eitaa logo
کانال 📚داستان یا پند📚
1.1هزار دنبال‌کننده
18.5هزار عکس
35.6هزار ویدیو
123 فایل
کارکانال:رمان و داستانک،سلام و صبح بخیر،پیامهای امام زمانی عج، کلیپ طنز،سخنان پندی،سیاسی، هنری و مداحی پیامها به مناسبتها بستگی دارد. مطالبی که با لینک کانال دیگران است با همان لینک آزاده بقیه مطالب آزاده @Dastanyapand
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت چهل و هفتم به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کر
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت چهل و هشتم امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت +فاطمه جان خوددرگیری داری؟ ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم وپیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون وبغلم کرد چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم که گفتم _کسی نیست ؟ +چرا بابام هست بعداین جملهه پدرش و صدا زد +بااابااااااا مهمون داریممم دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت +سلام فاطمه خانم خوش اومدی خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت بهش لبخند زدم و گفتم _سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم ادامه داد +سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون _ممنونم همچنین وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود باباش فهمید معذبم .رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم ‌کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم ریحانه گفت +راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم. ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت چایی و شرینی و آجیل و میوه و همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق خندیدم و گفتم _ اووووو چ خبره دختر جان چرا زحمت کشیدییی من چند دقیقه میمونم و میرم +بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هاا آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه شرمنده بهش خیره شدم _ای بابا ریحانههه نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت +حرف نباشهه خب شروعش از کجاست ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنم‌گذاشتم و چاییم و خوردم گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم‌ _ واییییی ادامه دادم _ داداشت بود ؟؟؟؟؟ مگه نگفتی تهرانه ؟ ریحانه هل شدوگفت +ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش‌مجبور شدبره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاددد نمیدونم اینجا چیکار میکنههه اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای؟ غصم گرفته بودترسیدم و مانتومو تنم کردم شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود با خودم گفتم نکنه ازخونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین کولمو بستمو گذاشتمش رودوشم اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال جز پدرریحانه کسی نبود بهش نگاه کردم دیدم پاچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه! یاعلیی باباش که دید دارم باتعجب نگاش میکنم گفت ببخشیددخترم نمیتونم پاشم شما چرا بلند شدی _اگه اجازه بدین دیگه باید برم +به این زودی کارتون تموم شد؟ _بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید +این چه حرفیه توهم مث دختر خودم چه فرقی میکنه پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه _نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم دری که به حیاط باز میشدُباز کردم و رفتم توحیاط... .... ✍🏻 فاطمه زهرا درزی ✍🏻غزاله میرزاپور برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
یک یک ز موانع همه در حال عبوریم آنقدر جلو رفته که نزدیک ظهوریم 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت چهل و هشتم امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ری
