج ۳، ص۵۰۳
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
✅ذکر بسیار عالی از آیت الله سید علی قاضی ره ،برای رفع همه مشکلات
✍علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم آیت الله قاضی هستند، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که: در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
سید علی قاضی ره در جواب فرمودند:
”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی، در "دل خود و بدون آوردن به زبان "بسیار بگو:
«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ» إن شاء الله گشایش یابد.
💥علاّمه انصاری فرمودند:من اطاعت کرم و در مواقع گرفتاری های سخت و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب و بسیار عالی گرفتم...
📚 مهر تابناک ص۲۶۰
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
🔴ماجرای خارج کردن تیر از پای مبارک هنگام نماز
✍هر وقت هنگام نماز می رسید امیرالمؤمنین - حضرت علی علیه السّلام - حال اضطراب و تزلزل پیدا می کرد. عرض می کردند شما را چه می شود که اینقدر ناراحتید. می فرمود: وقت امانتی که خداوند بر آسمان و زمین عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزیدند، رسیده. در جنگ صفین تیری بر ران مقدسش وارد شد هر چه کردند در موقع عادی خارج نمایند نتوانستند، از شدت درد و ناراحتی آن جناب.
خدمت امام حسن - علیه السّلام - جریان را عرض کردند. فرمود: صبر کنید تا پدرم به نماز بایستد زیرا در آن حال چنان از خود بیخود می شود که به هیچ چیز متوجه نمی گردد. به دستور حضرت مجتبی در آن حال تیر را خارج کردند.
بعد از نماز علی - علیه السّلام - متوجه شد خون از پای مقدسش جاری است. پرسید چه شد؟ عرض کردند تیر را در حال نماز از پای شما بیرون کشیدیم.
📗انوار نعمانیه، ص ۳۴۲
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد.
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
#صفوان_جمال_و_هارون
نامش صفوان بود. يكی از ياران امام كاظم (ع) كه كارش كرايه دادن شتر به مسافران بود.
هارون٬ پادشاهی كه مخالف امام كاظم (ع) بود٬ میخواست به همراه گروهی از درباريانش به سفر حج برود. كسی را نزد صفوان فرستاد و تعداد زيادی از شتران او را كرايه كرد. سفر آنها چند ماهی طول میكشيد و صفوان پول هنگفتی به دست میآورد. او كه از پيروان و دوستداران امام كاظم (ع) بود دلش نمیخواست به هارون خدمتی كند؛ اما از اين معاملهی پر سود نيز نمیتوانست بگذرد. با خودش میگفت: «كار من چه اشكالی دارد؟ شترانم را برای زيارت خانه خدا كرايه میدهم. اين كه ديگر عيبی ندارد.»
چند روز بعد خدمت امام كاظم (ع) رسيد. امام به وی فرمودند: «صفوان! من اين كار تو را نمیپسندم.»
صفوان با تعجب پرسيد: «كدام كار؟»
- «اينكه شترانت را به هارون كرايه دادی!»
- «من شترانم رابه هارون كرايه ندادم تا به شكار يا تفريح برود برای سفر حج و زيارت خانهی خدا كرايه دادم. شتربانی هارون نيز بر عهدهی خودم نيست؛ بلكه غلامانم را به همراه او خواهم فرستاد.»
- «آيا دوست داری تا زمان پرداخت كرايه هارون زنده بماند؟»
- «آری. دوست دارم زنده بماند تا برگردد و كرايهام را بپردازد.»
امام كاظم(ع) فرمودند: «هركس زنده ماندن ستمگران را دوست بدارد از آنان است و در آتش دوزخ جای خواهد داشت.»
صفوان از اين هشدار امام به خود آمد. برای رهایی از كمک به ستمگران همهی شترانش را فروخت و به هارون كرايه نداد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
#یک_داستان_یک_پند
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚هیچ كس زنده نیست
خیلی سال پیش كه دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای محكم كاری دو بار این كار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای كلاس، كه مجبور باشی تمام ساعت را سر كلاس بشینی.
هم رشته ای داشتم كه شیفته ی یكی از هم دوره های دخترش شده بود. هر وقت این خانم سر كلاس حاضر بود، حتی اگر نصف كلاس هم غایب بودند، جناب مجنون می گفت: «استاد، همه حاضرند!» و بالعكس اگر تنها غایب این كلاس این خانم بود و بس، می گفت: «استاد امروز همه غایبند، هیچ كس نیامده».
در اواخر دوران تحصیل، با هم ازدواج كردند و می شنیدم كه بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبر دار شدم كه آگهی ترحیمی را با این مضمون چاپ كرده اند:
هیچ كس زنده نیست، همه مرده اند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
*
#یک_داستان_یک_پند
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
👞پا در کفش دیگران!
"بن هاروویتز"، مالک شرکت آپسور، سالها قبل با مشکلی مدیریتی مواجه شد: دو قسمت فوقالعاده موفق شرکت، یعنی پشتیبانی مشتری و مهندسی فروش، باهم به مشکل خورده بودند.
بخش مهندسی فروش، بخش پشتیبانی مشتری را متهم میکرد که به مشتریان پاسخ درست و بهموقع نمی دهد؛ قسمت پشتیبانی مشتری هم بخش فروش را متهم میکرد که فقط دستورات ناقص را مینویسد و پیشنهادهای آنها را برای بهبود نادیده میگیرد.
مشخصاً لازم بود که هر دو بخش با هماهنگی کامل با یکدیگر کار کنند. هر کدام از بخش ها به صورت مجزا خیلی خوب مدیریت می شدند و از کارکنان فوقالعادهای بهره میبردند. درخواست از آنها برای اینکه مسائل را از زاویه دید طرف مقابل نگاه کنند کمک چندانی به حل کشمکش نکرد تا اینکه هاروویتز راه حلی پیدا کرد.
رئیس قسمت پشتیبانی مشتری را بصورت دائم رئیس مهندسی فروش کرد و برعکس. در ابتدا هر دو کاملاً شوکه بودند، اما یک هفته بعد از این که پشت میز دشمنانشان مشغول کار شدند، اختلافاتشان به حداقل رسید. طی هفته های بعد فعالیتهایشان را با هم تنظیم کردند و از آن به بعد بیش از هر دو بخش دیگری با یکدیگر هماهنگ بودند.
اینکه خودتان را در موقعیت رقیبتان تصور کنید به ندرت نتیجه می دهد. قوه تخیل قدرتمندی می طلبد و انگیزه کافی برای این کار وجود ندارد. برای اینکه واقعاً کسی را درک کنید باید در موقعیتش قرار بگیرید، آن هم نه به شکل ذهنی، بلکه عملی. باید جای او باشید و موقعیت رقیب تان را شخصاً تجربه کنید.
عجیب است که ما اینقدر کم از این ترفند استفاده میکنیم. بعضی از شرکتها این مسئله را متوجه شده اند. شرکت "شیندلر" یکی از پیشگامان صنعت تولید آسانسور است. هر کارمند از منشی گرفته تا مدیران عامل، در اولین سال حضورش در شیندلر باید سه هفته در محل نصب آسانسورها کار کند. بدین ترتیب افراد تازهکار، کار در محل پروژه را تجربه می کنند. این کار همچنین این پیام را هم دارد: "آنقدرها خودم را بزرگ نمی بینم که دست به سیاه و سفید نزنم." همین اتفاق به تنهایی رابطه خوب و عمیقی را بین افراد در دپارتمانهای مختلف ایجاد می کند.
فکر کردن و عمل کردن دو روش کاملاً متفاوت برای شناختن دنیا هستند، هر چند اکثر مردم آنها را با هم اشتباه می گیرند. اگر میخواهید استاد ادبیات شوید، مطالعه در رشته ادبیات فوقالعاده است، ولی اصلا فکر نکنید شما را به یک نویسنده خوب تبدیل می کند.
آیا اساتید اخلاق که هر روزه با سوالات اخلاقی مواجه می شوند، آدم های بهتری هستند؟ تحقیقات پژوهشگران نشان داده است که اساتید اخلاق، اخلاقیتر از بقیه رفتار نمیکنند!
هر وقت متوجه شدید فکر کردن و عمل کردن دو دنیای متفاوت دارند، می توانید از این موضوع استفاده مفیدی بکنید. کلیساها، ارتشها و دانشگاهها، ازدرون خودشان افراد تازه را استخدام می کنند. هر فرمانده یک روز سرباز بوده است و شما رئیس دانشگاه نمیشوید مگر آنکه زمانی استادیار بوده باشید.