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت چهل و نهم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست .... ✍🏻 فاطمه زهرا درزی ✍🏻غزاله میرزاپور برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت چهل و نهم به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 📚ناحله قسمت پنجاه با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود از ماشین پیاده شدم: _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا ناهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از سردی یهویی روصورتم نشأت میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده به اطرافم خیره بودم که چشمم خورد به دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد _مامااان! دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شد گیج وبی حوصله گفتم: کجا؟ چی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مزخرفشون و تحمل میکردم؟ به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی به خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت رو بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی رو تحمل کنم لباسام و پوشیدم و رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون رو گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثل همیشه همه چیز مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان رو بغل کرد تا چشماش به من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب روهمه چیز رو فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثل قبل، صمیمی عید رو بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت: +چه عجب! جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن... .... ✍🏻 فاطمه زهرا درزی ✍🏻غزاله میرزاپور برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺🍃
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی مشغو
خب دوستان بزرگوار این رمان هم با ارسال ده تای آخر به انتها میرسه امیدوارم لذت برده باشید. پارت 1 الی 10 https://eitaa.com/Dastanyapand/67601 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 پارت 11الی20 https://eitaa.com/Dastanyapand/67791 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 پارت 21 الی 30 https://eitaa.com/Dastanyapand/67791 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 پارت 31 الی 50 https://eitaa.com/Dastanyapand/68164 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🌺 پارت 51 الی 60 https://eitaa.com/Dastanyapand/68331 تقدیم حضورتون
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی مشغو
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و یکم ب قلم: راضیه صالحی فیروز دخترا ب حیاط رفتند معصومه ب مهسا گفت: ( دم خانم گرم ،خیلی باحال است.واقعا ماهِ ماااااااااه،عاااااااشقشم.) _دیدی پس! من بهت میگفتم درکم نمیکردی. + اره واقعا 🙈 معصومه رفت خوراکی بخرد. مژگان از مهسا پرسید: ( چرا تا من آمدم، با خانم خندیدید؟ + هیچی! _جان من ،بگو دیگر + باشه. ب خانم گفتم الان غزال تیزپا میاد و خوردن زنگ تفریح را اعلام می‌کند، همان موقع هم تو در زدی.همین.) _ اهان🙈 خیالم راحت شد ➖➖➖➖➖ زنگ آخر خورد،دخترا رفتند پیش خانم رفیعی. او هم رفت پیش معاون پرورشی مدرسه و گوشی معصومه را گرفت و داد بهش. بچه ها تشکر کرده و ب حیاط رفتند. سپس با هم خداحافظي کرده معصومه مجدد از مهسا تشکر کرد و هر کدام ب سمت خانه ب راه افتادند. ➖➖➖➖➖➖ سه‌شنبه ساعت آخر، یکی از همکلاسی های مهسا بهش گفت: ( مهسا، میدانی الان خانم رفیعی توی کدام کلاس است؟) + اره چطور؟ _ میخواستم دفترم را بدهم ب خانم ک برایم یادگاری بنویسد مهسا بروی خودش نیاورد ک خانم رفیعی برایش یادگاری نوشته، گفت: ( ببین میل خودت است،میخواهی برویم پیش خانم....اما ؛ دانش آموزان کلاس های دیگر، چه هفتم چه هشتم ب خانم گفتند برایشان یادگاری بنویسند ،او گفته بود من فقط برای نهم ها مینویسم حتی برای منم ننوشت!) _ عیبی ندارد حالا بیا باهم برویم، ضرر ندارد شاید خانم قبول کرد بنویسد + باشد از دبیرشان اجازه گرفتند و رفتند ب سمت کلاسی که خانم رفیعی آنجا بود . درِکلاس باز بود .مهسا در زد . خانم رفیعی ب سمت در برگشت، گفت : ( بفرمایید. ) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و یکم ب قلم: راضیه صالحی فیروز دخترا ب
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه و دوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا گفت: (خسته نباشید خانم، یکی از بچه ها با شما کار داشت،می‌تواند بیاید داخل؟) + ممنون عزیزم، بله.بیاید داخل همکلاسی مهسا داخل کلاس شد و او بیرون ،جلوی در منتظرش ماند. او ب خانم رفیعی گفت: (خانم می‌شود برایم یادگاری بنویسید؟) +من فقط برای نهم ها مینویسم. _میدانم خانم،مهسا گفت +خب عزیزم، پس منو مجبور ب کاری ک مایل نیستم نکن. ان شالله رفتی نهم ،اگر این مدرسه بودی و منم اینجا بودم،برایت مینویسم. _ باشه ممنون خانم😊 همکلاسی مهسا از کلاس خارج شد. مهسا ب خانم گفت : (خسته نباشید خانم. ممنون ،با اجازه ) + ممنون عزیزم مهسا و همکلاسی اش ب کلاس برگشتند .دقایقی بعد زنگ خورد. ➖➖➖➖➖ روز چهارشنبه..... آخرین روز درسی بود. از دوشنبه هفته آینده امتحان داشتند.امتحانی ک تعیین می‌کرد در این مدتِ۹ماه ،چه کسانی زحمت کشیده بودندو چه کسانی دست روی دست گذاشته و همه کارها را برای شب امتحان گذاشته بودند‌. فردا.... مهسا رفت مدرسه. زنگ تفریح اول ب همراه مژگان و چند نفر از همکلاسی های او،جلوی راه پله ایستادند. بچه ها سر یک موضوعی باهم شرط بندی کرده بودند و قرار بود درصورت باخت شرط بندی توسط مهسا اینا، مهسا و مژگان برای آن چند نفر بستنی بخرند. داشتند سر این موضوع صحبت می‌کردند. خانم رفیعی ب سمت پله ها آمد ک پایین برود. ب مژگان گفت : ( چیشده؟) مژگان هم جریان را تعریف کرد... .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه و دوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز مهسا گفت:
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیعی ب مهسا گفت: ( مهسا جان، لازم نیست برای هیچ کس بستنی بخری😁چون از نظر دین، خواهرم شرط بندی حرام است!) مهسا خندیدو گفت: ( دستتان دردنکند، فرشته نجاتم شدید🧚‍♀😍وگرنه الان بچه ها مغزم را خورده بودند و بستنی را گرفته بودند 😂😅) خانم رفیعی خندید و رفت. مژگان رو ب بچه ها با شوخی و خنده گفت: (شنیدید خانم چی گفت؟! بروید تا کتک نخوردید!!!!) و دقایقی ،راهرو از صدای خنده بچه ها پر شد. زنگ آخر دخترا، مقابل بُرد مدرسه ایستاده بودند و مهسا ب نمرات ترم اول نفرات اول تا سوم هر کلاس نگاه می کرد. ترم پیش با معدل۱۹/۸۶،نفر سوم کلاس شده بود. ب مژگان گفت: ( يعنی این ترم میتوانم نفر اول باشم؟) _ اره عزیزم. چرا نتوانی؟ امیدوار باش.ترم پیش با آن شرایطی ک داشتی نمره ای ب این خوبی گرفتی .این ترم هم ان‌شاالله یک خرده بیشتر تلاش کنی،نفر اول هستی. +امیدوارم..... در این هنگام، خانم رفیعی از دبیرخانه بیرون آمد، ب مهسا گفت: ( چیزی شده مهسا؟ خیلی توی فکر هستی.) _ نه خانم چیزی نیست. داشتم ب این فکر میکردم این ترم میتوانم معدلی کسب کنم ک نفر اول توی کلاس باشم. +اره عزیزم میتوانی،فقط باید تلاشت را بیشتر کنی ،درسِت هم خوب است پس فقط تلاش بیشتر راه حلش است. _ بله درست است. ولی شما هم برایم دعا کنید، دعا کنید ب خواسته ای ک دارم برسم. + باشه عزیزم حتما _ ممنون ،راستی!خانم فردا می آیید سرخاک پدرتان؟ خیلی دلم برای امیرعلی تنگ شده 😍🙈 + نه عزیزم، جمعه میروم. فردا قرار است با عمه ات برویم مراسم ختم. _ اهان!🙄با کی؟ با عمه ی من؟؟؟؟😳😳 +اره _ من عمه ندارم، یعنی خواست خودشان بوده ،خودشان خواستند ک من عمه نداشته باشم ؛ من هم بر دیده منت قبول کردم. .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و سوم ب قلم: راضیه صالحی فیروز خانم رفیع