فکر میکنید مدیرعامل شرکتی مثل والمارت، کسی که نزدیک به ۲ میلیون کارمند دارد، فرمانده مناسبی برای دستور دادن به ۲ میلیون سرباز میشود؟ مسلم است که هیچ ارتشی در جهان به استخدامِ او فکر هم نمی کند!
نتیجه؟
پا در کفش دیگران کردن و قدم زدن با این کفشها ارزشش را دارد. این کار را در مورد مهمترین روابط زندگیتان انجام دهید؛ شریک زندگیتان، مشتریتان، و کارمندتان.
تعویض وظایف، کارآمدترین و سریعترین و کمهزینه ترین روش برای رسیدن به درک متقابل است.
شبیه آن پادشاه معروف باشید که با پوشیدن لباس گدایی خودش را قاطی مردم عادی میکرد. اما چون این کار همیشه ممکن نیست یک پیشنهاد دیگر می دهم: رمان بخوانید. غرق شدن در یک رمان خوب و همراهی کردن با قهرمان اصلی داستان در فراز و نشیبها، یک میانبُر خوب بین فکر کردن و عمل کردن است.
📚هنر خوب زندگی کردن /رولف دوبلی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا
معنای حضور قلب در نماز
🎥امام خامنه ای
💠 از فرشته بهتر خواهیم شد!
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۴: ... دختر عصبی ادا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۵ :
... من به لرزیدن عادت داشتم. همیشه می لرزیدم. وقتی پدر مست به خانه می آمد. وقتی که کمربند به دست، مادرم را یک دل سیر کتک می زد. وقتی دانیال مهربان بود و مرا می بوسید تا صدای ضجه های مادرم را نشنوم. وقتی مسلمان شد. وقتی دیوانه شد. وقتی رفت. پس کی تمام می شد؟ حقم از دنیا، سهمِ چه کسی شده بود؟
زیبایی سوفی برای هر عابری دست تکان میداد. موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوهای رنگش، جذاب بود. سیاهی مردمک چشمانش، میخکوب می کرد. او با آرامش، کلاه از روی سرش برداشت و من سرد شدم. فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم.
بازیگوشی قطرات باران، روی شیشه ی بخار گرفته ی کنارم آرامم می کرد. او باز هم گفت:
- صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون، تازه فهمیدم توی چه جهنمی گیر افتادم.
فقط خرابه. جایی شبیه ته دنیا.
خونه هایی که آوار شده بودن و ته مونده شون، وسایل درب و داغون مردم لا به لای یه خروار سنگ و خاک بود. منطقه کاملاً جنگی بود. این رو می شد از مردهایی فهمید که با لباس ها و ریش های بلند، تفنگ به دست، با نگاههای هرزه و کثیف از کنارت رد می شدند.
اولش ترسیدم. فکر کردم تنها زن اون جا منم، اما نبودم. تعداد زیادی زن در اون جا زندگی می کردند که یا دونسته یا ندونسته با شوهراشون به این جهنم اومده بودن، یا تنها و داوطلب.
در واقع می شه گفت یه جور منطقه ی نظامی با تمام امکانات سیاحتی. یکی از فرماندهان داعش هم اون جا بود. رفتم سراغش و جریان رو بهش گفتم.
خیلی مهربون و با وقار مجابم کرد که این یک مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلاً درگیر یه مأموریته. اما بهم قول داد بعد از مأموریت بیاد و بهم سر بزنه.
حرفاش قشنگ بود. من رو به زن های دیگه معرفی کرد و خواست هوام رو داشته باشن. اولش همه چیز خوب پیش می رفت. یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم. هر روز تعدادی از زن ها با صلابت از آرمان و آزادی می گفتن و حسی قلقلکم می داد که شاید راست بگن و این یک موهبته که برای این مبارزه انتخاب شدم. کم کم حس غرور ذره ذره ی وجودم را گرفت.
افتخار میکردم که همسر دانیال هستم که یه مرد خداست. از صبح تا شب همراه بقیه ی زن ها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم. کارهایی که هیچ وقت تو خونه ی پدرم انجام ندادم رو حالا با عشق و فکر به ثواب و رضایت خدا انجام می دادم.
اون جا مدام تو گوشمون می خوندن که جهاد شما کمتر از جهاد مرداتون نیست و من ساده لوحانه باور میکردم و جز چشم های کثیف این مثلاً رزمنده ها، چیزی ناراحتم نمی کرد. هر روز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده می رفتم که خبری از دانیال بگیرم تا این که بعد از دو هفته بهم گفت که غیابی طلاقم داده!
باز هم دانیال را گم کردم. حتی در داستانسرایی های این دختر و باز چشمان نگران عاصم که حالم را در نگاهم می کاوید و گرمیِ دستانش که می جنگید با سرمای انگشتانم و باز هم نفسگیری سوفی، محض خیال بافی هایش...
- دنیا روی سرم خراب شد. نمی تونستم باور کنم دانیال، بدون اطلاع ولم کرده.
اونا دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمی تونه توی بند باشه. اون مأمور رستگاریت بوده از طرف خدا و...؛ باز هم خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زن های زیادی مثل من هستن. گفتم می مونم و مبارزه می کنم. اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش رو نمی دونستم. چند روزی گذشت. یکی از زن ها اومد سراغم که
«برو فرمانده کارت داره!»
اول ذوق زده شدم و فکر کردم حتماً خبری از دانیال داره. اما نه؛ فرمانده بعد از گفتن یه سری چرندیات، خواست که من رو به نکاح خودش در بیاره. من هاج و واج مونده بودم... خیره به چشم هایی که هیزی رو توشون می دیدم. یه چیزهایی از اسلام سرم می شد، گفتم؛ زن بعد از طلاق، باید چهار ماه عِده نگه داره، نمی تونه ازدواج کنه!»
اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که من هیچ جوابی براشون نداشتم.
گفت:
«تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی!»
قبول نکردم و رفتم به اتاق زشت و نیمه خرابه ام. ده دقیقه بعد، چند زن به سراغم اومدن و شروع کردند به افسانه بافی. باز هم نرم شدم و خودم رو انتخاب شده از طرف خدا دیدم.
⏪ ادامه دارد
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیری
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۶:
... چند شبی به نکاح جهادی اون فرمانده ی کریه در اومدم بعد از چند روز، پیشنهاد نکاح از طرف مردهای دیگه مطرح شد. من مونده بودم حیرون که مگه می شه؟ چند روز پیش هم بالین فرمانده مسلمونشون بودم! باز زن ها دورم را گرفتند و از جهاد نکاح گفتند و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه ی چهار نکاح در هفته رو، وسط میدون جنگ می داد. تازه فهمیدم زن های زیادی مثل من هستن و من این جا محکومم. بعد از اون، هفته ای چهار بار به نکاح مردهای مختلف در می آمدم. این تبدیل شد به عذاب و شکنجه. فقط یک کلام زیر لبم زمزمه می شد:
لعنت به تو دانیال! لعنت!
حالم از خودم به هم می خورد. حس یه هرزه ی فاحشه رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره. هفته ای چهار بار، به نکاح های شبی چند بار تبدیل شد و گاهی در گیری بین مردان برای به هم خوردن نوبتشون تو صف پشت اتاق. دیگه از لحاظ جسمی، هیچ توانی توی وجودم نبود اما مدام همراه زنان و دختران تازه وارد از منطقه ای به منطقه دیگه انتقالمون می دادن. حس وحشتناکی بود. تازه فهمیدم اون اردوگاه، حکم تبلیغات رو داشته و زیادن زن هایی مثل من که زنانگیشون هدیه شده بود از طرف شوهر به سربازان داعش. خیلی از مردهایی که واسه نکاح می اومدن، مسلمون یا عرب نبودن، مسیحی، یهودی، بودایی...، از فرانسه، آمریکا، آلمان، قرقیزستان و جاهای دیگه. حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همین طور. یادمه یه شب، جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود که...