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و چهارم ب قلم: راضیه صالحی فیروز دراین هنگام چند تا از کلاس نهمی ها آمدند تا با خانم رفیعی خداحافظي کنند چون توی مدت امتحانات هم او را نمی‌دیدند. در این حال ک خانم رفیعی مشغول صحبت با بچه های کلاس نهمی بود، مژگان ب مهسا گفت: ( مهسا....خانم رفیعی!.......عمه تو!........یعنی چه؟؟؟؟!!!!!) + هیچی بابا ،مثل اینکه یک زمانی یکی دو سال خانم رفیعی با عمه ام همسایه بوده .الان هم با هم ارتباط دارند، همین! بعد از رفتن نهمی ها ،دخترا با دبیرشان توی حیاط ب راه رفتن ادامه دادند. مهسا گفت: (راستی خانم.....عمه اصلا چی هست؟) مژگان گفت: ( آخه خانم میدانید چیه؟ تو ذهن مهسا مفهوم خاص و روشنی از عمه نیست!😢) خانم معلم خطاب ب دخترا گفت: (عمه یعنی بزرگتر ،يعنی احترام.) مهسا ادامه داد: ( خانم، من طوری تربیت شدم ک به همه ،چه دوست ، چه آشنا و فامیل احترام می‌گذارم.ولی من....آدمی هستم ک اگر احترام بگذارم و در مقابل بی احترامی ببینم، دفعه دیگر اصلا احترام نمی‌گذارم.از قدیم گفتند هر سلام گرمی،یک علیک نرمی.... این قضیه هم حالت را دارد؛ ما هِی احترام گذاشتیم و احترام گذاشتیم....اما وقتی دیدیم کسی احترام بردار نیست تصمیم گرفتیم دیگر احترام نگذاریم.البته بماند ک قضیه مفصلی دارد.... ولی در کل شما الان دبیر من هستید وقتی می‌گویم سلام،شما می گویید سلام عزیزم ،باعث می‌شود ک بهتون رغبت پیدا کنم. حالا این موضوع درباره بقیه هم فرقی ندارد، همین حالت است. بنظر من هرکس خودش تعیین می کند ک بقیه چه حسی بهش داشته باشند *عشق یا نفرت* وقتی پدربزرگ من فوت کرد، شما ک نسبتاً غریبه بودید و با ما نسبت فامیلی نداشتید تنها راه آشنایی تان دوستی با مادرم و دبیر من بودن بود،آمدید و تسلیت گفتید.اما افرادی که شما می‌گویید احترامشان واجب است و ب اصطلاح عمه بنده هستند ، حتی نیامدند یک تسلیت خشک و خالی بگویند.) + چی بگویم عزیزم. من نمی‌توانم قضاوت کنم .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت : پنجاه و چهارم ب قلم: راضیه صالحی فیروز دراین ه
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه_و_پنجم ب قلم: راضیه صالحی فیروز _ من هم از شما نمی‌خواهم قضاوت کنید، فقط میخواستم حقیقت را آن طور که بوده و هست بدانید.ببخشید خانم ،خیلی دلم پر بود😔وقتتان را گرفتم و سرتان را درد آوردم، با اجازه خداحافظ + خدانگهدار عزیزم. مواظب خودت باش ب مامانت هم سلام برسان. _ چشم سلامت باشید فردا.... بعد از برگشتن از سرخاک پدربزرگش، برنامه ریزی کرد برای درس خواندن. تالااقل این چند روز ک تا امتحانات مانده و مدرسه نمی‌روند اشکالاتش رفع شود ➖➖➖➖➖➖ دوشنبه امتحان ها شروع شد. برای هر روز باید درس می‌خواندند و می‌رفتند سر جلسه امتحان. هفته دوم امتحانات مصادف بود با شروع ماه رمضان یکشنبه هفته آینده، دینی داشتند‌. مهسا خیلی برای امتحان دینی نخواند ، چون با توجه ب علاقه ای ک ب این درس و دبیرش داشت تقریبا کل کتاب را حفظ بود. ➖➖➖➖➖ مژگان و مهسا داشتند باهم حرف می زدند. صدای بوق ماشین آمد، جهت نگاهشان ب سمت درب مدرسه تغییر کرد. خانم رفیعی بود ،درب بسته بود و با ماشین آمده بود. دخترا درب را باز کردند و او آمد داخل مدرسه.ماشین را در گوشه ای از حیاط پارک کرد مهسا راجع به امتحان سوال داشت؛ رفت پیش دبیرش.سلام کرد و سؤالش را پرسید .