سوفی ناگهان سکوت کرد. چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایی این زن. دروغی، سراسر حقیقت که من نمی خواستمش. به صورتم زل زد:
- ازدواج کردی؟
سر تکان دادم که نه! لبخند زد. بعد ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عاصم کرد:
- فکر کردم با هم نامزدین. این قدر جان فشانی، واسه دختری که برادرش دانیاله و خودش تصمیم داره همرزم داداشش بشه، زیاد نیست؟
عاصم اخم کرد؛ اخمی مردانه.
- من دانیال رو نمی شناسم؛ اما سارا رو چرا و این ربطی به نامزدی نداره. یادت رفته من یه مسلمونم؟ اسلام دین تماشا نیست. رنگ نگاه سوفی پر از خشم و تمسخر شد و پوزخندی صدادار گوشه ی صورتش نشست.
- اسلام؟ کدوم اسلام؟ منم قبلاً یه مسلمون زاده بودم، مثل تو؛ ساده و بی اطلاع. کجای کاری؟ اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا می کنه. اسلام اصیل هزار و چهار صد سال قبل، اسلامی که دانیال از فرمانده هاشه. تو چی می دونی از این دین، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ت فرو کردن؟ اسلام واقعی یعنی خون و سر بریدن.
سوفی راست می گفت. اسلام چیزی جز وحشیگری و ترس نشانم نداد و خدا که بزرگ ترین دروغ بشر بود. عاصم با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن به چشمان سوفی زل زد. صدایش صاف و یکنواخت او را هدف گرفت.
- حماقت خودت و دانیال و بقیه ی دوستات رو گردن اسلام ننداز. اسلام یعنی محمد که همسایه اش هر روز روده ی گوسفند رو سرش ریخت اما وقتی مریض شد، رفت به عیادتش. اسلام یعنی دخترهایی که به جای زنده به گوری، الآن رو به روی من نشستن. اسلام یعنی علی؛ که تا وقتی همسایه ش گرسنه بود، روزه ش رو باز نمی کرد. اسلام یعنی حسن؛ که غذاش رو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد. من شیعه نیستم، اما اسلام رو بهتر از رفقای داعشی تو می شناسم. تو مسلمونی بلد نیستی مشکل از اسلامه؟
سوفی با خنده ای هیجانی سر تکان داد:
- خیلی عقبی آقا! قصه نگو. عوضی هایی مثل تو واسه اسلام افسانه سرایی کردن. تبلیغات می دونی چیه؟ دقیقاً همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و از خداش تو گوش من و تو فرو کرده ن. چند خط از این کتاب مثلاً آسمونیتون بخون، خیلی چیزها دستت می آد مخصوصا در مورد حقوق زنان. خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمی خوره پیشکش تو و احمق هایی مثل تو.
دیگر شک نداشتم مسلمانان همه شان دیوانه بودند پدر هم رگی داعشی داشت. سوفی به سرعت از جایش بلند شد و من هراسان ایستادم.
- سوفی خواهش می کنم نرو.
چرا صدایش کردم؟ مگر باورم نمی گفت دروغ می گوید؟ اما رفت بی توجه به من و خواهشم.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
کانال 📚داستان یا پند📚
💖📚داستان یا پند📚💖 بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا. 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۶: ... چند شبی به نکا
💖📚داستان یا پند📚💖
بنــ﷽ــام خــ💖ـــدا.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۷:
صدای تق تق پاشنه های چکمه ی ساق بلندش روی کفپوش قهوه خانه، در هم آوایی با دیلینگ دیلینگ زنگوله ی در، به جمجمه ام مشت می کوبیدند. دستم را از میان انگشتان گرم عاصم بیرون کشیدم و شتابان دنبال سوفی دویدم. بدون شال و کلاه، بدون شنل. صدای پشیمان عاصم، حجم گوشم را پر کرد:
- مراقب باش سارا! صبر کن خودم بر می گردونمش.
اما نمی شد سوفی شبیه من بود و این مسلمان ترسو، ما را درک نمی کرد.
دویدم.
-سوفی! سوفی! وایسا...
دستش را کشیدم. باد یخ زده به گردن برهنه م خورد و نم نم باران، برف های روی زمین را شست. رایحه ی ادکلن سوفی به سردی زمستان برگشت و عصبی فریاد زد:
- چی می خواین از جون من؟ دیگه چیزی ندارم... نگام کن! منم و این یه دست لباس.