بعد از اینکه خانم رفیعی جواب داد، پیش مژگان برگشت . دانش آموزان رفتند سرجلسه امتحان. از قضا آن روز خانم رفیعی مراقب کلاسی بود ک مهسا در آن امتحان می داد. بااینکه ب درس دینی علاقه داشت، اما آن روز اصلا دوست نداشت امتحان بدهد! چون ترم پیش روز امتحان دینی مصادف بود با مراسم ختم پدربزرگش. پس این روز ،مهسا را یاد آن روز تلخ و ناگوار می انداخت در این فکرها بود ک خانم رفیعی در زد،بچه ها بلند شدند و سلام کردند. مهسا گفت: ( سلام خانم،طاعات و عباداتتان قبول درگاه حق.) +ممنون عزیزم همچنین بچه ها نشستند. بعد از توضیح مختصری راجع به امتحان توسط خانم معلم، برگه های امتحان توضیع شد. نیمه امتحان، خانم رفیعی ب سوالات بچه ها پاسخ داد ولی مهسا هیچ سوالی نمی پرسیدو هر بار با لبخندی ب دبیرش نگاه می کرد و ب نوشتن ادامه می داد. وقتی سوالات را جواب داد،پایین برگه اش با خطی خوش نوشت: ( دبیر عزیزم سرکار خانم رفیعی از زحمات شما ممنونم.) بلند شد ک برگه را تحویل بدهد و ب خانم معلم گفت: ( خانم خسته نباشید. دستتان دردنکند، سوال ها خیلی خوب بودند. ) برگه را تحویل داده و ب صحبت ادامه داد: (خانم ممکن است دیگر تا چهارشنبه ک آخر امتحانات است نبینمتان،میخواستم ازتان تشکر کنم .امیدوارم دانش اموز خوبی برایتان بوده باشم ؛ خیلی دوستتان دارم 😍❤️بابت ماجراهایی ک پیش آمد باز هم معذرت می‌خواهم. اگر یک موقع اذیتتان کردم ببخشید 🙈) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭
کانال 📚داستان یا پند📚
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه_و_پنجم ب قلم: راضیه صالحی فیروز _ من هم ا
📖⃟﷽჻ᭂ࿐🎭 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 📚همراه همیشگی در شادی و غم🎭 پارت: پنجاه و ششم ب قلم: راضیه صالحی فیروز + ممنون ،خیلی خوب است ک از امتحان راضی بودی.چرا ممکن است همدیگر را نبینیم؟ مگر برای امتحان های دیگر نمی آیی مدرسه؟ _ چرا خانم، می ایم‌. +خب...من هم مدرسه هستم تا آخرین امتحان _ باشه بالاخره آدمی است.گفتم الان تشکر کنم ک اگر بعدا فرصت پیش نیاید،دور از معرفت و بی ادبی است ک بدون تشکر مدرسه را ترک کنم. +ممنون عزیزم من ازت راضی بودم،هم از درسِت و هم از اخلاقت. _ لطف دارید بااجازه + خداحافظ عزیزم، سلام برسان _ چشم،شماهم همین طور. خداحافظ ➖➖➖➖➖ طی ایام امتحانات، مهسا و مژگان سر موضوعی بحثشان شد و یک اختلاف جزئی و کوچک پیدا کردند. شب مژگان ب مهسا پیام داد،بعد از چندی داشت بحثشان میشد. مهسا دست از پیام دادن برداشت و شروع کرد ب نوشتن یادداشتی برای مژگان. فردا ک رفت مدرسه یادداشت را ب مژگان داد و گفت: (توی مدرسه نخوان ،رفتی خانه بخوان و جواب یادداشت و نظرت را با پیام بگو اگرنه فردا آمدیم حرف می‌زنیم.) بعد از اتمام امتحان، مژگان رفت خانه و شروع ب خواندن یادداشت مهسا کرد: بنام خالق زیبایی ها سلام عزیزم، خوشحالم ک کنارم هستی و ازت ممنونم.وقتی دوباره پیدایت کردم یک حس مبهمی داشتم.فقط سوال من چه از خودم چه از تو این است..‌..که بدانم چرا یکهو از این رو ب آن رو شدی؟ چرا دلت از من پر است؟ مگر من چکار کردم؟؟ من خودم بهت گفتم میترسم رابطه مان بهم بخورد ،گفتی نترس! تا خودمان نخواهیم هیچی نمی‌شود. خب،من نمی‌دانم حالا تو چرا بهانه داری ک بهمش بزنی؟! من فقط می‌خواهم بدانم شیری یا روباه؟ ک اگر هر کدامش باشی گله ای نیست...توی دل من همان مژگانی هستی ک همیشه بودی. ولی اگر بگویی شیر هستی ب خودم افتخار میکنم ک کسی ک فکر میکردم مثل شیر پشتم است،تکیه گاه محکمی است و هوایم را دارد. این را بدان ،چیزی جز افتادن از چشم های تو من را از بالا نمی‌زند زمین. من وقتی خودم را توی آیینه میبینم،از خودم خجالت میکشم وقتی از من هم دلت پر است!بعد ب خودم می‌گویم وقتی حالش را عوض نمیکنم ،بودن من ب چه دردی می‌خورد. پس بدان اگر روزی بهم بگویی دوست نداری رابطه مان ادامه پیدا کند و خسته شدی؛ ناراحت نمی‌شوم فقط حسرت توی دلم میماند یادداشت ک ب پایان می‌رسد برای دادن جواب ب مهسا پیام می دهد: ( نوشته را خواندم، ببین من شیرِشیرم بهترین رفیقم تویی😍🙈) .... برای سلامتی امام زمان و نائبش صلوات @Dastanyapand 📚⃟✍჻ᭂ࿐☆🎭