دلم به حالش سوخت. مردن فقط دفن شدن در خاک نیست، همین که چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، یعنی مُرده ای. اسلام و خدایش سوفی را هم به غارت برده بودند. بیچاره چهل دزد بغداد که جور خدای مسلمانان را هم می کشیدند در بدنامی. التماس صدایم خودخواسته نبود:
- سوفی! وقتی داشتن خوش بختی رو تقسیم می کردن، خدای این مسلمونا ما دوتا رو توی دستشویی حبس کرده بود. منم عین تو با یه تلنگر پودر می شم. عین هم هستیم. هر دو زخم خورده از یه چیز... بمون! خواهش می کنم.
چه قدر یخ داشت چشمانش.
- تو مگه مثل داداشت با این مردک عاصم، مسلمون نیستی؟
سر تکان دادم:
- نه نیستم! هیچ وقت نبوده م. من طوفان بدون خدا رو به آرامش با خدا ترجیح می دم.
خندید، بلند و مستانه.
_ چه قدر مثل دانیال حرف می زنی. خواهر و برادر خوب بلدین با کلمات آدم رو خام کنید.
راست می گفت، دانیال خیلی ماهرانه واژه ها را به بازی می گرفت، درست مثل زندگی من و این دختر عرب زاده. پس واقعاً او را دیده بود. هر دو برگشتیم به همان قهوه خانه و میز. عاصم، سر به زیر فکر می کرد و حواسش در آن حوالی پر نمی زد؛ از این که حضورم را در کنارش متوجه نشد، فهمیدم. هر دو روی چهار پایه های چوبی نشستیم. عاصم متعجب سر بلند کرد. عذرخواهی عاصم از سوفی، انتظار عجیب و دور از ذهنی بود. پس ساکت از جایش بلند شد و فنجان ها را در سینی نقره ای و کنده کاری گذاشت.
- براتون قهوه می آرم.
نگاهش کردم. صورتِ سبزه و جذابی داشت این مسلمان ترسو. چرا تا به حال متوجه نشده بودم؟ ذهن درگیرش را از چشمانش خواندم و او رفت. سوفی با صدایی مچاله به سویم خم شد.
- دوستت داره؟
ماندم حیران که درباره ی چه کسی حرف می زند. کمی سرش را کج کرد.
- عاصم رو می گم. نگو نفهمیدی که باور نمی کنم.
نگاه بی احساسم را به او دوختم.
- من فقط دوستشم.
اما من هیچ وقت دوستانم را دوست نداشتم. صاف نشست و ابرویی بالا انداخت.
- به دانیال نمی خوره که خواهری به سادگی تو داشته باشه. فکر می کنی واسه چی من رو از اون ور دنیا کشونده این جا؟ فقط چون دوستشی؟
- اشتباه می کنی. اگر هم درست باشه اصلاً مهم نیست. گفتی یه شب، عروسی دو تا از افراد داعش با هم بود. خب منتظرم بقیه ش رو بشنوم.
دست به سینه به صندلی اش تکیه داد. چند ثانیه ای در سکوتی آزار دهنده خوب تماشایم کرد.
- می دونی چه قدر التماسم کرد تا حاضر بشم از ترکیه بیام این جا؟
چه قدر تماشای باران از پشت شیشه، حسی ملس داشت. سرش را تکان داد.
- خوب کاری می کنی. هیچ وقت واسه علاقه ی یه مسلمون ارزش قائل نشو. عشقشون مثل کرم خاکی، زمین گیرت می کنه. اونا عروسشون رو با دوستاشون شریک می شن. عین دانیال که وجودم رو با همرزماش تقسیم کرد.
باز هم دانیال! دست از ضرب گرفتن کشیدم و حریصانه به چشمانش، دوخته شدم.
منتظرم تا بقیه ی ماجرا رو بشنوم.
⏪ ادامه دارد ...
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی کودکان
فرفره ۸پره👌
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـه⚘
🌸⃟✍჻ᭂ࿐✰📚
https://eitaa.com/joinchat/2162819174Cf3fe471b0e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاردستی
پروانه اوریگامی🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده برای نقاشی ساختمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن کارتونی👌